•••📖
#بخش_صد_و_دو
#کتابآنبیستوسهنفر📚
ـ سلام برادرا ...✋🏼
ـ خوش اومدید دلاورا ...😌❤️
ـ کدوم عملیات؟😀
ـ کِی اسیر شدید؟🤕
ـ شما بودید بردنتون پیش صدام؟😂
ـ برای سلامتی شون صلوات بفرستید ...💁🏻♂
از هر پنجره صدایی میآمد و از صاحبان صدا، پشت توریها، جز شبحی دیده نمیشد.😕
پنجرهها تمام شد. صداها هم تمام شد. رسیدیم به راه پلهای و رفتیم به طبقه دوم. انتهای راهررو اتاقی بود🚪
یک راست ما را بردند داخل آن اتاق کوچک. کمی معطل شدیم تا لباس های اسیریمان رسید.⏰
لباس های صدام را با اشتیاق درآوردیم!🤩
همانقدر که روز جدایی با لباس های خاکی بسیج غمگین بودیم، وقتی لباسهای رنگی اهدایی صدام را از تن میریختیم خوشحال بودیم.😏😆
لباس های اسیری تیره رنگ بود. با کمی دقت میشد فهمید همان لباس های نظامی است، با چهارخانههای سیاه؛ که لابد که نشان دهنده میلههای زندان بود.🤕🤒
حس و حال حاجیان را داشتیم که در میقات به لباس احرام درمیآیند و سبک میشوند.😁
سبک شدیم.از اتاق کوچک بیرون آمدیم. روبه رو، دری بسته بود که روی آن با رنگ قرمز نوشته بودند:«قاعه 8».
سربازی، شلاق به دست، دسته کلیدش را بیرون آورد و رفت که قفل سنگین قاعه یا آسایشگاه 8 را باز کند.🔐
تا لحظه وصال با اسرای هم وطن فقط چند متر فاصله بود😍❤️
دلم شور میزد. با خودم فکر میکردم یعنی میشود اکبر، بعد از آن جدایی تلخ، مداوا شده باشد و امروز میان این همه اسیر او را ببینم یا دست کم خبری از او بشنوم؟😢 حسن چه؟☹️ممکن است از بغداد به این اردوگاه آمده باشد و امروز عیش من تکمیل شود؟😫در همین فکرها بودم که درِ آسایشگاه باز شد. داخل شدیم. خدای من، چه میدیدم!😳🤯
بیست سی پیرمرد سفید موی دشاشه پوش!👴🏻😑
یکیشان عصایی داشت و سرش تا روی زانوهای لرزانش خم شده بود. جوان ترینشان مردی بلندقامت و استخوانی بود که چهلساله نشان میداد.🧔🏻
آمد به استقبالمان.
صورت یک یکمان را بوسید و به زبان فارسی، اما با لهجه غلیظ عربی، ورودمان را خوش آمد گفت.😐🙄
در آن لحظه وحشت کرده بودم. با خود گفتم که خدایا مگر اسارت چقدر سخت و طاقت فرساست که اینها را این قدر پیر کرده؟😨
فکر کردم لابد این آدمها روز اول اسارتشان بسیجی یا سرباز یا فوقش درجهدار بوده اند.
چگونه میشود ظرف یکی دو سال این قدر پیر و تکیده شوند؟😧
هجوم پیرمردها به سمت ما فرصت فکر کردن به این چیزها را از من گرفت.آن ها، در حالی که اشک شوق میریختند، ما را در آغوش گرفتند و صورت هایمان را با بوسههایشان خیس کردند💦😦
روبوسیها که تمام شد، زانو به زانوی پیرمردها نشستیم و به قصه زندگیشان گوش دادیم.🙆🏻♂
آنجا بود که فهمیدیم آن بنده های خدا نه بسیجیاند، نه سرباز، نه درجه دار.😬
آنها مردم روستاهای مرزی خوزستان بودند که سربازان صدام، در اولین روزهای اشغال، آن ها را در جاده یا خانه یا مزرعه به اسیری گرفته بودند و آنجا نگهشان داشته بودند تا هنگامی که کار جنگ به آخر رسید، روز مبادله اسرا، به ازای هر یک، افسر یا سربازی تحویل بگیرند!💔☹️
مردی چهلساله، که نامش کاظم بود، قصه زندگی ما را شنید و برای پیرمردهایی که فارسی را خوب بلد نبودند ترجمه کرد.🗣
داشتیم حرف میزدیم که صدای باریک و کش دار سوت آزادباش پیچید توی اردوگاه😵.
میتوانستیم از آسایشگاههای دیگر و محیط اردوگاه آشنا شویم. کاظم که ارشد آسایشگاه بود، به طرف ظرفهای غذا، که به میخهای دیوار آویزان بود رفت.🤐
یکی از غصعههای مستطیل شکل را برداشت و پیش از آنکه از آسایشگاه بیرون برود به ما گفت:«وقت گرفتن شامه. یه ساعت دیگه سوت داخل باش میزنن. حتماً برید دستشویی که تا فردا صبح دیگه نمیتونید برید.🤕 چون توی آسایشگاه دستشویی نیست.»🤷🏻♂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•