eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 حسن‌مستشرق، که انگار بیشتر از دیگران کتک خورده بود و در آن لحظه مثل همیشه می‌خندید😂، گفت:«بی‌شرفا یکی دو تا که نبودن. ده نفر بودن. چه کابلایی هم داشتن!»🚶🏻‍♂ حمیدتقی‌زاده، که با حسن‌مستشرق صمیمی بود و همیشه با هم شوخی می‌کردند، دستی زد روی شانه حسن و گفت:«حسن رینگو، روت کم شد؟😆حالا هی توپ رو پرت کن روی پشت بوم.»👓 حسن مشت محکمی زد روی پای حمید و گفت:«بچه یافت آباد، جات خالی بود یه کم کابل بخوری بلکه لاغر شی!»🤣 پیرمردها با دیدن بدن کبود بچه‌ها دوباره اشک ریختند.دیروقت به خواب رفتم. اما کتک خورده‌ها تا صبح، از درد، پهلو به پهلو شدند.🖤😢 ----- نشسته بودم روی لبه بالکن جلوی آسایشگاه 8 و دوردست‌ها را نگاه می‌کردم.🌞 یکی دو کیلومتر آن طرف‌تر دیوارهای اردوگاه عنبر را می‌شد دید.👁👁 با خودم فکر می‌کردم شاید اکبر توی اردوگاه عنبر باشد.💌 هنوز از زنده بودن او ناامید نشده بودم.صدای چوب دستی بابا عبود از توی راهرو به گوش می‌رسید. لابد داشت از پیش رشید می‌آمد👴🏽 رشید جوانی کُرد بود که توی آسایشگاه 7 زندگی می‌کرد. او مسئول تر و خشک کردن پیرمرد بود. می‌بردش حمام، 🚿کیسه‌اش می‌کشید، لباس‌هایش را می‌شست،👕 صورتش را اصلاح می‌کرد، و از همه مهم‌تر اینکه سر به سرش می‌گذاشت تا بخندد و غصه دوری بچه‌ها و نوه‌هایش را از یاد ببرد.🙃 رشید را خدا انگار مأمور کرده بود که همه کاره عبود باشد، بی‌مزد و بی‌منّت.♥️ پیرمرد هر وقت ضعف می‌کرد رو به قبله می‌شد و شهادتش را می‌گفت.✋🏽 اینطور مواقع، اگر وقت آزادباش بود، کسی می‌دوید و رشید را خبر می‌کرد.🏃🏼‍♂ رشید بابا عبود را کول می‌کرد و به طرف بهداری می‌دوید. پرستاری رشید از بابا عبود ادامه پیدا کرد تا اینکه یک روز پیرمرد بدحال شد.🤯 خودش را به سمت قبله کشاند، شهادتین را خواند، و پیش از آنکه رشید به بالینش برسد چشم هایش را برای همیشه بست!☹️🖤👋🏽 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•