•••📖
#بخش_صد_و_سیزده
#کتابآنبیستوسهنفر📚
تانکر فاضلاب از در ورودی اردوگاه آمد داخل.🚘
رانندهاش هروقت برای تخلیه چاه دستشوییها میآمد، قبل از آن، لوله مکنده تانکر را میانداخت توی رودخانه پر آب رمادی، مخزنش را پر میکرد، و میپاشید روی زمین خاکی اردوگاه.😑💦
ماشین آهسته آهسته حرکت میکرد...
یکی از اسرا لوله تخلیه را گرفته بود و محوطه را آبپاشی میکرد.💧
یک ماهی بزرگ افتاد روی زمین.🐠
چندی تپید و بیجان شد.🙁
جلوتر یک ماهی دیگر از توی لوله پر فشار آب افتاد بیرون.🐡
اسیر ماهیها را برداشت و پرت کرد توی سیم خاردار.😨
دلم سوخت☹️
چه بدعاقبت بودند آن ماهیها که نیم ساعت پیش در نهری پر آب شنا میکردند و آن لحظه میان سیم های خاردار بُرنده، بیحرکت، افتاده بودند💔
اسارتمان که به آن ماهیها بیشباهت نبود.
آیا فرجاممان هم یکسان میشد؟!😥
این سؤال از ذهنم گذشت و به یاد خوابی افتادم که چند شب پیش از آن دیده بودم. صدام نزدیک سیم های خاردار ایستاده بود و به من میگفت که اگر روزی قرار باشد من بروم، قبل از رفتن، همه شما را اعدام میکنم!⛓
صدای حسین جان از راهروی طبقه هم کف میآمد که مثل همیشه بد و بیراه میگفت به مسئولان ایرانی که چرا شرایط صلح پیشنهادی صدام را نپذیرفتهاند!🤬❌
حسین جان، ژاندارم یکی از پاسگاه های مناطق غرب کشور، تا خواسته بود انقلاب اسلامی را بفهمد و تا آمده بود عکس شاه را، که سی سال بالای سرش دیده بود، به فراموشی بسپارد با حمله دشمن به خاک کشورمان اسیر متجاوزان عراقی شده بود و تا آن لحظه، که توی راهروی طبقه هم کف به هاشمی رفسنجانی توهین میکرد، دو سال اسارت کشیده بود.😬📆
او از ما بیست و سه نفر و بچه های مذهبی اردوگاه خوشش نمیآمد.😏
گاه و بیگاه طعنه و توهین و متلک بارمان میکرد که چرا دل به نظام اسلامی بستهایم و مثل او منتظر بازگشت فرزند شاه نیستیم تا حکومت سلطنتی را از سر بگیرد!🤓👊🏻
با این همه، حسینجان قابل ترحم بود. بدجوری کم آورده بود. بریده بود و به هیچچیز جز رها شدن از گیر آن همه سیم خاردار، که محاصرهاش کرده بود، فکر نمیکرد.🤕
🧔🏻افسر میانسالی که در آسایشگاه زندگی میکرد و با سربازهایش به اسارت درآمده بود هم نتوانسته بود شرایط اسارت را قبول کند؛ اما نه مثل حسین جان، شلوغ و پر سروصدا و عصیانگر.💣🤭
همه غمها را ریخته بود توی خودش؛ آن قدر که یک روز صبح سربازانش متوجه میشوند جناب سروان حرف های بیربط میزند و دیری نمیگذرد که خبر جنون سروان توی اردوگاه میپیچد.😯🧠🤷🏻♂
همیشه توی راه دستشویی او را میدیدم که گوشهای ایستاده بود با لباسهایی نامرتب و سری ماشین کرده.🙄
سیامک میگفت که اختیارش دست خودش نیست و آسایشگاه را کثیف میکند و زحمت هم بندانش را زیاد.🤦🏻♂
میگفت که و وقتی ظرف غذایش را جلویش میگذارند عکس زن و بچهاش را درمیآورد و تعارف میکند که با او هم غذا شوند💁🏻♂🧕🏻؛ اما بعد ناامیدانه عکس را میگذارد سر جایش و مثل همیشه تنها غذا میخورد.😕💔
سروان مجنون و حسین جان، هیچ یک، نماینده واقعی مردان ارتش و ژاندارمری ما نبودند.😒
صدها افسر و درجه دار و سرباز مسلمان و وطن دوست در قاطع 1 زندگی میکردند که نه سیم های خاردار و نه کابل های حمید عراقی و نه غم غربت، هیچ یک، نتوانسته بود خمشان کند.✌️🏻❤️
انسان ها ظرفیت های متفاوت دارند.
ماشین فاضلاب داشت از اردوگاه خارج میشد. نگهبان ورودی زیر شاسی ماشین را کنترل کرد که کسی آن زیر نچسبیده باشد.😐😂
از بلندگو آهنگی عربی پخش می شد: «یا من کنت حبیبی».[ایآنکهدلدارمنبودی!]🎶
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•