eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 روز چهارم4⃣ رمضان،🌙 نزدیکی های غروب،🌄 صالح از توی حیاط زندان⛓ آمد داخل و توی دستش یک شیشه شربت پرتقال بود.🍊 شیشه را گرفت به طرف ما و با خوشحالی😃 گفت: «بچه ها، این هم شربت برای افطار!»😋 گفتیم: «صالح، از کجا؟»😁 خندید و گفت: «از معامله سیگار با شربت!»🤨😶عراقی ها هر روز مقداری سیگار به صالح می‌دادند. او در ماه رمضان، که روزه بود، سیگارهای🚬 اضافی اش را جمع می‌کرد و به سربازان عراقی زندان مجاور، که عموماً به سبب فرار از جبهه گرفتار بودند، به قیمت بالا💶 می فروخت و با پولش برای ما شربت پرتقال می‌خرید.آن روز، آفتاب که غروب کرد، شربت پرتقال را در آب قوطی مخلوط کردیم. منصور یک نصفه لیوان شربت برای پیرمرد👴🏻 برد؛ اما او اصرار داشت منصور شربت را بخورد. پیرمرد عرب، وقتی با تعارف زیاد منصور بالاخره لیوان🥃 شربت را سر کشید، خم شد به طرف صالح و چیزی به او گفت. صالح برگشت به طرف ما و گفت: «بچه ها، می‌دونید حاجی چی می گه؟»🤔 گفتیم: «نه.» صالح گفت: «می گه وقتی بچه های ایرانیا🇮🇷 این قدر خوب ان، بزرگ تراشون دیگه چی ان!»قوطی آب عباس پورخسروانی هر روز ظهر زیر پنکه قرار می‌گرفت و تا عصر زیر باد پنکه خنک می‌شد.🙃 اما آن آب خنک🚰 همیشه نصیب ما نمی‌شد. بارها اتفاق می‌افتاد که یکی از نگهبانان بی معرفت عراقی، نیم ساعت🕧 مانده به افطار، می آمد داخل زندان و قوطی آب را قلپ قلپ سر می‌کشید.😒 بعد نگاهی می کرد به ما، خنده ای می زد، و از زندان خارج می شد. این طور وقت ها، بیشتر از ما، حاجی عصبانی می‌شد؛😠😤 اما نه او جرئت اعتراض داشت و نه ما قدرت ممانعت.در یکی از روزهای ماه رمضان، همة زندانی های عراقی را به زندان ما آوردند. این نقل و انتقال دائمی نبود. می‌خواستند زندانشان را نظافت کنند. برادرِ عبدالنبی هم میان زندانی های تازه وارد بود. آن ها یک دیگر را پیدا کردند و در آغوش🤗 کشیدند. عبدالنبی برادرش را به ما معرفی کرد و ما را هم به او. دو سه ساعتی که زندانی های عراقی پیش ما بودند عبدالنبی بگو بخندش😂🤣 را با ما زیادتر کرده بود و با اندک کلمات فارسی که یاد گرفته بود بلندبلند با بچه ها صحبت👥🗣 می کرد و به این ترتیب جلوی برادر و هم وطن هایش احساس غرور می‌کرد.😎 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🖤•