•••📖
#بخش_نود_و_هشت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
از وقتی به دستور استوار جیره غذاییمان بیشتر شده بود به فکر قاشقی برای غذا خوردن افتاده بودم. 🥄
یک روز توی حیاط یک باتری متوسط رادیو پیدا کردم. نشستم زیر سایهای و با قلوه سنگی زغال و مواد چسبنده داخلش را درآوردم.🔪
پوسته فلزیاش را کشیدم روی سیمان های راهرو تا صاف و صیقلی و بیرنگ شد.😌👌🏻
آن را به شکل بیضی درآوردم و با تکهای چوب دستهای هم برایش درست کردم.😋
شد یک قاشق غذاخوری.🖐🏼
البته بیشتر به پاروی قایق رانی شبیه بود.🤦🏻♂
میخواستم آن را زیر آب بشویم که درِ زندان باز شد و دماغه استیشن سیاه آمد داخل. به دلشوره افتادیم.😥
آیا آمده بود دوباره برمان گرداند به زندان استخبارات؟!😰
ماشین وسط چهار دیواری ایستاد و ما در کمال ناباوری دیدیم صالح از آن پیاده شد.😳😍🧔🏻
مثل بچه هایی که پدرشان از سفر آمده باشد، دویدیم به طرفش. بعد از روبوسی، صالح، که به نظر میرسید برای برگشتن عجله دارد، گفت: «بچهها، خیلی زود آماده بشید. باید برگردیم بغداد!»🤕
اسم «بغداد» تنمان را لرزاند.😰
سید عباس سعادت گفت: «صالح، باید برگردیم به همون زندان لعنتی؟»🤒
صالح گفت: «نه، نه، میگن قراره با صلیب سرخ دیدن کنید.😯دوباره برمیگردید همینجا.»🚌
راه افتادیم. تا برسیم به بغداد، صالح اطلاعات زیادی در اختیارمان گذاشت.🤫🤭
گفت که عملیات رمضان به منظور تصرف بصره انجام شده؛ اما ایرانیها تا این لحظه هنوز نتوانستهاند به بصره برسند.😕
این خبر را از اسرای جدید شنیده بود. صالح همچنین گفت که رضا و پیرمرد عرب هم آزاد شدهاند.🔐👋🏼
درباره عبدالنبی اما خبرهای خوبی نداشت.☹️
از قول نگهبانان عراقی گفت که بعید نیست حکم اعدام برایش صادر کنند.⚰
دلمان برای آن جوان مبارز شیعه سوخت.💔
ما هم توی راه از پشت شبکه فلزی خاطرات روزهای بدون او را برایش تعریف کردیم.💁🏻♂
وارد شهر بغداد شدیم؛ با دلی امیدوار که صلیب سرخ را ببینیم و برای خانواده هایمان نامه بنویسیم و آن ها را از وضعیت خودمان مطلع کنیم.📝📬
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•