•••📖
#بخش_نود_و_هفت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
گاهی با سربازان عراقی درباره اینکه کدام کشور بر حق است و کدام در جنگ قوی تر بحث میکردیم.🗣
در جریان یکی از همان بحث های داغ، یکی از سربازان عراقی ما را مسخره کرد.😈
او بازوان ماهیچهای اش را به ما نشان داد و گفت:«سرباز جنگی من هستم، نه شما که چهل کیلو هم نمیشوید!»😆💪🏾
حمید مستقیمی، که زورش آمده بود، گفت:«هستی مسابقه؟»😏
سرباز گفت: «چه مسابقهای؟»🤔
حمید گفت:«من با چشم بسته این تفنگ کلاشینکف تو رو کاملاً باز میکنم. تو، اگه میتونی، با چشم باز ببندش!»😎
ـ همین؟😄
ـ همین!🕶
سرباز عراقی خشابش را برای احتیاط برداشت و تفنگ خالی را به حمید داد. حمید با چشمان بسته قطعات را یکی یکی باز کرد و گذاشت جلوی سرباز عراقی.👨🏾🔩⚙
در این میان، طوری که سرباز متوجه نشود، یکی از قطعات را دستکاری کرد و گفت:«بفرما. حالا بستنش با شما.»😉
سرباز تفنگ را گرفت و شروع کرد به سوار کردن قطعات در جای خودشان تا رسید به قطعه دستکاری شده.🤭
نتوانست آن را ببندد. از اول شروع کرد. باز هم در کارش ماند.😂
یرای سومین بار هم تلاش کرد؛ اما کاری از پیش نبرد. این قطعه با دیگر قطعات جفت و جور نمیشد. حمید، که مطمئن بود سرباز عراقی سر از کارش در نخواهد آورد، با اطمینان گفت:«حالا بده تا برات ببندمش.»🤓
سرباز عراقی، درمانده، تفنگ را به حمید داد. حمید قطعهای از دستگاه چکاننده آن را برای لحظهای پشت سرش گرفت و سپس جلوی چشم سرباز عراقی آن را به راحتی روی اسلحه بست. بعد هم سایر قطعات را سر جایشان قرار داد، گلنگدنی کشید، و تفنگ را دو دستی به سرباز عراقی پس داد.🤣👊🏼
سرباز، که سر از کار حمید در نیاورده بود، با تعجب پرسید: «چه کارش کرده بودی؟»😵
حمید با خنده گفت:«گفتن نگید!»🤣
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•