•••📖
#بخش_نود_و_پنج
#کتابآنبیستوسهنفر📚
ماشینی که ما را آورده بود برگشت.🚎🔁
ما ماندیم و صالح و چند سرباز عراقی، که مسئولیت حفاظت از آنجا را به عهده داشتند.⛓
سربازهای عراقی ما را به یک دیگر نشان میدادند و چیزهایی به هم میگفتند.🤭 معلوم بود فیلممان را بارها از تلویزیون دیدهاند و برایشان غریبه نیستیم.در هر ضلع ساختمان چهار اتاق بود با درهای قفل شده.🔒
چند بوته گل سرخ در قسمت ورودی ساختمان دیده میشد و کنارشان یک بشکه آب، که زمین اطرافش را نمناک کرده بود.🌱🌹
تشنگی امانمان را بریده بود و ما همچنان روزه بودیم.🙁💧
صالح به دادمان رسید. او گفت ما از حد ترخّص خارج شدهایم. بنابراین میتوانیم روزه مان را بخوریم. با شنیدن این فتوای به موقع، تا حد انفجار از آب هایگرم و گل آلود آن بشکه زنگ زده نوشیدیم و بعد به دستور سرباز لاغر اندامی که آبله رو بود داخل یکی از اتاق ها شدیم؛ اتاقی کوچک تر از زندان بغداد. نشستیم تنگ هم توی آن اتاق داغ. صالح آنچه را در راه از محافظ عراقی داخل ماشین شنیده بود برایمان تعریف کرد.🤫💁🏻♂
ـ میگن دیشب، توی جبهه، ایرانیا عملیاتی انجام دادن به اسم «رمضان». میگن عملیات خیلی بزرگیه. امروز جمعی از اسرا رو به زندان بغداد میآرن. اونجا رو خالی کردن که اسیر جدید بیارن.🙆🏻♂ اینجایی هم که هستیم یه پادگانه به اسم «الرشید»؛ بیست و پنج کیلومتری بغداد.🤐
محمد صالحی پرسید:«صالح، با این وضع احتمال داره یه بار دیگه برگردیم به استخبارات؟»😟
صالح گفت:«احتمال داره. ولی امیدواریم بذارن همین جا باشیم. اینجا تمیزتر و بهتره. سرباز عراقی گفت هر روز سه ساعت میتونید بیایید بیرون برای هواخوری؛ صبح و عصر. ضمناً، توی این اتاق هم نمیمونیم. میبرنمون به یه اتاق بزرگتر. دارن قفل و لولا براش میذارن.»🔧🔨🔒
حرف های صالح امیدوارکننده بود. سختی های اسارت با آسانی های نسبی جا عوض میکرد. برای ما، که دو ماه حمام نرفته بودیم و بدنمان پوست انداخته بود، روزی دو ساعت هواخوری غنیمت بزرگی بود.😷
اگر از شرّ خبرنگارهای سمج هم خلاص میشدیم که دیگر نور علی نور میشد.🎤🏃🏻♂
عصر به اتاق بزرگتری نقل مکان کردیم و ساعتی هم توی راهروی جلوی اتاق نشستیم و از هوای آزاد استفاده کردیم. همانجا متوجه شدیم که همه اتاق های آن ساختمان خالی است؛ مگر دو اتاق که یکی بازداشتگاه پادگان بود و چند سرباز متخلف آنجا زندانی بودند و یکی هم اتاق نگهبان ها.🤔
مسئول نگهبانها همان سرباز قدبلند آبله رو بود که مهربان به نظر میرسید. اما مهربان نبود.😑
دم غروب، مقداری آب گوشت آوردند؛ در دو ظرف فلزی مستطیل شکل دسته دار، که بعدها فهمیدم به آن «غصعه» میگویند. آن دو ظرف غذا برای جمعیت ما کم بود. هر یک با نان هایی که فقط پوسته روییشان قابل خوردن بود چند لقمه گرفتیم و تمام شد!☹️🤷🏻♂
اولین شب اسارت، بدون شنیدن صدای کابل و فریاد شکنجه شدهها، با آرامشی وصف ناپذیر گذشت؛ آرامشی که پشه های گنده و گزنده آنجا هم نتوانستند چیزی از آن کم کنند.😴✋🏼
روز بعد، عراقیها به قول خودشان عمل کردند و گذاشتند دو سه ساعت توی حیاط آن چهاردیواری آزادانه بچرخیم.🚶🏻♂🚶🏾♂🚶🏼♂
صالح بیش از ما از موقعیت جدید راضی بود. اما سرخوشی او چندان دوام نیاورد.😕
صبح روز سوم در ورودی زندان باز شد، همان استیشن سیاه رنگ به سرعت داخل آمد، و سربازی مسلح به صالح دستور داد سوار بشود که اسرای عملیات رمضان در زندان بغداد بیمترجم مانده اند!🤦🏻♂
با صالح وداعی تلخ کردیم. دل کندن از او، که مثل برادری مهربان در سختترین روزهای اسارت یار و راهنمایمان بود، آسان نبود، اما چارهای نداشتیم💔؛ جز آنکه صورتش را ببوسیم و به خدایش بسپاریم.👋🏼
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•