•••📖
#بخش_هشتاد_و_دو
#کتابآنبیستوسهنفر📚
ـ از کدام شهر؟🧐
ـ از تهران.🏢
صدام لحظه ای به یحیی خیره شد.😐
ـ پدر و مادر شما قبلاً نجف زندگی میکردند؟🙄
ـ نه.😐
ـ پدربزرگت چطور؟🙄
ـ نه.😶
ـ شغل پدرت چیست؟🤔
ـ عطار.🥃
ـ تو از بقیه برادرانت بزرگ تری یا کوچک تر؟🧐
ـ من وسطی هستم.👱🏻♂
نوبت به جواد خواجویی رسید. جواد یکی از کوچولوهای جمع ما بود. صدام به او اشاره کرد.👈🏻👱🏾♂
ـ شما؟🤔
ـ جواد خواجویی، اعزامی از کرمان.✋🏽
-از شهر یا روستا؟😄
ـ از شهر سیرجان.🙋🏻♂
ـ پدرت چه کاره است؟🙄
ـ راننده.🚗
ـ دانش آموزی؟📚
ـ بله.😌
ـ کلاس چندمی؟😏
ـ اول راهنمایی.📙
ـ زرنگی یا تنبلی؟🤓
جواد مکثی کرد.
ـ متوسط.😶
صدام از در نصیحت درآمد.
ـ ولی باید شاگرد درس خوانی باشی!🤨
دو نفر مانده بود که نوبت به من برسد. آرزو میکردم کاش باب این گفت وگو همین جا بسته بشود.😩 بچههایی که از آن ها سؤال میشد برای پاسخ دادن به صدام از کمترین کلمات استفاده میکردند.😬
این هم یک نوع اعلام نارضایتی از حضور در آن جلسه بود. صدام متوجه علی رضا شیخ حسینی شده بود.🤦🏻♂
ـ پدر شما چه کاره است؟🧔🏻
ـ عشایر!🐏
ما به مردم مناطق شهرستان بافت و اطراف آن، که شغلشان دامداری است، عشایر میگوییم؛ حتی اگر کوچ رو نباشند. این عبارت در کشور عراق، اما، معنای دیگری غیر از دامدار میدهد.😟عراق کشوری عشیرهای است، تشکیل شده از ایلها و طوایف متعدد. برداشت اشتباه صدام از معنای کلمه عشایر باعث شد از علی رضا بپرسد: «اسم عشیره شما چیست؟ شیخ عشیره تان کیست؟»🤔
علی رضا متوجه منظور او نشد. صدام ادامه داد: «مادرتان زنده است؟»🙄
ـ بله!😐
نوبت محمد ساردویی بود که با صدام هم صحبت بشود.💁🏻♂ محمد کنار دست من نشسته بود. می توانستم حدس بزنم در چه حالی بود. محمد بیش از همه ما از وضعیتی که برایمان پیش آمده بود نگران بود.😖
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•