•••📖
#بخش_هشتاد_و_هشت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
روزهای سخت زندان را به این امید میگذراندیم که خبر خوشی از جبههها به گوشمان برسد.🚶🏻♂
میدانستیم هدف از عملیات بیت المقدس آزادسازی خرمشهر است. اما نتوانسته بودیم جشن پیروزی را بر دروازه های خرمشهر برگزار کنیم.😕🎈
از اسارت زودهنگام ما در نخستین روز عملیات بیش از بیست روز میگذشت.😖
هر اسیری که برای تکمیل پرونده گذرش به زندان استخبارات میافتاد گوشهای از اخبار جبهه را به ما میرساند🗣
آنها به صالح مژده فتحی نزدیک میدادند و او خبر پیش رَوی رزمندگان را به ما منتقل میکرد.😀
یک روز صالح را برافروخته و بیقرار دیدم. روی تُشکش میایستاد، بعد میرفت پشت دریچه، سیگاری آتش میزد،🚬میآمد وسط زندان، در همان فضای چند متری تند تند قدم میزد، و گاهی دستش را میکوبید روی ران پایش و در این لحظه لبخندی مینشست روی لب هایش.🙂
داشت بال بال میزد برای افشای رازی که سینهاش گویی تحمل نگه داری آن را نداشت. یکی از میان جمع گفت: «ملا صالح، چه خبره؟ چرا بیقراری؟»🙁
ملا خنده معناداری کرد و به رفت و آمدش در طول زندان ادامه داد.🚶🏻♂
مطمئن شدیم خبرهایی دارد که ما نداریم. نشاندیمش روی زمین و با اصرار گفتیم:«صالح، توروخدا اگه خبریه، بگو ما هم بدونیم.»😫
صالح شروع کرد به خواندن شعری که ما معنایش را نمیدانستیم. ولی واضح بود شعف و شادی سراسر وجود مرد عرب ایرانی را فراگرفته است.🤕
او یک بیت از آن شعر عربی را برای ما ترجمه کرد:«قورباغه سخنی گفت که حکما تفسیرش کردند: در دهانم آب است. کسی که دهانش پر از آب است چگونه حرف بزند؟»🤐✋🏻
گفتیم: «صالح، چه میخواهی بگویی؟ حرف بزن.»😟
ملا صالح قفل از دهان برداشت و با فریادی خفیف، که فقط تا گوش های ما رسید، گفت:«خرمشهر آزاد شده. باورتون میشه؟»🤩
دلمان میخواست فریاد شادمانهمان را به گوش نگهبانان عراقی و حتی مردمی برسانیم که های و هوی رفت و آمدشان از آن سوی پنجره زندان به گوش میرسید. اما صالح سفارش کرد به هیچ وجه عراقیها نباید بفهمند او این خبر را به ما رسانده است.🤭🤫
مراسم جشن و پایکوبی را به میدان دل هایمان بردیم. اما عیشمان زیاد طول نکشید.
صالح برای ترجمه بیرون رفته بود. صالح برای ترجمه بیرون رفته بود. وقتی آمد داخل، دست هایش از شدت ناراحتی میلرزید.😧
در را که بست، سیگاری گیراند و با حرص و ولع هی پُک زد.😡
وقتی عصبانی میشد به خودمان اجازه نمیدادیم به او نزدیک بشویم.🙊
با این حال یکی از بچه ها دلیل ناراحتیاش را پرسید. صالح پک محکمی به سیگارش زد و گفت:«حرف سرش نمیشه!😒هرچی علامت میدم که نگو پاسدارم، حالیش نمیشه»🤬
صالح درباره جوان پاسداری صحبت میکرد که تازه اسیر شده بود.
عراقیها از او پرسیده بودند بسیجی هستی یا پاسدار. او، بیتوجه به ایما و اشارهای صالح، گفته بود پاسدار.🤦🏻♂ عراقیها هم ریش بلندش را گُلهبهگُله با فندک سوزانده بودند.🤕
صالح میگفت اسماعیل زندانبان از او خواست به امام توهین کند، اما او استقامت کرد و اسماعیل گفته: «به شرفم قسم اگه بذارم این قُندره به اردوگاه برسه!»😡
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•