•••📖
#بخش_هشتاد_و_یک
#کتابآنبیستوسهنفر📚
از فاصله دور دیدیم مردی با لباس نظامی دست دخترکی سفیدپوش را گرفته و دارد به سمت ما میآید.🧖🏼♀
هر قدمی که او میگذاشت، محافظانش فرشی به ظاهر پلاستیکی زیر پایش میگذاشتند و وقتی عبور میکرد پشت سریها فرش های کوچک را برمیداشتند.😑🤕
مرد به ما نزدیک و نزدیکتر میشد. حالا او را کاملاً میدیدیم که لبخند میزد و به سمت صندلی شاهانه میرفت.😌👑
او صدام حسین بود؛ رئیس جمهور عراق!😟
دنیا انگار روی سرمان خراب شد.🤯
ما در قصر صدام بودیم؛ مردی که شهرهایمان را موشک باران و به خاک کشورمان تجاوز کرده بود. او جوانان وطنمان را کشته بود و در آن لحظه چشم در چشم ما در فاصله چند متری مان داشت لبخند میزد و ما هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم؛ جز اینکه مثل همیشه گره در ابروان بیندازیم، که یعنی ما از حضور در کاخ رئیس جمهور عراق شادمان نیستیم.😞😫
صدام نشست روی صندلی. دختر کوچکش هم کنارش نشست. لباس نظامی سبزرنگ مجللی پوشیده بود و روی دوشش بالاترین درجه ارتش عراق ـ مهیب الرکن ـ میدرخشید.🤢👊🏽
چهره اش سیاهتر از آنچه در عکسها دیده بودم بود.
برای شروع سخن دنبال مترجم بود.🗣 ابووقاص صالح را به او نشان داد. صالح هم، مثل ما، از این دیدار ناگهانی شوکه شده بود.😵
صدام، وقتی از حضور مترجم مطمئن شد، در حالی که هنوز لبخند می زد، با گفتن «اهلاً و سهلاً» صحبت هایش را شروع کرد.😩
اول از شروع جنگ میان دو کشور ایران و عراق اظهار تأسف کرد.
گفت: «ما نمیخواستیم میان دو کشور همسایه، ایران و عراق، جنگ شروع بشود. اما متأسفانه این اتفاق افتاد!»🤷🏻♂
بعد ژست صلح طلبی گرفت و گفت: «امروز ما خواستار صلح هستیم و گروه هایی از سازمان ملل هم دارند تلاش میکنند. اما رژیم ایران حاضر نیست تن به صلح بدهد!»😒
او سپس روی سخنش را متوجه ما کرد و گفت: «همه بچه های دنیا بچه های ما هستند. رژیم ایران نباید شما را در این سن و سال به جبهه میفرستاد که کشته بشوید. جای شما در میدان جنگ نیست. شما الان باید در مدرسه باشید و درستان را بخوانید.»😪📕✂️
دختر کوچک صدام نه به حرف های پدرش توجه داشت و نه به ما، که اخمو و عبوس روی صندلی هایمان نشسته بودیم و داشتیم به حرف های پدرش گوش میدادیم.🤨🤕
دخترک داشت روی یکی از برگه های یادداشتی که کنار دست صدام بود نقاشی میکشید. 📝
صدام ادامه داد: «بعد از این دیدار، ما شما را آزاد میکنیم که بروید پیش پدر و مادرتان. گفتهایم برای شما هدایایی هم بخرند که با خود به ایران ببرید.»😏?در این لحظه او صحبت های یک طرفهاش را تمام کرد و با ما از در گفتوگو درآمد.💁🏻♂
از حسن مستشرق شروع کرد.
ـ اسم شما چیست؟😄
ـ حسن مستشرق.🙄
ـ اهل کجایی؟😀
ـ مازندران.😬
ـ شهری هستی یا روستایی؟🤔
ـ شهر ساری.🤓
ـ شغل پدرت چیست؟🧐
ـ کارگر.👴🏻
نوبت به ابوالفضل محمدی رسید.ـ
شما اهل کدام شهرستان هستید؟🙄
ـ زنجان.😄
ـ خود شهر زنجان؟🤔
ـ نه از دهات، قیدار.🤭
ـ پدرت کشاورز است؟🧐
ـ نه، آسیابان.🌾
ـ برادر و خواهر بزرگ تر از خودت داری؟😃
ـ دارم. کوچک ترند.👶🏻
ـ درس هم می خوانی؟📒
ـ بله، کلاس دوم راهنماییام.👨🏻🎓
بعد از ابوالفضل، یحیی کسایی نجفی نشسته بود. صدام متوجه او شد.
ـ شما؟😄
ـ یحیی کسایی نجفی.😎
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•