eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 از فاصله دور دیدیم مردی با لباس نظامی دست دخترکی سفیدپوش را گرفته و دارد به سمت ما می‌آید.🧖🏼‍♀ هر قدمی که او می‌گذاشت، محافظانش فرشی به ظاهر پلاستیکی زیر پایش می‌گذاشتند و وقتی عبور می‌کرد پشت سری‌ها فرش های کوچک را برمی‌داشتند.😑🤕 مرد به ما نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. حالا او را کاملاً می‌دیدیم که لبخند می‌زد و به سمت صندلی شاهانه می‌رفت.😌👑 او صدام حسین بود؛ رئیس جمهور عراق!😟 دنیا انگار روی سرمان خراب شد.🤯 ما در قصر صدام بودیم؛ مردی که شهرهایمان را موشک باران و به خاک کشورمان تجاوز کرده بود. او جوانان وطنمان را کشته بود و در آن لحظه چشم در چشم ما در فاصله چند متری مان داشت لبخند می‌زد و ما هیچ کاری نمی‌توانستیم بکنیم؛ جز اینکه مثل همیشه گره در ابروان بیندازیم، که یعنی ما از حضور در کاخ رئیس جمهور عراق شادمان نیستیم.😞😫 صدام نشست روی صندلی. دختر کوچکش هم کنارش نشست. لباس نظامی سبزرنگ مجللی پوشیده بود و روی دوشش بالاترین درجه ارتش عراق ـ مهیب الرکن ـ می‌درخشید.🤢👊🏽 چهره اش سیاه‌تر از آنچه در عکس‌ها دیده بودم بود. برای شروع سخن دنبال مترجم بود.🗣 ابووقاص صالح را به او نشان داد. صالح هم، مثل ما، از این دیدار ناگهانی شوکه شده بود.😵 صدام، وقتی از حضور مترجم مطمئن شد، در حالی که هنوز لبخند می زد، با گفتن «اهلاً و سهلاً» صحبت هایش را شروع کرد.😩 اول از شروع جنگ میان دو کشور ایران و عراق اظهار تأسف کرد. گفت: «ما نمی‌خواستیم میان دو کشور همسایه، ایران و عراق، جنگ شروع بشود. اما متأسفانه این اتفاق افتاد!»🤷🏻‍♂ بعد ژست صلح طلبی گرفت و گفت: «امروز ما خواستار صلح هستیم و گروه هایی از سازمان ملل هم دارند تلاش می‌کنند. اما رژیم ایران حاضر نیست تن به صلح بدهد!»😒 او سپس روی سخنش را متوجه ما کرد و گفت: «همه بچه های دنیا بچه های ما هستند. رژیم ایران نباید شما را در این سن و سال به جبهه می‌فرستاد که کشته بشوید. جای شما در میدان جنگ نیست. شما الان باید در مدرسه باشید و درستان را بخوانید.»😪📕✂️ دختر کوچک صدام نه به حرف های پدرش توجه داشت و نه به ما، که اخمو و عبوس روی صندلی هایمان نشسته بودیم و داشتیم به حرف های پدرش گوش می‌دادیم.🤨🤕 دخترک داشت روی یکی از برگه های یادداشتی که کنار دست صدام بود نقاشی می‌کشید. 📝 صدام ادامه داد: «بعد از این دیدار، ما شما را آزاد می‌کنیم که بروید پیش پدر و مادرتان. گفته‌ایم برای شما هدایایی هم بخرند که با خود به ایران ببرید.»😏?در این لحظه او صحبت های یک طرفه‌اش را تمام کرد و با ما از در گفت‌و‌گو درآمد.💁🏻‍♂ از حسن مستشرق شروع کرد. ـ اسم شما چیست؟😄 ـ حسن مستشرق.🙄 ـ اهل کجایی؟😀 ـ مازندران.😬 ـ شهری هستی یا روستایی؟🤔 ـ شهر ساری.🤓 ـ شغل پدرت چیست؟🧐 ـ کارگر.👴🏻 نوبت به ابوالفضل محمدی رسید.ـ شما اهل کدام شهرستان هستید؟🙄 ـ زنجان.😄 ـ خود شهر زنجان؟🤔 ـ نه از دهات، قیدار.🤭 ـ پدرت کشاورز است؟🧐 ـ نه، آسیابان.🌾 ـ برادر و خواهر بزرگ تر از خودت داری؟😃 ـ دارم. کوچک ترند.👶🏻 ـ درس هم می خوانی؟📒 ـ بله، کلاس دوم راهنمایی‌ام.👨🏻‍🎓 بعد از ابوالفضل، یحیی کسایی نجفی نشسته بود. صدام متوجه او شد. ـ شما؟😄 ـ یحیی کسایی نجفی.😎 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•