•••📖
#بخش_هفتاد
#کتابآنبیستوسهنفر📚
بعد از صدای کلیک بسته شدن قفل در، این دومین صدایی است که باید در زندان بود تا شنید و تجربه کرد.😑
میخواستم برگردم سر جایم که یک دفعه توی محوطه زندان غوغا شد انگار.😰
زندانبانها جوانی را دوره کرده بودند و تا میتوانستند او را با کابل میزدند.
جوان زندانی سراسیمه از حلقه محاصره آن ها به سمت دیگر محوطه میگریخت.😰🏃🏻♂🏃🏻♂
اما گیر میافتاد و دوباره بارانی از کابل بر بدنش میبارید.🤕
وقتی راه فراری برایش نمیماند، ته مانده رمقش را جمع میکرد و از ژرفای وجود فریاد میزد: «یا محمد...یا رسول الله...»😭
در این لحظه انگار زندانبان ها هار می شدند...
با قدرت بیشتری ضربات کُشنده کابل را به سر و صورت جوان فرود میآوردند و او دوباره نعره میزد: «الله اکبر... لا اله الا االله... محمد رسول الله...»😱😭
هیبت صدایش مو بر تن آدم سیخ میکرد. حرف های برادرم، موسی، را به یاد آوردم؛ وقتی از شهر میآمد و قصه شکنجه شدن یاران امام خمینی را در زندان های ساواک تعریف میکرد.🕳⛓⚙
دیگر تحمل نداشتم پشت دریچه بایستم. صالح دستم را گرفت و با عصبانیت گفت: «بشین آقای محترم. نقل و نبات که پخش نمیکنن! بشین.»😡☝️🏼
روزهای بعد هم فریادهای دردناک آن جوان نگون بخت را میشنیدیم. هر روز برنامهاش همین بود.😬
یک روز او را تصادفی در محوطه دستشویی دیدم.😶
چشمم که به چشمش افتاد، نزدیک بود زهره ترک بشوم.😨
صورتش به طور وحشتناکی زیر ضربات کابل کبود و متورم شده بود. پیراهن به تن نداشت. پشت سینه و بازوهایش کبود و ضرب دیده و خون آجین بود.😳
پاهای برهنهاش در اثر فلک شدن متورم شده بود و راه رفتن را برایش دشوار میکرد. ساقها و پنجهها و انگشتهای دستش هم ضرب دیده و مجروح بود؛ آن چنان که روبه روی من ایستاده بود، ولی هر چه تلاش کرد نتوانست دکمه شلوارش را، که باز مانده بود، ببندد.☹️
نگاهم یک بار دیگر بر صورتش قفل شد. با تعجب دیدم او هم دارد نگاهم میکند!👁👁😬
سر تا پایم را برانداز کرد. بعد چشمان بادکردهاش را، که به سختی باز میشد، دوخت به چشمانم و لبخندی بیجان روی لبهای خونی و ترک خوردهاش نشست و با صدایی خسته و ضعیف گفت: «ایرانی؟»🙂و بیآنکه پاسخی از من بشنود ادامه داد: «ماشاءالله.»✋🏾
به زندان که برگشتم سرگذشت آن جوان را از صالح پرسیدم. صالح پنجره را پایید.🤨
وقتی مطمئن شد نگهبان نزدیک نیست، با صدایی که به سختی میشنیدمش، گفت: «ده روزه آوردنش اینجا. هر روز میزننش، ولی لام تا کام حرف نمیزنه! فقط میگه یا محمد و یا رسولالله.😯سربازا میگن استخبارات عراق حدس میزنه که جاسوس سوریه باشه. شاید هم از مجاهدین حزب الدعوه. فعلاً که برنامهش اینه تا ببینیم چی به سرش میآد.»🤦🏻♂🤷🏻♂
به صالح گفتم: «جلوی دست شویی از من پرسید ایرانیام و بعد گفت ماشاءالله.»😳
صالح تأکید کرد: «باهاش اصلاً حرف نزنید. هم برا خودتون هم برا او بد میشه!»🤫
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•