•••📖
#بخش_هفتاد_و_هشت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
از پلائمهاطهار گذشتیم و دوباره به بغداد رسیدیم.🚎
ماشین کنار یکی از میدان های بزرگ شهر بغداد ایستاد. پیادهمان کردند. از خیابان گذشتیم و رفتیم روی میدان.🤕
سربازهای مسلح دور تا دور میدان به فاصله ایستاده بودند. وسط میدان که رسیدیم عراقی ها دستور دادند در دسته های دو سه نفره آزادانه در میدان قدم بزنیم.🙄😐🚶🏻♂
فیلمبردارها داشتند قدم زدن مثلاً آزادانه ما را ضبط میکردند.😏
چند کودک هفت هشت ساله عراقی را هم به جمع ما اضافه کردند.👧🏾🧒🏽?کودکان عراقی، که چهره هایی دوست داشتنی داشتند، کلاه های آفتاب گیر مقوایی روی سر گذاشته بودند.
آنها با ما عکس یادگاری گرفتند. یک افسر عراقی مرا مجبور کرد دست در دست یک دختربچه هشت ساله عراقی عکس بگیرم.😕📸
گرفتم.آن نمایش هم تمام شد. سوار شدیم و دوباره در دل شهر بزرگ بغداد فرورفتیم.😩🚎
ماشین در حاشیه رود پُرآب دجله، که با زیبایی بسیار مغرور و آرام پیش میرفت، در حرکت بود. کرجی ها روی رود این طرف و آن طرف میرفتند.
در خیابانهارونالرشید یا جایی در همان حوالی مقابل پارکی بزرگ و زیبا ایستادیم.🌿🏸
روی تابلوی بزرگی، بالای سردر پارک، این عبارت دیده می شد: «مدینه الالعاب».🤔
بر تابلوی دیگری نوشته شده بود: «حدیقه الزّوراء».
ما را به شهربازی برده بودند. چه افتضاحی!🤯
داشتیم از خجالت آب میشدیم. تحقیری بدتر از این نمیشد😞
از بلندگوی پارک ترانهای شاد و هیجان آور پخش میشد؛ ترانهای که در آن این عبارت زیاد تکرار میشد:«منصوره یا بغداد.»😪
ما را به صف کردند و بردند داخل پارک. همه جور وسیله بازی در آن پارک بزرگ دیده میشد.🤹🏻♀🎪🚣♂
برای من و همراهانم، که برخی شهرستانی و برخی روستایی بودیم، دیدن آن شهربازی مجهز باید جالب میبود؛ اما در شرایطی نبودیم که از آن محیط جذاب و بازی های کودکانه لذت ببریم.😕😒
برعکس؛ داشتیم عذاب میکشیدیم.💔
این عذاب حتی وقتی به اجبار ما را سوار تله کابین کردند و از بالای رودخانه دجله به آن سوی آب رفتیم و برگشتیم هم فروکش نکرد.از تله کابین که پیاده شدیم به سمت ماشین برقی ها هدایت شدیم. خجالت آور بود.😫
عراقیها از ما خواستند هر یک در یک ماشین برقی بنشینیم و پدال آن را فشار بدهیم.محمد ساردویی این نمایش را دیگر تاب نیاورد.😬
گوشهای نشست و شروع کرد به عق زدن. به عراقیها گفت حالش خوب نیست و الان است که بالا بیاورد. این همه فقط برای فرار از ماشین سواری زورکی بود. نقشهاش گرفت.😟🤩
عراقیها اجازه دادند گوشهای بنشیند و ما را تماشا کند.نشستم پشت فرمان. پایم را که روی پدال فشار دادم ماشین برقی از جا کنده شد و محکم با ماشین جلویی برخورد کرد.😑
این تصادف آن قدر خنده دار بود که باعث شد برای یک لحظه همه چیز را به فراموشی بسپارم.😀😕
فرمان را چرخاندم و یک بار دیگر پایم را روی پدال گاز فشار دادم. راه افتادم. کودک درونم بیدار شده بود. میخواست از این بازی دلچسب لذت ببرد؛ اما من به سختی مقاومت میکردم.🤒
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•