eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 باغ‌ها آن قدر انبوه بودند که جا‌به‌جا، در میانه بوته‌های درهم پیچیده تمشک وحشی، غاره گُرازها را می‌شد شنید و به همین دلیل هیچ وقت تنها پا در باغ نمی‌گذاشتیم.😬😰 بارها اتفاق افتاده بود که گرازها به اهالی روستا حمله کرده بودند.😱🐃 حتی خرس هم در تاریکی باغ‌های انبوه دیده شده بود.🐻😑 یکی از خرس ها را دادمحمد، شکارچی روستا، بالای نخل موسهین[نوعی‌خرما] دیده بود و با تفنگ تَه پُر به طرفش شلیک کرده و خرس به زمین غلتیده بود.😐🔫🐻 لیموچینی قشنگ ترین روزهای خومین در موردان بود.😍🍋 بازار دکان های توی کَندِر[بستر‌رودخانه] سکه می شد. کوش های[دامن‌لباس] پر از لیموی کودکان موردانی و پاسفیدی[اسم‌یک‌روستا] با سرعت در ترازوهای دکان دارها خالی و روی زاگ[کپه‌بزرگ] گوشه مغازه پخش می‌شد. بوی خوش لیموی تازه همه جای روستا و به خصوص فضای دکان های ده را معطر می‌کرد.😇💚 بچه ها، در ازای هر کوش لیمویی که توی ترازوی شکرالله می‌ریختند، شکلات و بیسکویت و از همه مهم تر بادکنک می‌خریدند؛ طاقه های پارچه، گونی های قند کلوخمی و مرودشتی، صابون گلنار، و چراغ قوّه هایی که همیشه آرزو داشتم یک پنج قوه‌اش را داشته باشم، اما با یک کوش و دو کوش لیمو نمی‌شد خریدش و ده من لیمو می‌خواست😟، همه این ها توی مغازه شکرالله پیدا می‌شد.😅 شب ها، توی کندر، تا پاسی از شب برو بیا بود. نور کامیون هایی که در حال بارگیری بودند گاهی روی کوه می‌افتاد.🚛🚚 بچه ها با چراغ قوه های قلمی‌شان در شب🌙 تاریک عالمی داشتند و روزها توی باغ ها پُر از های و هوی کارگرانی بود که با چوب های بلند می‌افتادند به جان درختان لیمو و صاحب باغ، برای تشویق کارگران به کار بیشتر، تند تند بر خاتم انبیا، محمد مصطفی، صلوات می‌فرستاد.😌💖 کارگران، میان شاخه های پُرخار، تا دانه آخر لیموها را می‌چیدند و زنان کارگر، با تولک و هِندا، به جمع آوری لیمو مشغول می شدند.🍋✨ آنها لیموها را در گونی ها می‌ریختند و بارکش ها به زاگ می‌رساندند و غروب که می‌شد بارخرها با قپان های سنگین فلزی می‌رسیدند و زاگ لیمو را، که همه به گونی رفته بود، وزن می‌کردند و بارکش ها گونیشهای سنگین را روی پشت خود تا کنار کامیون، که توی کندر منتظر بار ایستاده بود، می‌بردند و بارخر رسیدی به صاحب باغ می‌داد تا روزهای بعد برود و پولش را بگیرد.💴💶 سرخوشی‌ما تا اواسط شهریور بیشتر دوام نداشت. برمی‌گشتیم به پاسفید با لباس‌های نو نوار، که از دکان شکر‌الله خریده بودیم، برای مدرسه.😫😑📚 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•