•••📖
#بخش_پنجاه_و_شش
#کتابآنبیستوسهنفر📚
از آن سر سالن صدای اذان میآمد.🎼
تیمم کردم و به سمتی که مؤذن ایستاده بود رفتم.🤨✋🏼
علی صالحی، رزمنده سبزه بندرعباسی، پیش نماز شد و همگی در چندین صف پشت سرش به نماز ایستادیم، با همان لباس های خونی.🤦🏻♂🤷🏻♂
بین دو نماز دیدم نگهبانان عراقی آمدند پشت پنجره ها و با تعجبْ تکبیر و رکوع و سجود ما را تماشا کردند.🙄😐
فرماندهان ارتش عراق به سربازانشان گفته بودند ایرانی ها مجوس و آتش پرستاند.😒🔥🚫
همین نمازخوانی مجوسها بود که آنها را کشانده بود پشت پنجره و در حیرت فروبرده بود.😂
بعد از نماز، یکی از سربازان عراقی از من پرسید: «انت مسلم؟»🤔
گفتم: «بله، من مسلمونم.»😌
گفت: «ایرانی مجوس!»😏
چیزی نگفتم.🚶🏻♂
از کنار پنجره رد می شدم که در سالن باز شد. دو سرباز مسلح عراقی آمدند داخل.😯💣🔫
یک راست رفتند سراغ علی صالحی و با مشت و لگد بلندش کردند و با خود بردند 😱
اسارت داشت چهره واقعی خودش را نشان میداد.💔⛓
برای جوان بندرعباسی دعا کردیم. چند دقیقه بعد او را با سر و صورتی ورم کرده انداختند داخل زندان تا دیگر به فکر بر پا کردن نماز جماعت نیفتد!😞
ساعتی با حسن از پیشآمد تلخی به اسم «اسارت» حرف زدیم.☹️
بعد روی همان سیمان های سفت و سرد به خواب رفتیم؛ راحت تر از پادشاهی که در بستری از پر قو خوابیده باشد!😏😴
نیمههایشب با های و هوی عراقیها و به هم خوردن درِ زندان از خواب پریدیم.😰 باید میرفتیم به اتاق بازجویی؛ یکی یکی.🤯
آنجا دو افسر عراقی، با کمک یک مترجم عرب، سؤالاتی پرسیدند مشابه آنچه ظهر فرمانده عراقی در سنگر پرسیده بود.😄🖋
سعی کردم جواب هایی مشابه بدهم که بعدها توی دردسر نیفتم.😏
باز هم گفتم که فرماندهمان شهید شده و گفتم به دلیل تاریکی شب تانک ها و ادوات خودی را ندیدهام و از تعداد نیروهای شرکت کننده در عملیات هم بیاطلاعم.😄💣
افسر عراقی، برای اینکه مطمئن شود راست میگویم، تمام قد روبه رویم ایستاد.🙄 دست سنگینش را بالا برد و محکم کوبید بیخ گوشم.👋🏿🤕
توی چشم هایم دو سیم فشار قوی برق اتصال کردند⚡️ و توی گوش هایم انگار طوفان به پا شد🌪: هو ... هو ... هو ...🤯🤕
این دومین سیلی دردناک اسارت بود؛ یکی در خاک وطن و دومی در بصره.💔
سیلی اول دلم و سیلی دوم گوشم را به درد آورد.😞
افسر عراقی یک بار دیگر سؤال هایش را تکرار کرد. میخواست بداند از آن کشیده آبدار نتیجه بهتری گرفته است یا نه.😣😖
جواب های من اما همان ها بود که قبلاً تحویلش داده بودم.
مشخصاتم را به عنوان نیروی بسیجی ثبت کرد و از اتاق بازجویی بیرونم انداخت.👋🏼🚶🏻♂
نوبت حسن شد. او هم رفت و جواب های صبح را تکرار کرد و چند سیلی و مشت و لگد خورد و برگشت.🤦🏻♂🤕
دیگر میتوانستیم راحت بخوابیم.😪 درد گوش هم نتوانست خواب را از چشمم بگیرد. پادشاه دوباره در بستری از پر قو به خواب رفت!😴🌙
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•