•••📖
#بخش_پنجاه_و_نه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
مردان و زنان روستایی را که دیدم دلم پر کشید تا روستای خودمان.😢
دمِ غروب گوسفندان آبادی بالا از کنار دهگاه کوچک ما عبور میکردند و غبار بلندشده از زیر سم هایشان تا شب در هوا میماند.😣🐑🐏
آن لحظهها از تاریک شدن هوا دلگیر میشدم.🙁
شب روستا تاریک بود و وهمناک.🌚
هایوهوی گوسفندان، که در گاشها[حصارگوسفندان] خاموش میشد و سکوت سنگینی میافتاد روی روستا🤭 مادرم فانوسها را روشن میکرد.👀✨
یکی را میگذاشت توی اتاق مهمان خانه، که دیوارهای سفید گچی داشت و ما پسرها در آن زندگی میکردیم❤️، و فانوس دیگر را میبرد به اتاق مجاور، که دیوارهایش کاهگلی بود.
آن اتاق کاهگلی، که به وسیله طاقچهای به اتاق سفید ما وصل میشد، آشپزخانه و نشیمن و محل خواب مادر و یگانه خواهرم بود.😴🚪
کوچکتر که بودم پیش مادرم میخوابیدم.😅💕
اما بزرگتر که شدم لحاف پنبهای و تشک نازک ابریام را توی اتاق سفید پهن میکردم و در کنار برادرهایم، محسن و حسین و علی و حسن، میخوابیدم.👱🏻♂🧔🏻👱🏾♂👨🏻
ایام عید، یوسف و موسی هم، که آن سالها در شهر درس میخواندند📚🖌، به جمع ما اضافه میشدند و به این ترتیب اتاق سفید، هفت نفره میشد.🙂💚
برادر هشتم، که عیسی بود، زن و بچه داشت و در همسایگی ما، در خانه خودش، زندگی میکرد.🧕🏻🧔🏻💞
توی اتاق گلی معمولاً غلیفی روی آتش بود برای شام و این طرف من و محسن نور فانوس را به عدالت میان هم تقسیم میکردیم.😬👌🏻
وقتی یوسف هنوز به شهر نرفته بود، موقع مشق نوشتن زیر نور فانوس، یک مشکل اساسی داشتیم.😣🤦🏻♂
دفترچه نفر سوم جایی قرار میگرفت که سایه دسته فانوس میافتاد همان جا و همیشه خدا جنگ و مرافعه داشتیم که نشستن در سایه نوبت کداممان است.😂😫
گاهی حسن، برادر بزرگمان، کشمکش ما را که میدید، بلند میشد و یکی از چراغ توریهای قراضهای را که گوشه اتاق بود تعمیر میکرد، پر از نفتش میکرد🛢، توریاش را عوض میکرد🔩، توی بشقابک نعل شکل آن مقداری الکل میریخت😷، توری نو و سفید را که مثل کیسهای ابریشمی بود به الکل آغشته میکرد، و الکل داخل بشقابک را آتش میزد تا لوله اصلی چراغ گرم شود.😁🤩
بعد وقت آن بود که تلمبه مخزن نفت چراغ را به سرعت بزند.
در آخرین مرحله شیر هوا را باز میکرد و هم زمان کبریت مشتعل را زیر توری میگرفت.😬🔥
توری میسوخت، باد میکرد، خاکستر میشد، و مثل یک توپ سفید میدرخشید و اتاق پر از نور میشد.😍💫
یکی از همان شبها، که فانوس اتاق ما فتیله تمام کرده بود، حسن همه چراغ توریهای کهنه و قدیمی را یکی یکی امتحان کرد.😟
اما هر یک نقصی داشت و روشن نمیشد😑🤦🏻♂
حسن تلاش کرد؛ ولی کاری از پیش نبرد.😩
حوصلهاش سر رفت. با انبردست توری چراغ را فشار داد.😨
توری له شد و پایین ریخت و آه از نهاد ما برآمد.😪🤕
حسن چراغ توری را برداشت و آن را با عصبانیت به بیرون از اتاق پرتاب کرد و گفت: «حالا درستش میکنم. صبر کنید!» 😠😒
هاج و واج مانده بودیم که برادر بزرگ چه در سر دارد.💭😯
او تراکتور رومانیاش را روشن کرد و آمد جلوی در اتاق ایستاد؛ آن قدر نزدیک که به سختی میشد از اتاق خارج شد.🤯😐
دو رشته سیم از باطری تراکتور تا درگاه اتاق کشید.⚡️
لامپ کوچکی، از همانهایی که معمولاً توی جعبه ابزارش چند تایی پیدا میشد💡، به سیمها وصل کرد و نوری سفید و قویتر از نور چراغ توری پاشید توی اتاق.😲💫😍
همه چیز عالی شد.💪🏼
فقط یک مشکل کوچک هنوز وجود داشت؛ ما به صدای چراغ توری عادت کرده بودیم.😂😐
سَختمان بود زیر نوری قوی مشق بنویسیم که صدا نداشته باشد!😩😂
شب شده بود و من همچنان در حسرت زندگی بچه های روستایی عرب بودم که لابد مادرانشان در آن لحظه داشتند فانوس ها را روشن میکردند تا بچه ها بنشینند پای دفترهای مشقشان💔🚶🏻♂
با صدای حسن اسکندری به خودم آمدم که میگفت: «احمد، عجب روزگاریه ها🤕! بیست روز پیش من و تو با یه همچین اتوبوسی کنار هم داشتیم میرفتیم مشهد.☹️ولی این اتوبوس خدا می دونه ما رو کجا می بره!»😞
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•