eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 مردان و زنان روستایی را که دیدم دلم پر کشید تا روستای خودمان.😢 دمِ غروب گوسفندان آبادی بالا از کنار دهگاه کوچک ما عبور می‌کردند و غبار بلندشده از زیر سم هایشان تا شب در هوا می‌ماند.😣🐑🐏 آن لحظه‌ها از تاریک شدن هوا دلگیر می‌شدم.🙁 شب روستا تاریک بود و وهمناک.🌚 های‌و‌هوی گوسفندان، که در گاش‌ها[حصار‌گوسفندان] خاموش می‌شد و سکوت سنگینی می‌افتاد روی روستا🤭 مادرم فانوس‌ها را روشن می‌کرد.👀✨ یکی را می‌گذاشت توی اتاق مهمان خانه، که دیوارهای سفید گچی داشت و ما پسرها در آن زندگی می‌کردیم❤️، و فانوس دیگر را می‌برد به اتاق مجاور، که دیوارهایش کاهگلی بود. آن اتاق کاهگلی، که به وسیله طاقچه‌ای به اتاق سفید ما وصل می‌شد، آشپزخانه و نشیمن و محل خواب مادر و یگانه خواهرم بود.😴🚪 کوچک‌تر که بودم پیش مادرم می‌خوابیدم.😅💕 اما بزرگ‌تر که شدم لحاف پنبه‌ای و تشک نازک ابری‌ام را توی اتاق سفید پهن می‌کردم و در کنار برادرهایم، محسن و حسین و علی و حسن، می‌خوابیدم.👱🏻‍♂🧔🏻👱🏾‍♂👨🏻 ایام عید، یوسف و موسی هم، که آن سال‌ها در شهر درس می‌خواندند📚🖌، به جمع ما اضافه می‌شدند و به این ترتیب اتاق سفید، هفت نفره می‌شد.🙂💚 برادر هشتم، که عیسی بود، زن و بچه داشت و در همسایگی ما، در خانه خودش، زندگی می‌کرد.🧕🏻🧔🏻💞 توی اتاق گلی معمولاً غلیفی روی آتش بود برای شام و این طرف من و محسن نور فانوس را به عدالت میان هم تقسیم می‌کردیم.😬👌🏻 وقتی یوسف هنوز به شهر نرفته بود، موقع مشق نوشتن زیر نور فانوس، یک مشکل اساسی داشتیم.😣🤦🏻‍♂ دفترچه نفر سوم جایی قرار می‌گرفت که سایه دسته فانوس می‌افتاد همان جا و همیشه خدا جنگ و مرافعه داشتیم که نشستن در سایه نوبت کداممان است.😂😫 گاهی حسن، برادر بزرگمان، کشمکش ما را که می‌دید، بلند می‌شد و یکی از چراغ توری‌های قراضه‌‌ای را که گوشه اتاق بود تعمیر می‌کرد، پر از نفتش می‌کرد🛢، توری‌اش را عوض می‌کرد🔩، توی بشقابک نعل شکل آن مقداری الکل می‌ریخت😷، توری نو و سفید را که مثل کیسه‌ای ابریشمی بود به الکل آغشته می‌کرد، و الکل داخل بشقابک را آتش می‌زد تا لوله اصلی چراغ گرم شود.😁🤩 بعد وقت آن بود که تلمبه مخزن نفت چراغ را به سرعت بزند. در آخرین مرحله شیر هوا را باز می‌کرد و هم زمان کبریت مشتعل را زیر توری می‌گرفت.😬🔥 توری می‌سوخت، باد می‌کرد، خاکستر می‌شد، و مثل یک توپ سفید می‌درخشید و اتاق پر از نور می‌شد.😍💫 یکی از همان شب‌ها، که فانوس اتاق ما فتیله تمام کرده بود، حسن همه چراغ توری‌های کهنه و قدیمی را یکی یکی امتحان کرد.😟 اما هر یک نقصی داشت و روشن نمیشد😑🤦🏻‍♂ حسن تلاش کرد؛ ولی کاری از پیش نبرد.😩 حوصله‌اش سر رفت. با انبردست توری چراغ را فشار داد.😨 توری له شد و پایین ریخت و آه از نهاد ما برآمد.😪🤕 حسن چراغ توری را برداشت و آن را با عصبانیت به بیرون از اتاق پرتاب کرد و گفت: «حالا درستش می‌کنم. صبر کنید!» 😠😒 هاج و واج مانده بودیم که برادر بزرگ چه در سر دارد.💭😯 او تراکتور رومانی‌اش را روشن کرد و آمد جلوی در اتاق ایستاد؛ آن قدر نزدیک که به سختی می‌شد از اتاق خارج شد.🤯😐 دو رشته سیم از باطری تراکتور تا درگاه اتاق کشید.⚡️ لامپ کوچکی، از همان‌هایی که معمولاً توی جعبه ابزارش چند تایی پیدا می‌شد💡، به سیم‌ها وصل کرد و نوری سفید و قوی‌تر از نور چراغ توری پاشید توی اتاق.😲💫😍 همه چیز عالی شد.💪🏼 فقط یک مشکل کوچک هنوز وجود داشت؛ ما به صدای چراغ توری عادت کرده بودیم.😂😐 سَختمان بود زیر نوری قوی مشق بنویسیم که صدا نداشته باشد!😩😂 شب شده بود و من همچنان در حسرت زندگی بچه های روستایی عرب بودم که لابد مادرانشان در آن لحظه داشتند فانوس ها را روشن می‌کردند تا بچه ها بنشینند پای دفترهای مشقشان💔🚶🏻‍♂ با صدای حسن اسکندری به خودم آمدم که می‌گفت: «احمد، عجب روزگاریه ها🤕! بیست روز پیش من و تو با یه همچین اتوبوسی کنار هم داشتیم می‌رفتیم مشهد.☹️ولی این اتوبوس خدا می دونه ما رو کجا می بره!»😞 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•