eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 از مناره‌های مسجدی در آن حوالی صدای اذان صبح بلند بود.📣🎶 بیدار شدم. همه بیدار شده بودند. با تیمم به نماز ایستادیم؛ این بار اما نه به جماعت.🤲🏻📿 آفتاب که بالا آمد احساس گرسنگی کردم.🙁 خبری از صبحانه نبود.🍳😣 ولی نگهبان‌ها اجازه دادند برویم دستشویی.😪 راحت شدیم.ساعت حدود ده بود.⏰ نشسته بودم زیر پنجره ای که آن طرفش سربازان عراقی در رفت و آمد بودند. روی لبه پنجره قوطی آبی رنگ کوچکی دیدم که سربسته بود.🤨🤔 برش داشتم. رویش نوشته شده بود: «جبن».👀 معنای این کلمه را نمی‌دانستم.😬 به امید آنکه جبن یک جور خوراکی خوشمزه باشد، خواستم بازش کنم.🤩😋 وسیله‌ای نداشتم. هیچ کس نداشت.🤦🏻‍♂ شب قبل، قبل از ورود، انگشتر و ساعت هایمان را هم گرفته بودند تا چه برسد به چاقو و تیزی.😫🔪 قوطی را گذاشتم سر جایش. اما نیم ساعت بعد، که گرسنگی اذیتم کرد، دوباره برش داشتم و افتادم دنبال راه حلی برای باز کردنش.☹️⛓ فکری به سرم زد. عراقی ها پلاک شناسایی‌ام را شب قبل ندیده بودند.🤩 هنوز توی گردنم بود. پلاک را از زنجیرش جدا کردم. لبه هایش کُند و گرد بود. باید تیزش می‌کردم؛ مثل چاقو.👌🏽 طوری که عراقی‌ها متوجه نشوند، کشیدمش روی سیمان کف سالن؛ آن قدر که تیزِ تیز شد، مثل چاقو.🤓✌️🏾 به راحتی قوطی را باز کردم. داخلش پنیر بود؛ اما نه پنیری که ما به خوردن آن عادت داشتیم.😐 چیزی مثل لاستیک بود.🤢 گرسنگی را به خوردن آن لاستیک سفید ترجیح دادم.🤮 سهم من از آن همه تلاش این بود که یاد گرفتم پنیر به عربی می‌شود،«جبن»؛ اولین کلمه عربی که در اسارت یاد گرفتم.🤒🤧 ظهر، سربازی داخل شد، با یک گونی نان و سطلی آب.💁🏻‍♂💧 این بار سیبی در کار نبود.🍎🤷🏻‍♂ سیب‌ها فقط برای فیلم برداری بود.🤦🏻‍♂😕 ناهار خوردیم و نماز خواندیم و دوباره همهمه حرکت افتاد توی عراقی‌ها.😣 اتوبوس‌ها را از پشت پنجره دیدم که به انتظار ایستاده بودند.🚎🚌 راننده هایشان لباس نظامی به تن داشتند. از کنار حسن دور نمی شدم، مبادا از او جدا بیفتم.😨💚 وقتی اسم او را قبل از من خواندند دلم هُری ریخت پایین.😰 او رفت و من تنها شدم. اما چند دقیقه بعد اسم مرا هم خواندند😍تا با مشخصات جدید و البته عربی خودم آشنا بشوم: «احمد، محمد، یوسف، یوسف زاده».😅 به سرعت به سمت اتوبوسی که سرباز عراقی نشانم داد دویدم.🏃🏻‍♂ از پله بالا رفتم. داخل اتوبوس صدایی شنیدم که گفت: «احمد!»🗣 حسن بود.🤩 صندلی کناری‌اش خالی بود. رفتم و آنجا نشستم و خدا را شکر کردم.🤲🏻😄 دم غروب بود که از بصره بیرون زدیم؛ با دست های بسته.🤕 حضور حسن در کنارم مایه آرامش بود. شده بود تکیه گاهم در آن غروب غریب؛ مثل برادری بزرگ تر که همه جا مراقبت از من را وظیفه خودش می‌دانست.☺️♥️ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•