•••📖
#بخش_چهل_و_چهار
#کتابآنبیستوسهنفر📚
من و حسن افتادیم به التماس.🤕😭
دست هایم را به سوی آسمان گرفتم و با اشاره سرباز بیرحم عراقی را به خداوند قسم دادم که از کشتن اکبر صرف نظر کند.😭🤲🏻
سرباز اولی هم جلو رفت و با اوقات تلخی مانع کارش شد. اکبر انگار لوله تفنگی را که به سویش نشانه رفته بود احساس کرده بود.☹️
با صدایی ضعیف، که به سختی شنیده می شد، گفت: «بذارید بزنه، راحتم کنه!»😖😔💔
التماسهای بیوقفه من و حسن و جنگ و مرافعه سرباز مهربان بالاخره سرباز بیرحم را از کشتن اکبر منصرف کرد.😥😪
راهش را گرفت و رفت.🚶🏻♂
به فاصله پنجاه متر دورتر از جایی که ایستاده بودیم جمعی از نیروهایمان به اسارت دشمن درآمده بودند.☹️
پشت سرشان دهها سرباز عراقی مسلح راه می رفتند.😟🔫
نجفی، پیرمرد بندرعباسی، از قافله عقب افتاده بود.🤨 او به هیچ وجه زیر بار اسارت نمیرفت.😌💚
حدوداً شصت ساله بود. مثل ما، او هم گلولهای برایش نمانده بود.🙍🏻♂😑
اما برای او انگار هر قلوه سنگ دشت فرسیه گلولهای بود.😂
با سنگ به نبرد با دشمن ادامه داد.✌️🏿 عراقی ها دستور داشتند تا جای ممکن اسرا را نکشند.😀
نه اینکه دلشان بسوزد یا انسانیت سرشان بشود؛ نه، آن ها در ایران هزاران اسیر داشتند و لازم بود اسیر بیشتری از ما بگیرند تا روزی، اگر مبادله ای انجام شد، کم نیاورند.😕🤦🏻♂
پیرمرد بندرعباسی اما نمیگذاشت. به سوی سربازان عراقی، که به او نهیب میزدند اسیر شود، سنگ پرتاب میکرد.😁😎
عراقیها به زبان عربی فریاد میزدند و پیرمرد هم، بیهراس از آن همه سرباز و آن همه تفنگ آماده شلیک، به زبان عربی چیزهایی به آن ها میگفت و همچنان مقاومت میکرد.💪🏾
رگباری گرفتند جلوی پایش تا او را به وحشت بیندازند و مجبورش کنند دست هایش را به علامت تسلیم بالا ببرد.😧
اما انگار آن روز عاشورا و آن زمین کربلا و پیرمرد بندرعباسی هم حبیب ابن مظاهر بود.😄🛡
تهدید و استقامت. استقامت و تهدید.😇 همه منتظر بودند ببینند عاقبت کار چه میشود. سرانجام صبر سربازان عراقی به سر رسید. قید این یک اسیر را زدند و پیرمرد را به رگبار بستند.😞🖤
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•