•••📖
#بخش_چهل_و_یک
#کتابآنبیستوسهنفر📚
چند نفر از بچه های گردان به سمت آن ها شلیک میکردند.💣
من هم بخت خودم را آزمودم و خشابی به سمت آنها شلیک کردم.😌 اما با آن همه گلولهای که میفرستادیم عراقیها همچنان سالم میرفتند.😐
وقتی خیلی دور شدند و ما تقریباً از زدن آن ها مأیوس شدیم، تیری، که معلوم نشد از لوله تفنگ کداممان خارج شد، به پای یکیشان اصابت کرد.👊🏻
اما او لنگان لنگان، همراه دو رفیقش، از تیررس ما خارج شد.🤦🏻♂ این ابتدا و انتهای دشمن کُشی من بود.😄
وقتی آفتاب روز دهم اردیبهشت سال 1361 بالا آمد و دشتِ سوراخ سوراخ از شلیک خمپاره و توپ و آرپی جی را روشن کرد، خودمان را پشت خاکریز بلندی دیدیم که از پیش و پشت به دو دشت صاف و پهناور مشرف بود.😟
در هر دو دشت نیروهای دشمن مستقر شده بودند و ما آن وسط گیر افتاده بودیم.😰
ناکامی تیپ نور کار دست ما داده بود. دشمنی که از پشت سر به ما شلیک میکرد همان بود که شب قبل باید با حمله تیپ نور عقب مینشست.😓😫
اما حمله ناموفق آنها زحمات حاج قاسم، فرمانده تیپ ما، را به باد داده بود.😒
حالا دشمنِ جامانده در پشت سرْ ما را در تیررس خود داشت. بالا رفتن از خاکریز در آن ساعات دو پیامد مهم داشت؛ اول خوردن گلوله از سینه، دوم خوردن گلوله از کمر!😨😑
که هیچ یک به نفع ما نبود. بنابراین باید در نقطه صفر خاکریز برای خودمان جان پناه میساختیم. دست به کار شدیم با سرنیزه.🤕
ساعتی بعد یکی از بچه های گردان خبر بدی آورد.☹️
-عراقیا با یه عالمه تانک دارن پاتک می زنن!😱
با احتیاط خودم را به تاج خاکریز رساندم. خبر درست بود😣 تانکهای دشمن، با آرایش نعل شکل، آرام آرام به ما نزدیک میشدند. بیسیم چی با عقبه تماس گرفت. اما خبرهای خوشی از آن سو نشنید.😔
انگار کار ما گره خورده بود. نیروی کمکی نتوانسته بود توی روز روشن از آن دشت صاف عبور کند و به ما برسد.😞
آفتاب رسیده بود وسط آسمان که حسن اسکندری و چند آرپی جی زن دیگر متوجه شدند در آخرین نقطه خاکریزْ حجم آتش دشمن کمتر است.🧐🔥
آنجا جای خوبی برای زدن تانک های مهاجم بود. حسن بلند شد. اکبر را هم با خودش برد.🧔🏻👱🏻♂
اما به من گفت: «فعلاً به گلوله های تو نیازی نیست. هر وقت لازم بود خبرت می کنم.»✋🏻
این را گفت و هر دو، به سرعت باد، با قدی نیمه افراشته، به سمت قسمت کم ارتفاع خاکریز دویدند. تا آن لحظه تعداد زیادی از نیروهایمان شهید شده بودند.🖤
عراقیها در ریختن توپ و خمپاره بر سر آن گردان محاصره شده، که ما بودیم، کم نگذاشتند. بین من و دوستانم فاصله افتاده بود؛ البته نه آن قدر که متوجه زخمیشدن اکبر نشوم.😱😢
دشمن، که متوجه نفوذ آرپیجیزنها به قسمت انتهایی خاکریز شده بود، آتش خود را روی آن نقطه بیشتر کرد.😵
به سختی خودم را به بچه ها نزدیکتر کردم. از دور متوجه نقطهای خون روی شلوار اکبر شدم.😯
گمان کردم ترکش کوچکی خورده. اما، همانطور که نگاهم روی ران زخمی او قفل شده بود، دیدم دایره خون روی شلوارش وسیعتر و وسیعتر می شود.😧 بیشتر نماندم. دویدم.
حسن از انتهای خاکریز با تندی فریاد زد: «احمد، نیا! اینجا خطرناکه!»🤯
اما من رفتم.
وقتی رسیدم رنگ به رخسار اکبر نمانده بود. گلوله کالیبر در رانش نشسته بود و خون با فشار از سوراخ بزرگی، که در کشاله رانش ایجاد شده بود، بیرون میزد.😦💥
باید جابه جا میشدیم. آنجا جای ماندن نبود. اکبر روی پای خودش راه افتاد؛ با همان تن خون رفته و بیرمق.
همه توانش را در پاهایش جمع کرد. اما بیشتر از ده قدم نتوانست از مهلکه دور شود.☹️🙍🏻♂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•