✨اگر جلوےخود را در ارتڪاب بھ گناهاڹ نگیریم؛
ڪارماݩ بھ انڪار و تکذیب و استهزا آیات الهی..
ویا به جایے مےرسد ڪه از رحمت خدا نا امید مےشویم🥀
|آیت الله بهجٺ|
#فدایےعباس ؏
@Razeparvaz|🕊•
#سࢪداࢪدلهـا
دشٺخشڪیدوزمینسۅخٺوباراننگࢪفٺ
زندگے،بعـدٺۅبـࢪهیچڪسآساننگࢪفٺ
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_پنجاه_و_سه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
باغها آن قدر انبوه بودند که جابهجا، در میانه بوتههای درهم پیچیده تمشک وحشی، غاره گُرازها را میشد شنید و به همین دلیل هیچ وقت تنها پا در باغ نمیگذاشتیم.😬😰
بارها اتفاق افتاده بود که گرازها به اهالی روستا حمله کرده بودند.😱🐃
حتی خرس هم در تاریکی باغهای انبوه دیده شده بود.🐻😑
یکی از خرس ها را دادمحمد، شکارچی روستا، بالای نخل موسهین[نوعیخرما] دیده بود و با تفنگ تَه پُر به طرفش شلیک کرده و خرس به زمین غلتیده بود.😐🔫🐻
لیموچینی قشنگ ترین روزهای خومین در موردان بود.😍🍋
بازار دکان های توی کَندِر[بستررودخانه] سکه می شد. کوش های[دامنلباس] پر از لیموی کودکان موردانی و پاسفیدی[اسمیکروستا] با سرعت در ترازوهای دکان دارها خالی و روی زاگ[کپهبزرگ] گوشه مغازه پخش میشد.
بوی خوش لیموی تازه همه جای روستا و به خصوص فضای دکان های ده را معطر میکرد.😇💚
بچه ها، در ازای هر کوش لیمویی که توی ترازوی شکرالله میریختند، شکلات و بیسکویت و از همه مهم تر بادکنک میخریدند؛ طاقه های پارچه، گونی های قند کلوخمی و مرودشتی، صابون گلنار، و چراغ قوّه هایی که همیشه آرزو داشتم یک پنج قوهاش را داشته باشم، اما با یک کوش و دو کوش لیمو نمیشد خریدش و ده من لیمو میخواست😟، همه این ها توی مغازه شکرالله پیدا میشد.😅
شب ها، توی کندر، تا پاسی از شب برو بیا بود. نور کامیون هایی که در حال بارگیری بودند گاهی روی کوه میافتاد.🚛🚚
بچه ها با چراغ قوه های قلمیشان در شب🌙 تاریک عالمی داشتند و روزها توی باغ ها پُر از های و هوی کارگرانی بود که با چوب های بلند میافتادند به جان درختان لیمو و صاحب باغ، برای تشویق کارگران به کار بیشتر، تند تند بر خاتم انبیا، محمد مصطفی، صلوات میفرستاد.😌💖
کارگران، میان شاخه های پُرخار، تا دانه آخر لیموها را میچیدند و زنان کارگر، با تولک و هِندا، به جمع آوری لیمو مشغول می شدند.🍋✨
آنها لیموها را در گونی ها میریختند و بارکش ها به زاگ میرساندند و غروب که میشد بارخرها با قپان های سنگین فلزی میرسیدند و زاگ لیمو را، که همه به گونی رفته بود، وزن میکردند و بارکش ها گونیشهای سنگین را روی پشت خود تا کنار کامیون، که توی کندر منتظر بار ایستاده بود، میبردند و بارخر رسیدی به صاحب باغ میداد تا روزهای بعد برود و پولش را بگیرد.💴💶
سرخوشیما تا اواسط شهریور بیشتر دوام نداشت. برمیگشتیم به پاسفید با لباسهای نو نوار، که از دکان شکرالله خریده بودیم، برای مدرسه.😫😑📚
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_پنجاه_و_چهار
#کتابآنبیستوسهنفر📚
نمیدانم چقدر از راه را رفته بودیم که دستی خورد روی شانه ام.😨
باز همان سرباز کُرد عراقی بود.🙄
رسیده بودیم به اول شهر بصره و او اصرار داشت خانه ها و خیابان های بصره را ببینم.😑🤦🏻♂
ـ هی، خالو احمد، بلند شو ببین. رسیدیم بصره.👀 نگاه کن آدمارو.🤨
آفتاب داشت آن طرف شهر بصره غروب میکرد. مردان عرب، با دشداشه و عقال و دمپایی، در پیادهروهای شهر میرفتند و میآمدند.🚶🏻♂🚶♀
زن ها، با چادرهای سیاه عربی، جلوی خانههایشان ایستاده بودند و با هم حرف میزدند.💁🏻♂💁🏻♀
زندگی آنجا هم جریان داشت؛ مثل رود بزرگی که سنگین و پُر آب از وسط شهر بصره میگذشت.🍃🌊
قایق ها و لنج ها بر سطح آرام و کم تحرک رود دیده میشدند. زندگی جریان داشت. رود جریان داشت.🌱✋🏻
مردی، با پلاستیکی گوجه در دست، از روی پل رد میشد. از آن بالا میشد قسمت بیشتری از شهر بصره را دید.😲
مردها و زنها و بچهها در ماشینها در رفت و آمد بودند.🚗🚕🚙🚌🚎
بچه ها با دشداشه توی زمین های خاکی فوتبال بازی میکردند. زندگی جریان داشت. رود جریان داشت.🌿✨
همه آزاد بودند هر جا که دلشان میخواهد بروند.💔
بچهای حتی یک بغل نان گرم خریده بود و میبرد خانه که بگذارد توی سفره و لابد بوی نان گرم بپیچد توی خانه و شب سفره پهن بشود و شام بخورند؛ بیدغدغه، بیهراس، با دستانی که بسته نیست و آیندهای که مبهم و تاریک نیست.☹️😪
در آن لحظه ها چقدر به خوشبختی آن مرد گوجه به دست و کودکانی که فوتبال بازی میکردند و زنانی که با هم گرم گفت وگو بودند غبطه میخوردم.🤕🍅
آیفا سر پل بزرگ بصره ایستاد. مردمی که در حال عبور و مرور بودند زود فهمیدند مسافران خودروهای نظامی، که با استیشن های شیشه دودی اسکورت میشوند، اسیران ایرانی اند.🤕😩
آن ها دور آیفا تجمع کرده بودند و برای دیدن ما یک دیگر را کنار میزدند.😣😒
زنی میان سال، که چادری عربی روی سر و ردیفی از نقطه های سبز خالکوبی میان ابروهایش داشت، چشمش که به اسرای مجروح و خسته افتاد، نرمی انگشت سبابه اش را گاز گرفت.🤒🧕🏻
بعد ناخن های دستش را کشید روی صورتش.😱
بعد دست راستش را زد روی دست چپش.✋🏾
آهی کشید، سرش را به طرف آسمان گرفت، دعایی کرد، و بعد با گوشه چادرش نم اشکی را که در گودی چشمانش نشسته بود پاک کرد🙄😐🤷🏻♂
با صدایی که من هم شنیدم گفت: «الله کریم!» و خودش را از میان جمعیت بیرون کشید و رفت.😶👋🏽
🧔🏻مردی، که فرق سرش مو نداشت، با ریش نامرتب و بلند و چشمانی نامهربان، همه را کنار زد و خودش را تا کنار لوله تفنگ سرباز کرد رساند.
🗣چیزهایی، که لابد فحش بود، با صدای بلند گفت و بعد انگشت سبابه اش را گرفت زیر حلق خودش و محکم کشید و در همان حال زبانش را تا نیمه بیرون آورد و من از همه آن حرکات برداشتم این بود: «فلان فلان شده ها ... حقتان است که همه تان را سر ببُرند!»😐🤬🗡
او، بعد از این تهدید، همة آب دهانش را یک جا کرد و تا آنجا که زور داشت آن را پرت کرد توی ماشین و راهش را کشید و رفت😐🙆🏻♂🚶🏻♂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
[• #هدیه🎁 •]
امامرضا﴿؏﴾:
هدیـہ کینہها را از دلھـا مےزُداید . . .🧡
📚عیوناخبارالرضا؏؛ج۲؛ص۷۴
#حدیثسیوهفتم
#چهلحدیثزندگےساز
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
[🌿♥️•°
•اينرَقصِجنوندرسرِهربيسروپا نيست•
•جزنامِحسينابنعلي،درسرِما نيست•
#حࢪمتخیلیخوشگلھآقا♥️
@Razeparvaz|🕊•
سلاماً عَلَی مَن حـٰارَبو الّیل و
عِند الصّبـٰاح بالاکفانِ قَدعادو...
سلام برکسانے کھ شب را میجنگند
و صبح هنگام با کفن باز مۍگردد..✋🏼
#حاجی💔
@Razeparvaz|🕊•
#دلانھ ،نویسےبا~؏شۡقافــ~؟!➜🕊
-⇣•●🍊〰🌱●•
اِيخدايپناهدهنده.••͜
اینجامنظورهمونآدمایینکه
خداروبههیچوپوچفروختن...
کساییکهبهخالقشوناعتماد
نکردن!
یهچیزبگم...
اولباخودمم
دومباخودمم
سوممباخودمم
شماهماگردوست
داشتیدبهخودتونبگیرید🖐🏻🌱
میگفت:
ایبندهامیهوقتنرسهبهغیرمنبهکسی
پناهببریاااا...
میگفت:
هیچکیجزمنهواتونداره...🚶🏿♂️
راستمیگهها( :
جدیجدیوقتیخداهوامونو
نداشتهباشه...هیچیم-!
هیچبهتماممعنا---💔
خدابارهابهمونگفتهمنهواتونو
دارم،،،شمابرگردید!☔️
خداکهزیرقولشنمیزنه!🧡☁️-
-آیـه #هفدهــ|سوره #بقره→-!
#فدایےعباس ؏
@Razeparvaz |🕊•
#شھادت یعنے . . .
•
کۅچھ خݪوتے را مےخواهم👀..؛
بےانتھا، بڕای ڔفتن . . .🖐🏽
بےواژه، بڕای سڔودن . . .🗣
و آسمانے بڕای پࢪواز کڔدن . . .🕊
عاشقانھ اۅج گڔفتن . . .💕
ࢪهاشدن . . .🚶🏻♂
•
#شهیدعارفكايدخورده🌱
@Razeparvaz|🕊•