eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
بیا؛ و در آمدنت تعجیل کن' شیشه‌ۍ عمرِ صبرمان شکستھ ‌است ! -اۍ‌موعود🌿.• @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🌿🌻 تاریخ تولد: ۱۳۵۸/۱۰/۸ محل تولد: تهران تاریخ شهادت: ۱۳۹۶/۶/۴ محل شهادت: شرق سوریه وضعیت تأهل: متاهل با دو فرزند مزار شهید: بهشت زهرا(س)_قطعه۲۶ ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
‹✋🏽🤕🥀‌›‌‌ حواستون‌باشه‌ جوونیتونوحروم‌نکنین وگرنه‌‌آقامون‌بایدبشینه‌ منتظرنسل‌بعدی:)💔 @Razeparvaz|🕊•
°●|🖐🏻👀• ‌ عقݪ مے‌گوید بمان ..! عۺق مےگوید برو ..! و این را هر دو خـداوند آفࢪیده تا وجۅد انساݧ در حیـࢪټ میان عقݪ و عۺق معنـا شود . . .♥️ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
‌ ●| شہادټ..، معطل مݧ و تو نمےماند... تو اگر سࢪباز خدا نشوۍ..، دیگرۍ مےشود...🚶🏻‍♂ @Razeparvaz‌|🕊•
1_573406155.mp3
1.78M
●|✋🏻°•. یکے از شࢪایط‌ظهوࢪ این است کہ↯ مؤمنین بہ جایے برسند کہ بتونند با هم دیگہ نَداࢪ باشند . . .👀! 🎤 @Razeparvaz|🕊•
شهادت را نہ در جنگ، در مبارزه مےدهند 🕊 ما هنوز شهادتے بے درد می‌طلبیم غافل کہ شهادت را جز بہ اهل درد نمےدهند....🥀 ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
‌ گاهے یک نگـاه‌حـرام‌شهادټ را برای کسے کہ لیاقـت شهـادت‌دارد..؛ عقب مےاندازد💔...! چہ برسد بہ کسے کہ‌هنوز لایق شهادت بودن‌ را نشـان نداده است✋🏻...! 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 نیم ساعت پس از بردن دوستانمان، عراقی‌ها ما را به همان زندان قبلی برگرداندند، که دیگر خلوت شده بود.🤷🏻‍♂ سرهنگ تقوی و دو افسر جوان همچنان سر جایشان نشسته بودند. داخل زندان که شدیم دلم می‌خواست با صالح و سرهنگ، که مرا از حسن و باقی اسرا جدا کرده بودند، دعوا کنم.🙎🏻‍♂🤕 بی‌فایده بود.🤧 رفتم کنار دیوار و روی پتوی کهنه چرک مرده سیاه رنگی که به سختی می‌شد فهمید روزگاری رنگش قهوه‌ای بوده نشستم.😑🙄 یکی از افسرها نشست کنارم و احوالم را پرسید.😪 نگاه مهربانی داشت. شیرازی بود به گمانم.💙 در عملیات فتح المبین اسیر شده بود؛ یک ماه قبل. افسر دومی تهرانی بود و کمتر اهل گپ و گفت وگو.😕 با سرهنگ قهر بودم.🙄🚫 صالح هم که مدام میان دریچه کوچک و تشک فرسوده‌اش در رفت و آمد بود.🚶🏻‍♂ با محمد ساردویی هم صحبت شدم.💁🏻‍♂ مثل خودم هفده‌ساله بود و اهل سیرجان. به نظرم مؤمن و باهوش آمد.😅 از او پرسیدم: «نظرت درباره جدا کردنمون از بقیه چیه؟»🙁 گفت: «اینطور که معلومه می‌خوان تبلیغات راه بندازن.🤦🏻‍♂ خدا به دادمون برسه!🤒لابد می‌ذارنمون جلوی دوربین که بگیم رژیم ایران ما رو به زور فرستاده جبهه.»😏 آنچه را در مصاحبه با فؤاد بر سرم رفته بود برایش تعریف کردم.سلمان، که به دیوار مقابل تکیه کرده بود، آمد و کنارم نشست. بازوی چپش ترکش خورده بود و دستش را عراقی‌ها، بعد از یک پانسمان معمولی، به گردنش بسته بودند.🤕 ترکش اما همچنان توی ماهیچه‌اش مانده بود و اذیتش می‌کرد.😢 گفت: «بالاخره چی به سرت اومد؟»☹️ گفتم: «زدنم. تو چی؟»😓 گفت: «به من گفتن بگو سیزده سالَمِه. من گفتم اگه بگم، زنم ازم طلاق میگیره و آبروم میره. آخرش هم نگفتم.»😑💪🏽 از سلمان پرسیدم: «مگه تو زن داری؟»😳 گفت: «نه بابا ... زنم کجا بود! این جوری گفتم که ولم کنن.»😣⛓ سلمان، همان طور که داشت از کتک خوردنش حرف میزد، دستم را گرفت و گذاشت روی بازویش؛ کمی آن طرف‌تر از جایی که باندپیچی شده بود.😐🤔 با تعجب پرسیدم: «چیه؟»😟 گفت: «بگیرش.»🤕 گفتم: «چی رو بگیرم؟»😳 گفت: «ایناهاش. ترکشه. ببین چقدر بزرگه!»😔 از روی عضلات کم جان بازویش ترکش را بین انگشتانم حس کردم. تنم مورمور شد.💔 چند روز قبل از عملیات، وقتی توی چادرهای دشت حمیدیه مستقر بودیم، صبح زود که می‌خواستیم برویم برای دوی صبحگاهی، سلمان به من نزدیک شد و گفت: «خوش به حالت احمد!»😢 گفتم: «چرا؟»😐 گفت: «تو شهید میشی. من خواب دیدم روی یه ساختمون بلندی وایسادی و از او بالا داری ما رِ نگاه می‌کنی.☹️ این یعنی ایکه تو شهید میشی و به مقام بالایی می‌رسی.»🥀🕊 دستم را از روی ترکش تیز و برنده‌ای که میان ماهیچه‌های بازوی سلمان گیر کرده بود برداشتم و گفتم: «سلمان، اون مقام بلندی که توی خواب برام دیده بودی همین جا بود؟»😑🤦🏻‍♂ دو تایی زدیم زیر خنده.😂 شعاع سرخ رنگ آفتاب از پنجره زندان افتاد داخل و کم کم خودش را اُریب کشید روی دیوار تا رسید به دیوار مقابل، که مجاور در زندان بود، و همان جا بی‌رنگ و محو شد.✨ از آن سوی پنجره صدای رفت و آمد ماشین های عبوری به گوش می‌رسید.👀 ازدحام صداها نشان می‌داد زندان ما به فاصله کمی از خیابانی شلوغ قرار دارد. صدای بوق و ترمز ماشین‌ها و همهمه مردم شهر بغداد بی‌اذن زندانبانان وارد زندان می‌شد و سهم ما از نعمت آزادی مردمان بغدادی فقط صدا بود و صدا.🔊📢 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 لامپ مهتابی گردگرفته‌ای به زحمت زندان را روشن می‌کرد و پنکه‌ای قراضه به سختی و ناله کنان بالای سرمان می‌چرخید.🙄💡 حمید مستقیمی، زخمی و خون آلود، گوشه‌ای به دیوار تکیه زده بود.🤒 عراقی‌ها، برای پانسمان پایش، پاچه شلوارش را از بالای زانو قیچی کرده بودند.✂️👖 صدای اذان از مسجدی در آن حوالی به گوش می‌رسید.😍 آبی برای وضو گرفتن نبود.💧❌🤷🏻‍♂ اما پتوهای زندان آن قدر پرخاک بودند که بشود روی آن ها تیمم کرد. بعد از نماز، زندانبانان یک سینی بزرگ غذا آوردند و گذاشتند وسط زندان.😋 صالح با دیدن غذا لبخندی زد و گفت: «دیگه معلوم شد که رفتنتون حتمیه. آخه این غذا غذای اسیری نیست!»😞🚶🏻‍♂ همراه صالح و ارتشی ها شام خوردیم. کتلت بود و سبزی ریحان.🤩 خوشمزه بود. دو سه روز بود که جز نان خالی چیزی نخورده بودیم.🙁 علیرضا شیخ حسینی گفت: «می‌خوان شست وشوی مغزی‌مون بدن!»🙄🧠 او واقعاً فکر کرده بود عراقی ها چیزی داخل غذا ریخته‌اند که هر کسی بخورد فکرش تغییر می‌کند.😐🤦🏻‍♂ این را خودش می‌گفت. توی حیاط زندان شلوغ شده بود. داشتند زندانی‌های عراقی را می‌بردند دست شویی.😑 هر که از زندان خارج می‌شد کابل محکمی می‌خورد و به تاخت می‌دوید طرف دست شویی.🏃🏻‍♂ موقع برگشتن هم کابلی محکم تر برای ورود به زندان دریافت می‌کرد و می‌افتاد توی اتاق.😑 نگهبان‌ها، که هر یک کابلی توی دست داشتند، به شدت مراقب بودند کسی کابل نخورده به سلول برنگردد.😢⛓ تا همگی بروند دست شویی و برگردند صدای زندانبان ها در محوطه تنگ زندان بلند بود.😵🔊 ـ استعجل! استعجل قشمار! استعجل لک!😠 «استعجل» را بردم به باب «استفعال» و فهمیدم به معنای طلب عجله کردن است. معنای «قشمار» را گذاشتم برای بعد.نوبت ما رسید که برویم دست شویی.😬 نگهبان در را باز کرد و بلند گفت: «مرافق!»😤 صالح از جا پرید و گفت: «دست شویی!😯 سرباز گفت: « کلهم بس خمس دقائق.»😡 صالح ترجمه کرد: «همه تون فقط پنج دقیقه وقت دارید برید دست شویی.»🤦🏻‍♂ پنج دقیقه وقت کمی بود. باید عجله می‌کردیم.😰 از حیاط کوچک زندان، که لوله‌های آهنی زنگ خورده سقف ایرانیتی‌اش را حفظ می‌کرد، راهرویی به سمت راست می رفت و چند متر آن طرفتر به فضایی کوچک می‌رسید که سقفش با سیم خاردار بسته شده بود؛ سیم خارداری انبوه و درهم تنیده.😧 دو چشمه دست شویی کثیف با آفتابه‌های فلزی و یک روشویی سیمانی چسبیده به دیوار شرقی همه آن جایی بود که سرباز عراقی لحظه‌ای پیش به آن گفته بود «مرافق».😕 در پنج دقیقه همه‌مان رفتیم و برگشتیم. بعد از ما نوبت سرهنگ تقوی و افسرها بود که بروند مرافق. سرهنگ به کمک افسرها از جا بلند شد، عصایش را گرفت زیر بغلش، و با احتیاط به سمت دست شویی راه افتاد. هنوز از دستش عصبانی بودم. اگر او دخالت نکرده بود، من همراه حسن در راه اردوگاه اسرا بودم، نه آن طور تنها و دلتنگ. چه می‌توانستم بکنم!😞 نیت سرهنگ خیر بود. می خواست کمکی به من کرده باشد.بعد از رفتن اسرای بزرگتر، احساس تنهایی می‌کردیم.😥 مانده بودیم نقشه دشمن چیست و رفتار ما با آنها چگونه باید باشد. به دیوار خیره شده بودم. جابه‌جا خطوط روزشمار زندانیان پیشین، مثل دندانه های شانه، دیده می‌شد.😕🔪 روی هر ده خط کوتاه عمودی یک خط بلند افقی کشیده شده بود. سه دسته ده‌ تایی یعنی یک ماه زندان.📆 هیچ یک از روزشمارها از چهار دسته ده تایی فراتر نمی‌رفت.🤔 به این ترتیب میشد حدس زد که متوسط ماندگاری زندانی‌ها در آن سه دیواری یک ماه تا چهل روز است.😩 چند جا، روی دیوار، شخصی به نام ذکریا یادگاری نوشته بود. فکر کردم چقدر این آقای ذکریا اصرار داشته که اسمش را روی گچ‌های تیره زندان حک کند!😐 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
‌ "ما بہ فطرت خویش، بازگشتہ‌ایم‌ و در آݩ‌ حسین‌بن‌علے را یافتہ‌ایم‌ و این چنیݩ‌ است اگر حسین ندیده‌ حسین حسین میڪنیم..♥️" ‌ 🙂🍃 @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳‌‌‌‌۷۴/۰۱/۰۲ محل تولد: قم تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۰۱/‌‌‌‌۳۱ محل شهادت: بصری‌الحریر-شرق‌ سوریه وضعیت تأهل: مجرد مزار شهید: قم-بهشت‌معصومه‌(ص) ۵صلوات♥️ 🇮🇷 @Razeparvaz|🕊•
. شهید شُدن یڪ‌اتِفــاق‌نیست ! بـایَدخـونِ‌دݪ‌بُخورۍ دَغدغہ‌هاۍِهیأت ؛ دَغدَغہ‌هاۍِکارجَهادۍ دَغدَغہ‌هاۍِتـَرڪِ‌گُناه دَغدَغه‌هاۍِشهادت وَتَفریحِ‌سالم(:"🌿💛 . @Razeparvaz|🕊•
۳ نفر از پرسنل پلیس در شماڶ غࢪب کشور🕊 🔺 روز گذشتہ عناصر مسلـح ضدانقݪاب با تعدادی از عوامݪ مرزبــانے به صورت مسلحـانہ درگیر شدند کہ با رشادت نیرۅ های جاݧ‌برکـف مرزبانے ضمن دفع حملہ تࢪوریست‌ها از نفۅذ آنان‌بہ‌خاک‌مقدس‌کشور‌جمهوری اسلامےجلوگیری بہ عمݪ‌آمد..✌️🏻🖤 ↭استـوار‌دوم ↭استـوار‌دوم ↭سربـاز‌وظیفہ بھ‌ شهادت رسیدند💔✋🏻 و دو نفـر دیگر مجرۅح شدند..🤕 🥀 @Razeparvaz|🕊•
🔖 . ‌ای مسلمین جهاݧ ما از شھادټ نمےترسیم!😏 چۅن در قامۅس شھادټ واژه وحشٺ معنے ندارد ...!🕶✌️🏽 ولے مےترسیم بعد از ما ایمـاݧ را سࢪ ببرند ...!🙄 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
‌ مملکتے را کھ شہدا پاڪ کرده‌اند نکنیـم...!🚶🏻‍♂ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
°•|🤫●. یہ تیکہ کݪام داشت..؛ وقتے کسے‌مے‌خواست غیبت‌کنہ با خنده مےگفت:«کمتر بگو!»😅 طرف مے‌فهمید کہ دیگہ نباید ادامه بده . . .❗️🤭 🌱 @Razeparvaz|🕊•
🍃 شایـد 🕊 آرزوۍخیلۍهاباشـد!🙃 امـابدان ! که‌جـز کسـۍبه‌آن‌نخواهدرسید...☝️ کاش‌بجاےزبان،باعمل طلب ... 😔 آماده‌ے با داشتن فرق‌دارد @Razeparvaz|🕊•
آنقدر که پایِ اثبات ادعاهایمان وقت گذاشتیم ؛ پایِ تثبیت اعتقاداتمان وقت نگذاشتیم..🚶🏻‍♂ ؟! @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 بعدها فهمیدم کلمه «ذکری» به معنی ذکریا نیست، بلکه معنای «یادگاری» می‌دهد😄؛ ذکری محمود حسین، ذکری محمد میلاد، و ... یکی دیگر نوشته بود: «وَأَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ.»🔗 از دست خطش می‌شد فهمید که نویسنده عراقی بوده است؛ یک عراقی مبارز یا دست کم معترض.🤕 خسته بودیم. خیلی زود به خواب رفتیم.😴 روز بعد، سربازی عراقی، که برخلاف سربازهای دیگر به جای پوتین کفش به پا داشت، آمد داخل.🙄🤛🏼 لباس‌های مرتب و اتو زده پوشیده بود. بوی تند ادکلنش پیچید توی زندان.🤧 دفترچه‌ای توی دست و خودکاری پشت گوش داشت و یک متر نواری بلند هم انداخته بود دور گردنش. چند دقیقه‌ای با صالح صحبت کرد.💁🏻‍♂ صحبتشان که تمام شد، صالح به ما گفت: «برادرا توجه کنن. این آقاهه خیاطه. می‌خواد اندازه شما رو بگیره که براتون لباس بدوزه.😐 یکی یکی بیایید جلو تا این کارش رو انجام بده و بره.»👋🏾 وقتی حرف صالح تمام شد، نیم نگاهی به سرهنگ کرد و لبخندی رضایت بخش روی لب هایش نشست.😊 سرهنگ هم نگاهی به دو افسر جوان انداخت و آهسته گفت: «تمومه. رفتن ایران!»🤭 ظاهراً قضیه بازگشت جدّی بود و عجب از ما که نه تنها خوشحال نشده بودیم، بلکه ناراحت هم بودیم.💔🥀 می‌توانستم بفهمم در آن لحظه سرهنگ و افسرها چقدر مشتاق‌اند جای ما یا همراه ما باشند و برای آن ها هم لباس نو سفارش بدهند و همراه ما برگردند ایران.😕🚎 سرباز عراقی، پس از آنکه اندازه های پیراهن و شلوار و حتی کفش ما را توی دفترچه‌ای جلوی اسم هر یک نوشت، از زندان خارج شد تا سرهنگ و افسرها مطمئن شوند که بازگشتی در کارشان نیست.😢🤒 این سرنوشت فقط برای ما رقم خورده بود.درِ زندان که بسته شد، افسرها آدرس منزلشان را به ما دادند تا پس از بازگشت خبر سلامتی آنها را به خانواده‌هایشان برسانیم🙁💌 سرهنگ هم آدرسش را داد و تأکید کرد وقتی برگشتیم ایران به مسئولان جمهوری اسلامی بگوییم او به کشورش وفادار مانده و به رغم شکنجه های زیادی که شده هیچ اطلاعاتی از اسرار نظامی به دشمن نداده است🤓✌️🏻 از حیاط کوچک زندان صدای فریاد و ناله می‌آمد و صدای برخورد کابل با بدن آدم ها.😟😨 از پنجره کوچک روی در سرک کشیدم. گروهی، که لباس نظامی ارتش عراق به تن داشتند، زیر ضربات کابل، از کوچه به محوطه زندان وارد می‌شدند.👀 آنجا، به دستور، کمربندهایشان را باز می‌کردند و می‌انداختند گوشه‌ای.😵 بعد سیگار، عطر، دستمال، و هر چیز دیگری را که در جیب هایشان بود در می‌آوردند و می‌انداختند روی انبوه فانسقه‌ها و زیر ضربات کابل به سمت زندان کناری هدایت می‌شدند.⛓✋🏿🤚🏿 در آن دو روز چقدر کابل خورده بودم و کابل خوردن دیگران را دیده یا شنیده بودم!😞 صدایی رعب انگیز دارد که از سه قسمت تشکیل می‌شود؛ اول صدای کشش کابل در هوا، دوم صدای برخورد آن با بدن، و سوم فریاد ناخودآگاه.😱💔 هووو ... تاپ ... آخ ... هووو ... تاپ ... آخ ... 🤯 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 بعد از صدای کلیک بسته شدن قفل در، این دومین صدایی است که باید در زندان بود تا شنید و تجربه کرد.😑 می‌خواستم برگردم سر جایم که یک دفعه توی محوطه زندان غوغا شد انگار.😰 زندانبان‌ها جوانی را دوره کرده بودند و تا می‌توانستند او را با کابل می‌زدند. جوان زندانی سراسیمه از حلقه محاصره آن ها به سمت دیگر محوطه می‌گریخت.😰🏃🏻‍♂🏃🏻‍♂ اما گیر می‌افتاد و دوباره بارانی از کابل بر بدنش می‌بارید.🤕 وقتی راه فراری برایش نمی‌ماند، ته مانده رمقش را جمع می‌کرد و از ژرفای وجود فریاد می‌زد: «یا محمد...یا رسول الله...»😭 در این لحظه انگار زندانبان ها هار می شدند... با قدرت بیشتری ضربات کُشنده کابل را به سر و صورت جوان فرود می‌آوردند و او دوباره نعره می‌زد: «الله اکبر... لا اله الا االله... محمد رسول الله...»😱😭 هیبت صدایش مو بر تن آدم سیخ می‌کرد. حرف های برادرم، موسی، را به یاد آوردم؛ وقتی از شهر می‌آمد و قصه شکنجه شدن یاران امام خمینی را در زندان های ساواک تعریف می‌کرد.🕳⛓⚙ دیگر تحمل نداشتم پشت دریچه بایستم. صالح دستم را گرفت و با عصبانیت گفت: «بشین آقای محترم. نقل و نبات که پخش نمی‌کنن! بشین.»😡☝️🏼 روزهای بعد هم فریادهای دردناک آن جوان نگون بخت را می‌شنیدیم. هر روز برنامه‌اش همین بود.😬 یک روز او را تصادفی در محوطه دست‌شویی دیدم.😶 چشمم که به چشمش افتاد، نزدیک بود زهره ترک بشوم.😨 صورتش به طور وحشتناکی زیر ضربات کابل کبود و متورم شده بود. پیراهن به تن نداشت. پشت سینه و بازوهایش کبود و ضرب دیده و خون آجین بود.😳 پاهای برهنه‌اش در اثر فلک شدن متورم شده بود و راه رفتن را برایش دشوار می‌کرد. ساق‌ها و پنجه‌ها و انگشت‌های دستش هم ضرب دیده و مجروح بود؛ آن چنان که روبه روی من ایستاده بود، ولی هر چه تلاش کرد نتوانست دکمه شلوارش را، که باز مانده بود، ببندد.☹️ نگاهم یک بار دیگر بر صورتش قفل شد. با تعجب دیدم او هم دارد نگاهم می‌کند!👁👁😬 سر تا پایم را برانداز کرد. بعد چشمان بادکرده‌اش را، که به سختی باز میشد، دوخت به چشمانم و لبخندی بی‌جان روی لب‌های خونی و ترک خورده‌اش نشست و با صدایی خسته و ضعیف گفت: «ایرانی؟»🙂و بی‌آنکه پاسخی از من بشنود ادامه داد: «ماشاءالله.»✋🏾 به زندان که برگشتم سرگذشت آن جوان را از صالح پرسیدم. صالح پنجره را پایید.🤨 وقتی مطمئن شد نگهبان نزدیک نیست، با صدایی که به سختی می‌شنیدمش، گفت: «ده روزه آوردنش اینجا. هر روز می‌زننش، ولی لام تا کام حرف نمی‌زنه! فقط میگه یا محمد و یا رسول‌الله.😯سربازا میگن استخبارات عراق حدس می‌زنه که جاسوس سوریه باشه. شاید هم از مجاهدین حزب الدعوه. فعلاً که برنامه‌ش اینه تا ببینیم چی به سرش می‌آد.»🤦🏻‍♂🤷🏻‍♂ به صالح گفتم: «جلوی دست شویی از من پرسید ایرانی‌ام و بعد گفت ماشاء‌الله.»😳 صالح تأکید کرد: «باهاش اصلاً حرف نزنید. هم برا خودتون هم برا او بد میشه!»🤫 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•