eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●|🌱°•. . ما آماده هستیـم برای عـزت و حیثیت این ملـت جـان بدهیم!✌️🏻 . :)♥️ @Razeparvaz|🕊•
‌ °•| بگذار دشمݧ خود را بفريبد! و از پيـوند تاريـخے ما با عاشـۅرا غافݪ بماند . . . 🕶 ‌ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_5994645851148912244.mp3
3.77M
• ●| تو هوایِ سردِ زمستون🌨 |● ●| روز و شب ما گرمِ حسینیم♥️ |● • 🎤 🎼 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 مینی بوس آماده حرکت شد.🛎🚎 سوار شدیم. مجله را با خود بردم داخل و با حرص و ولع شروع کردم به خواندنش.😍📰 اسم آن نشریه حقیقت بود. لوگویش با خط نستعلیق نوشته شده بود و زیر لوگو آیة «وَلاَ تَلْبِسُواْ الْحَقَّ بِالْبَاطِلِ وَتَكْتُمُواْ الْحَقَّ وَأَنتُمْ تَعْلَمُونَ» درج شده بود.😁🧡 در نگاه اول متوجه شدم آن نشریه برای توزیع میان اسرای ایرانی ماهیانه چاپ می‌شود.🖨 در یکی از صفحاتش طرحی از بنیان گذار جمهوری اسلامی دیده می‌شد.😃 طراحْ امام را به هیبت خیام کشیده بود، در باغی که درختانش از بیخ اره شده بود و روی تنه هر درخت بریده شده نام یکی از شهدای بزرگ انقلاب نوشته شده بود💔؛ مطهری، بهشتی، رجایی، باهنر، مفتح.🕊 باغ دروشده با اسامی دیگر شهدای کشورمان تا دوردست ها ادامه داشت. زیر تصویر، این رباعی از خیام دیده می‌شد: یاران موافق همه از دست شدند در پای اجل یکان یکان پست شدند🕊 بودیم به یک شراب در مجلس عمر دوری دو سه پیش تر ز ما مست شدند🖐🏻ماهنامه حقیقت تا رسیدن به شهر رمادی میان بچه‌ها دست به دست شد و بعد افتاد زیر صندلی.😁🙈 رمادی شهری کوچک بود که در آن ساعت روز خلوت به نظر می‌رسید.👀 مینی‌بوس از روی پلی فلزی، که بر رودخانه‌ای پرآب نصب بود، رد شد و دقایقی بعد، خارج از شهر، از دور چشممان به سه ساختمان دو طبقه در میان سیم های خاردار افتاد.🤨 حدس زدم آنجا اردوگاه است⛓ این حدسی بود که در آن لحظه از ذهن همه ما گذشت. نزدیک تر که شدیم، نشان بزرگ هلال احمر بر پیشانی هر یک از ساختمان‌ها شکی برایمان باقی نگذاشت که بالاخره به اردوگاه رسیده‌ایم.⌛️😩 وقتی مینی‌بوس، در فاصله پنجاه متری سیم‌های‌خاردار، جلوی ساختمانی سفید توقف کرد راحت توانستیم افرادی را آن سوی سیم خاردار، توی اردوگاه، ببینیم که دوان دوان به سمت اولین ساختمان دو طبقه می رفتند🏃🏻‍♂🏃🏾‍♂🏃🏼‍♂ آنجا که ایستاده بودیم مقرّ فرماندهی اردوگاه بود. روی تابلویی نوشته شده بود:«قفص الاسری، المقر العام، رمادی».💁🏻‍♂🙄 پیاده شدیم. پنج سرباز کلاه قرمز، که هر یک شلاقی دستشان بود، آمده بودند ما را ببرند داخل اردوگاه😶 در همین لحظه سروان قدبلند و چهارشانه‌ای از ساختمان مقرّ بیرون آمد.🕶 سربازها برایش پا کوبیدند.😟 سروان اخمو بود و کاملاً جدّی. شماره‌مان کرد. بیست و سه نفر بودیم.😎 سربازها دورمان حلقه زده بودند. منصور با دیدن آن همه سرباز، که تفنگ هایشان را به سمت ما نشانه گرفته بودند، با خنده گفت:‌‌«نگاه کن چقد می‌ترسن!»😂🤭 سروان اخمو جلو آمد، گوش منصور را گرفت، کشیده محکمی به صورتش زد، و گفت: «کی می‌ترسه؟!»😡👋🏾 راه افتادیم. عباس پورخسروانی آهسته گفت:«بچه‌ها، مواظب حرف زدنتون باشید. اینا فارسی بَلدَن!»🤫 در آهنی و میله میله ورودی اردوگاه، از چپ و راست، چسبیده به سیم خارداری بود به ارتفاع دو متر و عرض پنج متر؛ تنیده و در هم فرو رفته، یک جایش ضربدری، جایی دیگر موازی، و آن وسط ها حلقوی.🤦🏻‍♂ عبور گربه‌ای از آن ناممکن بود. اتاقک بلوکی نگهبان‌ها سمت چپ قرار داشت و دو سرباز مسلح بر در آن ابستاده بودند.🔫🤓 وارد اردوگاه شدیم؛ سه ساختمان دو طبقه، یکی سمت راست و دو تای دیگر سمت چپ.🏢➡️⬅️🏢 پیچیدیم به طرف اولین ساختمان سمت چپ. از زمین شن ریزی شده تابلویی برآمده بود با این آیه قرآن: «وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَيَتِيماً وَأَسِيراً.» روی دیوار ساختمان اول، توی دایره قرمزرنگ بزرگی، به خط عربی نوشته شده بود:«قاطع الاول»🤔 همه‌جا ساکت بود. هیچ‌کس توی محوطه جلوی قاطع اول دیده نمی‌شد.😑 به راهروی باریکی داخل شدیم که پنجره های متعدد اتاق های اسرا طرف راست آن قرار داشت. صدا می‌آمد؛ صداهای آشنا، صدای آدم‌هایی که به فارسی حرف می زدند، صداهای مهربان.🤠💙 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 ـ سلام برادرا ...✋🏼 ـ خوش اومدید دلاورا ...😌❤️ ـ کدوم عملیات؟😀 ـ کِی اسیر شدید؟🤕 ـ شما بودید بردنتون پیش صدام؟😂 ـ برای سلامتی شون صلوات بفرستید ...💁🏻‍♂ از هر پنجره صدایی می‌آمد و از صاحبان صدا، پشت ‌توری‌ها، جز شبحی دیده نمی‌شد.😕 پنجره‌ها تمام شد. صداها هم تمام شد. رسیدیم به راه پله‌ای و رفتیم به طبقه دوم. انتهای راهررو اتاقی بود🚪 یک راست ما را بردند داخل آن اتاق کوچک. کمی معطل شدیم تا لباس های اسیری‌مان رسید.⏰ لباس های صدام را با اشتیاق درآوردیم!🤩 همانقدر که روز جدایی با لباس های خاکی بسیج غمگین بودیم، وقتی لباس‌های رنگی اهدایی صدام را از تن می‌ریختیم خوشحال بودیم.😏😆 لباس های اسیری تیره رنگ بود. با کمی دقت می‌شد فهمید همان لباس های نظامی است، با چهارخانه‌های سیاه؛ که لابد که نشان دهنده میله‌های زندان بود.🤕🤒 حس و حال حاجیان را داشتیم که در میقات به لباس احرام درمی‌آیند و سبک می‌شوند.😁 سبک شدیم.از اتاق کوچک بیرون آمدیم. روبه رو، دری بسته بود که روی آن با رنگ قرمز نوشته بودند:«قاعه 8». سربازی، شلاق به دست، دسته کلیدش را بیرون آورد و رفت که قفل سنگین قاعه یا آسایشگاه 8 را باز کند.🔐 تا لحظه وصال با اسرای هم وطن فقط چند متر فاصله بود😍❤️ دلم شور میزد. با خودم فکر می‌کردم یعنی می‌شود اکبر، بعد از آن جدایی تلخ، مداوا شده باشد و امروز میان این همه اسیر او را ببینم یا دست کم خبری از او بشنوم؟😢 حسن چه؟☹️ممکن است از بغداد به این اردوگاه آمده باشد و امروز عیش من تکمیل شود؟😫در همین فکرها بودم که درِ آسایشگاه باز شد. داخل شدیم. خدای من، چه می‌دیدم!😳🤯 بیست سی پیرمرد سفید موی دشاشه پوش!👴🏻😑 یکیشان عصایی داشت و سرش تا روی زانوهای لرزانش خم شده بود. جوان ترینشان مردی بلندقامت و استخوانی بود که چهل‌ساله نشان می‌داد.🧔🏻 آمد به استقبالمان. صورت یک یکمان را بوسید و به زبان فارسی، اما با لهجه غلیظ عربی، ورودمان را خوش آمد گفت.😐🙄 در آن لحظه وحشت کرده بودم. با خود گفتم که خدایا مگر اسارت چقدر سخت و طاقت فرساست که اینها را این قدر پیر کرده؟😨 فکر کردم لابد این آدم‌ها روز اول اسارتشان بسیجی یا سرباز یا فوقش درجه‌دار بوده اند. چگونه می‌شود ظرف یکی دو سال این قدر پیر و تکیده شوند؟😧 هجوم پیرمردها به سمت ما فرصت فکر کردن به این چیزها را از من گرفت.آن ها، در حالی که اشک شوق می‌ریختند، ما را در آغوش گرفتند و صورت هایمان را با بوسه‌هایشان خیس کردند💦😦 روبوسی‌ها که تمام شد، زانو به زانوی پیرمردها نشستیم و به قصه زندگی‌شان گوش دادیم.🙆🏻‍♂ آنجا بود که فهمیدیم آن بنده های خدا نه بسیجی‌اند، نه سرباز، نه درجه دار.😬 آنها مردم روستاهای مرزی خوزستان بودند که سربازان صدام، در اولین روزهای اشغال، آن ها را در جاده یا خانه یا مزرعه به اسیری گرفته بودند و آنجا نگهشان داشته بودند تا هنگامی که کار جنگ به آخر رسید، روز مبادله اسرا، به ازای هر یک، افسر یا سربازی تحویل بگیرند!💔☹️ مردی چهل‌ساله، که نامش کاظم بود، قصه زندگی ما را شنید و برای پیرمردهایی که فارسی را خوب بلد نبودند ترجمه کرد.🗣 داشتیم حرف می‌زدیم که صدای باریک و کش دار سوت آزادباش پیچید توی اردوگاه😵. می‌توانستیم از آسایشگاه‌های دیگر و محیط اردوگاه آشنا شویم. کاظم که ارشد آسایشگاه بود، به طرف ظرف‌های غذا، که به میخ‌های دیوار آویزان بود رفت.🤐 یکی از غصعه‌های مستطیل شکل را برداشت و پیش از آنکه از آسایشگاه بیرون برود به ما گفت:«وقت گرفتن شامه. یه ساعت دیگه سوت داخل باش می‌زنن. حتماً برید دست‌شویی که تا فردا صبح دیگه نمی‌تونید برید.🤕 چون توی آسایشگاه دست‌شویی نیست.»🤷🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
[ آگاھ‌ڪردن‌مردم؛ هوشیاربودن‌ودشمن‌را درهرچھره‌ولباسی‌‌شناختݩ؛ اساسۍترین‌تڪلیف‌ماست♥️🌱] @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
♥️ من و خورشید نشستیم و توافق کردیم صبح را با تپشِ نام تو آغاز کنیم...:)🍃 ✋🏻 @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳۳۳/۱۱/۰۵ محل تولد: پاچنار تهران تاریخ شهادت: ۱۳۶۸/۸/۲۸ محل شهادت: پنجوین وضعیت تأهل: متاهل مزار شهید: بهشت زهرای تهران ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•