4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
مَنبِهِشتنمےخواموقتےکِہتوبِهِشتَمباشے
کَربَلـاتواسہمَݩشُدهحتےیہقطعہکاشے
میکُنم تو دِلَم عَکسِگُنبَدتُ نَقّاشے :))🍃
#کربلـابطلبحسین💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدلله✋🏻
@Razeparvaz|🕊•
●|👤°•.
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام
شـهید
#سعیدکمالیکفراتی🍂
تاریخ تولد: ۱۳۶۹/۶/۱۹
محل تولد: روستای کفرات-نکا-مازندران
تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۲/۱۷
محل شهادت: خانطومان-سوریه
وضعیت تأهل: متاهل با یک فرزند
مزار شهید: ساری-حرمامامزادهعباس(ع)
#روزی5صلوات♥️
@Razeparvaz🕊|•
حــضـرت آقــا❤↓
شهید سلیمانی چهرهی بینالمللی مقاومت است و همهی دلبستگان مقاومت خونخواه اویند.
ادامـہ دهنـده{{مـڪٺب حاج قـاسـم}}
در مـڪتب سلـیمـانے ها قـدم بـردارید✨
🌺به یاد حاج قاسم سلیمانی سردار دلها❤️
#فدایےعباس؏
@Razeparvaz|🕊•
.
بدون چشمداشت محبت کنید☔️!
بارانے از عشق باشید^^!
کہ بارش آن دلهاے
غمگین را شاد مۍگرداند💛•°
.
#شهیدسیدجواداسدی 🌱
@Razeparvaz|🕊•
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
خـدا کند که موقع جان دادن؛
راضے باشد خدای مهربان♥️؛
و خودم به رحمټ او امیدوار
هستم نه بهعملکردِخودم :)..!
.
#شهیدحسینهمدانی🌱
#سالروزولادت🎈
@Razeparvaz|🕊•
•
کسے که رۅح بزࢪگ دارد..؛
جسـموتـن او..،
خواهناخواه به
زحمـت خواهدافتـاد!🤞🏻..
•
#شهیدمطهری🌱
@Razeparvaz|•🕊
4_5958444147336546070.mp3
3.48M
درجمعفرماندهان..
تویسیستمیکهماآموزشدیدیم
بهاینصورتهکه:
"اونیکهنوکرتره،درجشبالاتره..":)
#شهیدمصطفیصدرزاده 🌱
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_بیست_و_نه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
ساعت نه صبح بود.🕘
از حیاط زندان صداهای درهم و برهمی میآمد.😬
نالههای غم انگیز زنی و هقهق گریه مردی❕
دریچه روی در باز مانده بود. سرک کشیدم. همه اعضای خانوادهای را، از کوچک تا بزرگ، آورده بودند توی زندان برای بازجویی.😢
از جایی که نمیدیدم صدای گریه به گوش میرسید.🧐
نه صدای گریهای که در اثر کتک خوردن باشد؛ گریهای غم آلود از سرِ ترس.🙁
برگشتم و کنار محمد باباخانی نشستم. میخواستم از آنچه در حیاط دیده بودم برایش تعریف کنم که درِ زندان با صدایی خشک باز شد.🤕
صالح به سرعت پتویش را انداخت روی بالشی که شب گذشته رادیو را گذاشته بود زیرش و رفت به استقبال سربازی که تا وسط زندان پیش آمده بود. سرباز، بیتوجه به صالح، نگاهش را چرخاند روی جمع.🤨
انگار دنبال کسی میگشت. نگاهش از همه گذشت و روی منصور قفل شد.❗️ جلوتر آمد، پیراهن منصور را گرفت، دنبال خودش کشید بیرون، و در را قفل کرد.🔒
برای منصور دعا کردیم، برای سلامتیاش.🤲🏼
صالح، که مثل ما نمیدانست او را به کجا بردهاند، برگشت به طرف ما و پرسید:«هم باز این بچه زبون درازی کرد؟ صد بار بهش میگم منصور، این قدر با اینا بحث نکن.😣 وُلِک، چه کار داری کی اول جنگ رو شروع کرده، کی شجاع تره، کی حقه، کی باطله!»🤦🏻♂
ما حرفی برای گفتن نداشتیم. منصور واقعاً گاهی بیجهت برای خودش مشکل درست میکرد؛ مثل آن روز که توی مقرّ درباره سربازان عراقی گفت که چقدر ترسو هستند و عزّالدین، افسر عراقی سیلی محکمی زد توی گوشش.🤕👋🏾
هر چه غیبت منصور طولانی تر میشد اضطراب ما هم بیشتر میشد.😰
چند دقیقه بعد درِ زندان باز شد و منصور، در حالی که میخندید، آمد داخل.😳
دورهاش کردیم و همه با هم پرسیدیم:«چیشد منصور؟»😯
گفت:«هیچی بابا!😂یه خانواده عراقی رو کُمپلت آوردن زندان. پسر بزرگشون ترسیده بود. هی میلرزید و گریه میکرد. سرباز عراقی من رو برد و نشونش داد.🤣😁
یکی زد توی سرش و بهش گفت: گاو گنده!😠این بچه ایرانی دوازده سالشه. نه ماه هم هست که اسیره.⛓ همیشه هم داره میخنده. اون وقت تو با این هیکل خجالت نمیکشی؟😷بدون اینکه کسی کتکت بزنه داری گریه میکنی؟🙆🏻♂پسره وقتی این رو شنید گریهش بند اومد!»😂🤦🏻♂
هفته اول گذشت. محیط پرغوغای اردوگاه را که دیده بودیم تحمل زندان کوچک استخبارات برایمان سختتر شده بود.😓
هرروز که شاکر، نگهبان جدید، میآمد توی زندان بنا میکردیم به سروصدا و شکایت که ما را به چه گناهی اینجا نگه داشتهاید.😩
شاکر اگر حوصله داشت، دستش را هواپیما میکرد و در هوا حرکت میداد و صدای هواپیما را هم درمیآورد 😐✈️و میگفت: «پاریس.😍شما را میبرند پاریس؛ خیابان های شلوغ، دخترهای خوشگل!»😉
اما اگر سر کیف نبود، بیآنکه جوابی بدهد، در زندان را محکم میبست و میرفت.🤷🏻♂
یک روز، که تازه از مرخصی برگشته بود و ما باز هم شروع کرده بودیم به بیقراری، آمد داخل.😶
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_سی
#کتابآنبیستوسهنفر📚
درِ زندان را پشت سرش بست، با پوتین هایش پتوها را کنار زد، و شروع کرد به درد دل کردن.😖😫
ـ چرا این قدر از من سؤال میکنید⁉️ کلافهام کردید. مگر من میدانم چرا نمیگذارند شما مثل بقیه اسرا در اردوگاه باشید؟😒مگر ما اختیار داریم از مافوقمان سؤال کنیم؟🤭 اینجا ارتش است؛ ارتش عراق.🤕کسی حق ندارد اینجا از کسی سؤال کند!🤫
شاکر در این لحظه باتومش را زد به دیوار زندان و گفت:«این دیوار سفید است.⚪️ ولی اگر ابووقاص بگوید قرمز است، من باید بگویم:«نعم سیدی. شما درست می گویید. قرمز است!»🔴✋🏿
نگاهی دوباره به در زندان انداخت و ادامه داد:«بعد از یک ماه وقتی چند روز میروم به مرخصی زن برادرم سراغ شوهرش را از من میگیرد.😔داییام سراغ پسرش را از من میگیرد.☹️👨🏻هر کسی سراغ عزیزش را، که معلوم نیست در کدام جبهه کشته یا اسیر شده، از من میگیرد.🙍🏻♂هر وقت میروم میبینم یکی از خانواده های محلهمان سیاه پوشیده و بچهشان در جنگ کشته شده.💔وقتی این اوضاع را میبینم مرخصیام را نیمه تمام میگذارم و برمیگردم اینجا؛ بلکه فکرم راحت باشد.😞اینجا هم که شما نمیگذارید. هی سؤال میکنید ...»🙄
شاکر حرف هایش را گفت. احساس سبکی کرد و از زندان رفت بیرون.🔒
در که بسته شد، صالح گفت:«دیدید بچه ها؟ این روحیه ارتش صدامه!»😏🤣
تازه داشتم پاسخی برای سؤالی که شب عملیات برایم پیش آمده بود پیدا میکردم که چرا این ها به این راحتی تسلیم میشوند و چرا از تاریکی شب برای فرار استفاده نمیکنند🌚🏃🏻♂!
شب های بلند زمستان از خاطرات گذشته مان در ایران حرف میزدیم.💁🏻♂
وقتی صحبتمان گل میانداخت، حلقه مینشستیم و پتویی میانداختیم روی پاهایمان که گرم بشویم و فارغ از زندان و غم هایش میگفتیم و میخندیدیم.😅❤️
یک شب سلمان زادخوش داستان کولی هایی را تعریف کرد که مسجد جامع کرمان را آتش زده بودند.🕌🔥
گفت که هر وقت سالگرد آتش زدن مسجد جامع میشود و عکس های آن واقعه را چاپ میکنند همیشه عکس دوچرخه سوختهاش را میبیند که جلوی در مسجد جامع، میان موتورسیکلتها و دوچرخه های سوخته، افتاده است.🚲🙁
ابوالفضلمحمدی داستان خانم کلانتری، همسایه فارسی زبانشان در روستای قیدار زنجان، را تعریف کرد که برای صحبت کردن با اهالی روستا و مادر او چه مشکلها داشته و ابوالفصل از این ناهمزبانی خاطرات شیرینی داشت.👌🏼
حسن مستشرق از زورخانهای که پدرش مرشد آن بود تعریف کرد و از روزهایی که جلوی مغازه دوچرخهسازی پدر در میدان ساعت ساری تاب رینگ دوچرخهها را میگرفته.😌🔧
سین بهزادی داستان پسرک بازیگوشی از روستایشان را تعریف کرد. میگفت:«توی روستای ما پسربچهای نشسته بود روی گرجین[خرمنکوبقدیمیساختهشدهازچوبوآهن].👦🏻 گاوا🐮، که گرجین رو میکشیدن و زمین رو شخم میزدن، یه دفعه رم میکنن و پسرک میافته بین صفحه های گرجین و سرش اونجا گیر میکنه.😱پدرش، که برای متوقف کردن گاوا داد و فریاد میکرده، صدای بچه رو نمیشنیده که یک ریز میگفته:«باوا ... گاوا ... گرجین ... کلّهم ...»🗣
بعد از آن روز، هر وقت کنار حسین بهزادی مینشستم با پنجهام کلهاش را میفشردم و میگفتم:«بگو باوا ... گاوا ... گرجین ... کلّهم ...»😂تا نمیگفت ولش نمیکردم.
حمید مستقیمی از عملیات بستان و فتحالمبین خاطرهها داشت و یحیی قشمی از دلواپسی های مادرش، وقتی که شب میافتاده روی جزیره و پدرش هنوز از دریا برنگشته بوده.😕🌊
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•