eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
‌‌ مَن‌بِهِشت‌نمےخوام‌وقتے‌کِہ‌تو‌بِهِشتَم‌باشے‌ کَربَلـات‌واسہ‌مَݩ‌شُده‌حتے‌یہ‌قطعہ‌کاشے‌ میکُنم تو دِلَم عَکسِ‌گُنبَدتُ نَقّاشے :))🍃 💔 ✋🏻 @Razeparvaz|🕊•
●|👤°•. فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍂 تاریخ تولد: ۱۳۶۹/۶/۱۹ محل تولد: روستای کفرات-نکا-مازندران تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۲/۱۷ محل شهادت: خانطومان-سوریه وضعیت تأهل: متاهل با یک فرزند مزار شهید: ساری-حرم‌امامزاده‌عباس(ع) ♥️ @Razeparvaz🕊|•
حــضـرت آقــا‌❤↓ ‌شهید سلیمانی چهره‌ی بین‌المللی مقاومت است و همه‌ی دلبستگان مقاومت خونخواه اویند. ادامـہ دهنـده{{مـڪٺب حاج قـاسـم}} در مـڪتب سلـیمـانے ها قـدم بـردارید✨ 🌺به یاد حاج قاسم سلیمانی سردار دلها❤️ ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
. بدون‌ چشم‌داشت‌ محبت ‌کنید☔️! بارانے ‌از‌ عشق ‌باشید^^! کہ‌ بارش ‌آن دلهاے ‌غمگین ‌را‌ شاد‌ مۍگرداند💛•° . 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Razeparvaz|🕊•
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. خـدا کند که موقع جان دادن؛ راضے باشد خدای مهربان♥️؛ و خودم به رحمټ او امیدوار هستم نه به‌عملکردِخودم :)..! . 🌱 🎈 @Razeparvaz|🕊•
• ‌‌کسے که رۅح بزࢪگ دارد..؛ جسـم‌و‌تـن او..، خواه‌ناخواه به زحمـت خواهد‌افتـاد!🤞🏻.. • 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Razeparvaz|•🕊
4_5958444147336546070.mp3
3.48M
در‌جمع‌فرماندهان.. توی‌سیستمی‌که‌ما‌آموزش‌دیدیم‌ به‌این‌صورته‌که: "اونی‌که‌نوکر‌تره،‌درجش‌بالاتره..":) 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 ساعت نه صبح بود.🕘 از حیاط زندان صداهای درهم و برهمی می‌آمد.😬 ناله‌‌های غم انگیز زنی و هق‌هق گریه مردی❕ دریچه روی در باز مانده بود. سرک کشیدم. همه اعضای خانواده‌ای را، از کوچک تا بزرگ، آورده بودند توی زندان برای بازجویی.😢 از جایی که نمی‌دیدم صدای گریه به گوش می‌رسید.🧐 نه صدای گریه‌ای که در اثر کتک خوردن باشد؛ گریه‌ای غم آلود از سرِ ترس.🙁 برگشتم و کنار محمد باباخانی نشستم. می‌خواستم از آنچه در حیاط دیده بودم برایش تعریف کنم که درِ زندان با صدایی خشک باز شد.🤕 صالح به سرعت پتویش را انداخت روی بالشی که شب گذشته رادیو را گذاشته بود زیرش و رفت به استقبال سربازی که تا وسط زندان پیش آمده بود. سرباز، بی‌توجه به صالح، نگاهش را چرخاند روی جمع.🤨 انگار دنبال کسی می‌گشت. نگاهش از همه گذشت و روی منصور قفل شد.❗️ جلوتر آمد، پیراهن منصور را گرفت، دنبال خودش کشید بیرون، و در را قفل کرد.🔒 برای منصور دعا کردیم، برای سلامتی‌اش.🤲🏼 صالح، که مثل ما نمی‌دانست او را به کجا برده‌اند، برگشت به طرف ما و پرسید:‌«هم باز این بچه زبون درازی کرد؟ صد بار بهش میگم منصور، این قدر با اینا بحث نکن.😣 وُلِک، چه کار داری کی اول جنگ رو شروع کرده، کی شجاع تره، کی حقه، کی باطله!»🤦🏻‍♂ ما حرفی برای گفتن نداشتیم. منصور واقعاً گاهی بی‌جهت برای خودش مشکل درست می‌کرد؛ مثل آن روز که توی مقرّ درباره سربازان عراقی گفت که چقدر ترسو هستند و عزّالدین، افسر عراقی سیلی محکمی زد توی گوشش.🤕👋🏾 هر چه غیبت منصور طولانی تر می‌شد اضطراب ما هم بیشتر می‌شد.😰 چند دقیقه بعد درِ زندان باز شد و منصور، در حالی که می‌خندید، آمد داخل.😳 دوره‌اش کردیم و همه با هم پرسیدیم:‌«چی‌شد منصور؟»😯 گفت:«هیچی بابا!😂یه خانواده عراقی رو کُمپلت آوردن زندان. پسر بزرگشون ترسیده بود. هی می‌لرزید و گریه می‌کرد. سرباز عراقی من رو برد و نشونش داد.🤣😁 یکی زد توی سرش و بهش گفت: گاو گنده!😠این بچه ایرانی دوازده سالشه. نه ماه هم هست که اسیره.⛓ همیشه هم داره می‌خنده. اون وقت تو با این هیکل خجالت نمی‌کشی؟😷بدون اینکه کسی کتکت بزنه داری گریه می‌کنی؟🙆🏻‍♂پسره وقتی این رو شنید گریه‌ش بند اومد!»😂🤦🏻‍♂ هفته اول گذشت. محیط پرغوغای اردوگاه را که دیده بودیم تحمل زندان کوچک استخبارات برایمان سخت‌تر شده بود.😓 هرروز که شاکر، نگهبان جدید، می‌آمد توی زندان بنا می‌کردیم به سروصدا و شکایت که ما را به چه گناهی اینجا نگه داشته‌اید.😩 شاکر اگر حوصله داشت، دستش را هواپیما می‌کرد و در هوا حرکت می‌داد و صدای هواپیما را هم درمی‌آورد 😐✈️و می‌گفت: «پاریس.😍شما را می‌برند پاریس؛ خیابان های شلوغ، دخترهای خوشگل!»😉 اما اگر سر کیف نبود، بی‌آنکه جوابی بدهد، در زندان را محکم می‌بست و می‌رفت.🤷🏻‍♂ یک روز، که تازه از مرخصی برگشته بود و ما باز هم شروع کرده بودیم به بی‌قراری، آمد داخل.😶 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 درِ زندان را پشت سرش بست، با پوتین هایش پتوها را کنار زد، و شروع کرد به درد دل کردن.😖😫 ـ چرا این قدر از من سؤال می‌کنید⁉️ کلافه‌ام کردید. مگر من می‌دانم چرا نمی‌گذارند شما مثل بقیه اسرا در اردوگاه باشید؟😒مگر ما اختیار داریم از مافوقمان سؤال کنیم؟🤭 اینجا ارتش است؛ ارتش عراق.🤕کسی حق ندارد اینجا از کسی سؤال کند!🤫 شاکر در این لحظه باتومش را زد به دیوار زندان و گفت:«این دیوار سفید است.⚪️ ولی اگر ابووقاص بگوید قرمز است، من باید بگویم:«نعم سیدی. شما درست می گویید. قرمز است!»🔴✋🏿 نگاهی دوباره به در زندان انداخت و ادامه داد:«بعد از یک ماه وقتی چند روز می‌روم به مرخصی زن برادرم سراغ شوهرش را از من می‌گیرد.😔دایی‌ام سراغ پسرش را از من می‌گیرد.☹️👨🏻هر کسی سراغ عزیزش را، که معلوم نیست در کدام جبهه کشته یا اسیر شده، از من می‌گیرد.🙍🏻‍♂هر وقت می‌روم می‌بینم یکی از خانواده های محله‌مان سیاه پوشیده و بچه‌شان در جنگ کشته شده.💔وقتی این اوضاع را می‌بینم مرخصی‌ام را نیمه تمام می‌گذارم و برمی‌گردم اینجا؛ بلکه فکرم راحت باشد.😞اینجا هم که شما نمی‌گذارید. هی سؤال می‌کنید ...»🙄 شاکر حرف هایش را گفت. احساس سبکی کرد و از زندان رفت بیرون.🔒 در که بسته شد، صالح گفت:«دیدید بچه ها؟ این روحیه ارتش صدامه!»😏🤣 تازه داشتم پاسخی برای سؤالی که شب عملیات برایم پیش آمده بود پیدا می‌کردم که چرا این ها به این راحتی تسلیم می‌شوند و چرا از تاریکی شب برای فرار استفاده نمی‌کنند🌚🏃🏻‍♂! شب های بلند زمستان از خاطرات گذشته مان در ایران حرف می‌زدیم.💁🏻‍♂ وقتی صحبتمان گل میانداخت، حلقه می‌نشستیم و پتویی می‌انداختیم روی پاهایمان که گرم بشویم و فارغ از زندان و غم هایش می‌گفتیم و می‌خندیدیم.😅❤️ یک شب سلمان زادخوش داستان کولی هایی را تعریف کرد که مسجد جامع کرمان را آتش زده بودند.🕌🔥 گفت که هر وقت سالگرد آتش زدن مسجد جامع میشود و عکس های آن واقعه را چاپ می‌کنند همیشه عکس دوچرخه سوخته‌اش را می‌بیند که جلوی در مسجد جامع، میان موتورسیکلت‌ها و دوچرخه های سوخته، افتاده است.🚲🙁 ابوالفضل‌محمدی داستان خانم کلانتری، همسایه فارسی زبانشان در روستای قیدار زنجان، را تعریف کرد که برای صحبت کردن با اهالی روستا و مادر او چه مشکل‌ها داشته و ابوالفصل از این ناهم‌زبانی خاطرات شیرینی داشت.👌🏼 حسن مستشرق از زورخانه‌ای که پدرش مرشد آن بود تعریف کرد و از روزهایی که جلوی مغازه دوچرخه‌سازی پدر در میدان ساعت ساری تاب رینگ دوچرخه‌ها را می‌گرفته.😌🔧 سین بهزادی داستان پسرک بازیگوشی از روستایشان را تعریف کرد. میگفت:«توی روستای ما پسربچه‌ای نشسته بود روی گرجین[خرمن‌کوب‌قدیمی‌ساخته‌شده‌از‌چوب‌و‌آهن].👦🏻 گاوا🐮، که گرجین رو می‌کشیدن و زمین رو شخم می‌زدن، یه دفعه رم می‌کنن و پسرک می‌افته بین صفحه های گرجین و سرش اونجا گیر می‌کنه.😱پدرش، که برای متوقف کردن گاوا داد و فریاد می‌کرده، صدای بچه رو نمی‌شنیده که یک ریز می‌گفته:«باوا ... گاوا ... گرجین ... کلّه‌م ...»🗣 بعد از آن روز، هر وقت کنار حسین بهزادی می‌نشستم با پنجه‌ام کله‌اش را می‌فشردم و می‌گفتم:«بگو باوا ... گاوا ... گرجین ... کلّه‌م ...»😂تا نمی‌گفت ولش نمی‌کردم. حمید مستقیمی از عملیات بستان و فتح‌المبین خاطره‌ها داشت و یحیی قشمی از دلواپسی های مادرش، وقتی که شب می‌افتاده روی جزیره و پدرش هنوز از دریا برنگشته بوده.😕🌊 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•