"رازِپَـــــرۈاز"
میگن هروقت که بُریدی
از همهکس و همهجا
بُـــرو پابوس
امامرضا💔
+ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ
فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى،
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً
زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً،
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
#چهارشنبه_های_زیارتی🌿
↳| @Razeparvaz|🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اخلاص یعنے این :)🕊..
#شھید_محمود_رادمهر
↳| @Razeparvaz|🏴
خدايا...!
اگر میدانستم با مرگ من
يک دختر
در دامان حجاب میرود،
حاضربودم
هزاران بار بميـرم،
تا هزاران دختر
در دامان حجاب بروند :)☝️🏻🥀
#شهیدبࢪونسے🌿
↳| @Razeparvaz|🏴
•🐚⃟ ⃟🌿•
یعنيمیشھ . . .
اونروز . .
توےتنگنایقبـر
شونھهاموبگیری . . تکونبدی . . .
بگی:
+"إسمع،إفهم..أناحسینبنعلي . . .
أناابنأبیطالب . . ."
سروکارتبامناست . . . :)🌱
#حسینجانـم💚✨
#شَرفالشَمس
↳| @Razeparvaz|🏴
•🔗⃟ ⃟🍓•
#حرف_حساب
میگفت:
خدانگاهمۍڪنہبِبینہتۅ بابَندهھاشچہ جۅرۍتامۍڪنۍھمۅنجۅرۍباھاتتامۍڪنہ..
#شَرفالشَمس♥️
↳| @Razeparvaz|🏴
•🐚⃟ ⃟🌻•
#بیـᏪــو
تاکیبہتوازدورسلامیبرسانم
جانبیتوبہلبآمده،ایپارهیجانم
#شَرفالشَمس✨
↳| @Razeparvaz|🏴
•🐚⃟ ⃟🦋•
#دلے
نشدڪہپربزنمعشقآنحواݪـےرا
ببخشبرمنمسکینشکستهباݪےرا
نشدڪہپاۍپیادهبہدرگہتبرسم
وتحفہآورمایندستهاۍخاݪـےرا
#السلامعلیکیاقتیلالعبرات
#شَرفالشَمس🌊
↳| @Razeparvaz|🏴
[• #شیرمادر🧕🏻 •]
امامرضا﴿؏﴾:
برای کودک شیری
بهتࢪ از شیر مادرش نیست🍼😇
📚عیوناخبارالرضا؏؛ج۲؛ص۳۴
#حدیثبیستم
#چهلحدیثزندگےساز
↳| @Razeparvaz|🏴
•••📖
#بخش_هشتم
#کتابآنبیستوسهنفر📚
یک روز برزو را قانع کردم برای دیدن حسن اسکندری، در جبهه کناری، همراهم بیاید.😃 برزو پسری مهربان بود.❣ قبل از اینکه جبههای بشود، کنار دست پدرش، مشهدی قلندر قانع، مینشست توی مینی بوس و روی خط فاریاب ـ جیرفت کار میکرد.🛠⚒ در عملیات بستان و فتح المبین هم شرکت کرده بود.💪
راه افتادیم. در راه کمی اضطراب داشتم.😬 نه با فرمانده درباره رفتنمان حرفی زده بودم و نه با یوسف، که در جبهه بزرگتر من بود.🤦🏻♂ قمقمه هایمان را پر از آب و تفنگهایمان را حمایل کردیم و زدیم به دشت وسیعی که از کنار باتلاق سمت چپ تا دوردست ها ادامه می یافت.👀🚌
توی راه گاهی صدای خمپاره های دشمن به گوش میرسید، که از روی سرمان به سمت مواضع توپخانه ارتش خودمان میرفت.😨 ترس برم داشته بود.😰😑 پشت خاکریز و توی سنگر امن بود. اما آنجا، وسط دشت، هر لحظه احتمال دیده شدن ما وجود داشت.😱 با این حال، زیر آفتاب گرم زمستانی، که ته مانده آب داخل چاله های زمین را بخار میکرد، پیش میرفتیم.🤯😧
ساعتی بعد، به خاکریزی نزدیک شدیم🤨به نگهبان های خط فهماندیم خودی هستیم و وارد محوطه سنگرها شدیم.✋🏼 خیلی راحت حسن را پیدا کردیم. از دیدن ما تعجب کرد.😟یک دیگر را در آغوش گرفتیم و بلند خندیدیم.😆❤️ پس از احوال پرسی، حسن ما را به سنگرش دعوت کرد. سنگرش بهتر از سنگر ما بود.😵 گوشهای از سنگر نان و پنیر و دو قوطی فلزی بزرگ مربای هویج گذاشته بودند😋🧐
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
↳| @Razeparvaz|🏴