•🐚⃟ ⃟🌿•
یعنيمیشھ . . .
اونروز . .
توےتنگنایقبـر
شونھهاموبگیری . . تکونبدی . . .
بگی:
+"إسمع،إفهم..أناحسینبنعلي . . .
أناابنأبیطالب . . ."
سروکارتبامناست . . . :)🌱
#حسینجانـم💚✨
#شَرفالشَمس
↳| @Razeparvaz|🏴
•🔗⃟ ⃟🍓•
#حرف_حساب
میگفت:
خدانگاهمۍڪنہبِبینہتۅ بابَندهھاشچہ جۅرۍتامۍڪنۍھمۅنجۅرۍباھاتتامۍڪنہ..
#شَرفالشَمس♥️
↳| @Razeparvaz|🏴
•🐚⃟ ⃟🌻•
#بیـᏪــو
تاکیبہتوازدورسلامیبرسانم
جانبیتوبہلبآمده،ایپارهیجانم
#شَرفالشَمس✨
↳| @Razeparvaz|🏴
•🐚⃟ ⃟🦋•
#دلے
نشدڪہپربزنمعشقآنحواݪـےرا
ببخشبرمنمسکینشکستهباݪےرا
نشدڪہپاۍپیادهبہدرگہتبرسم
وتحفہآورمایندستهاۍخاݪـےرا
#السلامعلیکیاقتیلالعبرات
#شَرفالشَمس🌊
↳| @Razeparvaz|🏴
[• #شیرمادر🧕🏻 •]
امامرضا﴿؏﴾:
برای کودک شیری
بهتࢪ از شیر مادرش نیست🍼😇
📚عیوناخبارالرضا؏؛ج۲؛ص۳۴
#حدیثبیستم
#چهلحدیثزندگےساز
↳| @Razeparvaz|🏴
•••📖
#بخش_هشتم
#کتابآنبیستوسهنفر📚
یک روز برزو را قانع کردم برای دیدن حسن اسکندری، در جبهه کناری، همراهم بیاید.😃 برزو پسری مهربان بود.❣ قبل از اینکه جبههای بشود، کنار دست پدرش، مشهدی قلندر قانع، مینشست توی مینی بوس و روی خط فاریاب ـ جیرفت کار میکرد.🛠⚒ در عملیات بستان و فتح المبین هم شرکت کرده بود.💪
راه افتادیم. در راه کمی اضطراب داشتم.😬 نه با فرمانده درباره رفتنمان حرفی زده بودم و نه با یوسف، که در جبهه بزرگتر من بود.🤦🏻♂ قمقمه هایمان را پر از آب و تفنگهایمان را حمایل کردیم و زدیم به دشت وسیعی که از کنار باتلاق سمت چپ تا دوردست ها ادامه می یافت.👀🚌
توی راه گاهی صدای خمپاره های دشمن به گوش میرسید، که از روی سرمان به سمت مواضع توپخانه ارتش خودمان میرفت.😨 ترس برم داشته بود.😰😑 پشت خاکریز و توی سنگر امن بود. اما آنجا، وسط دشت، هر لحظه احتمال دیده شدن ما وجود داشت.😱 با این حال، زیر آفتاب گرم زمستانی، که ته مانده آب داخل چاله های زمین را بخار میکرد، پیش میرفتیم.🤯😧
ساعتی بعد، به خاکریزی نزدیک شدیم🤨به نگهبان های خط فهماندیم خودی هستیم و وارد محوطه سنگرها شدیم.✋🏼 خیلی راحت حسن را پیدا کردیم. از دیدن ما تعجب کرد.😟یک دیگر را در آغوش گرفتیم و بلند خندیدیم.😆❤️ پس از احوال پرسی، حسن ما را به سنگرش دعوت کرد. سنگرش بهتر از سنگر ما بود.😵 گوشهای از سنگر نان و پنیر و دو قوطی فلزی بزرگ مربای هویج گذاشته بودند😋🧐
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
↳| @Razeparvaz|🏴
•••📖
#بخش_نهم
#کتابآنبیستوسهنفر📚
حسن و هم سنگرانش با غذای گرم از ما پذیرایی کردند🤩😋 و بعد از ناهار اتفاقاتی را که در آن جبهه یا جبهه های دیگر افتاده بود برایمان تعریف کردند؛💁🏻♂ مثلاً ماجرای یکی از بچه های اطلاعات عملیات را که رفته بود توی سنگر عراقی ها، یکی از آن ها را کشته بود، و گوش آن بینوا را برای اثبات ادعایش با خود آورده بود.😳👂🔪
از دیدار حسن سیر نمیشدیم؛ اما باید قبل از غروب آفتاب به سنگرهایمان برمیگشتیم.⛅️ با حسن اسکندری و دوستانش روبوسی کردیم و راه بازگشت را پیش گرفتیم.😗👋 چند قدم که دور شدیم، حسن صدا زد: «احمد، واست. کارت دارُم.»😄🖐🏼
ایستادم.🤓
حسن نزدیک شد و گفت: «عید ایایی بِرین مشهد؟»😁
با خوشحالی پیشنهاد او را پذیرفتم.😍👌🏼سپس با برزو راهی شدم🚙
میانه راه صندوقی را دیدیم که نیمه آن از زمین بیرون زده بود.😯📦به زحمت نیمه دیگرش را از گل درآوردیم و در آن را باز کردیم. نوار تاخورده ای از گلوله های کالیبر، صحیح و سالم و برّاق، داخل صندوق میدرخشید؛ مثل گنج!😍🤩خواستیم آن را با خودمان ببریم؛ اما راه دور بود و صندوق سنگین.🙁تا آنجا که میتوانستیم از فشنگهای داخلش برداشتیم و با خود بردیم😎🚙
قبل از غروب آفتاب به سنگرهایمان رسیدیم. داستان دیدار با حسن را برای دو برادرم، یوسف و محسن، و علیجان تعریف کردیم، بیآنکه بدانیم آن فشنگ ها چه سرنوشتی برایمان رقم خواهند زد.😑🤕
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
↳| @Razeparvaz|🏴
#حرفناب 🌸
میگفت:
انسـان هاسقوط مۍ ڪننـد!
وقتـی نگاه و راه خداوند را...
بھ قیمتـ ؛
گناه بہ شیـطان بفروشنـد :)
↳| @Razeparvaz|🏴
#تلنگرانہ💔
#محضاطلاع🙄
امامحسین‹؏›نوڪریرو
کهنوڪریپدرومادرشرو
نمیکنهنمیخواد ...!
↳| @Razeparvaz|🏴
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
↳| @Razeparvaz|🏴