#السلامعلیڪیآباعبدالله✋🏻
#دلتنگحرم💔
.
روی قبرم بنویسید به یک خط درشت
دوری از شارع بین الحرمین او را کشت
.
@Razeparvaz|🕊•
•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید
#حسینمحرابی🌿🌻
تاریخ تولد:۱۳۵۶/۶/۳۰
محل تولد: نیشابور
تاریخ شهادت:۱۳۹۵/۹/۱۰
محل شهادت:حلب،سوریه
وضعیت تأهل:متاهل با سه فرزند
مزار شهید:مشهد-بهشت رضا ع
#روزی۵صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•
#یاصاحبالزمان"عج"✨
جمعه
تنها با تو
زیبا میشود :)
ای قرارِ دل بیقرارم•
| #اللهمعجللولیڪالفرج |
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیعتبا امامزمان♥️
#آسانترینوظایفمنتظرآن🌱
@Razeparvaz|🕊•
《اگریڪ¹ روز پاڪ باشید وگناه
نڪنیدحتما آقا(عج)رادرخواب مےبینی!.
واگر ۱۰روز پاڪ باشی..؛
خود حضـࢪت راخواهی دید!》♥️
#شهیداحمدعلینیری🌱
@Razeparvaz|🕊•
.
●°•|آیتالله بهجت...؛
.
اَگر بَرایِ فَࢪج دُعا مےکُنید، عَݪامٺِ آن
اَسٺ کہ هَنۅز ایماݩِ شُما پابَرجاسٺ🌿
.
#اݪلھمعجڵلۅڶیكالفࢪج🦋
@Razeparvaz|🕊•
『#شہیداݩہ』🍃
شهادت
باراناست...؛
همهازآنبهرهمندند...؛
امافقطعدهےازآنلذتمیبرند... :)
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°پـس کـدامـین
جـمـعـه مـیایـی؟
#صاحبنا♥️
@Razeparvaz|🕊•
پنداࢪ ما ایݩ اسټ کہ ما ماندهایم✋🏼
و شھدا رفتہاند💔
امـا . . . !
حقیقٺ آݧ اسټ کہ↯
زماݩ ما را با خود برده است🤦🏻♂
و شھدا ماندهاند . . .🌻
#شهیدمرتضیآوینی🌱
@Razeparvaz|🕊•
"رازِپَـــــرۈاز"
°پـس کـدامـین جـمـعـه مـیایـی؟ #صاحبنا♥️ @Razeparvaz|🕊•
.
جمعه هايي كھ نبوديد بھ تفريح زديم
ما فقط در غم هجران تو تسبيح زديم...!
.
#السلامعلیکیاصـاحبالزمان 🍂
@Razeparvaz|🕊•
.
در دنـیا رازے اسټ کہ جـز بہ
بهاۍِخۅن فاش نمےشود ...🖤
.
#شهیدمرتضیآوینی🌱
@Razeparvaz|🕊•
「 ♥️🖌✋🏻」
قلم مےزنید براۍ خدا باشد...؛
قدم برمےدارید براۍ خدا باشد...؛
حرف مےزنید براۍ خدا باشد...؛
همہچے همہچے براۍ خدا باشد...:)
#شهیدمحمدابراهیمهمت🌱
#وصیتنامه📝
@Razeparvaz|🕊•
•❪🕊💣💔❫•
گریہ مےکرد ...😭
و اصࢪار داشت کہ بہ جبهہ برود ...🙍🏻♂
پدڔش گفت: تو هنۅز بچہای!🙄
جبهہ هم جای بازی نیست کہ تۆ مےخواهے بروێ . . .!🤦🏻♂
حسن گفت: مگر کࢪبݪا قاسم نداشټ؟
من هم قاسـم مےشوم . . .✌️🏻
#شهیدحسنیزدانی🌱
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_چهل_و_یک
#کتابآنبیستوسهنفر📚
چند نفر از بچه های گردان به سمت آن ها شلیک میکردند.💣
من هم بخت خودم را آزمودم و خشابی به سمت آنها شلیک کردم.😌 اما با آن همه گلولهای که میفرستادیم عراقیها همچنان سالم میرفتند.😐
وقتی خیلی دور شدند و ما تقریباً از زدن آن ها مأیوس شدیم، تیری، که معلوم نشد از لوله تفنگ کداممان خارج شد، به پای یکیشان اصابت کرد.👊🏻
اما او لنگان لنگان، همراه دو رفیقش، از تیررس ما خارج شد.🤦🏻♂ این ابتدا و انتهای دشمن کُشی من بود.😄
وقتی آفتاب روز دهم اردیبهشت سال 1361 بالا آمد و دشتِ سوراخ سوراخ از شلیک خمپاره و توپ و آرپی جی را روشن کرد، خودمان را پشت خاکریز بلندی دیدیم که از پیش و پشت به دو دشت صاف و پهناور مشرف بود.😟
در هر دو دشت نیروهای دشمن مستقر شده بودند و ما آن وسط گیر افتاده بودیم.😰
ناکامی تیپ نور کار دست ما داده بود. دشمنی که از پشت سر به ما شلیک میکرد همان بود که شب قبل باید با حمله تیپ نور عقب مینشست.😓😫
اما حمله ناموفق آنها زحمات حاج قاسم، فرمانده تیپ ما، را به باد داده بود.😒
حالا دشمنِ جامانده در پشت سرْ ما را در تیررس خود داشت. بالا رفتن از خاکریز در آن ساعات دو پیامد مهم داشت؛ اول خوردن گلوله از سینه، دوم خوردن گلوله از کمر!😨😑
که هیچ یک به نفع ما نبود. بنابراین باید در نقطه صفر خاکریز برای خودمان جان پناه میساختیم. دست به کار شدیم با سرنیزه.🤕
ساعتی بعد یکی از بچه های گردان خبر بدی آورد.☹️
-عراقیا با یه عالمه تانک دارن پاتک می زنن!😱
با احتیاط خودم را به تاج خاکریز رساندم. خبر درست بود😣 تانکهای دشمن، با آرایش نعل شکل، آرام آرام به ما نزدیک میشدند. بیسیم چی با عقبه تماس گرفت. اما خبرهای خوشی از آن سو نشنید.😔
انگار کار ما گره خورده بود. نیروی کمکی نتوانسته بود توی روز روشن از آن دشت صاف عبور کند و به ما برسد.😞
آفتاب رسیده بود وسط آسمان که حسن اسکندری و چند آرپی جی زن دیگر متوجه شدند در آخرین نقطه خاکریزْ حجم آتش دشمن کمتر است.🧐🔥
آنجا جای خوبی برای زدن تانک های مهاجم بود. حسن بلند شد. اکبر را هم با خودش برد.🧔🏻👱🏻♂
اما به من گفت: «فعلاً به گلوله های تو نیازی نیست. هر وقت لازم بود خبرت می کنم.»✋🏻
این را گفت و هر دو، به سرعت باد، با قدی نیمه افراشته، به سمت قسمت کم ارتفاع خاکریز دویدند. تا آن لحظه تعداد زیادی از نیروهایمان شهید شده بودند.🖤
عراقیها در ریختن توپ و خمپاره بر سر آن گردان محاصره شده، که ما بودیم، کم نگذاشتند. بین من و دوستانم فاصله افتاده بود؛ البته نه آن قدر که متوجه زخمیشدن اکبر نشوم.😱😢
دشمن، که متوجه نفوذ آرپیجیزنها به قسمت انتهایی خاکریز شده بود، آتش خود را روی آن نقطه بیشتر کرد.😵
به سختی خودم را به بچه ها نزدیکتر کردم. از دور متوجه نقطهای خون روی شلوار اکبر شدم.😯
گمان کردم ترکش کوچکی خورده. اما، همانطور که نگاهم روی ران زخمی او قفل شده بود، دیدم دایره خون روی شلوارش وسیعتر و وسیعتر می شود.😧 بیشتر نماندم. دویدم.
حسن از انتهای خاکریز با تندی فریاد زد: «احمد، نیا! اینجا خطرناکه!»🤯
اما من رفتم.
وقتی رسیدم رنگ به رخسار اکبر نمانده بود. گلوله کالیبر در رانش نشسته بود و خون با فشار از سوراخ بزرگی، که در کشاله رانش ایجاد شده بود، بیرون میزد.😦💥
باید جابه جا میشدیم. آنجا جای ماندن نبود. اکبر روی پای خودش راه افتاد؛ با همان تن خون رفته و بیرمق.
همه توانش را در پاهایش جمع کرد. اما بیشتر از ده قدم نتوانست از مهلکه دور شود.☹️🙍🏻♂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_چهل_و_دو
#کتابآنبیستوسهنفر📚
روی زمین دراز کشید؛ جایی که گلوله کمتری میآمد.👀
تشنه بود؛ خیلی تشنه.😥
آب خواست.💧
قمقمه هایمان خالی بود.💔حسن از میان گلولهها عبور کرد و از فانسقه نمیدانم کدام شهید قمقمهای آب باز کرد و آورد.😃💙
خون از ران سوراخ شده اکبر قل میزد و خاک زیر پایش را خیس میکرد.😢🤕 هر چه باند داشتیم بستیم روی زخمش؛ اما جلودار خونریزی نبود.😭
حسن دوباره از جا بلند شد؛ مثل برادری بزرگتر که احساس میکرد وظیفهای دارد و باید شخصا آن را به انجام برساند.✌️🏻
چند لحظه پیشتر خودش را برای آوردن آب در خطر انداخته بود و این بار نوبت من بود که به جستوجوی وسایل پانسمان بروم.😬💪🏻اما حسن به من اجازه نداد😕❌
خودش بلند شد و رفت. با رفتن او احساس بدی پیدا کردم.😔 گمان نمیکردم سالم برگردد.😭 داشتم حسابی تنها میشدم. اکبر دیگر کاملاً توانش را از دست داده بود.😭
نگاه جست وجوگرش را به اطراف دشت میچرخاند و پشت سر هم میگفت: «یا امام زمان.»😓🤗
با نگاهش انگار دنبال کسی میگشت. وقتی او را ندید، به من گفت: «پس کجایی آقا امام زمان؟»🖤
احساس میکرد رفتنی است و شنیده بود امام زمان در لحظه شهادت به بالین رزمندگان میآید.😭💔
در آن لحظههای پردرد، دنبال معشوقی میگشت که امید داشت به بالینش بیاید. داشتم نگران حسن میشدم که دیدم از دور دارد میآید؛ با دست پُر.🤩💙
لباس اکبر را، که خیس و سنگین از خون شده بود، درآوردیم. از جای گلوله کالیبرْ خون هنوز قُل میزد بیرون.☹️
زخمش را محکم بستیم. در این لحظه هلیکوپتری در آسمان ظاهر شد.🚁
از خوشحالی پر درآوردم انگار.😍
گفتم: «اکبر جان، نگران نباش. هلی کوپتر امداد الان سوارمون می کنه. میبریمت بیمارستان ان شاالله.»😍🤩🚁
در غربت آن دشت پرخطر و میان آن همه آتش دیدن هلیکوپتری که برای نجاتمان آمده باشد به معجزهای شبیه بود.😍
در آن لحظه آنچه بیش از هر چیز شادمانم میکرد نجات یافتن اکبر و بند آمدن خونریزی آن زخم هولناک بود تا بیرون رفتن از آن جهنم آتش.🤲🏻🤩
هلیکوپتر، که با ارتفاع کمی پرواز میکرد، بالای سر ما چرخی زد. پرچم حک شده زیر آن کاملاً دیده می شد؛ با رنگ های سفید، قرمز، سیاه، و سه ستاره در میان آن!😟😳😱
با دیدن پرچم عراق، امیدم به نجات از دست رفت.با دور شدن هلی کوپتر یکباره صدای توپ و خمپاره دشمن خاموش شد.
ما شکست خورده بودیم.😭😰 نیروهای گردانمان یا اسیر شده بودند یا شهید.😭🖤 انگار خلبان و سرنشینان هلی کوپتر عراقی هم به همین نتیجه رسیده بودند و به نیروهایشان دستور داده بودند دیگر آتش نریزند.😒😭
دشت ناگهان در سکوتی وهم آلود فرورفت.😨
آفتاب، درست وسط آسمان، گرم، میتابید. نالههای ناشی از درد اکبر با زجه های خفیفی جا عوض کرده بود. صورتش از زردی به سفیدی گراییده بود و لب هایش خشک خشک.😢😟
باید به سمتی میرفتیم که دیگر بچههای گردان رفته بودند. باید اکبر و خودمان را نجات میدادیم. رفیقمان را به سختی از جا بلند کردیم و حرکت دادیم.
یک دستش روی شانه من و دست دیگرش روی شانه حسن بود. در راه چشمم به پیکر غرق در خون محمود محمدی افتاد که شب عملیات ماژیک آورده بود و خواسته بود اسمش را پشت پیراهنش بنویسم و گفته بود: «بنویس مسافر کربلا.» 🖍و من نوشته بودم.💔
او، به حالت سجده، بر خاک افتاده و شهید شده بود. ترکش بزرگی توی کمرش خورده بود؛ همان جا من نوشته بودم «مسافر کربلا!»😭
توی آن دشت انگار جز من و حسن و اکبر کسی نمانده بود. همه شهید شده بودند. داشتیم به راهی برای گریز از آن مهلکه فکر میکردیم و آرام آرام اکبر را با خودمان میبردیم که سربازی عراقی از پشت خاکریز پیدا شد و لوله تفنگش را به سمت ما نشانه گرفت.😱🤯
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
...💔...
مولاجانبیاببین...
فقطالکیالکیداریم
نفسمیکشیم...😢
ببیناوضاعاحوالزندگیمونو🌱
ببینتونبودتونداریمتباهمیشیم
ببینبجازندگی
دلمُردگےمیکنیم🙂💔
ببین،دستیدستیداریمخودمونوتباهمیکنیم
بیاکاریکنبرامون
بیایهدستےبکشبهایقلبمُرده🖐🏻
بیانجاتمونبدهمولا
#شَرفالشَمس
#اللهمعجللولیکفرج
@Razeparvaz|🕊•
[• #نشانههاییازعالمفقیه✌️🏻 •]
امامرضا﴿؏﴾:
بردبارۍ، دانش و خموشے از
نشانہهاۍ عالـم فقیہ است!😇
📚عیوناخبار؏؛ج۱؛ص۳۵۸
#حدیثسیودوم
#چهلحدیثزندگےساز
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
•••
کَفَنے داشت زِ خاک و کَفَنے داشت زِ خوݩ
تا نَگویند حُسِیݩ بݩِ عَلے بی کَفَن اَست...💔
#پنـاهمحسین
#سلامبراربابخوبۍها🍃
@Razeparvaz|🕊•
•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید
#محمدمعافی🌿🌻
تاریخ تولد: ۱۳۶۳/۹/۱۳
محل تولد: ساری_مازندران
تاریخ شهادت: ۱۳۹۶/۱۰/۳۰
محل شهادت: سوریه_البوکمال
وضعیت تأهل: متاهل با دو فرزند
مزار شهید:مازندران_ساری_گلزارشهدای روستایبرگه
#روزی۵صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•
●|♥️°•○
پرسید:
"ناهارچۍداریم مادر؟ "
مادرگفت :
"باقالۍپلو باماهی..
باخنده روڪردبه مادر وگفت :
"ماامروزاین ماهیها را میخوریم
ویڪروزی این ماهی ها مارا ...🍃"
چندوقت بعد در عملیاتوالفجر۸درون اروندرود گم شد...
مادرشتا آخرعمرلب به ماهی نزد...
#شهیدغلامرضاآلویی🌱
@Razeparvaz|🕊•
°.•「 💣🛡😌 」 •.°
بخدا قسـم...؛
اگر هزاࢪبار داعش جاݧ مࢪا بگیرد...
و دوباره جان به تنم برگردد...
براۍبار هزاࢪویکم هم تا پاۍ جاݩ براۍ دفاع از اسلام و میهنم مےجنگم🕶👊🏼
#شهیدعلیقاسمی🌱
@Razeparvaz|🕊•
👀•°.
چہ خوش گفت پیرِ جماران :
〖 اِنسان تا خودش را نسازد؛
نمیتواند دیگران را بسازد :) ! 〗
#امامخمینے•🍁•
@Razeparvaz|🕊•
.
ابڕاهیم مےگفت:
.
ࢪقابت وقتے زیباسٺ
کھ با ࢪفاقت باشھ..:)
.
#شهیدابراهیمهادی🌱
@Razeparvaz|🕊•
🧡`:")
آنانڪہ درباڔه شھیدخࢪازی
گفتہاند بر دۅ چیز بیش از همه
تاکید ورزیدهاند..؛
¹ ۺجاعٺ🤞🏻
² تدبیࢪ💭
#شهیدآوینی🌱
@Razeparvaz|🕊•