پࢪوࢪدگاࢪا...
ࢪفتن من دسٺ توسٺ.🙃
نمیدانم چه موقع خواهم ࢪفت🤔
ولی میدانݥ که از تو باید بخواهݥ مࢪا دࢪ ࢪکاب
امآم زمآنݥ قࢪاࢪ دهی😌
و آن قدࢪ با دشمنآن قسݥ خوࢪده دینٺ بجنگݥ 🔫
تا به فیض شهادٺ بࢪسݥ😇
#علی_صیاد_شیࢪازی
#خادم_الزینب🌷
@Razeparvaz|🕊•
.
اسلام بــدونِ مطالعــه سیــره
پیامبر(ص) ڪامل نمیشود...!
.
#شهیدصدر🌱
@Razeparvaz|🕊•
"رازِپَـــــرۈاز"
فقط امامحسین(ع) رو بچسب هرچی میخوای ازش بخواه یکی یدونهست و از خدا هرچی بخواد بهش میده.. #شهیدروح
•●|شهادټ خوب اسټ
اما تقۆا بهتࢪ!
تقوایے کہ در قلـب اسټ...؛
و در ࢪفتار برۅز پیدا مےکند ..🤞🏻
#شهیدروحاللهقربانی🌱
#شهادتتونمبارڪ♥️
@Razeparvaz|🕊•
شهـدا آمـدنـد و رفتنـد
مـا نیـز مےآییـم و مےرویم
ما ڪجا و آنهـا ڪجا...!
@Razeparvaz|🕊•
نگـران رفتـن نباش!
رفتنے درڪار نیست
ڪربلا را براۍ بازگشت آفریدنـد...
@Razeparvaz|🕊•
ڪربلا یعنے
همان جا ڪہ آدم،آدم شـد...
لطفـا با قلب شڪستہ وارد شویـد!
@Razeparvaz|🕊•
[هُوَالَّذِیأَنزَلَ
السَّکِینَةَفِۍقُلُوبِالْمُؤْمِنِینَ...]
.
و مَنخدا...♥️✨
فقطوفقط،منمۍتوانم
آرامشرا در دلهایتان بریزم
آنوقتشماکجاهاڪهدنبال
#آرامش نمۍگردید...!!
@Razeparvaz|🕊•
فرمودباتنگهاۍبݪـور
مہربانباشید؛
اصحابنفہمیدند ..
ادامہداد
زنانرامیگویَم(:"💛
#صݪےالݪـہعلیہیآمحمد
@Razeparvaz|🕊•
.
هرکسبہامّتمنحدیثیرسانَدکه بهسببآنسنّتیبرپاشودیادربدعتی
رخنہافتدبهشتازآنِاوخواهدبود.
.
#پیامبراکرم‹ص›💙
@Razeparvaz|🕊•
●°○♥️
.
بڪۅشید تا #عاشـق شۅید..؛
چڔا کھ مسیࢪعشق بےانتهاسٺ..؛
مبدأش ڪࢪبلا؛ مقصدش تا خداسٺ ...
.
#شهیدعلیرضوانی🌱
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_چهل_و_هفت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
جیپ ارتشی راه افتاد. اکبر همچنان روی زمین خوابیده بود و متوجه لحظه تلخ جداییمان نبود.💔🚶🏻♂
تا جایی که امکان داشت از میان گرد و خاک برای دیدنش تلاش کردیم و آنی بعد او جا مانده بود میان سربازان دشمن و ما به سمت مقصدی نامعلوم راهی شده بودیم.☹️👋🏽
ماشین سرعت گرفت.🚛
حسن آهی کشید و گفت: «یا امام زمان، سپردمش به خودت!»😢🖐🏼
در راه از شدت اندوه حرفی میانمان رد و بدل نشد.😔😓
دلم میخواست خودم را قانع کنم که اکبر معالجه میششود و من یک روز او را جایی خواهم دید.🤕✌️🏼
اما به راحتی نمیتوانستم این خیال خوش را باور کنم.🤦🏻♂
سکوت حسن هم نشان میداد ناامیدانه به اکبر فکر میکند.😫🕳
ساعتی نگذشته بود که میان محوطهای وسیع، که جابهجایش سنگرهای بزرگ و کوچک دیده میشد، از ماشین پیادهمان کردند.🤨
سربازان عراقی با زیرپوش و دمپایی جلوی سنگرهایشان به تماشای ما ایستادند.👁👁!
آن ها هم از دیدن من تعجب کرده بودند.😳 مرا به یک دیگر نشان میدادند و میخندیدند.😒😠
یک نفرشان دوید توی سنگر و با یک دوربین عکاسی برگشت.🙄📷
ایستاد کنارم و عکس یادگاری گرفت.😐📸
دستانم را، به دستور، گذاشته بودم روی سرم و با هدایت افسر عراقی به هر سو که او میگفت میرفتم.🤕🛡
حسن را همان جا کنار ماشین گذاشته بودند.
حدس میزدم برای بازجویی به سنگر فرمانده عراقیها میرویم.🙍🏻♂
از جلوی هر سنگری که عبور میکردیم سربازان عراقی به تماشا ایستاده بودند.😪🔪
سرباز شانزده ساله ندیده بودند؛ آن هم از نوع اسیرش.🤧✋🏼
حق داشتند تعجب کنند؛ ولی دیگر بدجوری داشت به من برمیخورد.😒⛓
کار از تعجب گذشته بود. داشتند مرا تحقیر میکردند.💔این طور فکر میکردم💬
باید واکنشی نشان میدادم.⚡️
باید حالیشان میکردم من نترسیدهام و اتفاقاً خیلی هم شجاعم.😏😎
ولی چگونه⁉️
هیچ راهی برای ابراز شجاعت و بیباکی نبود، جز اینکه مغرورانه نگاهشان کنم و با تکبر راه بروم.😑🤦🏻♂
سرم را گرفتم عقب، سینه ام را دادم جلو، گام هایم را استوار کردم، و پا به پای افسر عراقی پیش رفتم.😌🕶
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•