شهیـد تهرانے مقـدم:
『روی قبرم بنویسید اینجا مدفن کسی است کهمی خواست اسرائیل را نابود کند!』
سالروز شهادتت مبارک بزرگ مرد... (:✨
#شهیدتهرانیمقدم🌿
@Razeparvaz|🕊•
+آرزوتچیه؟
_شهادت🙊💙
"وهمانلحظه،
قامتمیبنددتا #نمازقضای
صبحشرابخواند..!🤦🏻♂
#تباهترازتباه🚶🏻♂
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
#گندم_ری_نخواهی_خورد😏
-منتقمِخونِشهیدخودخداست
-منتظرباش!💣
#ترامپقمارباز
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_شصت_و_یک
#کتابآنبیستوسهنفر📚
درِ زندان با صدایی خشک بسته شده بود و ما داشتیم خفه میشدیم از گرما.😣🤕
عرق از هفت بند تنمان جاری بود. خونهای خشک روی لباس هایمان دوباره تازه شد.☹️
زخمی نشده بودم؛ ولی از خون اکبر هنوز لباسهایم رنگین بود. تیرخوردهها با هر تلاطم جمعیت فریادشان بلند میشد.😵🤕
تشنگی توانمان را بریده بود.🚱
کسی محکم کوبید به در.✊🏻
دریچه کوچک روی در باز شد. گروهبانی عراقی از آن طرف دریچه صدا میزد: «صالح ... صالح ...»🗣
صالح را نمی شناختیم.🤕
سرباز دوباره تکرار کرد: «صالح ... صالح ...»😠
مردی حدوداً چهل ساله، که گوشه زندان کنار جناب سرهنگ نشسته بود، از جا بلند شد و سراسیمه به سمت دریچه دوید.😃✋🏼
چشمانی ریز، صورتی سبزه، و موهایی مجعد داشت..
دشداشه عربیاش به سختی ساقهای عریانش را میپوشاند.🙄
سرباز عراقی پشت دریچه، بلند و پرخاشگر، چیزهایی به او گفت.😥
صالح برگشت به طرف ما و با لهجه غلیظ عربی فریاد زد: «آقایون ساکت! برادرا، لطفاً ساکت! همه گوش بدن.»😤همهمه ها خوابید.🤕صالح ادامه داد: «این سرباز عراقی میگه شما باید به سه گروه تقسیم بشین. ارتشیا یه طرف، بسیجیا یه طرف، پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.»😑👋🏼
وقتی گروهبان عراقی صالح را صدا زد و او با دشداشه عربی اش دوید به سمت پنجره و گفت: «نعم سیدی.»✋🏿
من او را یک نفوذی و جاسوس پنداشتم.😏
اما صالح خیلی زود در دادگاه افکار من تبرئه شد.😁❤️
وقتی گفت: «پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.» یک دفعه نزد من از یک نفوذی به یک منجی تبدیل شد.😐😂
نیاز به توضیح نبود. صالح داشت به ما کُد می داد.🤩🤭
داشت میگفت که اینجا کسی نباید بگوید من پاسدارم.🤫🤐
میگفت که پاسدار بودن در اینجا گناهی بزرگ است و عواقب تلخی دارد و میگفت که اگر پاسداری میان ما هست، اینجا باید خودش را بسیجی یا ارتشی معرفی کند😬؛ اگرچه به جای همه این توضیحات خطرناک، آن هم مقابل چشم گروهبان خشن عراقی، او فقط گفت: «پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.»🤠👌🏻
خیلی زود عملیات تشکیل پرونده شروع شد. 📂↻
اسرا یکی یکی از زندان خارج میشدند.⛓
مقابل دوربین پولارویدِ یک عکاس نظامی، کنار دیوار سیمانی زندان، میایستادند تا عکسی فوری بگیرند و همان جا ضمیمه پروندهشان بشود.📸
سؤال های بازجو همان سؤالهای بصره بود، به علاوه یک سؤال مهم و حیاتی: «ارتشی هستید یا بسیجی یا پاسدار؟»🧐🔫
راهنمایی صالح آنجا به کمک اسرایی آمد که پاسدار بودند.✌️🏻
همه شدند ارتشی یا بسیجی.💁🏻♂
نوبت بازجویی من رسید. برخلاف دیگران، که در همان محوطه زندان بازجویی میشدند، گروهبان عراقی مرا از آنجا خارج کرد.😯
وارد همان کوچه باریکی شدیم که ساعتی پیش ما را به زندان رسانده بود. دیوار کوچه، از سمت چپ، ساختمان سفید بلندی بود با ده ها پنجره.🏢
بر هر پنجره یک کولر گازی نصب شده بود. صدای کولرها مثل زنبورهای کندو در هم قاطی میشد.😣
سمت راست کوچه اتاقهایی بود که از داخلشان فریاد کسانی به گوشم میرسید که لابد زیر شکنجه بودند.😢⚙
نمیدانستم مرا به کجا میبرند و چه نقشهای برایم دارند. همه چیز و همه جا مخوف و وهمناک بود.😑😬
در آن لحظه، راستش؛ ترسیده بودم😰
به یکی از همان اتاق ها منتقل شدم. یک چوب فلک کنار چند کابل قطور گوشه اتاق روی زمین افتاده بود و در انتهای اتاق تختی بود مرتب شده با ملحفهای سفید.👀
سربازی وسط اتاق ایستاده بود. مردی کوتاه قد، که بعدها فهمیدم اسمش فؤاد است، روی لبه تخت نشسته بود.🙄
داشت با دکمههای ضبط صوت کتابی جلدچرمیاش ور میرفت.📔😶
به دستور نشستم کف اتاق؛ به فاصله کمی از فؤاد، که میرفت نوار کاستی را بگذارد توی ضبط صوت.🤕
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_شصت_و_دو
#کتابآنبیستوسهنفر📚
فؤاد صورتی کاملاً گرد داشت. ریش و سبیلش را با تیغ زده بود.😑
صورتش، اگرچه سبزه بود، برق میزد. روی پیشانیاش، که با طاسی قسمت جلوی سرش آمیخته و یکی شده بود، پر بود از دانه های ریز عرق که گاهی با دستمال پارچه ای تاخوردهاش پاکشان میکرد.
می شد فهمید قدش کوتاه است. اما وقتی بلند شد تا میکروفن ضبط صوتش را از روی میز کوچک کنار در بردارد، دیدم قد آن مرد حدوداً سی و پنج ساله خیلی کوتاه و پای راستش از پای چپش کوتاه تر است و هنگام راه رفتن میلنگد.😳😧
او برگشت و سر جای اولش نشست. میکروفن ضبط صوت را وصل کرد و بعد برای اولین بار جدّی به من نگاه کرد و پرسید: «اسمت چیه؟»🤔
ـ احمد.✋🏼
ـ اهل کدوم استانی؟🙄
ـ کرمان.
او فارسی صحبت میکرد؛ دقیقاً با لهجه عرب های جنگ زدهای که با شروع جنگ در اردوگاه 500 دستگاه کرمان ساکن شده بودند و من هر وقت گذرم به آنجا میافتاد دلم از غریبی و آوارگی شان میگرفت.😞
فؤاد ادامه داد: «آقای احمد، شما چند سالته؟»😏
ـ هفده سال.🤒
دو شاخه سیم ضبط را داخل پریز برق کرد و بعد خیره شد به چشم هایم و کمی عصبانی و البته متعجب پرسید: «هفده سال؟!»😳😠
گفتم: «بله.»😄
از روی تخت خم شد به سمت من. سرهایمان به هم نزدیک شد. بوی تند ادکلنش پیچید توی بینیام.😷
گفت: «ببین، من کار ندارم واقعاً چند سالته؟ من می خوام صدات رو ضبط کنم این تو.»🎙🔉ا
شاره کرد به ضبط صوت کتابیاش و ادامه داد: «وقتی ازت میپرسم چند سالته، میگی سیزده سال. وقتی هم ازت میپرسم چرا اومدی جبهه، میگی به زور فرستادنم. فهمیدی؟ خلاص!»😡
دلم هُری ریخت پایین.🤯
ماجرای روز اعزام آمد جلوی چشمم و صدای قاسم سلیمانی، وقتی که داشت کوچک ترها را از صف بیرون میکشید، پیچید توی گوشم.🗣
ـ عراقیا بچه های کم سن و سال رو، وقتی اسیر میشن، مجبور میکنن بگن ماها رو به زور فرستادن جبهه.🤦🏻♂
دلم را قرص کردم. از خداوند و حضرت زهرا کمک خواستم و با قاطعیت در جواب فؤاد گفتم: «ولی من هفده سالَمِه. کسی هم من رو به زور نفرستاده جبهه!»😏👊🏻
فؤاد گُر گرفت انگار. بلند شد ایستاد. به راحتی میشد فهمید دارد تلاش میکند بر خشم و غضبش غلبه کند.😎
لحن دلسوزانهای در سخن گفتن پیش گرفت. گفت: «این حرفا رو خمینی تو کلهت کرده یا خامنهای یا رفسنجانی؟😄 ببین بچه!😠دوست ندارم تو کتک بخوری. من خودم ایرانیام. اگه به حرفم گوش ندی، این اسماعیل (اشاره کرد به گروهبان گنده عراقی) رحم نداره.😏میزنه لِهِت میکنه!»😆
کابل قطوری توی دست اسماعیل بود و داشت ما را نگاه میکرد.
وقتی فهمیدم فؤاد ایرانی است نفرتم از او بیشتر شد.🤮
گفتم: «آقا، چرا باید دروغ بگم؟»🤥
فؤاد، که دیگر نمیتوانست خودش را مهربان نشان بدهد، گفت: «برای اینکه من بهت میگم!😠میگم بگو سیزده سالَمِه، مثل بچه آدم بگو سیزده سالَمِه.😡 میگم بگو به زور آوردنم جبهه، مثل بچه آدم بگو به زور آوردنم جبهه.🤬خلاص!»😤
ترجیح دادم سکوت کنم.😶
فؤاد سکوتم را نشانه رضایت تلقی کرد و امیدوار شد. میکروفن را برداشت. میخواست دکمه ضبط را فشار دهد که گفتم: «من نمیگم سیزده سالَمِه. هفده سالَمِه!»😏🚶🏻♂
فؤاد میکروفن را گذاشت روی تخت، کنار ضبط. دستمالش را یک بار دیگر از توی جیب لباس پلنگی اش بیرون آورد.😬 پیشانی به عرق نشسته اش را محکم پاک کرد و گفت: «خب، حالا که حرف توی کلهت نمیره، برو بیرون که وقت بقیه گرفته نشه. بعداً صدات میزنم و بهت ثابت میکنم که سیزده سالته و به زور فرستادنت جبهه!»🤬✋🏿
بعد چیزی به اسماعیل گفت. اسماعیل خم شد، پشت پیراهنم را گرفت، بلندم کرد، و از اتاق انداختم بیرون.😑🤦🏻♂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
خدایا...!
.
خۅشدارمگمناموتنهاباشم✋🏻
تادرغوغایکشمکشهای
پوچومدفوننشوم🚶🏻♂
.
#شهیدمصطفیچمران🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
#سلاماربابمـ🌱
روزی كہ بےحسین شرۅ؏ شود..؛
شرۅ؏ نشود بهتر است..🧡
#حسینجان" ࢪخصټ..؛
تا کہ رزق از کرم سفره "ارباب" رسد..✋🏻
@Razeparvaz|🕊•
•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید
#احمدروستایی🌿🌻
تاریخ تولد: ۱۳۴۲
محل تولد: ملایر
تاریخ شهادت:۱۳۶۰/۹/۲۶
محل شهادت: منطقه گیلان غرب
وضعیت تأهل: مجرد
مزار شهید: گلزارشهدای ملایر
#روزی۵صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•