eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
●• خودتان را برای ظهـور امام ‌زمان‌﴿عج‌﴾ و جنگ با ڪفـار به خصوص اسرائیݪ آماده کنيد ... 🕶 ● 🌱 @Razeparvaz|🕊•
✨🌸 جمعھ ها فرصتے براے سنجیدݩ خودمان اسٺ.. شاید درڪ ڪنیم این نیامدن ها💔 گره اش خودمانیمــــــــــ ....🥀🍂 ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
در این دنیا فقط . . . 🤭! . ¹ پاکے، ² ایماڹ، ³ عبادټ، ⁴ صداقټ، ⁵ محبټ‌به‌مردم، ⁶ جاݧ‌دادن‌در‌راه‌وطݩ . باقے مےماند :)...🍂 . 🌱 🎈 @Razeparvaz‌|🕊•
ادبِ‌دعـا اینه که^^↯ • قبل از اینکه چیزی از خدا بخوای ...🌾 • از خدا تشکر کنی بابت چیزایی که داری(:💕 • و اِلّا بی‌ادبیه ...🤐!!! دعای بی‌‌ادب هم که مستجاب نمیشه ...🙆🏻‍♂ • 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 تابستان گرم رمادی در حال تمام شدن بود.😩⏳ با اردوگاه و قوانین نوشته و نانوشته‌اش به طور کامل آشنا شده بودیم. گروه ما شب‌ها با هم بودند و روزها هر یک دنبال کار خود.🏃🏼‍♂ سیدمحمدحسینی برایمان کلاس صرف و نحو گذاشته بود.👨🏻‍🏫 هر روز یک یا دو حدیث حفظ می‌کردیم.👌🏾 ابوالفضل‌محمدی از همه بیشتر حفظ کرده بود. او شب‌ها محفوظاتش را برای من می‌خواند.🙂💙 میان قاطع 1 و قاطع 2 به اندازه یک زمین والیبال فاصله بود. یک روز سید حسام، از راه دور، محمدحسن مفتاح را، که می‌گفت هم سن و سال بچه های ماست، به من نشان داد.🤨👈🏻👱🏽‍♂ محمدحسن دشداشه‌ای راه راه به تن داشت و با عصا راه می‌رفت. با لبخند برایم دست تکان داد و از همان راه دور با هم دوست شدیم.😃👋🏾 روزهای بعد، از دور برای هم دست تکان میشدادیم و دوستی‌مان ادامه داشت.💙 همه‌چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه یک روز سیامک‌عطایی توی محوطه اردوگاه خبر بدی به من داد.😓 او گفت:«مثل اینکه عراقیا دوباره می‌خوان مسئله شما رو عَلَم کنن.»🗣 دلم ریخت پایین. گفتم:«سیامک، جریان چیه؟»😨 گفت:«توی روزنامه خوندم که مسئولای عراقی گفتن می‌خوان شما رو بفرستن ایران؛ ولی هاشمی‌رفسنجانی گفته اینا بچه‌های ما نیستن!»😐🤦🏻‍♂ گفتم:«یعنی هاشمی این حرف رو زده؟»😳 سیامک خندید و با لهجه شیرین کرمانشاهی گفت:«نه، از خودشون درمی‌آرن.😂 هنوز عراقیا رو نشناختی؟🤷🏻‍♂ حتماً هاشمی‌رفسنجانی گفته اینا بچه نیستن. عراقیا هم یه چیزی گذاشتن روش و کردنش اینا بچه های ما نیستن.»😂😑 سیامک ادامه داد:«گفتن از طریق یه کشور ثالث می‌فرستنتون ایران.»🚛 بهت زده گفتم:‌«کی همچی گفته؟»😧 سیامک گفت:«عراقیا. میگن حالا که ایرانیا بچه‌های خودشون رو نمی‌خوان، ما می‌فرستیمشون فرانسه تا اگه خواستن، از اونجا برگردن کشورشون!»🤕 عرق سردی نشست روی پیشانی‌ام و بُغضی آمد توی گلویم.😥 انگار همه چیز داشت از اول شروع می‌شد؛ دوباره تبلیغات، دوباره دوربین.📸 تازه تلخی های سه ماه اول اسارت را فراموش کرده بودیم. باید آماده می‌شدیم برای روزهایی شاید سخت‌تر و تلخ‌تر از گذشته.☹️ شب، توی آسایشگاه، همگی غصه‌دار بودیم و برای اتفاقات احتمالی برنامه می‌ریختیم.📝 ابوالفضل آن شب هم قبل از خواب چهل حدیثی را که حفظ کرده بود یکی یکی خواند. منصور و جواد هم همه صیغه‌های‌فعل «ضَرَبَ» را، از ثلاثی مجرد تا باب استفعال، برای یک دیگر صرف کردند و بعد خوابیدند.😴✋🏻 چند روز بعد از دیدن آن خبر در روزنامه ها، ساعت ده صبح، صدای سوت بی‌موقع سرباز عراقی پیچید توی اردوگاه.🔊 عمو غلام از سمت در اردوگاه دوان دوان می‌آمد و صدا می‌زد:«فقط آسایشگاه 8 داخل؛ فقط آسایشگاه 8.»🧐! بازی شروع شده بود انگار. رفتیم داخل. از پشت پنجره دیدم عده‌ای خبرنگار دارند می‌آیند داخل اردوگاه. روز از نو روزی از نو.😖🙆🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 عزالدین و حمید، سرباز عراقی، پیش از خبرنگارها آمدند توی آسایشگاه. عکاس‌ها شروع کردند به عکس گرفتن.📸🙋🏻‍♂ عزالدین به عموغلام گفت:«غلام، برو توپ والیبال رو بیار.»😄🏐 حمیدعراقی، که خشن ترین نگهبان اردوگاه بود، گفت:«یاالله، برید توی زمین والیبال!»😠👋🏿 رفتیم. عمو غلام توپ والیبال را انداخت توی زمین. عزالدین دستور داد:«برید توی زمین!»🙄 دو گروه شدیم. سرویس اول را عباس زد؛ محکم و پرقدرت.💥 توپ افتاد روی بام قاطع 1. راهی برای رفتن روی پشت بام نبود.🤦🏻‍♂ حمیدعراقی به یکی از خودفروخته های هم‌وطن، که ما به او نخاله می‌گفتیم، گفت:«برو بالا بیارش.»😤و سبیل های بورش را از خشم جوید.😑 نخاله لوله فاضلاب را گرفت و به سختی خودش را کشاند روی پشت بام و توپ را انداخت پایین.⬇️🏐 حسن‌مستشرق رفت سر سرویس. توپ رفت روی پشت بام قاطع 2.😶 چشم های حمید‌عراقی به خون نشسته بود.🤭😱 همچنان سبیل‌هایش را می‌جوید. نخاله رفت دنبال توپ.🏃🏼‍♂ فیلم‌بردارها تا آن لحظه نتوانسته بودند هیچ تصویری بگیرند.😂 بازی ادامه پیدا کرد؛ مثل گذشته، از این پشت بام به آن پشت بام.😁😂 عزالدین شده بود یک بشکه باروت؛ ولی جلوی خبرنگارها خویشتن‌داری می‌کرد.🤯 با این حال وقتی دید از این نمایش آبی برایش گرم نمی‌شود به حمید عراقی دستور داد ما را برگرداند به آسایشگاه.☝️🏿 حمید غرید:«والله اللیل حمید مو حمید!» و ما را به سمت آسایشگاه فراخواند.🗣 خبرنگارها، با همان اندک فیلم و عکسی که گرفته بودند، از اردوگاه خارج شدند. باقی روز مثل روزهای دیگر گذشت. غروب، شام خوردیم؛ از همان آب گوشت‌های همیشگی که با گوشت یخ‌زده و بدون پیاز درست می‌شد و چربی‌اش بوی بدی می‌داد.😑🤢 سیامک گفته بود که خودش پشت آشپزخانه روی کارتن گوشت‌ها خوانده «تاریخ تولید: 1950»، یعنی سی و دو سال پیش.🤮🤕 شاید اگر آشپزهای اردوگاه آن گوشت های سی‌ساله را با اندکی پیاز و زردچوبه تفت می‌دادند، قابل خوردن می‌شد؛ اما پیاز در اردوگاه رمادی یکی از اقلام ممنوعه بود.🚫 مسئله برمی‌گشت به سال قبل، که یکی از اسرا با آب پیاز نامه‌ای نامرئی برای خانواده‌اش نوشته بود تا گیرنده با قرار‌دادن نامه روی حرارت آتش اسرارمَگوی اسرا را بداند و به مقام های جمهوری اسلامی گزارش بدهد.😯👏🏾 عراقی‌ها هم وقتی فهمیده بودند یک کله پیاز می‌تواند ابزاری ضد‌امنیتی باشد آن را از لیست خرید آشپزخانه حذف کرده بودند!😫 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
. ما در مواجہ با مـࢪگ..، ࢪسیدن بہ شھـادت و بزرگے را انتخاب کرده‌ایمツ💙 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
✋🏻♥️ قند مکرر اسم «حسین» است، والسلام شیرین‌ترین کلام، کلام حسین شد✨ با یک سلام صبح به ارباب بی کفن روزم پر از جواب سلام حسین شد🍃 @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳۴۳/۰۵/۲۵ محل تولد: فریدونکار-مازندران تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۰۲/‌‌‌۱۷ محل شهادت: خانطومان-سوریه وضعیت تأهل: متاهل‌ با یک‌فرزند مزار شهید: فریدونکار-روستای فِرِم ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•