●•
خودتان را برای ظهـور
امام زمان﴿عج﴾ و جنگ با ڪفـار
به خصوص اسرائیݪ آماده کنيد ... 🕶
●
#شهیدمحسنحججی🌱
@Razeparvaz|🕊•
✨🌸
جمعھ ها
فرصتے براے
سنجیدݩ خودمان
اسٺ..
شاید
درڪ ڪنیم
این نیامدن ها💔
گره اش
خودمانیمــــــــــ ....🥀🍂
#امام_زمان
#فدایےعباس؏
@Razeparvaz|🕊•
در این دنیا فقط . . . 🤭!
.
¹ پاکے،
² ایماڹ،
³ عبادټ،
⁴ صداقټ،
⁵ محبټبهمردم،
⁶ جاݧدادندرراهوطݩ
.
باقے مےماند :)...🍂
.
#شهیدعباسبابایی🌱
#تولدتتونمبارکــ🎈
@Razeparvaz|🕊•
ادبِدعـا اینه که^^↯
•
قبل از اینکه چیزی
از خدا بخوای ...🌾
•
از خدا تشکر کنی
بابت چیزایی که داری(:💕
•
و اِلّا بیادبیه ...🤐!!!
دعای بیادب هم که مستجاب نمیشه ...🙆🏻♂
•
#استادپناهیان🌱
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_نه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
تابستان گرم رمادی در حال تمام شدن بود.😩⏳
با اردوگاه و قوانین نوشته و نانوشتهاش به طور کامل آشنا شده بودیم. گروه ما شبها با هم بودند و روزها هر یک دنبال کار خود.🏃🏼♂
سیدمحمدحسینی برایمان کلاس صرف و نحو گذاشته بود.👨🏻🏫
هر روز یک یا دو حدیث حفظ میکردیم.👌🏾
ابوالفضلمحمدی از همه بیشتر حفظ کرده بود. او شبها محفوظاتش را برای من میخواند.🙂💙
میان قاطع 1 و قاطع 2 به اندازه یک زمین والیبال فاصله بود. یک روز سید حسام، از راه دور، محمدحسن مفتاح را، که میگفت هم سن و سال بچه های ماست، به من نشان داد.🤨👈🏻👱🏽♂
محمدحسن دشداشهای راه راه به تن داشت و با عصا راه میرفت. با لبخند برایم دست تکان داد و از همان راه دور با هم دوست شدیم.😃👋🏾
روزهای بعد، از دور برای هم دست تکان میشدادیم و دوستیمان ادامه داشت.💙
همهچیز خوب پیش میرفت تا اینکه یک روز سیامکعطایی توی محوطه اردوگاه خبر بدی به من داد.😓
او گفت:«مثل اینکه عراقیا دوباره میخوان مسئله شما رو عَلَم کنن.»🗣
دلم ریخت پایین. گفتم:«سیامک، جریان چیه؟»😨
گفت:«توی روزنامه خوندم که مسئولای عراقی گفتن میخوان شما رو بفرستن ایران؛ ولی هاشمیرفسنجانی گفته اینا بچههای ما نیستن!»😐🤦🏻♂
گفتم:«یعنی هاشمی این حرف رو زده؟»😳
سیامک خندید و با لهجه شیرین کرمانشاهی گفت:«نه، از خودشون درمیآرن.😂 هنوز عراقیا رو نشناختی؟🤷🏻♂ حتماً هاشمیرفسنجانی گفته اینا بچه نیستن. عراقیا هم یه چیزی گذاشتن روش و کردنش اینا بچه های ما نیستن.»😂😑
سیامک ادامه داد:«گفتن از طریق یه کشور ثالث میفرستنتون ایران.»🚛
بهت زده گفتم:«کی همچی گفته؟»😧
سیامک گفت:«عراقیا. میگن حالا که ایرانیا بچههای خودشون رو نمیخوان، ما میفرستیمشون فرانسه تا اگه خواستن، از اونجا برگردن کشورشون!»🤕
عرق سردی نشست روی پیشانیام و بُغضی آمد توی گلویم.😥
انگار همه چیز داشت از اول شروع میشد؛ دوباره تبلیغات، دوباره دوربین.📸
تازه تلخی های سه ماه اول اسارت را فراموش کرده بودیم. باید آماده میشدیم برای روزهایی شاید سختتر و تلختر از گذشته.☹️
شب، توی آسایشگاه، همگی غصهدار بودیم و برای اتفاقات احتمالی برنامه میریختیم.📝
ابوالفضل آن شب هم قبل از خواب چهل حدیثی را که حفظ کرده بود یکی یکی خواند. منصور و جواد هم همه صیغههایفعل «ضَرَبَ» را، از ثلاثی مجرد تا باب استفعال، برای یک دیگر صرف کردند و بعد خوابیدند.😴✋🏻
چند روز بعد از دیدن آن خبر در روزنامه ها، ساعت ده صبح، صدای سوت بیموقع سرباز عراقی پیچید توی اردوگاه.🔊
عمو غلام از سمت در اردوگاه دوان دوان میآمد و صدا میزد:«فقط آسایشگاه 8 داخل؛ فقط آسایشگاه 8.»🧐!
بازی شروع شده بود انگار. رفتیم داخل. از پشت پنجره دیدم عدهای خبرنگار دارند میآیند داخل اردوگاه. روز از نو روزی از نو.😖🙆🏻♂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_ده
#کتابآنبیستوسهنفر📚
عزالدین و حمید، سرباز عراقی، پیش از خبرنگارها آمدند توی آسایشگاه.
عکاسها شروع کردند به عکس گرفتن.📸🙋🏻♂
عزالدین به عموغلام گفت:«غلام، برو توپ والیبال رو بیار.»😄🏐
حمیدعراقی، که خشن ترین نگهبان اردوگاه بود، گفت:«یاالله، برید توی زمین والیبال!»😠👋🏿
رفتیم. عمو غلام توپ والیبال را انداخت توی زمین. عزالدین دستور داد:«برید توی زمین!»🙄
دو گروه شدیم. سرویس اول را عباس زد؛ محکم و پرقدرت.💥
توپ افتاد روی بام قاطع 1. راهی برای رفتن روی پشت بام نبود.🤦🏻♂
حمیدعراقی به یکی از خودفروخته های هموطن، که ما به او نخاله میگفتیم، گفت:«برو بالا بیارش.»😤و سبیل های بورش را از خشم جوید.😑
نخاله لوله فاضلاب را گرفت و به سختی خودش را کشاند روی پشت بام و توپ را انداخت پایین.⬇️🏐
حسنمستشرق رفت سر سرویس. توپ رفت روی پشت بام قاطع 2.😶
چشم های حمیدعراقی به خون نشسته بود.🤭😱
همچنان سبیلهایش را میجوید. نخاله رفت دنبال توپ.🏃🏼♂
فیلمبردارها تا آن لحظه نتوانسته بودند هیچ تصویری بگیرند.😂
بازی ادامه پیدا کرد؛ مثل گذشته، از این پشت بام به آن پشت بام.😁😂
عزالدین شده بود یک بشکه باروت؛ ولی جلوی خبرنگارها خویشتنداری میکرد.🤯
با این حال وقتی دید از این نمایش آبی برایش گرم نمیشود به حمید عراقی دستور داد ما را برگرداند به آسایشگاه.☝️🏿
حمید غرید:«والله اللیل حمید مو حمید!»
و ما را به سمت آسایشگاه فراخواند.🗣 خبرنگارها، با همان اندک فیلم و عکسی که گرفته بودند، از اردوگاه خارج شدند. باقی روز مثل روزهای دیگر گذشت. غروب، شام خوردیم؛ از همان آب گوشتهای همیشگی که با گوشت یخزده و بدون پیاز درست میشد و چربیاش بوی بدی میداد.😑🤢
سیامک گفته بود که خودش پشت آشپزخانه روی کارتن گوشتها خوانده «تاریخ تولید: 1950»، یعنی سی و دو سال پیش.🤮🤕
شاید اگر آشپزهای اردوگاه آن گوشت های سیساله را با اندکی پیاز و زردچوبه تفت میدادند، قابل خوردن میشد؛ اما پیاز در اردوگاه رمادی یکی از اقلام ممنوعه بود.🚫
مسئله برمیگشت به سال قبل، که یکی از اسرا با آب پیاز نامهای نامرئی برای خانوادهاش نوشته بود تا گیرنده با قراردادن نامه روی حرارت آتش اسرارمَگوی اسرا را بداند و به مقام های جمهوری اسلامی گزارش بدهد.😯👏🏾
عراقیها هم وقتی فهمیده بودند یک کله پیاز میتواند ابزاری ضدامنیتی باشد آن را از لیست خرید آشپزخانه حذف کرده بودند!😫
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
.
ما در مواجہ با مـࢪگ..،
ࢪسیدن بہ شھـادت و
بزرگے را انتخاب کردهایمツ💙
.
#شهیدجهامغنیه🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
#السلامعلیڪیااباعبدالله✋🏻♥️
قند مکرر اسم «حسین» است، والسلام
شیرینترین کلام، کلام حسین شد✨
با یک سلام صبح به ارباب بی کفن
روزم پر از جواب سلام حسین شد🍃
@Razeparvaz|🕊•
•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید
#علیعابدینی🍃
تاریخ تولد: ۱۳۴۳/۰۵/۲۵
محل تولد: فریدونکار-مازندران
تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۰۲/۱۷
محل شهادت: خانطومان-سوریه
وضعیت تأهل: متاهل با یکفرزند
مزار شهید: فریدونکار-روستای فِرِم
#روزی۵صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•