eitaa logo
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
429 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
345 ویدیو
55 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسید:ناهار چی داریم؟؟ مادر گفت:باقالی پلو با ماهی... با خنده☺️رو به مادر کرد و گفت: ما امروز این ماهی ها را می خوریم و یک روزی این ماهی ها مارا می خورند... چند وقت بعد... عملیات والفجر۸... درون اروند رود گم شد😔😭... و مادر... تا اخر عمرش ماهی نخورد😭... 😔 @refigh_shahid1
🌷🍃 | موقعِ‌ خرید جـهیزیہ‌ خانم‌ فروشـنده ‌بہ عکسِ‌ صفحہ‌ے‌ گوشےام‌ اشاره‌ کردو پرسـید: این ‌عکسِ‌ کدوم ‌شهـیده؟ خندیدم‌ و گفتم:این‌ هـنوزشهید نشده عکس ‌شوهـرمہ!" | +| اما الان واقعا همیشہ عکس یہ تصویر زمینہ گوشیم شده 😢 راوے: @refigh_shahid1 🌸
📖 ♥️ ✍یڪ بار سعید خیلی از بچه‌ها ڪار ڪشید . فرمانده دستہ بود . شب براش جشن پتو گرفتند . حسابی ڪتڪش زدند😶سعید هم نامردی نڪرد ، بہ تلافی اون جشن پتو ، نیم‌ ساعت قبل از وقت نماز صبح ، اذان گفت 😇. همہ بیدار شدند نماز خوندند . بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچه‌ها خوابند . بیدارشون ڪرد و گفت اذان گفتند چرا خوابید ؟😐 گفتند ما نماز خوندیم . گفت الآن اذان گفتند ، چطور نماز خوندید ؟ گفتند سعید شاهدی اذان گفت ! سعید هم گفت : من برای نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح !😊😉  🌸 @refigh_shahid1
هدیه‌ی شهید صفری بعد از شهادت؛ «مریم کشوری» همسر شهید مدافع حرم «نوید صفری» توضیح داد: عمر زندگی مشترک ما آن‌قدر کوتاه بود که تنها یک مرتبه روز زن در کنار یک‌دیگر بودیم. پس از شهادت نوید، در روز ولادت حضرت زهرا (س) سال ۱۳۹۶ به زیارت امام رضا (ع) رفتم که معتقد هستم این زیارت هدیه روز زن نوید به من بود. اگر بخواهم به بهترین هدیه‌ای که از همسرم گرفتم، اشاره کنم؛ اردیبهشت سال ۱۳۹۷ بود. اگر زیارت‌های اربعین را نادیده بگیرم اولین مرتبه‌ای بود که به کربلا می‌رفتم. وقتی برای اولین بار در بین الحرمین قرار گرفتم، ناگهان به ساعت خیره شدم. آن لحظه دقیقا مصادف با زمانی بود که حضرت آقا خطبه عقدمان را جاری کردند. تقویم نیز ۲۸ اردیبهشت را نشان می‌داد، یعنی درست روز عقدمان و من آن‌قدر غرق سفر معنوی‌ام بودم که فراموش کردم آن روزها، ایام سالگرد ازدواج‌مان است و مطمئن هستم نوید فراموش نکرده بود. حتی پس از شهادت نیز من را با هدایای ویژه‌اش متحیر می‌کند ♥️ 🥀 🍃|
خیلی کم خانه بود، اکثراً ماموریت بودند.. اطرافیان همیشه اعتراض می‌کردند و به من می‌گفتند که شما چگونه تحمل می‌کنید بچه ها یک دل سیر پدرشان را ندیدند. یک روزی به او گفتم: خسته نشدی؟نمی‌خوای استراحت کنی؟؟ گفت:مگر دنیا چقدر است که من خسته شوم؟ برای استراحت هم وقت زیاد است... # جاویدالاثر شهید رحیم کابلی شادی روح شهدا صلوات❤️ @refigh_shahid1
💠 .... 🌷در منطقه ، پيكر شهيدى اول ميدانِ مين روى زمين بود. اطرافش مملو از بود. 🌷 مين منور شعله بسيار زيادى دارد. به حدى كه مى گويند كلاه آهنى را مى كند. حرارتى كه در نزديكى آن نمى توان گرمايش را تحمل كرد. 🌷خوب كه نگاه كردم، ديدم آثار به خوبى بر روى اين شهيد پيداست. در همان اول فهميدم كه چه شده .... 🌷او نوجوانى تخريب چى بوده كه عمليات در حال باز كردن بوده است تا گردان از آنجا رد شود. ولى مين منورى جلويش شده و او براى اينكه عمليات و محور نيروها لو نرود، بلافاصله خودش را روى مين منور سوزان انداخته تا شعله هاى آن، منطقه را نكند و نيروها به عمليات خود ادامه دهند. @refigh_shahid1🌷🌷
🌷 🌷 🔹همسرم بی نهایت دست و دلباز بود.دوست داشت همیشه برای بهترین ها را مهیا کند🎁.در حد توانش برای علی اکبر خرج میکرد.اکثر اوقات با به منزل میامد.حتی وقتی به خرید میرفتیم حتماً برای علی اکبرمان هم خرید می کرد. 🔸قبل از اعزامش به درسال 93 پنج ماه شیراز ماموریت بود.بخاطر وابستگی💞 بیش ازحدی که به من و علی اکبر داشت ، بر خودش واجب میدونست که به ما سر بزند.هرسری که به منزل🏡 میامد برای من یا علی اکبر هدیه🎁 خریده بود.. 🔹یکبار با اصرار خودم هدیه نخرید🚫.گفتم بهتراست به جای اینکه رفتن به بازار و خرید هدیه رو متحمل بشی،این چندساعت⏰ را بگذرونی.چون من و علی اکبرم بینهایت دلتگنشـ💔 میشدیم. 🔸آنشب🌙 برای اولین بار دست خالی به منزل اومد.علی اکبر مثل همیشه سراغ کیف💼 پدرش رفت تا ببینه پدرش این سری چه هدیه ای🎁 برایش .همان لحظه دیدم که همسرم خیلی ناراحت شد😔. 🔹گفت"من الان جواب چی بدم؟!" من وقتی ناراحتی ایشون رو دیدم یکی از بازیهایی که قبلاً برای علی اکبر نگه داشته بودم تا سرفرصت نشانش بدهم را در کیف💼 همسرم گذاشتم .گفت:"خدا نکنه شرمنده زن و بچه اش بشه😓.من خنده ی پسرم را با دنیا عوض نمیکنم. 🔹" یک روز از تماس گرفت☎️ و گفت دوتا عروسک به حرم متبرک کردم و دوست دارم زودتر به دست علی اکبرم برسونم☺️.اما آن کیفی💼 که همیشه باهاش به ماموریت میرفت و آن دیگر ♨️هیچوقت به دست ما نرسید🚫. 🔸 سیب سرخ🍎 خدا شد و درعوض یک جعبه چوبی با پرچم سه رنگ ایران🇮🇷 که علیرضای نازنینم را در آغوش کشیده بود و روح پاکـ🕊 و بلند او، و نام و یاد هدیه ی خدا در بهار94 برای من و علی اکبرم شد👌. ━═━⊰❀رفیق❀⊱━═━ @refigh_shahid1 ━═━⊰❀شهید❀⊱━═━
نوروز آن سال با شب ولادت آقا امام رضا(ع) مصادف شده بود. در سنگر بچه های لشکر 31 عاشورا جشن گرفته بودند. آخر مراسم، نوبت من شد که بخوانم. نمی دانم چرا دلم دامن گیر آقا قمر بنی هاشم (ع) شد. عرض کردم:«ارباب! شما مزه ی شرمندگی رو چشیدید، نگذارید ما شرمنده ی خانواده شهدا شویم.» فردا صبح از بچه ها پرسیدم: «رمز امروز به نام کی باشد؟» فکر می کردم چون روز ولادت امام رضا(ع) بود، همه می گویند «امام رضا(ع)». اما حاج آقا گنجی گفت: «یا اباالفضل». گفتم: «امروز روز ولادت امام رضا(ع) است». گفت: «دیشب به آقا اباالفضل(ع) متوسل شدیم. امروز هم به نام ایشان می رویم، عیدی را از دست آقا بگیریم.» نخستین شهید پس از چند دقیقه پیدا شد. بسیار خوشحال شدیم. نام شهید هم روی کارت شناسایی و هم روی وصیت نامه ای که شب عملیات نوشته بود، حک شده بود: «شهید ابوالفضل خدایار، گردان امام محمد باقر، گروهان حبیب، از کاشان.» بچه ها گفتند: توسل دیشب، رمز حرکت امروز و نام این شهید، با هم یکی شده است. نمی دانم چرا به زبانم جاری شد که اگر نام شهید بعدی هم ابوالفضل بود، اینجا گوشه ای از حرم آقا است. .......داشتم زمین را می کندم که دیدم حاج آقا گنجی و یکی دیگر از بچه های سرباز، داخل گودال پریدند. از بیل مکانیکی پیاده شدم. خیلی عجیب بود. یک دست شهید از مچ قطع شده بود. آبی زلال هم از حفره ی خاکریز بیرون می ریخت. گفتم حتماً آب از قمقمه شهید است؛ اما قمقمه ی شهید که کنارش پیکرش بود خشک خشک بود. نفهمیدم آب از کجا بود که با پیدا شدن پیکر، قطع شد. وقتی پلاک شهید را دیدیم، دیگر دنبال آب نبودیم «شهید ابوالفضل ابوالفضلی،گردان امام محمد باقر(ع)،گروهان حبیب، از کاشان.....هر کجا نام تو آید به زبان ها حرم است. منبع: کتاب تفحص، صفحه:35 🌷هدیه به ارواح طیبه شهدا صلوات🌷 💠💠💠 @refigh_shahid1
🔴 تفحـــــ🔎ـــــص عصر عاشورا بود. در فکه مشغول جست و جو بودیم اما هیچ خبری از شهدا نبود. به شهدا التماس کردم که خودی نشان دهند. ناگهان میان خاک ها و علف های اطراف، چشمم افتاد به شیی سرخ رنگ که خیلی به چشم می زد. دقت کردم یک بند انگشت استخوانی داخل حلقه ی یک انگشتر بود. با محمودوند و دیگران آن جا را گشتیم . آن جا یک استخوان لگن و یک کلاه آهنی و یک جیب خشاب پیدا کردیم. خیلی عجیب بود. در ایام محرم نزدیک عاشورا و اتفاقاً صحنه ی دیدنی بود. همه نشستیم و زدیم زیر گریه؛ انگار روز عاشورا بود و انگشت و انگشتر حضرت امام حسین (ع) ... 📚منبع: کتاب تفحص، صفحه:112 @refigh_shahid1
🌷 خاکیِ خاکی🌷 در کنار مسائل معنوی در کارهای عمومی هم مشارکت می‌کرد. مثل یک نیروی عادی. انگار نه انگار که فرمانده است.خاکیِ خاکی. هم در نظافت کردن شرکت می‌کرد و هم در غذا آوردن.برای غذا آوردن باید بامشکلات بسیاری از ارتفاعات پایین می‌آمدیم و غذا را به نیروها می‌رساندیم. 🌹شهید حسن انتظاری🌹🌹 محفل رفاقت باشهدا👇👇 ➡️•❤️ | @refigh_shahid1
🌷یاران آسمانی🌷 هنوز صدایش را ازپشت نیزارهای هور می‌شنیدم که با همان تکیه کلام صمیمی(جونت شم) ما را به مقاومت در مقابل دشمن فرا می‌خواند.... صدای سردار غریبی که لبخند برلب، نگاهم کرد وگفت:(احمد اگر شهید شدم و سر در بدن نداشتم، خالِ روی پایم را ببین.اگر پا نداشتم این نشانه های روی دستم را خوب نگاه کن) و حسین رحمانی هم از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد وگفت:(من هم این نشانه را دارم. خوب به خاطر بسپار)..وقتی پرسیدم پس من چی؟؟ هر دوخندیدند وگفتند: شما شهید نمی‌شوی حالا حالاها باید بمانی.. ماندم اما نمی‌دانم گناهم چه بود که ازقافله یاران آسمانی جا ماندم..! 🌹شادی روح سردار بزرگ شهید حسن انتظاری صلوات🌹🌹❤️
📖 تشنه لب تشنگی امانش را بریده بود از خط بر می گشت روزه بود به سنگر که رسید اذان را گفتند آب را سمتش گرفتم و گفتم : بنوش به یاد لب_های_تشنه_حسین علیه السلام . لیوان را از دستانم گرفت و به دم سنگر رفت منتظر رفیق اش بود که او هم بیاید سوت خمپاره ایی آمد ... گرد و خاک شد چشمانم را که باز کردم او را غرق در خون یافتم ،سیرآبِ سیرآب. یاد شهدا باصلوات 🌸 التماس دعا ┄┅═══❉☀❉═══┅┄ ➬ @refigh_shahid1 ┄┅═══❉☀❉═══┅┄