دو تا سلام از طرف همه شما فرهیخته گان
السّلام علیکَ یا بقیّه الله علیه السلام فی ارضه
السّلام علیک یا ابا عبدللهِ الحسین علیه السلام..
@refigh_shahid1
🔰 داستان راستان 🔰
✅ مکاشفات شهید برونسی پشت میدان های مین «کوشک» با #حضرت_حضرت_زهرا (س) و عبور از میدان مین
🔸صورتش را گذاشت روی خاک های نرم و رملی کوشک. حول و حوش ده دقیقه گذشت .
بالاخره عبدالحسین به حرف آمد گفت: سید کاظم! خوب گوش کن ببین چی می گم.گفت: خودت برو جلو. خودت می ری سر ستون، یعنی نفر اول.سر ستون که رسیدی، اون جا درست بر می گردی سمت راستت، بیست و پنج قدم می شماری.
مات و مبهوت، فقط نگاهش می کردم. گفت: بیست و پنج قدم که شمردی و تموم شد، همون جا یک علامت بگذار، بعدش بر گرد و بچه ها رو پشت سرخودت ببر اون جا. وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی، رسیدی؛ این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر می ری جلو. اون جا دیگه خودم می گم به بچه ها چه کار کنن ...
با تأکید گفت: دقیق بشماری ها.
🔸... کارها انجا شد در انتها عبدالحسین آمد و گفت: به مجردی که من گفتم الله اکبر، شما ردّ انگشت من رو می گیری و شلیک می کنی به همون طرف پیرمرد انگار ماتش برده بود. آهسته و با حیرت گفت: ما که چیزی نمی بینیم حاج آقا ! کجا رو بزنیم؟
🔸... و بالاخره دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید، تار و مار شد از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم
🔸... فردا بی مقدمه پرسیدم جریان دیشب چی بود؟ طفره رفت. قرص و محکم گفتم: تا نگی، از جام تکون نمی خورم،کم کم اصرار من کار خودش را کرد. یک دفعه چشم هاش خیس اشک شد. به ناله گفت: باشه، برات می گم.
موقعی که عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم . شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید. مثل همیشه، تنها راه امیدی که باقی مانده بود، توسل به واسطه های فیض الهی بود. توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها).
چشم هام را بستم و چند دقیقه ای با حضرت راز و نیاز کردم. حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم. حس می کردم که اشک هام تند و تند دارند می ریزند. با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی، که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان بدهند.
🔸در همان اوضاع، یک دفعه صدای خانمی به گوشم رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمودند: فرمانده!
یعنی آن خانم، به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: این طور وقت ها که به ما متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم، ناراحت نباش.
ادامه داد: چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود. بعد من با التماس گفتم: یا فاطمه زهرا (س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمی دهید؟!
🔸فرمودند: الان وقت این حرف ها نیست، واجب تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی...
#داستان_راستان
@refigh_shahid1
#ڪلام_شهید
🔅 بارالها!
من نمی خواهم که در بستر بمیرم
میروم تا همچو مردان خدا در دل سنگر بمیرم و میدانم که به شهادت میرسم، میخواهم اگر لیاقتش را داشتم، بدنم مانند فاطمه زهرا(سلام الله علیها) #مفقودالجسد بشود.
#شهید_سیدعلی_دوامی
🆔 @refigh_shahid1
#خاطرات_شهدا
🔻حضرت زهرا سلام الله علیها
🔅 عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد. ترڪش خورده بود به سرش ، با اصرار بردیمش اورژانس
میگفت: « ڪسی نفهمہ زخمی شدم. همینجا مداوام ڪنید »
دڪتر اومد گفت: «زخمش عمیقہ ، باید بخیہ بشہ ».
بستریش ڪردند از بس خونریزی داشت بی هوش شد یه مدت گذشت یڪدفعه از جا پرید .
گفت: « پاشو بریم خط »
قسمش دادم گفتم: « آخه تو ڪه بی هوش بودی، چی شد یهو از جا پریدی»؟
گفت: « بهت میگم بہ شرطی ڪه تا وقتی زنده ام بہ ڪسی چیزی نگی
«وقتی توی اتاق خوابیده بودم ، دیدم خانم فاطمه زهرا (س) اومدند داخل»
«فرمودند: «چیہ ؟ چرا خوابیدی ؟»
عرض ڪردم: « سرم مجروح شده، نمیتونم ادامه بدم »
حضرت دستی بہ سرم ڪشیدند و فرمودند: « بلند شو، بلند شو، چیزی نیست. بلند شو برو به ڪارهات برس »
به خاطر همین است ڪه هر جا ڪه میروید حاج احمد ڪاظمیحسینیه فاطمه الزهرا (س) ساختہ است …
« سردار عشق و شهید عرفہ »
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
➕ به رفیق شهید بپیوندید👇
🆔 @refigh_shahid1
2.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج حسین یکتا:
زمان جنگ بچه یتیمها دنبال سربند یا فاطمه زهرا (س) بودند 😭
#کانال_رفیق_شهید👇
@refigh_shahid1
#جهاد_جوان
جوان بسیار باحیایی بود🙂.در لبنان زندگی بسیار سخت است آن هم برای یک جوان مذهبی و حزب اللهی.
همیشه وقتی میرفتیم بیرون سرش پایین بود🍃. دائم و سریع هم کارش را انجام میداد که برویم و زیاد در این فضاها نمی ماند.
مهمانی که میرفتیم یا در جمعی اگر حضور داشت لبخند دائم بر لب هاش بود☺️ اما با همان چهره مهربان و خندان دینش را حفظ میکرد..
گاهی در جمع دوستانمان اگر از بچه ها حرفی ناشایست میشنید با همان خنده اش متذکر میشد به آن ها.☝️
📚 برگرفته از مصاحبه با دوستان شهید در حزب الله
#معنویت_و_مقابله_با_گناه👌
روایت عاشقانه ای از همسر شهید مدافع حرم خزاعی نژاد💔:
اولین تولد بعد از عقدمان بود،! برایم خیلی جالب بود بدانم ایمان میخواهد برای من چه کار کند☺️. 22 فروردین سال 92 عقد کردیم و 31 اردیبهشت تولد من بود. از صبح زود منتظر بودم و دل توی دلم نبود که حالا چه برنامهای برای من دارد😱❤️. تا عصر آن روز هیچ خبری نبود و من ناراحت که چرا سال اولی ایمان هیچ کاری برای من نکرده.😒 عصر با ماشین پدرش آمد دنبالم تا برویم بیرون، توی ماشین مدام به اطرافم نگاه میکردم و منتظر بودم که حالا یه کادویی از توی داشبورد ماشین و یا زیر صندلی در میاره و به من میده و من رو سورپرایزم میکنه🎉، اما هیچ خبری نبود.🙁
بعد از نزدیک 45 دقیقه که دور میزدیم نزدیک بلوار معلم جهرم ایمان شروع کرد به خواندن دکلمه که معنایش این بود: روز تولد تو هوا بارانی بوده☔️، وقتی رفتند داخل آسمان و علت را پرسیدند، فرشتهها گفته اند یک فرشته از بین ما کم شده و رفته به زمین و اون فرشته تو بودی الهه که آمدی به زمین🌍💫. این دکلمه ایمان بهترین هدیهای بود که میتوانست به من بدهد🙃. به مناسبت تولدم من را به کافی شاپ برد. چیدمان میز ما با بقیه میزها متفاوت بود تا یک نوشیدنی بخوریم به مسئول کافی شاپ اشاره ای کرد و آن هم یک کیک با یک شمع روشن بر رویش برای ما آورد. و دوباره اشاره کرد و یک دسته گل رز آورد💐 داد به ایمان و او هم گل را به من داد. و دوباره یک جعبه کادو آوردند که داخل جعبه یک جعبه موزیکال و یک سرویس بدل بود 🔮🛍و آن شب آنقدر رویایی و زیبا بود که هنوز فکر میکنم در یک خواب بوده ام.🌙🌒:)
#عشق_به_سبک_شهدا
@refigh_shahid1
💠مداح بی سر
هم مداح بود هم شاعر اهل بیت
می گفت :
« شرمنده ام که
با سَر وارد محشر شوم
و اربابم بی سر وارد شود ..»
بعدِ شهادت . . .
وصیتنامهاش رو آوردند ،
نوشته بود : قـبرم رو
توی کتابخونه مسجد المهدی کَندم
سراغ قبر که رفتند . . .
دیدند که برای هیکلش کوچیکه!
وقتی جنازهش اومد،
قبـر اندازه ی اندازه بود
اندازه تنِ بی سرش ...
✍ راوی: حاج کاظم محمدی
مداح اهل بیت علیهمالسلام
🌷 #شهید_حاج #شیرعلی_سلطانی
🌸🌸🌸🌸🌸
🌷سردارشهید دفاع مقدس #محمدحسن_طوسی 🌷
▪️نام: محمد حسن طوسی
▪️نام پدر:محمد علی
📅ولادت: بهار سال1337(مازندران)
📅شهادت: 1366/1/18 (شلمچه،عملیات کربلا8)
▪️وضعیت تاهل: متاهل صاحب یک دختر
▪️اخرین مقام:
قائم مقام لشگر 25 کربلا
▪️نحوه شهادت: با اصابت ترکشهای خمپاره ۶۰ م.م عراقیها و در حالیکه لحظاتی بیش به ظهر نمانده بود و در نزدیکترین محل به دشمن مستقر شده بود، برای همیشه از زمینیان فاصله گرفت. آنگونه که خود خواسته بود، ابتدا به فضلیت گمنامی رسید، پس از سالها فراق و هجران، در سال ۱۳۷۴ پیکر پاک و مطهرش روی دستان یارانش قرار گرفت
▪️سن شهادت: 29 ساله
❤️علاقه: نیرو های بسیجی
▪️قسمتی از #وصیت_نامه :
انقلاب اسلامی ما در برههای از زمان واقع گردید که به جرأت می توان گفت که تمام اسلام در مقابل تمامی شرک و کفر واقع شده که پیروزی انقلاب باعث احیا اسلام در تمام دنیا و شکست آن باعث شکست اسلام خواهد شد. پس باید همه دست بدست هم در صراط مستقیم و پیرو امام به حرکت ادامه دهیم
🌐
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿