مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
خرده روایتهای اربعینی از مرز چذابه
بفرما بنوش ☕
🕊️ روایت اول از روزهای خادمی 🕊️
هر کس رد میشد به زور تعارفش میکرد. دست خودش نبود. حتی اگر بطری دیگری هم داشتی نباید دست رد به سینهاش میزدی؛ به غرورش برمیخورد. هیچ کس هم از زیر چشمش رد نمیشد. آب را که تحویل نفر قبلی میداد مثل شاهین خودش را میرساند روی تشت، با چنگالش بطری را از تشت میقاپید و عین جت خودش را میرساند پیشت و محمولهاش را با رمز بفرمل بنوش تحویلت میداد.
اگر اینجا و این زمان نبود، فکر میکردی توی بازاری و یکی به ته مانده بساطش حراج زده تا همه را بفروشد و هیچ چیزی جز پول نقد با خودش به منزل نبرد. اما اینجا کودک فقط حس رضایت و خوشحالی و احتمالا عهدی که با خودش برای حسین بسته را به منزل میبرد.
#همه_پای_کار_حسینیم
🆔 @resanebidari_ir
🕊️روایت دوم از روزهای خادمی 🕊️
برای زنان خوزستان جنگ تحمیلی با جنگ فرهنگی فرقی نمیکند. هر کدام باشد تنور پشتیبانی جنگشان به راه است. ۸ سال خوزستان را ترک نکردند و زیر بمباران و محاصره دشمن برای رزمندگان خط مقدم، رزمنده پشت جبهه شدند تا آب توی دل یاران اباعبدالله تکان نخورد.
حالا هم در حماسه اربعین خوزستان همچنان پای کار ایستادهاند تا آب توی دل زوار حسین تکان نخورد .
#همه_پای_کار_حسینیم
🆔 @resanebidari_ir
*🕊️روایت سوم از روز های خادمی🕊️ *
نگاه معصومانهاش دلم را برد. آب را گرفتم و لبخندی بدرقهاش کردم. دلم نیامد ماندگارش نکنم. صدایش زدم؛ برگشت.
-چیه؟
-بیا یک عکس ازت بگیرم.
سریع اجابت کرد و با همان نگاه معصومانه، دوباره آب را به دستم داد.
شاید میخواست بگوید به سن و سالم نگاه نکنید، درست است که در روز ۱۰ محرم سال ۶۱ هجری نبودم اما حداقل میتوانم مثل عباس ساقی باشم یا حتی مثل عبدالله بنالحسن سپر شوم...
#همه_پای_کار_حسینیم
🆔@resanebidari_ir
🆔@resanebidari_pv
🕊️روایت از روز های خادمی 🕊️
عمود به عمود بچه سقاها ایستادهاند. یکی و دوتا که چه عرض کنم انگار مانور هماهنگ شده دهه نودیهاست. شاید هم با عباس حساب و کتاب امتیازی بستهاند. هر کس آب بیشتری بدهد امتیازی بیشتری میگیرد. شاید هم بین خودشان مسابقه دارند. جامشان حذفی است یا لیگ برتر نمیدانم. اما شور و شوقشان در سقایی عجیب است. نهایت احترام هم چاشنی کارشان است. نه بی حالند از تعارف کردن و نه خسته از سرپا ایستادن. فقط دلشان میخواهد تمام قد، سقا باشند...
#همه_پای_کار_حسینیم
🆔@resanebidari_ir
🆔@resanebidari_pv
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
🕊️روایت پنجم از روزهای خادمی 🕊️
شَوق
آدمیزاد از اینکه نداند فردایش چطور است میترسد. صبح تا شب میدود تا ترسش از آینده کمتر شود. هرچه سن آدم بالاتر میرود احتیاط و نگرانیاش بیشتر میشود. نقشه میکشد، برنامه میریزد، پسانداز و بیمه میکند.
اما سفر اربعین خیلی چیزهایش نامعلوم است. چه میخوری، کجا میخوابی، چطور میروی. فقط معلوم است آدم دلش میخواهد برود، همین میشود که با امید دل به جاده میزند و پیش میرود.
برای بعضیها این سفر ابهامش بیشتر هم هست. خیلی از افغانستانیها و پاکستانیها خطر طالبان و انفجاراتوبوس و ترور و هزار مکافات دیگر را به جان میخرند و خود را به ایران میرسانند. اما باز هم معلوم نیست پایشان به کربلا میرسد یا نه!
منتظر مینشینند بلکه تا اربعین دولت عراق اجازه دهد بدون ویزا وارد خاکش شوند.
چند روز است عده زیادی از اتباع توی چذابه منتظرند. بلندگو هم مدام اعلام میکند: برادرها و خواهرها قبول باشد. نام شما بین زائرین اباعبدالله ثبت شده. منتظر نباشید و به کشورتان برگردید. اما هیچکس از جایش تکان نمیخورد. ماهگل با دخترش از نیمروز افغانستان آمدهاند. چهره ماهگل چروکیده و دستانش زمخت و پینهبسته است. هردو توی گلخانه کار میکنند و درآمدشان را برای اربعین پسانداز کردهاند. مثل خیلیهای دیگر چند روز است توی گرما و شلوغی حسینیه پایانه منتظرند فرجی شود واجازه عبور پیدا کنند. ماهگل میگوید که دلش روشن است و میروند. در جواب سؤال و تعجب ما که چرا توی این سن این همه سختی به خود داده میگوید:"به شَوق حسین(ع)!"
به گمانم این شَوق با آن شُوق که ما میگوییم فرق دارد.
یک بار دیگر معنای شَوق را مرور میکنم: کلمهای عربی به معنای آرزوی وصال، عشق.
✍️🏻زینب حزباوی
#همه_پای_کار_حسینیم
#اربعین
#اتباع
🆔@resanebidari_ir
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
🕊️روایت ششم از روز های خادمی🕊️
به وسعت آسمان
آنها که چذابه آمدهاند میدانند محل موکبها و پایانه از هم چندکیلومتری فاصله دارد.
قبلاً مواکب همان پایانه بود اما چندسالی است دولت زمین کنار پارکینگ را به موکبدارها داده تا موکبشان را آنجا برپا کنند. هرکس به قدر وسعش هرطور خواسته موکبش را ساخته، اسمش شده شهرک چذابه. زائرین که میآیند دم شهرک پیاده میشوند، از بین موکبها میگذرند سوار اتوبوس میشوند و به پایانه میروند. تقریباً همه موکبها ساختمان شده. چشمم به موکب کوچکی میخورد که هنوز سقف و دیوارهایش بنر و گونی است. ابوجواد با خانوادهاش موکب را اداره میکند. ساکن یکی از روستاهای هویزه است. وانتی دارد که با آن میوهفروشی میکند. چند ماه است کسب وکارش تعطیل شده و بیکار است. اما موکب را تعطیل نکرده. زن و شوهر ۱۲ سال است خادمی زائرین امام حسین(ع) را میکنند. هرسال میرفتند این موکب و آن موکب و از موکبدار میخواستند اجازه دهد خدمت کنند. حالا دوسال است موکب خودشان را راه انداختهاند. قالی اتاق، ظرفها و خرت و پرت توی موکب اسباب و اثاثیه زندگی ابوجواد و خانمش است. بجز کولر آبی که اهدایی خیرین است. پذیرایی موکبشان نان است. وسعشان برسد یا کسی کمکی کند پذیرایی بیشتری تقدیم میکنند.
زن خمیر درست میکند، آن را به تنور میزند، شوهر نانها را از تنور در میآورد و دست زائرین میدهد. حرارت تنور و گرمای این روزهای مرز صورت زن را سوزانده. آنها سه تا بچه دارند که میگویند عنایت امام حسین است. ایام خادمی همگی روز و شب را در همین موکب میگذرانند. پسرکوچکشان دوساله است و هنوز زبان باز نکرده. یکی دو روز پیش بین مواکب گم شد. هرچه گشتند پیدا نشد. مادر بچه از دلشوره مریض شد. بچه را آن طرف مرز عراق پیدا کردند و آوردند. ابوجواد دستش خالی است. سهیه آردی که دولت داده را آورده توی موکب، برای بعدش هم میگوید خدا کریم است. نه بیپولی نه بقیه سختیها حریف عشق و علاقه آنها به خادمی نشده. آنقدر خادمی امام حسین را دوست دارند که آرزو میکنند کاش کل عمرشان توی موکب میگذشت.
✍️🏻زینب حزباوی
#اربعین
#خادمی
#چذابه
🆔@resanebidari_ir
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
🕊️روایت هفتم از روز های خادمی 🕊️
اربعین فرق دارد
دخترک درونم که مدام با من همراه بوده همیشه در حال غر زدن و بهانه گرفتن است.
اما از نظر اطرافیان چون که زینب سه، چهار تا اردوی جهادی رفته حتما دیگر آب دیده شده.مدام بهم پیشنهاد رفتن به پیاده روی اربعین میدادند.
حالا بهتر است که بعد از این چند روز سراغ دوست و همراهم در این روزها بروند تا تمام تصوراتشان مثلِ ساختمانی زلزلهزده فرو بریزد.
در شروع اردوی چذابه مدام با خودم میگفتم: -میبینی یه اردوی روایتنویسی تو مرز رو نمیتونی تحمل کنی و غر میزنی. همون بهتر که پیادهروی اربعین رو نرفتی.
وارد پایانه مرزی شدم. سیل زوار را دیدم. عدهای داشتند برمیگشتند و عدهای راهی بودند.
همچنان به خودم افتخار میکردم که نرفتم و چالشهای پیادهروی را به جان نخریدم. خودم را اینطور توجیه میکردم که زیارت امام حسین فقط مختص اربعین نیست. کلی تاریخ هست که زیارت امام حسین سفارش شده.
رفتم و راحتترین جای ممکن را انتخاب کردم و نشستم.
خیلی نگذشتهبود که توجهم به عجیب بودن شرایط بعضی از زوار جلب شد .
پیرمردی را دیدم، یکی از پاهایش توی گچ بود.
خواستم بروم سمتش و بگم
-آخه با این پا واجب بود؟! اذیت نیستی؟! چرا اومدی؟! اما آنقدر شوق و هیجان داشت که در این بین که من داشتم خودم را باهاش مقایسه میکردم و دودوتا چهارتا میکردم، بیشتر مسیر را رفتهاست .
نمیدانم درونم چه اتفاقی افتاد که بعد از دیدن پیرمرد دیگر نتوانستم آرام بنشینم. مدام بین زائرها چشم، چشم میکردم.
خانمی را دیدم با بچهای روی پایش که توی موکب رو به رو نشسته بود .
مشخص بود که کلافه است و بچهاش هم بیتاب. رفتم و پیشش نشستم. با او حال و احوال کردم. علت این که اینجا توی گرما نشسته را جویا شدم .
ـ چرا اینجا نشستید؟ دارید استراحت میکنید؟
خب برید سمت مواکبی که کولر دارن، مشخصه اینجا اذیت هستید.
ـ نه از اینجا راحتتر اونایی که برمیگردن رو میبینم.
ـ خب چرا حرکت نمیکنید؟ خیلی وقته اینجایید. شبا برای حرکت بهتره .
- از مشهد اومدیم. پاسپورت من و بچههام اومد اما پاسپورت همسرم نیومده هنوز. اومدیم مرز تا انشاءالله پسرم با پرواز پاسپورت همسرم رو بهمون برسونه و بریم.
ـ خب چرا نموندید خونه تا پاسپورت همسرتون برسه؟
ـ نتونستم تحمل کنم. توی تلویزیون هی میدیدم که مشایه رو نشون میدن. طاقت نیوردم گفتم هزینه بیشتری میکنیم، فقط بریم اونجا و توی اون فضا باشیم. گوشی من و همسرم و داروهامونم گم شده. دلم خیلی گرفته. دعا کن پاسپورت تا قبل اربعین برسه و رد بشیم. بعد اربعین اگر اومدی مشهد بیا خونه ما. نری هتلها. ما اینجا مهمان خوزستانیها بودیم، شما هم بیا مهمان ما باش. دعا کن دخترم.
بعد صحبت هایش انگار یک نفر سطل آب یخ را خالی کرد روی سرم.
پاسپورتشان نرسیده. بچه کوچک همراهشان است. تلفنهای همراهشان را دزدیدند. از مشهد نزدیک دو هزار کیلومتر مسافت را آمدند و همچنان منتظرند و کم نیاوردند.
بعد از مکالمه با این خانم من بودم و حسرت رفتن به آن ور مرز. حالا دیگر زیارتی به جز پیادهروی اربعین بهم نمیچسبد.
دو روز از آن مکالمه میگذشت و من یک دور برگشتم اهواز و دوباره آمدم مرز .
با گریه و بغض رفتم سمت تعزیه. به قول دوستم: آقا امام حسین بین این جمعیت با افکار مختلف ،و شرایط متفاوت فقط ما اضافی بودیم؟!
داشتم برمیگشتم سمت محل استقرارمان که یک خانمی محکم دستم را گرفت.
گفت:
خیلی خوشحالم که دیدمت. طلبید، امام حسین طلبید. به رقیش قسمش دادم. پسرم گفت پاسپورت رسید. بلیط هواپیما گیرش نیومد. داره با ماشین میاد تا پاسپورت رو بهمون برسونه. دعا کن دیر نشه.
حالا میفهمم که چرا بعد از آن همه دو دلی برای آمدن به مرز، الان اینجا هستم.
چون اربعین فرق دارد. اینجا امام حسین همه عاشقان را دور هم جمع کرده.
حالا منم که به زائرها میگم دعا کنید طلبیده بشم و پیاده قدم بزارم توی مسیر عاشقی.
زینب امیری✍️
#اربعین
🆔@resanebidari_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊️روایت هشتم از روز های خادمی 🕊️
شبیهخوان
قدیمیها به تعزیه میگفتند شبیه و به بازیگر تعزیه شبیهخوان. نمیدانم چرا شبیه؟ مگر کربلا را میشود شبیهسازی کرد؟
گروه تعزیه چند شب است توی پایانه یا مواکب چذابه راه میافتد و صحنههایی از حضور اهل حرم در شام را شبیهخوانی میکنند. پسران نوجوان لباس سربازان سپاه یزید برتن پوشیده، سرهای روی نیزه را بدست گرفته و جلوی کاروان حرکت میکنند. دختران آرام بر سر میزنند. بعضیها بادیدنشان بغض میکنند.
گروه از میان موکبها عبور میکند تا اینکه روبروی یکی از موکبهای خلوت متوقف میشوند. دقایقی منتظر جمعیت میمانند.
زن جوان دخترش را بغل گرفته و به گروه نزدیک میشود. مادر با گریه اعضای تعزیه را به دخترک معرفی میکند. این سکینه است خواهر رقیه، این زینب عمه رقیه است، این سجاد(ع) است. زنجیرهای دور دست شبیهخوانها را میگیرد و گریهاش شدیدتر میشود. روبه دختران تعزیه میگوید:"میخواهم دخترم درک کند." دختران تعزیه دور دخترک را میگیرند و نوازشش میکنند.
اسمش را میپرسند مادر میگوید: رقیه.
_چند سال دارد؟
+سه سال!
پدر رقیه عکسی از رقیهاش با رقیهخوان تعزیه میگیرد، دخترش را در آغوش میگیرد و میرود. مادر گوشهای مینشیند و گریه میکند. او که میرود دختران شبیهخوان همدیگر را در آغوش میگیرند و گریه میکنند، حتی پسرانِ نوجوانِ نیزه بدست هم اشک میریزند.
✍️🏻زینب حزباوی
#تعزیه
#اربعین
🆔@resanebidari_ir
🕊️روایت نهم از روز های خادمی 🕊️
راهِ حسین،راهِ مقاومت
عنوانِ موکب هارا میخوانم .چشمم میخورد به موکب هنرمندان.
حسین (ع) همه را پای کار آورده است .یا بهتر بگویم از هر قشری دعوت کرده است.
میروم سراغ نقاشی ها.انگار همه ی موکب دارها خودشان را مدیونِ شهدای مقاومت میدانند.ازیکی از نقاش ها میپرسم که چرا فقط تصویر شهدای محور مقاومت رو کشیدید.
گفت: تک تک ما که راحت به زیارت اربعین میرویم.مدیون تلاش های این شهدا هستیم.شهدای مقاومت راه را برای ما باز کردند.
قدردان بودن موکب دار لبخند را به لبم میاورد.
توجهم به یکی از نقاشی ها که متفاوت بود جلب میشود. ازش عکس میگیرم .به عکسی که گرفتم از قاب گوشی نگاه میکنم.نقاشش سمتم میاید و میگوید این را من کشیدم.معنای نقاشی را از او میپرسم . برایم تعریف میکند که تا همینجا اصلا ایده ای برای نقاشی نداشتم .تا روی صندلی نشستم. و سیل جمعیت و پرچم هارا دیدم . یادِ غزه و فلسطین افتادم .
الان فکر و ذکر همه ما غزه است .و شوقِ پیاده روی اربعین دوست داشتم که با این نقاشی ، بزرگی و شور اربعین را به همراهِ بزرگیه مقاومتِ اهالی غزه به تصویر بکشم .
با خودم فکر میکنم هرآنچه که امام حسین بخاطرش قیام کرد میسر شد .
زنده ماندن دین ، اتحاد و مقاومت .
زینب امیری✍️
🆔@resanebidari_ir
🕊️روایت نهم از روز های خادمی🕊️
آخرین امید
گوشهای نشستهام و به رفت و آمد زائرها نگاه میکنم. صدای مداحیها آنقدر بلند است که توی هم پیچیده. گرما و شرجی نفَس کشیدن را سخت کرده و عرق و خستگی را به تن همه آورده اما انبوه جمعیت لحظهای کم نمیشود. چشمم به پیرمردی میافتد که پارچهای به سرش بسته و دو نفر این طرف و آن طرفش را گرفتهاند. ترحم و تعجب در وجودم قاتی میشود با خودم میگویم تو اینجا چه میکنی؟!
نزدیک میروم تا این سؤال را بلندتر بپرسم.
آقای احمدی و همسرش هردو معلم هستند و ساکن گرگان. دو پسر دارند یکی قاضی و آن یکی دندانپزشک. اولین بار است زیارت اربعین میآیند. آقای احمدی ۵۶ ساله است اما به ۸۰ سالهها میخورد. دو سال است سرطان حنجره تمام تنش را پر کرده. خانم میگوید: "پارسال تا دم مرگ رفت. امام حسین را صدا زدم تا زنده بماند. خداروشکر برگشت."
آقای احمدی آرام قدم برمیدارد. خانم و برادر خانم دستش را گرفتهاند تا بتواند سرپا بماند. نمیتواند حرف بزند فقط خیره نگاه میکند. میپرسم میدانید گرما و شلوغی اربعین حالش را بدتر میکند چرا او را آوردهاید؟
_اصرار خودش بود. گفت شفای من پیش امام حسین است مرا به اربعین برسانید.
✍️🏻 زینب حزباوی
#اربعین
#زائرین
🆔@resanebidari_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊روایت دهم از روزهای خادمی🕊
آرام و قرار نداشت. این پا و آن پا میکرد برای خدمت. پاها را هم به همین دلیل برهنه کرده بود تا سریعتر دنبال زائر بدود. داغی ۶۰ درجه آسفالت نیمروپزان خوزستان هم برایش مهم نبود انگار. فقط میخواست بگوید اگر عباس نتوانست آب را به خیام برساند اما عباسها هر طوری هم که شده دیگر نمیگذارند تاریخ ۶۱ هجری تکرار شود.
#اربعین
#خادمی
🆔@resanebidari_ir
🕊روایت یازدهم از روزهای خادمی🕊
وانت ایستاد. بچه ها پریدند پایین. من از در عقب پیاده شدم. تشنه بودم. چرخی دور خودم زدم. زردی اش برق چشمانم را زد. بچه ها مشغول باز کردن بنرها شدند. کار من که این نبود. کیف ابزارم را انداختم روی دوشم. کج کردم به طرف سوژه. در نگاه اول به آناناس میخورد. رفتم جلوتر زعفران شد. ریخت توی لیوان شبیه پرتقال بنظرم آمد. سرکشیدم. نفهمیدم چه بود. ترکیبی از عجایب زیر زبانم مزه مزه شد. هر چه بود بخشی از فرهنگ غذایی عرب خوزستان به حس چشاییم منتقل شد که کاملا چسبید.
#اربعین
#خادمی
🆔@resanebidari_ir
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
🕊روایت دوازدهم از روزهای خادمی🕊
بینهایت
تنها که باشی کمی میترسی. زن که باشی و پا به سن، ترست بیشتر هم میشود. دست و دلت سخت به کار میرود. همه هنرت را میگذاری تا روزگار تنهایی را سلامت بگذرانی.
امعباس ۵۰ سالگی را رد کرده و تنهاست، همسر و فرزند ندارد. به او امعباس میگویند چون برادرزادهاش سالهاست برایش پسری میکند. او با دو خواهر بزرگترش توی یکی از اتاقهای خانه عباس زندگی میکند، اتاقی که نه یخچالی دارد نه کولری.
امعباس موکبدار است، موکبش کمی قبل از مواکب شهرک چذابه است. عتبات موکب شهرک را به کسی میدهد که بتواند آن را بسازد. بالأخر زائر میآید میخواهد غذایی بخورد و استراحتی کند. زنی که ضایعات جمع میکند و تحت پوشش کمیته امداد است که نمیتواند موکب بسازد اما این زن زده است زیر میز هرچه دلیل و منطق و ۱۰ سال است موکبش را نگه داشته. از پس اصرارهایش برنیامدهاند و بیرون از شهرک به او زمینی دادهاند. بعد از سالها امکانات موکب یک تنور گلی و سایبانی دو سه متری است که هر دو را خودش ساخته. اجاق را از خانه آورده و جدیداً هلال احمر به او چادری داده که بخاطر گرما استفاده چندانی از آن نمیکند. چند سالی است قوم و خویش میآیند و توی کارهای موکب کمکش میکنند. صبح و عصر تنورش گرم است و برای زائر امام حسین نان میپزد. اجاقش از ظهر روشن است و میان وعده و غذا بار میگذارد.
کمی سر به سر امعباس میگذارم که این اوضاعت را چه به موکب داری؟ پولهایت را جمع کن و یک کولر برای اتاقت بخر! به چشمهایم خیره میشود و به آرامی میگوید:"اینجا به نیت زینب(س) است، مطمئنم روز قیامت به استقبالم میآید."
امعباس هم نگران تنهایی است اما تنهایی روز قیامت. او طور دیگری زندگی را میبیند. بین حرفهایش میگوید:"این روزها تمام میشود باید برای زندگی بعدی آماده شویم. میخواهم با زینب(س) و حسین(ع) باشم."
اربعین تمام شده و همه برگشتهایم سر خانه و زندگیمان اما برای امعباس اربعین تمام نمیشود از فردا که سرکار میرود درآمدش را برای موکب پسانداز میکند. اربعین برای او یک دوره چند روزه نیست همه زندگیاش شده.
✍️🏻زینب حزباوی
#اربعین
#خادمی
#موکب
🆔@resanebidari_ir
بانوی تاریخ ساز
اتمسفر منزلِ پدری حال و هوای شادی های بعد از پیروزی را جذاب تر میکند .
پدرم به سمت تلوزیون میرود و صدایش را زیاد میکند.
با این کار میخواهد، حواسِ مارا هم جمع افتخار آفرینی بانوی ایرانی کند.
نفسمان در گلو حبس شده منتظریم تا تیر را از تپانچه اش رها کند .
به شوق آمده ام قبلا هم این بانو برای ما افتخار آفرینی کرده است .
میدانم، مطمنم که بعد از پیروزی اش قطعا حرکتی جهانی خواهد زد .
از پیروزی های قبلیه او خاطره ی خوبی در ذهنمان مانده است .
سری قبل با کلامش باعث افتخار بانوان ایرانی شد . فرزندش و انسان سازی را مدال اصلی اش بیان کرده بود .
و نمونه ی زنِ مسلمانِ ، قهرمانِ ایرانی را به رخ جهان کشیده بود .
کار را تمام کرد.پیروز شد و طلا را ازآن خود کرد .
اخیرا سربازهای منفور آن رژیم اشغالگر به قرآنِ مجید توهین کرده اند، و باز هم این بانوی ایرانی میخواهد که تاریخ ساز شود . بعد از پیروزی قرآن را در آغوش میگرد و میبوسد.به این حرکت اکتفا نمیکند و بعد از مراسمات قهرمانی به روی قرآن عزیزمان سجده میکند. و هویت و اصالت زن مسلمان ایرانی را این بار با این حرکت نشان جهان میدهد.
خانم ساره جوانمردی عزیز شما نماینده تمام بانوان مسلمان و با هویتِ ایرانی بودید. از شما ممنونم که بار دیگه برای ما تاریخ سازی کردید. این پیروزی ، این طلا، و این ماندگاری در تاریخ مبارکتان باد.
زینب امیری✍️
🆔@resanebidari_ir
🆔@resanebidari_pv