eitaa logo
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
618 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
288 ویدیو
11 فایل
مرکز تولید،توزیع و ترویج کتاب و محصولات جبهه فرهنگی و انقلاب اسلامی در استان خوزستان 🚩پادادشهر خ۱۷غربی پ۱۳۶ حسینیه هنر ارتباط با ادمین: @Elnaz_Hbi
مشاهده در ایتا
دانلود
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
"در آغوشِ وطن" ۱.آدمی‌زاد از همان ابتدا ید طولایی در دلبستن داشت. از آدم به حوا گرفته تا ابراهیم به فرزندش اسماعیل، زلیخا به یوسف، آسیه به موسی، فاطمه(س) به پدر و... . برای هر دلبستگی تاوانی‌ است. قانون جهان است که اگر از این دست به دست آوردی، باید از آن دستت چیزی را فدا کنی. حالا اینکه به صلاح یا با زور باشد میل خودت است! ۲.حبّ وطن، دلبستگی عظیم و ریشه‌داری‌ست. خاک و بیابان و کوه می‌شود مقدّس. آب و دشت و جنگل، هوا و حیوان و گیاه می‌شود مقدّس! اما انسان‌ها، هم‌وطن‌ها، مقدّس‌ترند. یک روح در چند میلیون کالبد. مانند درختی عظیم با شاخ و برگ‌های فراوان و ریشه‌ای ژرف و محکم. اگر شاخه‌ای سست شود یا برگی زرد، جایی برای ماندن در کنار باقی شاخه‌ها ندارد. می‌افتد و برای همیشه محو می‌شود. ۳.درخت را غصب کردند. شاخه‌هایش را بریدند و برگ‌ها را سوزاندند. تا درخت شروع به جوانه زدن می‌کرد، دوباره و دوباره شکوفه‌ها و شاخه‌های نوجوان را چیدند. هفتاد سال است که اوضاع همین است. ۴.مادر هم دلبستگی‌های زیادی دارد، مثل باقی هم‌وطن‌هایش. دلبسته‌است به همسر و فرزند به پدر و مادر و خواهر و برادر به وطن! اما دلبستگی به فرزند با تمام دلبستگی‌ها فرق دارد. انسانی که مقابلت می‌بینی، ثمره‌ی دنیا و آخرت توست و نمی‌توانی به هیچ وجه از او بگذری. اصلاً کلمه‌ای برای داغ فرزند وجود ندارد! به کسی که پدرش فوت شده می‌گویند یتیم. یا گاهی به کسی که مادرش را از دست داده می‌گویند مادرمرده! اما چه کلمه‌ای برای داغِ "وصله‌ی جان" وجود دارد؟ ۵.وطنِ عزیز، غرقِ جنگ است. خانواده، یا آواره‌اند یا شهید. کودک مانند نوزادی شیرخوار، در آغوش مادر آرام گرفته، با این تفاوت که انگار این بار کودک، مادر را بغل کرده است و سعی دارد آرامش کند. او مادر است و وطن، مادر هردویشان. سرها را به هم چسبانده‌اند‌ و گویی در گوش یکدیگر زمزمه می‌کنند: "فدای وطن فدای میهن فدای فلسطین!" ✍🏻 شقایق حیدری کاهکش 🆔 @resanebidari_ir 🆔@resanebidari_pv
◼️فریاد از این عصر تماشاگری مرگ خورشید سرِ دار و من انگار نه انگار 🇵🇸🏴 🆔 @resanebidari_ir 🆔@resanebidari_pv
صدای خون‌خواهی شیعه نسل به نسل در چرخش است
از قدیم استراتژی شما کشتار بود و کشتار ولی بدانید که مکتب ما قائل به فرد نیست. به نیابت از برادرم: مرگ بر اسرائیل... _نصرالله
دوست دارم که دنیای رنگارنگ دخترانه‌‌ام را با دختران غزه و لبنان تقسیم کنم
هرچند دل از ماتم تو پرخون است شرح غمت از توان ما بیرون است در سوگ تو تسلیت نگویم، روحت بی تاب شعار مرگ بر صهیون است ✍ 🆔https://eitaa.ir/resanebidari_ir
صد علمدار از این قوم به میدان رفت و علمش با مدد حضرت ساقی، باقیست 🖋مصطفی شالباف 🆔https://ble.ir/resanebidari_ir 🆔https://ble.ir/resanebidari_pv
همه یک خانواده‌ایم پیش خودم گفتم اخه آدم اینقدر بی فکر؟ پاییز اهواز هوا خنک نمیشود هیچ، خاک و بیماری هم به آن اضاف میشود، از اینها که بگذری شرجی نود درصدی یقه ات را میگیرد و مرد کاملش را کم طاقت میکند. بچه شیرخوار را در این هوا و این شلوغی برای چه با خودت آوردی؟ اشک در چشمش جمع شد، میگفت: توی حوزه پای درس و مباحثه بودم. خبر شهادت سید حسن نصرالله را وقتی فهمیدم که اول صبح در حوزه صدای اذان بلند شد. درس و مباحثه تعطیل شد و هر کس کنجی را پیدا کرد و برای خودش دل سیری گریه کرد. هر چه مراسم برای سید میرفتم دلم آرام نمیشد. تا اینکه خبر وعده صادق دو را شنیدم. میخواهم بچه ام در این راه باشد،مقاومت را یاد بگیرد، خون بچه من از بچه های غزه رنگین تر نیست. بچه من در امنیت و در آغوش پدرش اینجا آمده. این سر و صدا کجا و صدای بمب باران. ✍️🏻مصطفی شالباف 🆔https://eitaa.ir/resanebidari_ir 🆔https://eitaa.ir/resanebidari_pv
شاهدان پیروزی وسط جمعیت اطرافم را نگاه می‌کردم و تند تند یادداشت بر می‌داشتم. نگاه سنگین یک دختر بچه از وسط جمعیت توجهم را جلب کرد. چفیه سبز به سرش بسته بود. ابرو ها و پیشانی‌اش را در هم کشیده بود و مثل عقاب از من چشم بر نمی‌داشت. به طرف جمعیت دبیرستان پسرانه نوبت اول رفتم. باز هم دختر بچه نگاهم می‌کرد. حدس زدم قضیه از چه قرار است. دلم می‌خواست بروم جلو و بگویم عمو جان به خدا من جاسوس نیستم و این یادداشت ها و نگاه‌های مشکوکم، جمع آوری اطلاعات برای واحد 8200 موساد نیست. هنوز هم خیره بود. بعد یک نگاه به تک تیر انداز بالای ساختمان کرد و یک نگاه به من. بدون کلامی به من فهماند که قبل از هر حرکتی، آن سرباز با نهایتا یکی دو تا تیر از پا درم می‌آورد. یک پسرک تپل که شاید بر خلاف او فکر می‌کرد. با لپ گل انداخته از وسط جمعیت جلو آمد و با یک تکه کارتن شروع کرد به باد زدنم. بلوزِ فرم به تنش چسبیده بود و یک‌بند از سرو صورتش عرق می‌ریخت. خواستم بگویم عموجان باد نزن خسته می‌شوی؛ اما باد خنکی که توی آن شرجی می‌فرستاد خیلی می‌چسبید و من هم نفس و نای حرف زدن نداشتم. سردار حاجتی پشت تریبون رفت و سخنرانی را شروع کرد:« (آقا روح الله) معادلات جهان را به هم زد.» دختر بچه زیر چشمی نگاهم می‌کرد و توی گوش بغل دستی‌اش حرف می‌زد. پسرک تپل از من رد شد و رفت سراغ نفر بعدی. سردار حاجی گفت موشک های (Made in Iran) قلب استکبار را شکافتند. دو تا پسر سبیل کلفت آمدند کنارم ایستادند. با اینکه به قیافه‌شان می‌خورد که پسرشان هم‌سن من باشد ولی با لباس فرم مدرسه بودند و چیپس سرکه‌ای می‌خوردند. کمی جلو تر رفتم تا از جمعیت عکس بگیرم. دخترک هنوز نگاهم می‌کرد و اینبار توی گوش تعداد بیشتری حرف می‌زد. چند دختر که ماسک زده بودند به طرفم آمدند و از کنارم رد شدند و دوباره همان مسیر را از کنارم برگشتند. در هر بار که از کنارم رد می‌شدند چشمشان فقط به موبایلم بود. من هم کمی موبایلم را کج می‌گرفتم تا تمام و کمال تویش را ببینند و خیالشان راحت شود. فکر کنم بالاخره دخترک آن طرف خیابان بیخیال من شده بود و به سخنرانی سردار حاجتی گوش می‌کرد که می‌گفت همین دختر ها و پسر های بسیجی پوزه دشمنان را به زمین خواهند زد. گفت مدرسه هایی که می‌رود، بچه های کلاس اطلاعات فنی موشک ها را از بر هستند. من هم توی فکرم به سردار گفتم که این بچه ها از صد تا نیروی اطلاعاتی تیز بین ترند. از بین هزارتا آدم می‌توانند کسی که از جمعیت اطلاعات جمع می‌کند را پیدا، شناسایی و حتی با یک نیم نگاه تهدید کنند. هوا گرفته بود و دل همه حضار هم. گاهی پسری بادمان می‌زد تا گرمای هوا را حس نکنیم و سپاه موشک می‌زد که لحظه ای غم شهادت سید حسن دست از آزار دلمان بردارد. سردار حاجتی گفت جای سید حسن خالیست که این عملیات را ببیند. شادی بچه ها را ببیند. آزادی قدس به دست همین دانش آموزان را ببیند. ✍سجاد_ترک 🆔@resanebidari_ir 🆔@resanebidari_pv
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
آن روی سکه امشب توی شهر دورهمی بزرگی است. همه قرار است بیایند تا دردهای تلنبار شده این روزها را کمی آرام کنیم. هنوز به جمعیت نرسیدم اما صدایش می‌آید، تکبیر و مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل که ۴۵ سال است ذکر دورهمی‌های ماست و حالا از بیخ گوش کاخ سفید هم شنیده می‌شود. همیشه دیدن جمعیت راهپیمایی و گردآمدن آدمهایی که قلبشان برای انقلاب می‌تپد هیجان‌زده‌ام می‌کند. به جمعیت می‌رسم. دلم می‌خواهد ساعتها خیره شوم و جزئیات تصاویر را ببینم. صدای مداحی و حیدر حیدر مجری بعضی عابران را میخکوب می‌کند و به جمعیت ملحق می‌شوند. از بین تصاویر روبه‌رویم دو تصویر نگاهم را بیشتر جلب می‌کند. دخترکی روی صندلی ایستاده و با شور و حرارت پرچمی را تکان می‌دهد. هرچه مداحی پخش می‌شود را از حفظ می‌خواند. سَلما ده سال دارد و اسرائیل را دشمن خدا و مسلمان‌ها می‌داند. قلکش را برای کمک به مردمِ غزه اهدا کرده است. پشت سرِ سلما پسر و دختر جوانی هستند. با حسابِ دو دو تا چهارتای من الأن باید در کافه‌ای در کیانپارس باشند. پسر روی صورتش خالکوبی دارد و زنجیری به گردن، دختر هم شال سبز پاستیلی بر سر کرده که چند دقیقه یک بار عقب‌تر می‌رود. پسر تمام مدتِ مراسم عکس حاج قاسم را بالای سر گرفته و همه‌ی شعارها را بلند تکرار می‌کند. دختر هم پرچم ایران را به دست گرفته است. بهروز و سارا ، زن و شوهر هستند. بهروز بعد از شهادت حاج قاسم توی هر راهپیمایی و اجتماعی شرکت کرده، عکس حاج قاسم را با خود آورده است. حواسم به سخنران است که می‌گوید ما نباید اعتراض کنیم که پاسخ نظامی چرا دو ماه طول کشید و باید گوش به فرمان باشیم. با خودم فکر می‌کنم چقدر با او موافقم؟ بهروز من را متوجه خود می‌کند. با انگشت اشاره‌اش که می‌خواهد شدت حرفش را بیشتر کند می‌گوید: ببین من کاری به این حرف‌ها ندارم راه باز شود می‌روم. اگر حاج قاسم بود نمی‌گذاشت وحشی بازی اسرائیل بی‌جواب بماند. صدای مرگ بر اسرائیل از بلندگو می‌آید. بهروز با صدای بلند و عصبانی همراه با جمعیت شعار را تکرار می‌کند. امشب، اینجا بغض‌هایی که راهی جز فریاد ندارد آن روی سکه را نشان می‌دهد. ✍️🏻زینب حزباوی 🆔@resanebidari_ir 🆔@resanebidari_pv