eitaa logo
روایتگر | revayatgar
233 دنبال‌کننده
38 عکس
0 ویدیو
0 فایل
دفتر تاریخ شفاهی حوزه هنری انقلاب اسلامی کاشان ۰۳۱-۵۵۲۲۲۲۲۷ ارتباط با ادمین: @artkashan
مشاهده در ایتا
دانلود
وسط جنگ قسمت دوم ولی داستان جور دیگری شده بود، احتمالا صبح چند نفری به خانه‌شان می‌روند و خبر شهادت پدرشان را می‌شنوند. یاد همسر‌هایشان قلبم رو فشرد. سمت اتاق شهدا رفتم، بی‌پروا در اتاق رو باز کردم و بالای سرشان رفتم. باید ازشون حلالیت می‌طلبیدم. شرمنده بودم از خودشان و خانوادشان. امید داشتم همان لحظه قلبم بایستد تا هیچ وقت با غم زن و فرزندشان روبرو نشوم. داخل اتاق پر از رفقایشان بودند که وداع می‌کردند. سه پیکر کنار هم خوابیده بودند، سه شهید رشید. ملحفه سفیدی رویشان بود به سمتشان رفتم ولی نگذاشتند من هم وداع کنم.‌از اتاق بیرونم کردند. از دور گفتم: «شهادتتان مبارک برادران شهیدم، سفر بخیر ، به امید دیدار.» انگار سه تا از برادران خودم شهید شدند، به جای خواهرانشان که نبودند، عزاداری کردم. برادری آمد و من را پیش همسرم فرستاد، تا من را دید با تنگی نفسی که داشت لحظه‌ای ماسک اکسیژن رو برداشت و صدایم زد. گفت: «عباس شهید شد ،کنار خودم شهید شد.» از یک چشمش اشک می آمد و از چشم دیگرش به خاطر جراحتی که داشت خون. پهنای صورتش خیس اشک و خون بود. نفس گرفت و دوباره گفت: «عباس خیلی نامردی که تنها رفتی.» بدنش می‌لرزید، دردش فراتر از درد ترکش‌هایش بود. دردش غم برادرش، غم تنهایی بود، غم اسیری در قبض و بسط روح. از خدا توان خواستم و مدام صدای مادرمان حضرت زهرا می‌زدم. یادم آمد آقای آلویی خیلی حضرت زهرایی بود بعدها که همسرم توان نوشتن داشت مدام رو کاغذ می‌نوشت عباس مدام ذکر می‌گفت، سلام زیارت عاشورا می‌گفت، اشهد می‌خواند. مگر ائمه منتظر سلام ما هستند؟ حتما آنها سلام دادند و عباس جواب سلام داده، خوشا به حالش... جراحات همسرم را با گاز پانسمان کردیم و منتظر انتقال به اتاق عمل بودیم. کنار بقیه مجروحین رفتم، آنجا پرستار زیاد بود، در لباس پرستاری ولی در نقش خواهری بودم، برای سلامتیشان ذکر می‌گفتم، لباس شخصی‌شان را گشتم تا وسیله‌ای ازشان گم نشود و حال تک‌تکشان رو از پزشک می‌پرسیدم. نباید فرق می‌گذاشتم بین همسرم و آنها. من هم مثل خواهرشان. اول همکار همسرم به اتاق عمل منتقل شد، تا پشت در اتاق رفتم و بعد از خواندن آیه‌الکرسی و سفارش به همکاران اتاق عمل به اورژانس برگشتم، شهدا را برده بودند و غم اینکه نگذاشتند وداع کنم با من ماند. کنار همسرم رفتم دیری نشد. او هم به اتاق عمل منتقل شد. از هم‌رزم دیگرشان پرسیدم. ایشان هم به ICU منتقل شد. از صبح شدن آن شب می‌ترسیدم. از اینکه خانواده شهدا باخبر شوند، از غمشان، از اینکه مادرها بی پسر شدنشان را بفهمند، کودکان بی‌پدر شدنشان را، همسران بی‌پناه شدنشان را. از صبح می‌ترسیدم، کاش همان شب، در شب می‌ماند ولی نمی‌شد، هما‌ن‌طور که کربلا در کربلا نماند... باید صبح می‌شد و همه می‌فهمیدند با وجود کسانی که وطن خود را فروختند و کسانی که از جنگ فرار کردند، بودند کسانی که جان بر کف برای امنیت این کشور جنگیدند... شهدا به آرزوی دیرینشان رسیدند به آنچه که سال‌ها برایش می‌دویدند. یادم می‌آید شهید آلویی در کتابی از آرزوی شهادتش نوشته بود. شهید سیفایی از همه طلب دعای شهادت داشت. و شهید اجتهد که از بچگی با فرهنگ شهادت بزرگ شده و راه عمویش را ادامه داد و خانواده‌هایشان که صبورانه ذکر "ما رایت الا جمیلا" سر دادند و زینب‌وار در غم عزیزشان کمر خم نکردند. این جنگ ادامه مسیر سید‌الشهداست، ادامه کربلا. تقابل حق علیه باطل و ظلم مطلق. و ثبّت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین" ✍🏻 همسر یکی از نظامیان مجروح کاشانی در جنگ تحمیلی اسرائیل علیه ایران 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
پیراهن شهید عصر پنج شنبه همینجوری هم مزار اموات شلوغ پلوغ هست. چه برسد به اینکه برنامه ویژه باشد. پا گذاشتم توی ماسه‌های باد آورده کویر. زیر پایم خالی شد. لب سنگ مزارهای قدیمی را شن پوشانده بود. ضربِ پاهایم در سرعت حرکت، شن‌ها را جابجا می‌کرد. مراسم جایی بود درست در مرکز مزار. دو پله بالاتر از سطح مزار اموات، محل گلزار شهدای نوش‌آباد؛ سقف داشت و سرپوشیده. با ورودم به مزار شهدا، مادر شهیدی جلویم سینی پر از انجیر زرد طلایی گرفت. به خودم گفتم خوردنش دست و بالت را نوچ می‌کند، بر ندار. نمی‌خورم را حواله مادر شهید کردم. ولی وقتی گفت:« برای شهیده.» از حرفم پشیمان شدم. پوست انجیر شیرین و بی دانه‌ای که تمیز شسته بود را کندم و‌ خوردم‌. انگشت‌های دستم به هم چسبید. شیر آب به چشمم‌ نیامد! خودم را لای جمعیت سیاه‌پوش جا دادم ولی نمی‌دانستم باید چه کار کنم. این بلاتکلیفی نه فقط برای من که جمعیت سر پا ایستاده همین وضع را داشتند. مدام به هم نگاه می‌کردند. سری کج داشتند یا چشم‌هایی که منتظر چیزی یا کسی است. خانم بغل دستی‌ام گفت:« روزی که خبر شهادتش آمد، بچه‌ بسیجی‌ها برای مزارش این جایگاه را درست کردند. چهل و هفت روزه که سر‍‍ِ پاست.» عده‌ای دور جایگاه جمع بودند. چشم از زمین زیر پایشان بر نمی‌داشتند. دو گروه دمام‌‌زن عربی و طبل و فلوت‌زن ایرانی آماده بودند. رهبر دمام زن‌ها با اشاره دست، به گروهش اذن داد بنوازند. صدای نازک و شکننده سنج که در آمد، روضه خوان داد زد؛ دارند می‌آوردند. همه به نوک اشاره دست روضه‌خوان در عقب جمعیت چشم دوختیم. نه خبر از تابوت بود؛ نه خبر از پیکر شهید. حیرانی مردم بیشتر شد. به این هم می‌گویند مراسم تشییع ؟! می‌خواهند چی توی قبر خالی بگذارند؟ حضرت سجاد (ع) به بنی‌اسد فرمود؛ حصیر بیاورید تا بدن پدرم را بلند کنم. ولی شهید ذوالفقار‌پور چی ازش مانده؟ سر کشیدم و رفتم جلو. مردی سبزپوش، پیراهنی سبز را با احترام به طرف جایگاه می‌آورد. روضه‌خوان، خواند‌. زیر صدایش طبل و نی ایرانی آرام‌آرام داشت می‌نواخت. گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را به هر گل می‌رسم می‌بویم او را گل من یک نشانی بر بدن داشت یکی پیراهن کهنه به تن داشت... کیپ تا کیپ جای خالی را جمعیت پر کرده بود. مثل کوه آتشفشان در شدت فشار، اشک مرد و زن از توی دلشان فوران کرد. اکوی گریه‌های زیر سقف، کار را برای روضه خوان راحت‌تر کرد. از او نیست نه جسمی و نه جانی نمانده قطعه‌ای از استخوانی ملائک‌ جسم او را غسل دادند به استقبال رویش دل گشادند... روضه‌خوان اشاره به پیراهن خونی شهید کربلا کرد. ولی پیراهن شهید ذوالفقار‌پور تر و تمیز بود. حتی گوشه‌اش خاکی یا خونی نبود. نوبت وداع که نه، نوبت سلام رسید. مردم؛ شهید جاویدالاثر السلام را همراه روضه خوان، خواندند. شهید در پیراهنی خلاصه شد که داشت در دل خاک آرام می‌گرفت. چه پیراهن آبرومندی ! پیراهن پاسدار نه فقط به خودش که به تک‌تک چشم‌های خیس که برایش قرمز شدند هم آبرو داد. سیاه‌پوش‌ها پیراهن سبز شهید را به جای پیکرش خاک کردند. دور مزار شهید یک دسته کبوتر پر دادند. مثل شهید سبکبال، چند بار بال زدند و زود رفتند توی آسمان. پیکر بی بازگشت، شنیدی؟ تا حالا تشییع شهید بی پیکر رفتی؟ تا حالا شیرینی شهادت خوردی؟ هر کس بهر امیدی آمد به مراسم. چه می‌دانی شاید شهید به جمعیت سیاه پوش نظر کرد تا عده‌ای را هم‌عاقبت کند مثل خودش. ✍🏻ملیحه خانی مراسم تدفین نمادین شهید محمدذوالفقارپور؛ نوش‌آباد کاشان پنج‌شنبه | ۹ مرداد 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
اربعین چهل روز از عاشورا و آن وداع سخت و جانکاه می گذرد و در عجبم چگونه هنوز اجل با جانم کنار آمده است! بعد آن همه تلخی ، من هنوز زنده ام به پرتو نگاه شیرین آخرت اقیانوس وجودم از طنین نجوای آن روزت همچنان مواج است .. به اعجاز واژه «خواهر» ی که تو بر زبان راندی ، یاس و ناامیدی از من رانده شد گرمی دستانت اما ، شد «آتش طور» در سردترین شبهای شام !! کربلا داغ های مکرر اسیری فراق فتنه طعنه و اینک دوباره کربلا خود رنجورم را از ناقه به زمینش می اندازم گام خسته م را بر خاک تفتیده ش می کشانم قلب محزونم را به همان خدای «ما رایت الا جمیلا» می سپارم چشمان بی رمقم را به بالاترین رقم ، اجیر می کنم برای یافتن تو انگار چهل روز نه !! که چهل سال است این فراق، گریبانم را گرفته و آنچه علاج این درد است فقط وصال توست... و اینک وصال دیگر نه آن وجود و کلام ولایی توست، بلکه یک مزارست که زین پس تمام دنیای خواهرت خواهد شد ! کجایی برادر زینب ؟ کیست که در این بیابان بی صفت ، خواهرت را جرئه ای از کوثر وصل بنوشاند ؟ __________ زینب جان ! زینب حسین (ع) ! این صدا را قبل از آنکه دشنه جهل بر حلقومت فرود آید شنیده بودم مثل همیشه ت ، مهربان مرا به خود میخوانی آمدم ! سرم را فراز می کنم قامت راست می کنم آری در محضر تو باید چونان پیامبری پیروز از رسالت حاضر شوم پیامبری که به توصیه ولی ش، در چهل منزل بلا ، معجزه ش ازل تا ابد تاریخ را مبهوت کرده است .. دستم را جای دستی می گذارم که تو چهل روز پیش بر سینه م نشاندی و صبر انبیا و اولیای الهی را به قلب خواهرت سرازیر کردی ... السلام علی ولی‌الله و حبیبه... شب اربعین ۱۴۰۴ ـ کاشان ✍️ طهورا کاشانی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
اگه بلد نیستی به نصرت بگیم بیاد اگر ماشین می‌تپید برای سرپاکردنش نصرت با تمرکز مثال زدنیش پای کار بود. اگه بلد نیستی به نصرت بگیم بیاد. اگه نمی‌تونی، به نصرت بگیم بیاد. این اگه‌اگه ها، ورد زبان همه شده بود. کم حرف بود و پرکار. کار جرثقیلی، با زور بازوی نصرت سبک می‌شد. در شرایط طاقت فرسا و فشار کار بالا، خم به ابرو نمی‌آورد تا گره از کار باز کند. پهپاد بود و یک نصرت! دست‌های پت و پهنی داشت. وقتی باهات دست می‌داد به قدری قدرت داشت که انگار دستت زیر بار محبت مردانه‌اش دارد خرد می‌شود. در ورزش بدنسازی از جسمش کار کشیده بود. بدن ورزیده و زور بازویش خیلی جاها به کار آمد. مرد کوه بود. کوهنوردی، آمادگی جسمانی بالایی بهش داده بود. یادم نمی‌رود؛ یک نوبت باهم ماموریت رفتیم یکی از شهرهای مرزی. سر ظهر برای خوردن ناهار وارد غذاخوری بین راهی شدیم. دختری با معلولیت در پاهاش، بین مردم لنگ می‌زد تا جوراب‌هاش را بفروشد. نصرت با دیدن این صحنه غذا از گلویش پایین نرفت. برای دختر جوراب‌فروش غذا سفارش داد. بعد از غذا، نصرت رفت سر میز دختر جوراب فروش. سراغ خانواده‌اش را گرفت. گفت:« مادر و برادرم توی خانه‌اند‌ و باید برای آنها کار می‌کنم‌.» شنیدن وضع زندگی دختر جوراب‌فروش، حال نصرت را گرفت. در عین سخت‌کوشی توی کار، دل نازکی داشت. سر این چیزها به هم می‌ریخت تا ساعتی می‌رفت توی خودش. دختر جوراب فروش رو به نصرت کرد و گفت:« حالا که این‌همه برام زحمت کشیدی؛ لااقل یک جفت از این جوراب‌ها را به عنوان هدیه ازم قبول کن.» نصرت گفت: «به یک شرط! اگر پولش را بگیری، بر می‌داریم.» داشتیم از غذاخوری خارج‌ می‌شدیم که نصرت زیر گوشم گفت:« با این همه دختر بودنش، چه مردونگی توی وجودشه که می‌خواست با دادن هدیه، جبران کنه تا دِین گردنش نمونه.» این آخری ها قیافه نصرت تابلو بود. می‌شد فهمید یک خبرهایی هست. صورت ملیحش نور بالا می‌زد. چندباری با شوخی بهش تلنگر زدم ولی به روی خودش نیاورد. تا اینکه روز قبل از شروع عملیات پروازش به آسمان‌ها، آخرین خوش و بش را با هم داشتیم. بال پروازت کجا و ما کجا؟ او آماده پریدن بود چه‌اش به ما زمینی ها! راوی: همرزم شهید ✍🏻ملیحه خانی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
روضه‌های خانگی سقا حبیبه سادات صدای ناله‌اش بلند می‌شود؛ درد می‌کشد و فریاد می‌زند آمبولانس می‌رسد؛ خانم پرستار او را روی تخت می‌گذارد؛ سرم را وصل می‌کند. پرستار صدا می‌زند: «سریع‌تر برو بچه مرده! ولی دیر برسیم مادر هم از دست می‌رود...» آمبولانس صدای آژیر را می‌زند؛ خیابان‌ها را یکی یکی رد می‌کند. می‌افتد پشت هیئت عزاداری! جمعیت، زیاد است؛ دسته‌های عزاداری زنجیرزنان می‌خوانند: «سقای دشت کربلا ابوالفضل، ابوالفضل...» پرستار سراسیمه پیاده می‌شود و خودش را به مسئول هیئت می‌رساند... حبیبه سادات به نوای هئیت گوش می‌سپارد و اشک می‌ریزد؛ پسرک مشکی پوشی برایش شربت می‌آورد: «بخور شربت نذریه؛ تاسوعاست مادر..‌.» حبیبه سادات مردد است بخورد یا نه! نمی‌داند عمل می‌شود یا نه! ولی کمی می‌نوشد و شفا را از باب‌الحوائج می‌خواهد... دسته‌های عزاداری راه را باز می‌کنند و می‌رسند به بیمارستان! حبیبه سادات اشهدش را می‌خواند؛ نمی‌داند زنده خواهد ماند یا نه ! اما دیری نمی‌گذرد که پرستار صدایش می‌زند: «می‌خواهی فرزندت را ببینی؟!» حبیبه سادات در دلش می‌گوید فرزند مرده دیدن ندارد! بغض می‌کند؛ پرستار به او مژده سلامتی فرزندش را می‌دهد! اشک‌های حبیبه سادات می‌ریزد؛ نامش را می‌گذارد عباس! نذر سقایی عباس را تا هفت سال می‌کند. حبیبه سادات هر سال کوزه‌ای برای عباس می‌گیرد؛ عباس، دهه اول محرم برای اهل خانه سقایی می‌کند؛ سال اول عصر عاشورا کوزه از دستان کوچک عباس می‌افتد و شکسته می‌شود. سال بعدی عصر عاشورا، کوزه بدون دلیلی شکسته می‌شود؛ سال‌های بعدی هم همین ماجرا تکرار می‌شود... حبیبه سادات نگران می‌شود؛ پیش عالمی می‌رود و ماجرا را تعریف می‌کند. عالم می‌گوید: مگر مشک حضرت عباس علیه‌السلام عصر عاشور تیر نخورد و آب‌ها به زمین نریخت! روضه عباس را برایش می‌خواند و می‌گوید: «سقایی عباس تو پذیرفته شده؛ نذرت قبول مادر! » حبیبه سادات مصمم‌تر می‌شود این بار به عباس اشعار نوحه را یاد می‌دهد. روضه خانگی برای اهل خانه می‌گیرد و عباس می‌خواند و مادر و پدر و خواهر پای منبرش می‌نشینند. عباس صدای خوبی دارد اما رویش نیست که در جمع بخواند. بار دیگر مادر متوسل ارباب حسین علیه‌السلام می‌شود و در سفر کربلا حاجت روا می شود؛ در مسیر مشایه، هم سفری‌ها دلشان روضه‌خوان می‌خواهد؛ پیرمرد مشتی‌گونه‌ایی و موی سفید در کاروان است، صدا می‌زند: «کسی هست نوحه بخواند و ما سینه بزنیم.» حبیبه سادات آرام به پیرمرد می گوید: « پسر من عباس هست، قشنگ می‌خواند اما خجالت می‌کشد در جمع بخواند.» پیرمرد کاربلد است؛ بلند می‌شود و می‌گوید: برای سلامتی همه مداحان صلوات! کاروانی‌ها خوشحال می‌شوند؛ صلوات بلندی می‌فرستند. «اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم » پیرمرد آرام در گوش عباس نجوا می‌کند: «تو بخوان من برایت دم یا حسین می‌گیرم.» پیرمرد با دم گرفتن‌هایش، عباس را تشویق به خواندن می‌کند؛ عباس نفسش آزاد می‌شود و همچون پرنده خوش‌صدایی ذکر مصیبت می‌خواند... حبیبه‌ سادات هنوز کربلا نرسیده حاجت را می‌گیرد با خودش عهد می‌بندد روضه خانگی، برپا کند. حالا حبیبه سادات یک مداح دارد عباس پسرش! همسایگان و اهل فامیل را، دعوت می‌کند و روضه‌های خانگی‌اش پا گرفته میان محله. عباس هنوز نوجوان است، اما هم سقای خوبی است و هم مداح خوش‌صدایی! خاطره خانم موسوی ✍️خانم فرشته به تاریخ ۱۴۰۴/۴/۱۵ 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
میز خاطره خانم‌ها از میان دود اسپند، کل‌زنان وارد خانه عروس و داماد شدند. همه چیز زیبا و با سلیقه چیدمان شده بود، جهیزیه عروس خانم، زبان مهمانان را به تحسین گشود. هر کدام که جلوتر بودند و در آن میان ، صحنه زیبایی را کشف می‌کردند! دیگران را از آن آگاه و طبق معمول ذوق کردن‌های بعد جشن عروسی، به‌به و چه‌چه‌ها به هوا می‌رفت. در همین حین، ناگهان یکی از خانم‌ها بلندتر بقیه گفت: «میز خاطره‌شو ببینید! چقدر قشنگه...» سماور طلایی قوری و استکان های لب طلایی سینی و پارچ طلایی قند و نبات و تزیینات ظریف و چشم‌نواز بر رومیزی بلند و خوش رنگ حریر، عجیب می‌درخشید و صد البته که سلیقه عروس خانم را به رخ مهمانان می‌کشید. خانم‌ها پس از برانداز دقیق میز گفتند: «الهی مبارکش باشه... ان‌شاالله خوشبخت باشین...‌ ان‌شاالله به پای هم پیر بشن...» و برای چندمین بار صدای کل منزل را پر کرد. آن شب میز خاطره شد سوگلی خانه عروس و داماد. و البته من به سوال تکراری ذهنم می‌اندیشیدم که چرا به این چینش سماور و قوری و تزیینات طلایی «میز خاطره» می‌گویند ؟! __________________ زنگ در را که زدم، صدای آشنایی مرا به داخل منزل دعوت کرد. به تعارف دوستان جلوتر از بقیه وارد منزلشان شدم. در را که باز کردم «میز خاطره» توجهم را جلب کرد. من این میز را خوب به یاد داشتم! آن شب جشن عروسی، که شاهکار سلیقه و جهیزیه عروس خانم شد! بعد از یازده سال از آن شب به یادماندنی، انگار هنوز هم در میان آن همه اسباب و وسایل به زیبایی خاصی می‌درخشید. این بار اما روشن تر از خورشید! براندازی کردم و سوال همیشگی و بی‌جوابم را در فلسفه نامگذاری این میز دریافتم! قاب بزرگی از تصویر گل های محمدی کاشان که نقش داماد را با شاخه و برگهایش محکم نگهداشته بود!‌انگشتری عقیق داماد، چفیه‌ی عربیش، لباس سبز داماد که چونان مرکبی هموار سوارش را به مقصد رسانیده بود، انگشتری که در جواب دعوتنامه عروسی‌شان به آقا، هدیه‌اش شده بود و زیباتر از همه شناسنامه داماد که در صفحه آخرش، آرزوی انبیا و اولیای الهی نوشته شده بود : «به فیض عظیم شهادت نائل گردید.» همه‌شان بر همان میز که باز هم به حسن سلیقه خانم خانه، زیبا چیده شده بودند... روایت این صحنه چقدر سخت است و سنگین! مثنوی هفتاد من هم انگار در شرح دلتنگی کم بیاورد، خاطره دلدادگی عروس و دامادی که وعده وصلشان رسیده است به بهشت خدا... «میز خاطره» امشب به حق «میز خاطره» بود! خاطراتی به وسعت زمین و آسمان، به وسعت عشق ، به عمق فراق. از ترواش نگاه داماد ، هوای خانه معطر بود ! انوار رحمت خدا ، رایحه بهار وصل و هلهله ملائک فضا را آکنده کرده بود... تقدیم به همسر بزرگوار ✍🏻 به قلم طهورا کاشانی‌زاده جمعه ۱۷ مرداد ۱۴۰۴ 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
همراه قسمت اول مدتی بود که هر سه خسته بودیم و دلمان برای یک زیارت دلچسب تنگ شده بود. تمام پاییز و زمستان گذشته دختر نازدانه خانه‌ی ما مریض بود و به توصیه پزشک برای برداشتن لوزه‌ها اقدام کردیم. در آن میانه ناله‌ها و اشک‌های کودکانه بعد از عمل، همسرم قول داد با یک زیارت کربلا تمام این خستگی‌ها و دردها را تسکین دهد. در اولین فرصت، سفر کربلا روزیمان شد و ۲۷ اردیبهشت راهی کوی عشق شدیم. برق چشمان دختر معصوممان مارا به وجد می‌آورد و خوشحال از شوق این فرشته‌ی زیارت اولی به خانه پدری‌مان رسیدیم. همان‌جا که بعد از هشت سال باز هم دوشادوش یکدیگر اما این بار در کنار دردانه‌مان، مقابل ایوان با صفایش ایستادیم و اشک ریختیم. سه روزی که مثل برق و باد گذشت و البته شوق حرم اباعبدالله آراممان می‌کرد. دختر کوچک خانه ما مرتب سوال می‌کرد و هر دوی ما خوشحال از شوق زیارت کودکمان روی پایمان بند نبودیم. هربار اصرار می‌کرد من با مامان میرم زیارت و من هربار دل‌شکسته می‌شدم از اینکه به‌خاطر ازدحام و خطر برای دخترم نمی‌توانستم جلوتر بروم. روز آخر گفتم: «عباس به هر طریقی که می‌تونی دخترت رو راضی کن، من دلم زیارت دلچسب بدون ترس خفه شدن بچه می‌خواد.» و او مثل همیشه مهربان و خنده‌رو جواب داد: «برو عزیز، دخترمان با من.» بنت‌الهدی را روی گرده می‌نشاند و می‌رفت و من لذت می‌بردم از تماشای هردو. چند قدمی برنداشته بود که برگشت و صدایم کرد. با سر اشاره‌ای کرد به حرم مولایمان و خواست تا برایش بخواهم. خوب می‌دانستم برای چه دعا کنم. یازده سال نجوای شهادت در گوشم خوانده بود و من هم تسلیم بودم. مثل همیشه با چشم گفتنی مهمانش کردم و راهی حرم شدم. وارد صف زیارت شدم و یک آن به خود آمدم و دیدم مقابل سیدالشهدا ایستاده‌ام و برایش عاقبت بخیری می‌خواهم. این بار اما زبانم چرخید بر اینکه خدایا اگر شهادت روزی او شد، من راضی‌ام به رضای تو. در آخرین وداعمان با علمدار دشت کربلا هم این ماجرا تکرار شد. ✍🏻 به قلم همسر شهید عباس آلویی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
همراه قسمت دوم از سفر برگشتیم و عباس حال دیگری داشت. راه می‌رفت و می گفت: «چقدر خوب شد شما را بردم کربلا» و من که معرفت این جمله را نداشتم و ساده می‌گذشتم. سخت کار می‌کرد و حتی روزهای جمعه هم مشغول بود. کم خانه می‌آمد و وقتی با اعتراض‌های شیرین دخترمان رو به رو می‌شد با قربان صدقه‌ای قانعش می‌کرد که یک هفته نبوده و کارهایش تلنبار شده و باید جبران کند. برای عید غدیر برنامه ریختیم تا نذری به عنوان اطعام آماده کنیم. ‌سه‌شنبه یا چهارشنبه آمد و گفت: «یکی از بچه‌ها خواسته تا شیفتم را با او عوض کنم. گفتم باید مشورت کنم، چون آخر هفته است و خانواده تنها هستند.» گفتم: «خودت می‌دانی اگر کارش با تو راه می‌افتاد من حرفی ندارم.» چندباری از من اطمینان گرفت و من هربار اطمینان دادم که ایرادی ندارد و قول داد تا جمعه جبران کند. قرار بود برای ناهار ظهر جمعه برویم بیرون که آن موشک‌های لعنتی بامداد جمعه بر زندگی‌های ما فرود آمدند. برای نماز صبح زنگ زد. با لحنی آرام گفت: «نترس، اسرائیل حمله کرده و بچه را بردار و برو منزل پدرت. من هم شیفتم را نیمه رها کردم و می‌روم ماموریت». از همان لحظه اضطراب‌های من شروع شد. دست بر دعا و ذکر بر لب. مرتب اخبار را دنبال می‌کردم و تا صدایی شنیده می‌شد نگران عباسم بودم. می‌دانستم کارش به گونه‌ای است که به میدان می‌رود. نه می‌توانستم زنگ بزنم و حالی بپرسم و نه خبری داشتم.‌ شنبه که شد به رسم هر ساله به دیدن سادات رفتم اما تنها، بدون عباس. شنبه شب بعد از میهمانی غدیر بلوار نماز رفتم جلوی محل کارش و دیدمش. ریزبین بود و حواس جمع. تا آمد کنار شیشه ماشین گفت:«چراغ بنزین هم که روشن شده بیا بریم براتون بنزین بزنم». گفتم: «تو خسته‌ای، فردا خودم میرم پمپ بنزین.» خندید و گفت: «حداقل این ده دقیقه ببینمتون، دلم براتون خیلی تنگ شده». بعد از اینکه برگشتیم به محل کار یک آن سید ابوالفضل اجتهد رو دیدیم که با ماشین وارد محل کار شد و عباس را با بوق و دستی مهمان کرد. یکشنبه حوالی ساعت ۱۱ ظهر گوشی زنگ خورد و سلام کرد. احوال‌پرسی کردیم و گفت نمیای خونه؟ و من متعجب و البته ذوق زده گفتم: «خونه‌ای؟ چرا نگفتی؟ وایسا اومدم.» با هدی خودمان را رساندیم خانه و مشغول آماده کردن پذیرایی از مرد خسته و دلاور خانه‌مان. یادم هست یک هفته قبل از شروع آن جنگ لعنتی، خیلی دیر به خانه آمد. مشکل جسمانی بر من عارض شده بود و توقع داشتم زودتر به خانه بیاید. وقتی آمد، گفتم: «عباس وقتی تو میای من دردام و غصه هام فراموشم میشه. نمی‌دونم چه آرامشی با خودت میاری.» خندید و گفت: «راس میگی؟» گفتم: «آره.» همیشه می‌گفت شرمندم که نیستم و من سریع از اعتراضی که می‌کردم خجالت زده می‌شدم. یکشنبه قول داد ناهار را کنار ما باشد. در آن دو ساعت یک بار دیگر رفت جایی و آمد. چرت کوتاهی زد و گفت بیدارم کن. دلم نمی‌آمد آن‌قدر خسته بود و عمیق خوابیده بود که اصلا دوست نداشتم بیدارش کنم. بلند شد لباس پوشید، عطر همیشگی‌اش را زد و با مهربانی خاص خودش به من و بنت‌الهدی اظهار لطف کرد و رفت. آن روز آخرین باری بود که عباس به خانه آمد. خیلی وقت‌ها به این فکر کردم که کاش نمی‌گذاشتم برود ولی نه، تقدیرش به گونه‌ای دیگر رقم خورده بود. من فقط تماشاگر بودم. من همیشه و هر روز با سه آیت الکرسی بدرقه‌اش می‌کردم ولی از روز اول جنگ شدم مثل بیماران آلزایمری. اصلا به زبانم نیامد و حتی به مغزم خطور نکرد تا با آیت الکرسی بدرقه‌اش کنم. خداوند وقتی خیر بزرگی چون شهادت برای کسی مقدر کرده موانعش را نیز از سر راه برمی‌دارد. در رفتن جان از بدن گويند هر نوعی سخن من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم می‌رود. یکشنبه شب در بزرگداشت شهدای غدیر در سالن ورزشی سپاه او را دیدم. هدی را بغل کرد و بوسید. ماشین را برایم جابجا کرد و بدرقه‌مان کرد. دوشنبه شب حوالی ساعاتی که صدا و سیما را زدند رفتم جایی و طبق قرارمان امانتی را به دستم رساند. بنت‌الهدی صندلی عقب با گوشی بازی می‌کرد. بغلش کرد و او را بوسید، آمد بیرون و دوباره خم شد و بوسیدش. قوطی معروف چای کرک اش را داد تا پر کنم و فردا ظهر برای ناهار که آمد ببرد تا با سید بخورند. این عادت چای کرک هم محمدجواد سیفایی باب کرد. آن شب عباس صورتش مثل ماه می‌درخشید و عجیب نورانی شده بود. با دیدنش آرام شدم‌ و برگشتم سمت خانه. بعد از آن دیدار یک بار دیگر با هم حرف زدیم و کاری برایش پیش آمد، قول داد برگردد و زنگ بزند اما دیگر نشد و آن تماس آخرین مکالمات ما بود. ✍🏻 به قلم همسر شهید عباس آلویی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan