eitaa logo
روایتگر | revayatgar
232 دنبال‌کننده
38 عکس
0 ویدیو
0 فایل
دفتر تاریخ شفاهی حوزه هنری انقلاب اسلامی کاشان ۰۳۱-۵۵۲۲۲۲۲۷ ارتباط با ادمین: @artkashan
مشاهده در ایتا
دانلود
اربعین چهل روز از عاشورا و آن وداع سخت و جانکاه می گذرد و در عجبم چگونه هنوز اجل با جانم کنار آمده است! بعد آن همه تلخی ، من هنوز زنده ام به پرتو نگاه شیرین آخرت اقیانوس وجودم از طنین نجوای آن روزت همچنان مواج است .. به اعجاز واژه «خواهر» ی که تو بر زبان راندی ، یاس و ناامیدی از من رانده شد گرمی دستانت اما ، شد «آتش طور» در سردترین شبهای شام !! کربلا داغ های مکرر اسیری فراق فتنه طعنه و اینک دوباره کربلا خود رنجورم را از ناقه به زمینش می اندازم گام خسته م را بر خاک تفتیده ش می کشانم قلب محزونم را به همان خدای «ما رایت الا جمیلا» می سپارم چشمان بی رمقم را به بالاترین رقم ، اجیر می کنم برای یافتن تو انگار چهل روز نه !! که چهل سال است این فراق، گریبانم را گرفته و آنچه علاج این درد است فقط وصال توست... و اینک وصال دیگر نه آن وجود و کلام ولایی توست، بلکه یک مزارست که زین پس تمام دنیای خواهرت خواهد شد ! کجایی برادر زینب ؟ کیست که در این بیابان بی صفت ، خواهرت را جرئه ای از کوثر وصل بنوشاند ؟ __________ زینب جان ! زینب حسین (ع) ! این صدا را قبل از آنکه دشنه جهل بر حلقومت فرود آید شنیده بودم مثل همیشه ت ، مهربان مرا به خود میخوانی آمدم ! سرم را فراز می کنم قامت راست می کنم آری در محضر تو باید چونان پیامبری پیروز از رسالت حاضر شوم پیامبری که به توصیه ولی ش، در چهل منزل بلا ، معجزه ش ازل تا ابد تاریخ را مبهوت کرده است .. دستم را جای دستی می گذارم که تو چهل روز پیش بر سینه م نشاندی و صبر انبیا و اولیای الهی را به قلب خواهرت سرازیر کردی ... السلام علی ولی‌الله و حبیبه... شب اربعین ۱۴۰۴ ـ کاشان ✍️ طهورا کاشانی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
اگه بلد نیستی به نصرت بگیم بیاد اگر ماشین می‌تپید برای سرپاکردنش نصرت با تمرکز مثال زدنیش پای کار بود. اگه بلد نیستی به نصرت بگیم بیاد. اگه نمی‌تونی، به نصرت بگیم بیاد. این اگه‌اگه ها، ورد زبان همه شده بود. کم حرف بود و پرکار. کار جرثقیلی، با زور بازوی نصرت سبک می‌شد. در شرایط طاقت فرسا و فشار کار بالا، خم به ابرو نمی‌آورد تا گره از کار باز کند. پهپاد بود و یک نصرت! دست‌های پت و پهنی داشت. وقتی باهات دست می‌داد به قدری قدرت داشت که انگار دستت زیر بار محبت مردانه‌اش دارد خرد می‌شود. در ورزش بدنسازی از جسمش کار کشیده بود. بدن ورزیده و زور بازویش خیلی جاها به کار آمد. مرد کوه بود. کوهنوردی، آمادگی جسمانی بالایی بهش داده بود. یادم نمی‌رود؛ یک نوبت باهم ماموریت رفتیم یکی از شهرهای مرزی. سر ظهر برای خوردن ناهار وارد غذاخوری بین راهی شدیم. دختری با معلولیت در پاهاش، بین مردم لنگ می‌زد تا جوراب‌هاش را بفروشد. نصرت با دیدن این صحنه غذا از گلویش پایین نرفت. برای دختر جوراب‌فروش غذا سفارش داد. بعد از غذا، نصرت رفت سر میز دختر جوراب فروش. سراغ خانواده‌اش را گرفت. گفت:« مادر و برادرم توی خانه‌اند‌ و باید برای آنها کار می‌کنم‌.» شنیدن وضع زندگی دختر جوراب‌فروش، حال نصرت را گرفت. در عین سخت‌کوشی توی کار، دل نازکی داشت. سر این چیزها به هم می‌ریخت تا ساعتی می‌رفت توی خودش. دختر جوراب فروش رو به نصرت کرد و گفت:« حالا که این‌همه برام زحمت کشیدی؛ لااقل یک جفت از این جوراب‌ها را به عنوان هدیه ازم قبول کن.» نصرت گفت: «به یک شرط! اگر پولش را بگیری، بر می‌داریم.» داشتیم از غذاخوری خارج‌ می‌شدیم که نصرت زیر گوشم گفت:« با این همه دختر بودنش، چه مردونگی توی وجودشه که می‌خواست با دادن هدیه، جبران کنه تا دِین گردنش نمونه.» این آخری ها قیافه نصرت تابلو بود. می‌شد فهمید یک خبرهایی هست. صورت ملیحش نور بالا می‌زد. چندباری با شوخی بهش تلنگر زدم ولی به روی خودش نیاورد. تا اینکه روز قبل از شروع عملیات پروازش به آسمان‌ها، آخرین خوش و بش را با هم داشتیم. بال پروازت کجا و ما کجا؟ او آماده پریدن بود چه‌اش به ما زمینی ها! راوی: همرزم شهید ✍🏻ملیحه خانی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
روضه‌های خانگی سقا حبیبه سادات صدای ناله‌اش بلند می‌شود؛ درد می‌کشد و فریاد می‌زند آمبولانس می‌رسد؛ خانم پرستار او را روی تخت می‌گذارد؛ سرم را وصل می‌کند. پرستار صدا می‌زند: «سریع‌تر برو بچه مرده! ولی دیر برسیم مادر هم از دست می‌رود...» آمبولانس صدای آژیر را می‌زند؛ خیابان‌ها را یکی یکی رد می‌کند. می‌افتد پشت هیئت عزاداری! جمعیت، زیاد است؛ دسته‌های عزاداری زنجیرزنان می‌خوانند: «سقای دشت کربلا ابوالفضل، ابوالفضل...» پرستار سراسیمه پیاده می‌شود و خودش را به مسئول هیئت می‌رساند... حبیبه سادات به نوای هئیت گوش می‌سپارد و اشک می‌ریزد؛ پسرک مشکی پوشی برایش شربت می‌آورد: «بخور شربت نذریه؛ تاسوعاست مادر..‌.» حبیبه سادات مردد است بخورد یا نه! نمی‌داند عمل می‌شود یا نه! ولی کمی می‌نوشد و شفا را از باب‌الحوائج می‌خواهد... دسته‌های عزاداری راه را باز می‌کنند و می‌رسند به بیمارستان! حبیبه سادات اشهدش را می‌خواند؛ نمی‌داند زنده خواهد ماند یا نه ! اما دیری نمی‌گذرد که پرستار صدایش می‌زند: «می‌خواهی فرزندت را ببینی؟!» حبیبه سادات در دلش می‌گوید فرزند مرده دیدن ندارد! بغض می‌کند؛ پرستار به او مژده سلامتی فرزندش را می‌دهد! اشک‌های حبیبه سادات می‌ریزد؛ نامش را می‌گذارد عباس! نذر سقایی عباس را تا هفت سال می‌کند. حبیبه سادات هر سال کوزه‌ای برای عباس می‌گیرد؛ عباس، دهه اول محرم برای اهل خانه سقایی می‌کند؛ سال اول عصر عاشورا کوزه از دستان کوچک عباس می‌افتد و شکسته می‌شود. سال بعدی عصر عاشورا، کوزه بدون دلیلی شکسته می‌شود؛ سال‌های بعدی هم همین ماجرا تکرار می‌شود... حبیبه سادات نگران می‌شود؛ پیش عالمی می‌رود و ماجرا را تعریف می‌کند. عالم می‌گوید: مگر مشک حضرت عباس علیه‌السلام عصر عاشور تیر نخورد و آب‌ها به زمین نریخت! روضه عباس را برایش می‌خواند و می‌گوید: «سقایی عباس تو پذیرفته شده؛ نذرت قبول مادر! » حبیبه سادات مصمم‌تر می‌شود این بار به عباس اشعار نوحه را یاد می‌دهد. روضه خانگی برای اهل خانه می‌گیرد و عباس می‌خواند و مادر و پدر و خواهر پای منبرش می‌نشینند. عباس صدای خوبی دارد اما رویش نیست که در جمع بخواند. بار دیگر مادر متوسل ارباب حسین علیه‌السلام می‌شود و در سفر کربلا حاجت روا می شود؛ در مسیر مشایه، هم سفری‌ها دلشان روضه‌خوان می‌خواهد؛ پیرمرد مشتی‌گونه‌ایی و موی سفید در کاروان است، صدا می‌زند: «کسی هست نوحه بخواند و ما سینه بزنیم.» حبیبه سادات آرام به پیرمرد می گوید: « پسر من عباس هست، قشنگ می‌خواند اما خجالت می‌کشد در جمع بخواند.» پیرمرد کاربلد است؛ بلند می‌شود و می‌گوید: برای سلامتی همه مداحان صلوات! کاروانی‌ها خوشحال می‌شوند؛ صلوات بلندی می‌فرستند. «اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم » پیرمرد آرام در گوش عباس نجوا می‌کند: «تو بخوان من برایت دم یا حسین می‌گیرم.» پیرمرد با دم گرفتن‌هایش، عباس را تشویق به خواندن می‌کند؛ عباس نفسش آزاد می‌شود و همچون پرنده خوش‌صدایی ذکر مصیبت می‌خواند... حبیبه‌ سادات هنوز کربلا نرسیده حاجت را می‌گیرد با خودش عهد می‌بندد روضه خانگی، برپا کند. حالا حبیبه سادات یک مداح دارد عباس پسرش! همسایگان و اهل فامیل را، دعوت می‌کند و روضه‌های خانگی‌اش پا گرفته میان محله. عباس هنوز نوجوان است، اما هم سقای خوبی است و هم مداح خوش‌صدایی! خاطره خانم موسوی ✍️خانم فرشته به تاریخ ۱۴۰۴/۴/۱۵ 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
میز خاطره خانم‌ها از میان دود اسپند، کل‌زنان وارد خانه عروس و داماد شدند. همه چیز زیبا و با سلیقه چیدمان شده بود، جهیزیه عروس خانم، زبان مهمانان را به تحسین گشود. هر کدام که جلوتر بودند و در آن میان ، صحنه زیبایی را کشف می‌کردند! دیگران را از آن آگاه و طبق معمول ذوق کردن‌های بعد جشن عروسی، به‌به و چه‌چه‌ها به هوا می‌رفت. در همین حین، ناگهان یکی از خانم‌ها بلندتر بقیه گفت: «میز خاطره‌شو ببینید! چقدر قشنگه...» سماور طلایی قوری و استکان های لب طلایی سینی و پارچ طلایی قند و نبات و تزیینات ظریف و چشم‌نواز بر رومیزی بلند و خوش رنگ حریر، عجیب می‌درخشید و صد البته که سلیقه عروس خانم را به رخ مهمانان می‌کشید. خانم‌ها پس از برانداز دقیق میز گفتند: «الهی مبارکش باشه... ان‌شاالله خوشبخت باشین...‌ ان‌شاالله به پای هم پیر بشن...» و برای چندمین بار صدای کل منزل را پر کرد. آن شب میز خاطره شد سوگلی خانه عروس و داماد. و البته من به سوال تکراری ذهنم می‌اندیشیدم که چرا به این چینش سماور و قوری و تزیینات طلایی «میز خاطره» می‌گویند ؟! __________________ زنگ در را که زدم، صدای آشنایی مرا به داخل منزل دعوت کرد. به تعارف دوستان جلوتر از بقیه وارد منزلشان شدم. در را که باز کردم «میز خاطره» توجهم را جلب کرد. من این میز را خوب به یاد داشتم! آن شب جشن عروسی، که شاهکار سلیقه و جهیزیه عروس خانم شد! بعد از یازده سال از آن شب به یادماندنی، انگار هنوز هم در میان آن همه اسباب و وسایل به زیبایی خاصی می‌درخشید. این بار اما روشن تر از خورشید! براندازی کردم و سوال همیشگی و بی‌جوابم را در فلسفه نامگذاری این میز دریافتم! قاب بزرگی از تصویر گل های محمدی کاشان که نقش داماد را با شاخه و برگهایش محکم نگهداشته بود!‌انگشتری عقیق داماد، چفیه‌ی عربیش، لباس سبز داماد که چونان مرکبی هموار سوارش را به مقصد رسانیده بود، انگشتری که در جواب دعوتنامه عروسی‌شان به آقا، هدیه‌اش شده بود و زیباتر از همه شناسنامه داماد که در صفحه آخرش، آرزوی انبیا و اولیای الهی نوشته شده بود : «به فیض عظیم شهادت نائل گردید.» همه‌شان بر همان میز که باز هم به حسن سلیقه خانم خانه، زیبا چیده شده بودند... روایت این صحنه چقدر سخت است و سنگین! مثنوی هفتاد من هم انگار در شرح دلتنگی کم بیاورد، خاطره دلدادگی عروس و دامادی که وعده وصلشان رسیده است به بهشت خدا... «میز خاطره» امشب به حق «میز خاطره» بود! خاطراتی به وسعت زمین و آسمان، به وسعت عشق ، به عمق فراق. از ترواش نگاه داماد ، هوای خانه معطر بود ! انوار رحمت خدا ، رایحه بهار وصل و هلهله ملائک فضا را آکنده کرده بود... تقدیم به همسر بزرگوار ✍🏻 به قلم طهورا کاشانی‌زاده جمعه ۱۷ مرداد ۱۴۰۴ 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
همراه قسمت اول مدتی بود که هر سه خسته بودیم و دلمان برای یک زیارت دلچسب تنگ شده بود. تمام پاییز و زمستان گذشته دختر نازدانه خانه‌ی ما مریض بود و به توصیه پزشک برای برداشتن لوزه‌ها اقدام کردیم. در آن میانه ناله‌ها و اشک‌های کودکانه بعد از عمل، همسرم قول داد با یک زیارت کربلا تمام این خستگی‌ها و دردها را تسکین دهد. در اولین فرصت، سفر کربلا روزیمان شد و ۲۷ اردیبهشت راهی کوی عشق شدیم. برق چشمان دختر معصوممان مارا به وجد می‌آورد و خوشحال از شوق این فرشته‌ی زیارت اولی به خانه پدری‌مان رسیدیم. همان‌جا که بعد از هشت سال باز هم دوشادوش یکدیگر اما این بار در کنار دردانه‌مان، مقابل ایوان با صفایش ایستادیم و اشک ریختیم. سه روزی که مثل برق و باد گذشت و البته شوق حرم اباعبدالله آراممان می‌کرد. دختر کوچک خانه ما مرتب سوال می‌کرد و هر دوی ما خوشحال از شوق زیارت کودکمان روی پایمان بند نبودیم. هربار اصرار می‌کرد من با مامان میرم زیارت و من هربار دل‌شکسته می‌شدم از اینکه به‌خاطر ازدحام و خطر برای دخترم نمی‌توانستم جلوتر بروم. روز آخر گفتم: «عباس به هر طریقی که می‌تونی دخترت رو راضی کن، من دلم زیارت دلچسب بدون ترس خفه شدن بچه می‌خواد.» و او مثل همیشه مهربان و خنده‌رو جواب داد: «برو عزیز، دخترمان با من.» بنت‌الهدی را روی گرده می‌نشاند و می‌رفت و من لذت می‌بردم از تماشای هردو. چند قدمی برنداشته بود که برگشت و صدایم کرد. با سر اشاره‌ای کرد به حرم مولایمان و خواست تا برایش بخواهم. خوب می‌دانستم برای چه دعا کنم. یازده سال نجوای شهادت در گوشم خوانده بود و من هم تسلیم بودم. مثل همیشه با چشم گفتنی مهمانش کردم و راهی حرم شدم. وارد صف زیارت شدم و یک آن به خود آمدم و دیدم مقابل سیدالشهدا ایستاده‌ام و برایش عاقبت بخیری می‌خواهم. این بار اما زبانم چرخید بر اینکه خدایا اگر شهادت روزی او شد، من راضی‌ام به رضای تو. در آخرین وداعمان با علمدار دشت کربلا هم این ماجرا تکرار شد. ✍🏻 به قلم همسر شهید عباس آلویی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
همراه قسمت دوم از سفر برگشتیم و عباس حال دیگری داشت. راه می‌رفت و می گفت: «چقدر خوب شد شما را بردم کربلا» و من که معرفت این جمله را نداشتم و ساده می‌گذشتم. سخت کار می‌کرد و حتی روزهای جمعه هم مشغول بود. کم خانه می‌آمد و وقتی با اعتراض‌های شیرین دخترمان رو به رو می‌شد با قربان صدقه‌ای قانعش می‌کرد که یک هفته نبوده و کارهایش تلنبار شده و باید جبران کند. برای عید غدیر برنامه ریختیم تا نذری به عنوان اطعام آماده کنیم. ‌سه‌شنبه یا چهارشنبه آمد و گفت: «یکی از بچه‌ها خواسته تا شیفتم را با او عوض کنم. گفتم باید مشورت کنم، چون آخر هفته است و خانواده تنها هستند.» گفتم: «خودت می‌دانی اگر کارش با تو راه می‌افتاد من حرفی ندارم.» چندباری از من اطمینان گرفت و من هربار اطمینان دادم که ایرادی ندارد و قول داد تا جمعه جبران کند. قرار بود برای ناهار ظهر جمعه برویم بیرون که آن موشک‌های لعنتی بامداد جمعه بر زندگی‌های ما فرود آمدند. برای نماز صبح زنگ زد. با لحنی آرام گفت: «نترس، اسرائیل حمله کرده و بچه را بردار و برو منزل پدرت. من هم شیفتم را نیمه رها کردم و می‌روم ماموریت». از همان لحظه اضطراب‌های من شروع شد. دست بر دعا و ذکر بر لب. مرتب اخبار را دنبال می‌کردم و تا صدایی شنیده می‌شد نگران عباسم بودم. می‌دانستم کارش به گونه‌ای است که به میدان می‌رود. نه می‌توانستم زنگ بزنم و حالی بپرسم و نه خبری داشتم.‌ شنبه که شد به رسم هر ساله به دیدن سادات رفتم اما تنها، بدون عباس. شنبه شب بعد از میهمانی غدیر بلوار نماز رفتم جلوی محل کارش و دیدمش. ریزبین بود و حواس جمع. تا آمد کنار شیشه ماشین گفت:«چراغ بنزین هم که روشن شده بیا بریم براتون بنزین بزنم». گفتم: «تو خسته‌ای، فردا خودم میرم پمپ بنزین.» خندید و گفت: «حداقل این ده دقیقه ببینمتون، دلم براتون خیلی تنگ شده». بعد از اینکه برگشتیم به محل کار یک آن سید ابوالفضل اجتهد رو دیدیم که با ماشین وارد محل کار شد و عباس را با بوق و دستی مهمان کرد. یکشنبه حوالی ساعت ۱۱ ظهر گوشی زنگ خورد و سلام کرد. احوال‌پرسی کردیم و گفت نمیای خونه؟ و من متعجب و البته ذوق زده گفتم: «خونه‌ای؟ چرا نگفتی؟ وایسا اومدم.» با هدی خودمان را رساندیم خانه و مشغول آماده کردن پذیرایی از مرد خسته و دلاور خانه‌مان. یادم هست یک هفته قبل از شروع آن جنگ لعنتی، خیلی دیر به خانه آمد. مشکل جسمانی بر من عارض شده بود و توقع داشتم زودتر به خانه بیاید. وقتی آمد، گفتم: «عباس وقتی تو میای من دردام و غصه هام فراموشم میشه. نمی‌دونم چه آرامشی با خودت میاری.» خندید و گفت: «راس میگی؟» گفتم: «آره.» همیشه می‌گفت شرمندم که نیستم و من سریع از اعتراضی که می‌کردم خجالت زده می‌شدم. یکشنبه قول داد ناهار را کنار ما باشد. در آن دو ساعت یک بار دیگر رفت جایی و آمد. چرت کوتاهی زد و گفت بیدارم کن. دلم نمی‌آمد آن‌قدر خسته بود و عمیق خوابیده بود که اصلا دوست نداشتم بیدارش کنم. بلند شد لباس پوشید، عطر همیشگی‌اش را زد و با مهربانی خاص خودش به من و بنت‌الهدی اظهار لطف کرد و رفت. آن روز آخرین باری بود که عباس به خانه آمد. خیلی وقت‌ها به این فکر کردم که کاش نمی‌گذاشتم برود ولی نه، تقدیرش به گونه‌ای دیگر رقم خورده بود. من فقط تماشاگر بودم. من همیشه و هر روز با سه آیت الکرسی بدرقه‌اش می‌کردم ولی از روز اول جنگ شدم مثل بیماران آلزایمری. اصلا به زبانم نیامد و حتی به مغزم خطور نکرد تا با آیت الکرسی بدرقه‌اش کنم. خداوند وقتی خیر بزرگی چون شهادت برای کسی مقدر کرده موانعش را نیز از سر راه برمی‌دارد. در رفتن جان از بدن گويند هر نوعی سخن من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم می‌رود. یکشنبه شب در بزرگداشت شهدای غدیر در سالن ورزشی سپاه او را دیدم. هدی را بغل کرد و بوسید. ماشین را برایم جابجا کرد و بدرقه‌مان کرد. دوشنبه شب حوالی ساعاتی که صدا و سیما را زدند رفتم جایی و طبق قرارمان امانتی را به دستم رساند. بنت‌الهدی صندلی عقب با گوشی بازی می‌کرد. بغلش کرد و او را بوسید، آمد بیرون و دوباره خم شد و بوسیدش. قوطی معروف چای کرک اش را داد تا پر کنم و فردا ظهر برای ناهار که آمد ببرد تا با سید بخورند. این عادت چای کرک هم محمدجواد سیفایی باب کرد. آن شب عباس صورتش مثل ماه می‌درخشید و عجیب نورانی شده بود. با دیدنش آرام شدم‌ و برگشتم سمت خانه. بعد از آن دیدار یک بار دیگر با هم حرف زدیم و کاری برایش پیش آمد، قول داد برگردد و زنگ بزند اما دیگر نشد و آن تماس آخرین مکالمات ما بود. ✍🏻 به قلم همسر شهید عباس آلویی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
همراه قسمت سوم ساعت حدود ۱:۲۷ بامداد بود و داشتم تحسین همه را پیرامون آن حرکت تاریخی و شجاعانه خانم امامی در کانال های خبری می‌دیدم که صدایی آمد. مادرم اصرار داشت که اصابتی رخ داده و ما معتقد بودیم مادر خیالاتی شده تا اینکه دیدم در کانال‌های منتسب به کاشان همه همین نظر را دارند. پیام دادم که صدا آمد.‌ دوتا تیک دریافت زده شد و من خیالم راحت شد. به ناگاه خوابم برد و چند دقیقه بعد به یک باره از خواب پریدم. انگار بند دلم پاره شد و دلشوره عجیبی به جانم افتاد. دیدم همه خوابند و من هم خوابیدم. تا اذان صبح این ماجرا چند بار تکرار شد. نمازم را خواندم و این دلشوره‌ها را به نگرانی این روزها حواله کردم. نمی‌دانم ساعت چند بود اما آفتاب تازه زده بود که زنگ خانه پدرم به صدا درآمد. به تصویر افراد از قاب آیفون نگاه می‌کردم و متعجب از اینکه همکاران خانوم اینجا چه می‌کنند! پدرم جلوتر از من رفته بود و یکی از پیشکسوتان سپاه ماجرا را به ایشان گفته بود، پدر برگشت و من رفتم لب در. بی‌خبر از همه جا. همان جمله دل‌خوش‌کنک معروف :«عباس آقا زخمی شده، بپوش بریم ببینیش.» هرچه پرسیدم اطمینان دادند که زخمی شده. جدال منطق و احساس برای من همان جا آغاز شد. شروع کردم به متقاعد کردن خودم: «حتما زخمی شده و می‌دانم که خودش گفته بروید و خانومم را بیارید. می‌دونه که من اگر متوجه بشم کسی زخمی شده دل‌نگرانش می‌شوم و تا سر حد مرگ می‌روم. حتما خودش پیش‌دستی کرده تا زودتر برم و از بیرون خبری نشنوم.» لباس پوشیدم و آمدم داخل حیاط منزل پدر. همه چیز آرام بود و طبق خیال من خوب پیش می‌رفت. اما امان از آن پله لعنتی در خانه. آنجا دنیا برای من تمام شد. سخت‌ترین لحظه زندگی من همان جا بود. پایم را که بیرون چارچوب آن در قهوه‌ای رنگ گذاشتم و آن جمعیت را داخل کوچه دیدم دیگر دنیا روی سرم خراب شد. با همان منطق خوش‌خیالم به خودم قبولاندم این همه آدم برای خبر زخمی شدن نیامدند. مات بودم. آنقدر شوکه بودم که همه چیز و همه کس را می‌دیدم ولی نمی‌فهمیدم اینها چه کسی هستند.‌ سوار ماشین شدیم و هنوز هم منطق خوش خیال می‌گفت ماشین سمت بیمارستان بهشتی می‌رود ولی... آن ماشین رفت سمت سپاه و من آن لحظه درمانده‌ترین بودم. زبانم چرخید و گفتم عباس شهید شده؟ صدای گریه بلند شد و دیگر هیچ نفهمیدم. عباس برای من فقط همسر نبود، همه دارایی من در این دنیا بود و هست. با آنکه می‌دانستم عزیز مهربان من مهمان حضرت زهرایی شده که هر دو تمام زندگیمان را مدیون خوان کرمش بودیم ولی تمام فکرم رفت سمت یادگار زندگیمان. بنت‌الهدی جلوی چشمانم رژه می‌رفت و من داشتم قالب تهی می‌کردم از فکر این بچه. با دلتنگی‌های او چه خواهم کرد... دیگر نه حرف‌ها نه دلگرمی‌ها نه تبریک و تسلیت‌ها، هیچ‌کدام کارگر نبود. خودم برایش دعای عاقبت بخیری می‌کردم اما تصور ندیدنش ذره ذره آبم کرد. به خواهران داغدارم که مثل من تمام امید و گرمی زندگیشان را از دست داده بودند، دلگرمی می‌دادم. شاید چون بزرگتر بودم و باید خواهری می‌کردم برایشان، اما من هنوز در صبح روز ۲۷ خرداد مانده بودم. شاید عجیب باشد اما هنوز هم من در همان روز مانده ام... ✍🏻 به قلم همسر شهید عباس آلویی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
بیست و هشتمین شهید برای سلامتی امیر معصومی که در حملات رژیم صهیونیستی مجروح شده؛ دعا کنید. _امیر معصومی ؟ _پسر کیه؟ _پسر محمد طاهر _مگه پسر محمد طاهر چه کاره است؟ همه محمد طاهر را می شناختند اما پسرش را نه. کسی نمی‌دانست امیر معصومی کجا بوده که مجروح شده. هر روز برای سلامتیش دعا می‌کردیم تا اینکه اطلاعیه به شهادت رسیدنش را دیدم، بغضم ترکید. امیر را نمی‌شناختم. حتی اسمش را هم نشنیده بودم ولی با مادرش سلام و علیک دارم. او اهل جوشقان قالی است. زنی خوش صحبت و مهربان که همه ی زن‌های آزرانی او را دوست دارند . پنج شنبه ساعت۴عصر، خودمان را به شهدای گمنام راوند رساندیم. مردم دور آمبولانس و پیکر شهید معصومی جمع شده بودند. عکس شهید را به همه می دادند پشت شیشه ی ماشین‌هاشان بچسبانند. جوانی با لباس مشکی و چشم‌های پر اشک از مردم با شربت خنک پذیرایی می کرد. ماشین‌ها پشت سر هم حرکت کردند. به شهرک امام علی(ع) رسیدیم. عده‌ای از مردم منتظر بودند. کوثر گفت: مامان چرا مردم تا اینجا اومدن، هنوز که تا آزرون خیلی راه مونده! گفتم:منزل پدری شهید اینجاست. ما اینجا پیاده می‌شیم. بابا بره توی آبادی ماشین پارک کنه و بیاد. جمعیت زیادی آمدند. جوان‌ها، پرچم‌های بزرگ هیئت و عَلَم را آوردند. دهه نودی ها هم پرچم دست‌شان بود .باد نسبتا خنکی می‌وزید و پرچم‌های کوچک و بزرگ را تکان می‌داد .مردم پیکر امیر را روی دست گرفتند. مداح نوحه می خواند و زن و مرد گریه می کردند .دمام زنان طبل و شیپور می‌زدند و هیئتی‌ها سینه می‌زدند. همین چند روز پیش یادواره بیست و هفت شهید روستا در حسینیه احمدیه برگزار شد. حالا شهید امیر معصومی بیست و هشتمین شهید آزران وارد روستا شد . شب اول محرم و شب جمعه، روستا حال و هوای عزا گرفت. دور میدان روستا بر پیکر شهید نماز خواندیم و به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم. مداحی و سینه زنی تمام شد. شیخ محسن دنیادیده بلندگو را برداشت و شروع کرد به صحبت : با امیر در قم آشنا شدم. او از اینکه به واسطه رفتن به سپاه در شهر قم زندگی می‌کرد، خوشحال بود. چون می‌دانست راهی به شهادت پیدا کرده. او به کریمه ی اهل بیت ارادت خاصی داشت . شهید معصومی، گمنامی را دوست داشت. حتی فامیل او از شغل او اطلاعی نداشتند. آن موقع جواب سوالم را گرفتم. فهمیدم چرا وقتی گفتند امیر معصومی مجروح شده کسی او را نمی شناخت. مردم با مشت‌های گره کرده، خشم و نفرت شان را فریاد زدند: مرگ بر اسرائیل .مرگ بر آمریکا. بیست و هشتمین شهید روستا طبق وصیت خودش برای خاکسپاری به قم منتقل شد. ✍🏻 به قلم معصومه عباسپور 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
تب شیرین قسمت اول: دوشنبه ۶ مرداد حدود ساعت ۹:۴۵ صبح به اتفاق سه نفر از دوستان در جلسه‌ای با ریاست و همکاران اداره کتابخانه‌های کاشان بودیم که از مجموعه فرماندهی تماس گرفتند و گفتند: «مجروحمان در جنگ تحمیلی ۱۲ روزه به فیض شهادت رسیده، برای اعلام خبر شهادت به خانواده او هر چه زودتر به ما ملحق شوید!» آواری از غم بر سرم فرو ریخت، با عجله نشانی منزل را پرسیدم و گوشی را قطع کردم. با آنکه اواخر جلسه بود اما با دست و پایی گم، ختم جلسه را اعلام کردیم و به اتفاق دوستان سوار ماشین شدیم، ماجرا را برای بچه‌ها گفتم و برای همراهی در این دیدار سخت، دعوتشان کردم. وقتی به منزل مادر خانم شهید رسیدیم تیم برادران وارد خانه شده بودند. فرق این خانه با منازل سایر شهدا در این بود که ما هیچ‌کدام آشناییتی با این خانواده نداشتیم، اما به رسم ادب و خواهری باید همدردی‌مان را نشان می‌دادیم. درب منزل باز بود، بالاجبار جلوتر از بقیه پله‌ها را بالا رفتم و وارد هال شدم‌؛ خانم جوانی که احتمال دادم همسر شهید باشد، رنگ پریده و مبهوت با چادری رنگی روی مبل روبروی در ورودی نشسته بود، خانمی که سن و سالش به مادرِ همسرِ شهید می‌خورد نیز با چادری رنگی کنارش نشسته بود. همکاران مجموعه دست راست اتاق، ساکت و غم‌دار به حضورمان نگاه می‌کردند، سمت چپ هم خانم‌های اقوام، ریز‌ریز مویه می‌کردند. با سلام و احوال‍پرسی مختصر، کنارشان نشستیم، اما مادر بسیار بی‌قرار بود و با ته لهجه شیرین آزرانی، آنچه را در طول این چهل روز برایشان گذشته بود، در خرده روایت‌های بریده و تلخ، فریاد می‌زد: " علی رفت! علی ... علی جان! چقدر دخترم برات نذر کرد، چهل روزه برات کلی دعا خوندیم، چقدر نذری دادیم برای سلامتیت مادر، تا دیشب نذر حضرت رقیه(س) چقدر گل سر درست کردیم، چقدر دخترم برات غصه خورد این مدت، قرار بود چهارشنبه بیایم اصفهان دیدنت، مادر دوباره می‌خواستم بیای خونه‌ام تا برات سفره بندازم، علی جان... " همسر شهید که همچنان شوکه و مبهوت به حرف های مادر گوش می‌داد! ناگهان بلند شد و به سوی اتاقی رفت، گویا که از آن جمع رسمی رها شده باشد و گوشه دنجی یافته باشد، صدای شیون‌هایش بلند شد. بعد از دقایقی با دلی پر از درد اما ساکت، خیلی موقر با چادر مشکی و لباس رسمی به جمع بازگشت. با حضور مجدد ایشان انگار قوت قلبی به برادران منتقل شد، صلواتی فرستادند. به فرمانده نمی‌خورد حرفی بزند، داغ او بیشتر از همه بود، هر خانواده، داغدار شهید خودش بود و او داغدار همه شهدا! حاج آقا پیراسته شروع به صحبت کردند. ذکر ایام و نامی از حضرت اباعبدالله(ع) و فضلیت شهادت در راه خدا. بعد از آن مداح آقای صادقی اجازه خواست و سر روضه را باز کرد، تکلیف روضه را هم سه ساله‌ی امام حسین(ع) حضرت رقیه(س) روشن کرده بود وقتی در آستانه شهادتش بودیم. در میان روضه، پرچم متبرک حرم امام حسین(ع) که به عنوان هدیه تبرکی آورده بودند را در جمع چرخاندن و هر کسی دستی و صورتی به دریایش متبرک کرد. الحمدلله فضای خانه به برکت روضه و پرچم سبک‌تر شد. ادامه دارد... ✍️ طهورا کاشانی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
تب شیرین قسمت دوم مادر همچنان داستان چهل روز صبوری و رنج دخترش را فریاد می کرد! و دخترش باز در سکوتی محض که مشخص بود در جمع حاضر معذب است، فقط به یک نقطه خیره شده بود! کم کم اقوام و آشنایان به منزل وارد می شدند، روضه تمام شده بود همه گریه کرده بودند جز همسر جوان! صدایی محزون، تفتیده و عاشق از حنجره‌اش بیرون زد، شبیه شیون بلندی که باید تا چند خانه برود، اما در دهان خفه‌اش کنی! -: جگرم سوخت... برادران کم کم اِذن رفتن خواستند و منزل را ترک کردند، اما ما ماندیم. چهار نفرمان سربه زیر و زبان بند آمده، فقط می‌توانستیم نگاه کنیم این صحنه‌های داغِ «داغ» را... مادر مجدد شروع کرد به نوحه خوانی. اقوام هم شروع کردند به گریه کردن، گاهی به خود می‌زدند و چنگ بر زمین می‌کشیدند. یکی از دوستان بلند شد و کنار مادر نشست و در گوشش از صبر و تحمل زمزمه کرد، اما بی‌حاصل بود، پرچم متبرک را آورد و در دامن مادر گذاشت، مادر مکثی کرد و صدایش از علی علی، به یا حسین(ع) تغییر کرد. همسر جوان که انگار بیشتر به خود آمده بود، از مبل بر زمین انداخت و صدای گریه‌هایش خانه را پر کرد. حق داشت! برای او که در چهل روز اخیر، یک لحظه را برای سلامتی همسرش از دست نداده بود و عاشقانه و صبورانه ثانیه‌های سخت ندیدن را برای دیدنی معجزه گونه گذرانده بود، این غم بزرگ بود و باور نکردنی. اما ته قلب همه‌مان، به رسم مکتب عاشورا، به رفتن علی با «شهادت» تسکین می‌یافت. همان راهِ رسیدنی که آرزوی خوبان و صدیقین روزگار بوده و جز بندگان خاص و خالص، کسی نمی‌تواند به این رمزینه الهی نزدیک شود. و اینک خداوند این مدال افتخار را بر گردن علی و خانواده‌اش انداخته بود و قطعا در این کسب فیض، نقش همسرش باید از دیگران برجسته‌تر باشد. پس از دقایقی برخاستیم و بعد از خداحافظی با اهل منزل روبه‌روی «شیرین» قرار گرفتم. بسیار مودب در میانه این شوک بزرگ، تمام قد ایستاد. در آغوشش گرفتم، غریبه‌ای که انگار سالها می‌شناختمش! به مانند دو دوست یکدیگر را بغل کردیم. صورتم را به صورتش چسباندم. داغ داغ بود! درست مثل آدم تب‌دار! لحظه‌ای به یاد تجربیات داغدیده‌های قبلی افتادم که دست و رویشان از خبر عروج عزیزانشان یخ می‌شد! از تعجب در گوشش گفتم: «چقدر داغی؟» و او با تکان داد سر، حرفم را تایید کرد. با زبانی اَلکن دلداریش دادم و زودتر از دیگران خودم را که از غصه لبریز شده بودم، به بیرون خانه رساندم. هنوز گونه‌ ام از تَبش می‌سوخت. «شیرین» از خبر فراق فرهادش تب کرده بود؟ یا این عشق «علی» بود که در رگ‌هایش می دوید؟ روایت خبر شهادت بسیجی مخلص علی کباری به خانواده پنجشنبه شب ۲۴ مرداد ماه ۱۴۰۴ ✍ طهورا کاشانی 🔰روایتگر: @revayatgar_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan