مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_هجدهم
در یادواره شهدای محله کشتارگاه مشغول روایتگری بودم . یک روحانی آمد بالای سن گفت میتوانم پنج دقیقه صحبت کنم؟! بعد از روایتگری ، میکروفون را گرفت و گفت ما سه طلبه بودیم سرطان داشتیم ، رفتیم سرقبر #شهید_سیدزینالعابدین_علوی خوابیدیم ، نیمه شب خوابش را دیدم به من گفت صبح بروید منزل ما بالای پله آخر کاسه کوچکی است ، دارویتان توی کاسه است !
صبح به دو طلبه دبگر گفتم دارو را سید حواله کرد... تصمیم گرفتیم امشب هم بخوابیم شاید چیز دیگهای حواله کند...
باز شب دوم همان را گفت که بروید منزل ما ، برای شب سوم خوابیدیم شب سوم خوابش را دیدم گفت سه شب است که شما را حواله می کنم نمی روید ، شما درمان نمی خواهید؟!
گفت ساعت سه ونیم رفتیم منزلشان درب منزل باز بود و دیدیدم که کاسه ایی بالای پله است! گفتیم اینکه درب باز است حتما کشاورز هستند! وقتی از پله بالا رفتیم مادر شهید درب اتاق راباز کرد و دید سه تا طلبه درب نزدن و وارد منزل شدند!
برای ما خیلی سخت بود ، تا عذرخواهی کردیم ، مادر شهید گفت سه روز منتظر شما بودم !
گفتم مادر از کجا می دانستید ؟!
گفت سه شب کجا می خوابیدین؟
شهیدم مرا خبر می کرد...
گفتم مادر داروی ما چیه؟!
گفت سیدزین العابدین دربیداری پیشم آمد و گفت مادر سه تا مریض دارم ، تو یخچال ماهی هست برایشان درست کن و بگذار تو کاسه ای و بعد بالای پله آخر بگذار ، صبح می آیند...
گفتم پسرم تو یخچال ما که ماهی نیست؟!
گفت مادر برو درب یخچال را باز کن ...
رفتم و دیدم که بله تکه ماهی ای هست و حواله خود شهید بود...
#یازهرا...
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani