#محتوای_روایتگری
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_اول
ابتدای صبح بود که عزیزان واحداطلاعات آمدند چادر راویان صدایم کردند وگفتند مادر یکی از شهدا درچادر واحد اطلاعات زیاد گریه می کند بیا آرامش کن ، رفتم دیدم مادرپیر قدخمیده ای اشک های درشت می ریزد وگریه می کند ، سلامش کردم گفتم شما مادر شهید هستین مادر جان گفت بله ، مادر #شهید_حسن_رحیمی از شهرستان قم هستم . بلطف خود شهید آرامش کردم ،گفتم مادر جان چرا بی تابی می کنی؟ گفت پسرم در کردستان بشهادت رسید من اصلا #راهیان_نور چندان بگوشم نرسیده بود ، شب جمعه هفته قبل دلشب پسرم حسن اقا را در عالم خواب دیدم که توی یک منطقه صحرایی دو کاروان بزرگ درحرکتند یک کاروان همه لباس هاشان خونی دست قطع پا مجروح و ... جلوی کاروان پسرم حسن آقا هست ، مقابل آن کاروان بزرگی درحرکت بودند، گفتم پسرم این کاروان همه مجروح و لباس خونی کی هستند؟ گفت مادر #کاروان_شهدا هستند، گفتم آن کاروان مقابل کی هستند؟ گفت مادر اینها زائرین ما شهدا هستند ، مادر اینجا کجاست؟ مادر جان اینجا منطقه خوزستان مناطق عملیاتی است واینها مهمانهای شهدا هستند. مادر هرسال از اوایل اسفند تا اواخر اسفند سال بعد ما روزها هزاران زایر داریم وباید استقبال کنیم و بلا و گرفتاری حوادث و خطرات را دفع کنیم. مادر می شه امثال شما به راهیان نور بیاید من شما راببینم؟ گفتم پسرم کی مرا بیاورد؟ گفت مادر برو سپاه قم شما را می آورند. گفتم می آورند؟ گفت مادر زایرین را ما دعوت می کنیم . گفتم آمدم کجا تو را ببینم؟ یک دانه چوب روی زمین کاشت گفت هفته بعد روزجمعه اینجا ساعت 9 صبح منتظر شما هستم ! مادر من اینجا ایستاده ام! ناخود اگاه چشمم به به گنبد مقدس فیروزه ایی رنگ شلمچه خورد گفتم مادر این گنبد چیه ؟ گفت مزار شهدای گمنامه
بیشترگریه اش این بود که وقتی به منطقه شلمچه آمدم همانجایی که پسرم حسن آقا رو زمین چوب کاشت والله والله چوب رو زمین کاشته بود ولی پسرم حسن آقا قول داد مادر من اینجا ایستا ده ام منتظرت هستم آمدم آن چوب هنوز رو زمین کاشته بود ولی پسرم نبود... گفت از حسن آقا سوال کردم پسرم شما در کردستان بشهادت رسیدی اینجا چه می کنی گفت مادر محل شهادت راکار نداشته باش ما قبل ازعید وبعد از عید روزها هزاران مهمان داریم باید پذرایی کنیم، استقبال کنیم حوادث ها وخطرات رادفع کنیم.....
#یازهرا سلام الله علیها
#روایتگری
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#محتوای_روایتگری
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_دوم
#شهید_آفاقی ازلشکر31 عاشورا که در #عملیات_والفجر_هشت بشهادت رسید.
ما راویان دورهم درکناراروندرود نشسته بودیم که برادرجاویدی ازلشکر 31عاشورا تشریف اورد ...
گفت شب عملیات وقتی غواصان تو آب افتادند دیدم شهید آفاقی می لرزد! گفتم اگر می ترسی بیا بالا برو تو قایق با بسیجی ها باش ، شهید آفاقی گفت: برادر جاویدی من نمی ترسم ! گفتم پس چرا می لرزی گفت من پدر و مادرندارم یه خواهر کوچکتر از خودم دارم کلاس اول راهنمایی است و یک برادر از او کوچکتر که کلاس پنجم ابتدایی است ، ما درپرورشکاه بزرگ شدیم آن دو تا منزل هستند
ناراحتی من این است که من وعده شهادت را از اربابم حضرت سیدالشهدا گرفتم ، ناراحتی ام این است بعد شهادت کسی نیست برام روضه بخواند تا پیکرم روضه راگوش دهد! برادرجاویدی به من قول بده بعد اینکه پیکرم راپیدا کردی بچه های رزمنده رابگو اطراف جنازه ام دور برنند و یک ساعت برام روضه بخواند تا مردهام روضه را گوش دهد .
گفت قول دادم ، سومین روز عملیات والفجر هشت پیکر شهید آفاقی راپیدا کردم ، یه مداح از عزیزان رزمنده را آوردیم گفتم برادران رزمنده، دورجنازه شهید آفاقی حلقه بزنید. مداح گفت برادر جاویدی کدوم مصیبت رابخوانم گفتم کتاب مداحی را باز کن هر جا آمد بخوان ، وقتی کتاب را باز کرد کوچه بنی هاشم و روضه حضرت زهرا س آمد که خود شهید زهرایی بود ، مداح خواند حقیقتا کوچه بنی هاشم بود ، بعد از یک ساعت روضه وسینه زنی ، پیکر شهید آفاقی را عقب بردند ...
#یازهرا سلام الله علیها
#روایتگری
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#محتوای_روایتگری
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_سوم
شهیدرضامدنی
اهل تهران
مقیم شهر امیرکلا ، منطقه ملامحله
شهید رضامدنی جانباز شیمیایی بود ، تمام بلاها ودردها راعاشقانه به جان خرید ، والله یک بار آه نگفت ، میگفت درد برای خدا مزه ام می دهد . ایشان 16 سال در بیمارستان ساسان تهران بستری بود، گاهی می آوردند منزل چند روزی بود بعد می بردنش بیمارستان ، مدت دو ماه مانده به شهادتش مددکارش داشت می رفت سوریه به آقا رضا گفت دارم می رم سوریه ، یه مددکار خوب برات آوردم ، رضا گفت رفتی سوریه یه پارچه سبز حدود چهارپنج متربخر تو حرم حضرت زینب س وحضرت رقیه س طواف بده بیار من به بچه های هیئت بدم تا محرم استفاده کنند مددکارش رفت آقا رضا تو کما رفت یه ماه تو کما بود ، همسرش به من گفت رفتم از پزشکان سی سی یو تقاضا کردم اگر اجازه بدهید من اقا رضا را بهوش می آورم! پزشکان گفتند چی می گی ما با مدرنترین دستگاه که درخاورمیانه نمونش نیست وصلش کردیم بهوش نیامد تو بهوشش می آری؟! پزشکان اجازه دادند خانمش رفت زیر گوشش گفت آقا رضا فردا اول محرم است! والله والله بهوش آمد اول حرفی زد گفت خانم مددکارم پارچه سبز طواف داد و آورد؟ بله آقارضا ! والله خانمش می گفت پزشکان گریه می کردند خدایا اینها کی هستند با قوی ترین دستگاه بهوش نیامد با نام محرم بهوش آمد.
بعد دو هفته آقارضا مدنی بشهادت رسید پیکر پاکش را بردند غسالخانه برا غسل ، غسال خانمش را خواستند ، غسال گفت خانم مدنی قبل از شهادتش آقا رضا راغسل دادین؟! گفت نه! آیا اصلا حمامش بردین؟! گفت ایشان بیمارستان بستری بود منزل نبود که من غسل یا حمامش کنم ! چی شده مگه ؟! غسال گفت بمحض اینکه پیکر شهید مدنی به غسالخانه آمد بوی عطر منطقه اتاق راپیچید ، وقتی بازش کردیم دیدیم جنازه غسل داده است همسرش گفت چیز مهمی نیست شک نکنید شهیدی که 16 سال درد و رنج شیمیایی را بجان خرید و یک آه نگفت و همیشه می گفت درد برا خدا مزه ام می دهد ، کار شاقی نیست که ملائکه های آسمان غسلش داده باشند...
#یازهرا #سلامالله_علیها
#روایتگری
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#محتوای_روایتگری
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_چهارم
عزیزدلسوخته ایی دراروند آمد پیش ما ، گفت ما درمنطقه مان درتهران شهیدی داریم به نام #شهید_خدادوز ، من سید هستم قبل از عملیات دورهم نشسته بودیم هر کی چیزی می گفت ، من گفتم افتخارما این است ما سیدهستیم و حضرت زهرا سلام الله علیها محرم ماست .
#شهیدخدادوز گفت : حضرت زهرا مادر عالم گیتی است مادر همه شیعیان است ، گفتم این حرف دهان پرکنی است، الان حضرت زهرا س بیاید از شما رو نمی پوشاند؟ ولی از ما رو نمی پوشاند... ایشان فاصله گرفت رفت لحظاتی برگشت پیشم پشت کرد به من گفت ببین چ دیدم نوشته است : می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیریم زیرشم نوشته بود : یاحضرت زهرا س آیا مرا به فرزندی می پذیری ...
وقتی #خدادوز بشهادت رسید ،ایشان همراه پیکر شهید به تهران براتشیع می آید ولی زیاد گریه و بی تابی می کرد... مادر همین رزمنده برا مادر شهیدخدادوز زنگ می زند و می گوید پسرم همسنگرشهیدت بود زیادگریه می کند می شه خدمت برسیم آرامش کنی ؟ مادر شهید گفت بفرمایید ، گفت رفتیم خدمت مادر شهید خدادوز ، مادر شهید گفت من باید آرامت کنم یا شما؟ شما باید از حماسه وایثار و عشق شهیدم بگویی من آرام شوم ! قضیه شهید خدادوز را به مادرش گفتم ناله واشک و آه از مادر شهید بلند شد... مادرم گفت حاج خانم من پسرم را آوردم شما آرامش کنید ، خودت گریه می کنی؟
مادر شهید خدادوز گفت تازه فهمیدم چرا پسرم از بازو و پهلو بشهادت رسید...
#روایتگری
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#محتوای_روایتگری
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_پنجم
شهیدان محمدرضا و#حمیدرضا_منشی_زاده ازشهدای گمنام اهل روستای عبدالله آباد دامغان بعد از ده سال پیکر شهید #محمدرضا_منشی_زاده را آوردند و مادرش پذیرفت تشیع و دفن کردند.
چند سالی گذشت سپاه پیکر شهید حمیدرضا را آوردند ولی مادرش نپذیرفت! اما بچه های تفحص قانعش کردند که مادر! بچه ها زحمت کشیدند پیدا کردند ، بعد از تشیع و تدفین هنوز مادر راضی نبود، شبی #مادرشهید پسرش شهید حمیدرضا را می بیند و حمید رضا به مادر می گوید: مادر چه فرقی می کند این شهید هم پسرت براش مادری کن ... گفت: چشم پسرم ...
تا اینکه درسال 1378 خانمی بنام صدیقه جناقی اهل ورامین فرزندش مریض می شود خانم می رود امامزاده جعفر در ورامین که آنجا 5 شهید گمنام دفن هستند، آنجا متوسل به 5 شهید گمنام می شود وقتی دست روی مرقد یکی از این شهدای گمنام می گذارد احساس گرما می کند دوباره تکرارمی کند بله درست است! متوسل به همین شهید گمنام می شود خانم به منزل برگشت نیمه شب خواب می بیند درب منزل را می زنند رفت درب را باز کرد و دید یک جوان با لباس بسیجی آمده! گفت بفرمایید با کی کار دارید؟ گفت: با شما سیده خانم جناقی کار دارم! گفت: من شما رانمی شناسم! گفت: همان شهید گمنامی هستم که امروز سر قبرم آمدی دست روی قبرم گذاشتی احساس نور وگرما کردی! گفت: بفرمایید؟ ، گفت : اسم من حمیدرضا منشی زاده اهل دامغان روستای عبدالله آباد هستم اسم مادرم شکر واسم پدرم مشهدی عباس است ، لطف کن به مادرم خبر بده تا بیاید اینجا سرقبرم!
گفت به جده ام قسم خوردم مادرت راخبر می کنم بیدارشدم تحقیق کردم چطوری دامغان برم و مادرش را خبر کنم ، ناگهان یادم آمد یکی از همسایگان ما همسرش اهل دامغان روستای عبدالله ابادی است ! از آن طریق شماره خانواده شهید حمید رضا منشی زاده را گرفتم زنگ زدم مادرش گوشی را گرفت و گفتم بفرمایید ؟ گفتم : منزل مشهدی عباس از روستای عبدالله آباد دامغان هست ؟ گفت : کدوم مشهدی عباس؟ گفتم : همان مشهدی عباسی که اسم همسرش شکر است! گفت : بله درست است . قضیه توسل به شهید گمنام وپیغام پسرش را تعریف کردم و گفتم لطف کنید بیاید ورامین امامزاده جعفر 5 شهید گمنام دفن هستند که یکی از آنها پسر شماست مرا شهیدت امر کرد که به شما اطلاع بدهم ....
#یازهرا #سلامالله_علیها
#روایتگری
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#محتوای_روایتگری
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_ششم
دلسوخته ترین دلسوخته ولایت
#شهید_مرتضی_نجفی اهل روستای سیدکلای گنج افروز از شهرستان بابل که محل اصلی آنها منطقه سواد رودبار از توابع آلاشت بود.
تاریخ شهادت: ۲۳/ ۰۵ /۶۵
محل شهادت : بوکان کردستان
نحوه شهادت : شکنجه بدست گروهک کومله
شهید مرتضی نجفی برای اعزام از قصر بابل رفت توبیمارستان یحیی نژاد آموزش دید،
امین مردم بود ، هم شورای محل بود ، هم مسول پایگاه بود ،هم ذاکراهلبیت بود، بعد از آموزش بهیاری ، صبح تا شب تو این کوه و آن کوه و روستا می رفت وکار درمانی می کرد.
مادرش به حقیر گفت به مرتضی گفتم ازصبح تا شب می دوی آیا مردم پول هم به تو می دهند؟ می گفت مادرخدایی باش ماخلق شدیم برای همین...
موقع اعزام به مادر گفت : مادر امروز اعزام می شم از امروز بشمار دو ماه دیگه در محل سواد رودبار نباش بیا سید کلا دقیق دوماه دیگه عیدقربان است من میآیم منزل !
دو ماه دیگه عید قربان بود مادر داشت حیاط منزل کار می کرد که ناخودآگاه یک پروانه بسیار زیبا روی سینه مادر نشست !
مادرش گفت فهمیدم پسرم شهید شد...
لحظاتی شد که عزیزان سپاه خبر شهادتش را آوردند...
موقع اعزام از بابل مادرفهمید مرتضی پیراهن ندارد! پتوی دست بافت منزلش را فروخت برای مرتضی پیراهن خرید مرتضی اعزام شد ...
مرتضی در بوکان در کمین اسیر کومله شد ...
والله والله کومله هرکاری کردند که مرتضی اهانت به #امام_خمینی کند مثل شیر جلوی کومله می غرید ، کومله از عقده و کینه فقط از سر وصورت وگردن مورد شکنجه قرار دادند ، تمام گردن وسر وصورتش را انقدر باسیگار داغ کردند تا زیر سکنجه وحشیانه کومله جان داد.
وقتی جاسوس سپاه برگشت ظرفیت بیان کردن را نداشت...
مادرش بعد از شهادت مرتضی زیاد بی تابی می کرد...
مادرش به حقیر گفت از بیتابی زیادم ، شبی #شهیدعباس_پور از شهدای محلمان را درخواب دیدم به من گفت مادر مرتضی ۶وفتی شکنجه می شد بدست گروهک از آغاز شکنجه تا لحظه شهادتش آقا ولی عصر کنارمرتضی ایستاده بود وشاهد شهادت مرتضی بود ...
#روایتگری
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#محتوای_روایتگری
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_هفتم
#شهید_حجتالله_طالبی_نتاج
شهیدی که به عشق شهادت 1500کیلومترراه طی کرد تاشهادت نامه اش را ازدست حضرت سیدالشهدابگیرد...
بچه ها توهفت تپه در داخل چادر شوخی می کردند و می گفتند هرکی می خواهد شهید شود برود پیش غلامی یاعکسش را بدهد یوسف نقاشی کند یا براش وصیتنامه بنویسد...
والله بچه ها شوخی می کردند حجت مرخصی ضروری می گیرد می آید بابل_امیرکلا من مرخصی بودم ساعت چهارونیم منزل ما آمد. گفتم حجت جان مگر جبهه نبودی؟ گفت مرخصی گرفتم آمدم بابل برام وصیت نامه بنویسی بچه ها گفتند هر عکس زنده ایی کشیدی شهیدشدند و هروصیت نامه ایی نوشتی هم شهید شدند.
گفتم حجت جان بچه هاشوخی کردند ، رفت وبرگشت 3000 کیلومترخستگی راه قبول کردی برای نوشتن وصیت نامه! تو خودت سواد داری ، من دیگه نمی نویسم
گفت من برای شهادت آمدم تا برام بنویسی مصر شد ، گفتم چند خط برات می نویسم بقیه راخودت بنویس گفت می ترسم شهادتم امضا نشود!
شروع کردم موقع نوشتن قلم دستم نبود نوشتم حالا که بدن خلق شد برای مرگ و باید زیر خاک بپوسد ، چرا در راه خدا و به عشق امام حسین صد تکه نشود...
وصیت نامه راگرفت گفت تو هم می دانی من هم می دانم دارم می رم دیگه برنمی گردم !
رفت توعملیات کربلای هشت سرش رفت ، ازکمر رفت ، دو دست رفت و ازشکم تا گردن پاره پاره شد...
والله والله عشق به شهادت اینها را 3000 کیلو متر می کشید...
من کی باشم ، اونها در وادی عشق می دویدند...
#روایتگری
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#محتوای_روایتگری
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_هشتم
سالها شبهای جمعه به زیارت خانواده های شهدامی رفتیم.
درزیارت منزل #شهید_علی _آقابابایی ، در زدیم ، مادر شهید از داخل منزل گفت ازدیوار بپرید در را بازکنید؟!
گفتیم : مادرچرا از دیوار بپریم ؟
گفت: از دیواربیاید درب راباز کنید!
سید هاشمیان به یکی از بچه ها گفت از دیوار برو در را باز کن...
وقتی درب باز شد مادر شهید زیر پلکان نشسته بود!
گفتیم مادر چی شده ؟!
گفت سالها درب منزل بازبود اگررعلی آقا آمد معطل نشود ، امشب درب را بستم شما در زدید گفتم نکنه علی ام باشه دویدم در ر ابازکنم از پله زمین خوردم زانویم به پله خورد و زخم شد و درد می آید نمی توانم بلندشوم ....
خدایا بحق حضرت زهرا سلام الله علیها ما را شرمنده شهدا نکن ...
#روایتگری
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#محتوای_روایتگری
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_نهم
در اوایل تابستان 64 شب ، #شهید_حجتالله_طالبی_نتاج مرا دید سوالاتی از #جبهه کرد جوابش را دادم. متحول می شود و از من خواست اعزامش کنم.
ترتیب اعزامش داده شد ، آنقدر ماند تا در عملیات کربلای 8 تکه تکه شد...
مادرش خیلی به او وابسته بود، هربار مرا می دید داد و بیداد می کرد .
خدایا خریدار تو بودی صبرم بده....
غروب پنج شنبه بود داشتم به مزار شهدا می رفتم ، از دور دیدم مادرش دارد بطرفم می آید، خدایا کمکم کن صبورباشم ...
آمد روبروی من ایستاد سلامش کردم ... دیدم گریه می کند و درحال گریه می گوید مرا می بخشی؟!
گفتم تو مادر منی، مگر فرزند از مادر دلگیر هم می شود ؟
دیدم اصرار دارد ، می گوید با زبانت بگو تورا بخشیدم!
گفتم مادر چه شده بگو ؟!
گفت دیشب پسرم حجت در خواب از من گله داشت و می گفت مادر خیلی اذیتم می کنی آزارم می دهی! مادر من خودم راهم را انتخاب کردم ... چرا به یوسف توهین می کنی؟! مادر اگردلش را بدست نیاوری من از تو راضی نخواهم شد...
مادرشهید اشک درشت می ریخت و گریه می کرد...
گفتم مادر بگذار کف کفشت را ببوسم، من اصلا ناراحت نشدم ، تو مادری ...
باز اصرار می کرد که بگو از من راضی هستی ....
والله والله زنده اند دست جا مانده ها را میگیرند.
#روایتگری
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#محتوای_روایتگری
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_دهم
رفتم به منزل شهیدان داداشی ، خواهرش گفت اخیرا نیمه شب درب منزلمان را زدند ، ترسیدیم درب رابازکنیم!
خواهرم رفت دم در گفت کیه؟! دید صدای گریه ی خانمی میان سال میاید ! خواهر میگوید در را باز کردم دیدم زن و مردی هستند ،
گفتند منزل شهیدان داداشی اینجاست ؟ گفتم : بفرمایید ! گفتند با مادرتان کارداریم! گفتم : مادر ،مریضه خوابه صبح بیایید.
دیدم زیاد گریه میکند ، گفت تاصبح همینجا می ایستم! خلاصه مادر را بیدار کردیم...
آن خانم گفت دخترم بعد زایمان اعصاب روان گرفت ، متوسل به شهیدانت شدم ، شهید دوم شما عباس اقا را در خواب دیدم بلوز کاموایی توسی رنگ داشت، گفت برو به مادرم بگو گوشه ایی این بلوز را بشوید ، چکیده آب را به دخترت بده خوب می شود! گفت بلوز شهید را آوردم، مادر گوشه بلوز را شست چکیده آب را داد به اون خانم برد...
فرداصبح همان خانم آمد خیلی خوشحال و تشکر کرد! گفت آب را دادم به دخترم خوابید موقع اذان صبح دیدم دخترم چایی دم کرده دارد زیارت عاشورا میخواند! گفتم دخترم خوبی؟! گفت مامان #شهید_عباس_داداشی کیه؟! گفتم چی شد مگه ؟
گفت : خوابش رادیدم به من گفت خوب شدی 40 صبح زیارت عاشورابخوان ...
#یازهرا
#روایتگری
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_یازدهم
درهنگام روایتگری در یادمان اروند رود زایری عرب خیلی گریه می کرد!
سوال شد آقاجان چرا این همه بی تابی می کنی ؟ آیا عرب خوزستانی ؟ گفت: نه اهل کویتم ! شما که زائر کویتی هستی چرابی تابی ؟ گفت اوایل عملیات والفجرهشت بود ، من صیاد هستم یک پیکر بیسر در آب خلیج فارس پیدا کردم ، پیکر را بستم و به کارگرها گفتم بکشید بالای لنج ، پیکر را نگاه کردم لباس ارتشی دارد ولی هیج اسمی درجه ایی ندارد خوب نگاه کردم دیدم بسیجی ایرانی است به هر وضعی بود تلفن پشت تلفن ، سفیر شما را خبردار کردیم ایشان آمدند اول کاری کرد جیب شهید را چرخید کاغذی پیدا کرد که دست نوشتهی شهید بود ، آرام باز کرد ، نوشته بود خدایا از آغاز جنگ تا حالا اگر یک عملم خالصانه برای تو بود ، تو را به آن عمل قبول شده ام قسم هروقت نوبت شهادتم شد طوری شهید شوم که کسی مرا نشناسد ...
#روایتگری
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_دوازدهم
عارف بزرگ ، میثم تمارعلی ، #شهید_نعمتالله_اللهیاری اهل جویبار بود .
گفتنش سخت است... اگر به کوه بگویند کوه فرو میریزد... شهید نعمت الله الله یاری اسیر #کومله می شود ، در اسارت هم چون کوه مقاوم بود ... حتی در بند کومله هم مدافع #ولایت بود! اگر توهین به امام و مقدسات می کرد آزادشان می کردند ولی هرچه بلا وشکنجه داشتند روی نعمت الله انجام دادند اما مقاوم بود و حرفی نزد! تمام اعضای بدنش راپوست کردند! اعضای بدنش را با سیگار داغ کردند! لب بست و توهین نکرد! #ضدانقلاب از عقده اتو را زیرقلبش گذاشتند و به اربابش ملحق شد ...
نفوذی سپاه وقتی برگشت قضیه را برای بچه ها توضیح داد ... هیچکس توان گوش کردن به جریان شکنجه و شهادتش رو نداشتند ...
میثم تمارها بیایند حسینی ها راببینند شمادیدید وخریدید شهدای ما ندیده خریدند
#یازهرا
#روایتگری
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_سیزدهم
سی ساله راوی ثابت منطقه عملیاتی خوزستان هستم ...
#شهیده_مریم_فرهانیان اهل آبادان که در حصر آبادان بشهادت رسید ، خواهرش تعریف میکرد:
خانواده ما بعنوان جنگ زده در شیراز زندگی می کردند من و خواهرم مریم با عده ایی از خواهران یک گروه تشکیل دادیم ، هم سغقایی می کردیم هم مجروحین را مداوا می کردیم و هم بموقع کمک رزمنده ها بودیم و می جنگیدیم.
یه روزی شهیده مریم به من گفت خواهرم فاطمه! پدر و مادر احتیاج به تو دارند ، تو برو شیراز سه سال بعد ازدواج می کنی و اولین فرزندت دختر است! اسمش را نام من مریم بگذار و داشتم به شیراز می امدم مریم گفت من هم به شهادت می رسم...
گفت رفتم سه سال بعد ازدواج کردم واولین فرزندم دختر بود دقیقا کل حرفش اجرا شد ...
در هنگام زایمان دچار مشکل شدم ، نیمه شب بود و پزشکان مانده بودند ! ناگهان از پنجره نوری وارد اتاقم شد ، دیدم خواهرم مریم است پیراهن سبزی دستش بود ، گفت خواهرم فاطمه جان ، این را از حضرت امام رضا علیهالسلام گرفتم ، بگیر بپوش به لطف امام رئوف زایمان راحت می کنی ! پوشیدم لحظه ایی تنم بود بعد درآورد و گفت مریض های زیادی دارم باید سرشان بزنم و رفت ... راحت زایمان کردم اما متوجه شدم اطرافیان نمی دیدندو من فقط می دیدم ...
#یازهرا...
#روایتگری
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_چهاردهم
مدتی قبل رفتم زیارت پدر و مادر #شهید_قربان_کاظمتبار...
از مادر بزرگوار شهید سوال کردم از شهیدت قربان بگو تا تشنه هایی سیرشوند!
گفتند : داشت می رفت نوشته ایی بجا گذاشت ، بعد از شهادتش باز کردیم نوشته بود :
پدر و مادرعزیزم ، من شهادت را افتخار نمی دانم! افتخار من این است وقتی پیکر خونینم را آوردند، کنار جنازه خونینم بنشینید دو دستان را بالا ببرید و دعا به جان امام خمینی کنید ، من به این دعای شما افتخارکنم ، تا به خداوند بگویم برای امام ورهبرم جانم را تقدیم کردم ...
#یازهرا ...
#روایتگری
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_چهاردهم
محل کارم در سپاه بودم ، مسئول فرهنگی سپاه کربلا امرکردند که ماشین آماده است ، برو میدان شهدا ساری، در مسجد یادواره دارند، برو روایتگری کن .
بعد از اتمام روایتگری ، راننده با سرهنگ باقری آمدند و گفتند جای دیگری مراسم است سریع برویم ، داشتم می رفتم دیدم خانمی مرا صدا می کند و با عجله به طرفم می آید!
ایستادم گفتم بفرمائید من عجله دارم !
گفت همسر یک جانباز قطع نخایی هستم ، دیدم دارد گریه می کند!
طلب کردم خواهرم امرت را بگو!
گفت همسرجانبازقطع نخایی هستم ، دوتاحاجت دارم : دعایم کن!
گفتم خواهرم اینجا مراسم شهداست ، از شهدا بخواه!
گفت خواهش می کنم حرفم راگوش کنید
گفتم به روی چشم...
گفت 25 سال است خادمی یک جانباز قطع نخایی را می کنم افتخار هم می کنم ، ازخدا بخواه در این خادمی خسته نشوم! اگر از خستگی روزی یه اوف می خواهم بگم خدا جان مرا بگیرد ! تا این خادمی 25 ساله ام را از دست ندهم ...
اما دومی اینکه ازخدا بخواه همسرم هم خسته نشود و روزی از دهانش این حرف بیرون نیاید که برای کی رفتم! از جوانی تا یک عمر ویلچرنشین بشم... قبل از اینکه وسوسه در او بشود خدا جانش را بگیرد تا زحمتش هدر نرود...
گفتم خواهشا تو برایم دعا کن که من مامحتاجم ...
#یازهرا...
#روایتگری
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_پانزدهم
سیدمحمود ساداتی (از جستجوگران نور ) به حقیر میگفت در منطقه مهران پیکر شهدا را #تفحص میکردیم ، شب نزدیک اذان صبح تو عالم خواب ، شهیدی به من گفت همه دوستان و شهدا را از اطرافم جمع کردید ولی مرا تنها گذاشتید!
گفتم عزیزمن کجا خاک هستی؟!
همانجا که ایستاده بودیم گفت همینجا را بکن و یک چوب گرفت روی خاک فرو کرد و گفت همینجا رابکن و مرا از دوستانم جدا نکن!
والله سید گفت صبح رفتم دیدم دقیق همان چوب روی زمین کاشته است!
کندم و دیدم بله پیکرشهیدی هست ، او را هم در آوردیم...
#یازهرا...
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_هفدهم
دعوت شدم در یادراره 8 شهید یکی ازمناطق شهرستان نکا ، بعد روایتگری و اتمام مراسم مسئول پایگاهشان آمد پیشم گفت بنیاد شهید برای یادواره ، وسط هفته قبل مرغ را آوردند تحویل منزل شهید دادند ، مادر شهید چون یخچالشان کوچک بود مرغ ها را برد مغازه سوپرمارکت بغل منزلشان ، دید خانم همسایه مغازه تشریف دارند ، ازش خواست مرغ ها را داخل یخچال صندوقی بگذارد تا صبح پنجشنبه که شبش یادواره شهیدش هست ، بگیرد برای غذا درست کردن ، ولی خانم صاحب مغازه قبول نکرد و گفت من یخچال را تازه شستم خشک کردم یخچال بوی مرغ می گیرد!
مادر شهید گفت اگر بو گرفت من خودم می شویم ، خلاصه قبول نکردند و مادر شهید مرغ ها را بین همسایه ها تقسیم کرد تا برای صبح پنجشنبه استفاده کنند.
روز جمعهی بعداز مراسم ، همین خانمی که نگذاشت مادرشهید مرغ را در یخچالش بگذارد ، ساعت 9 صبح رفت پشت منزل ببیند مرغ ها چندتا تخم گزاشتند ، روی چاه ابانبار که پا گذاشت سقف ابانبار فرو میریزد و خانم در آن افتاد...
فصل زمستان بود سطح آب بالا بود...
خانم رفت زیر آب و آمد بالا.. از دل متوسل به حضرت قمربنی هاشم شد داد کشید یا حضرت عباس ع ... بالا را نگاه می کرد وقتی صدا زد دید همین شهید بالای پارگی ابانبار نشسته است! دست دراز کرد گفت دستت را بده به من آن کس که تو صدایش کردی مرا فرستاد اگرچه برای یک یخچال شستن دست رد به سینه ام زدی...
هروقت گره بکارت افتاد ما را صدا کنید..
خانم گفت وقتی دستم در دست شهید دادم نمی دانم در اب فرو نرفتم یا زمین بالا امد و بیرون شدم از چاه ...
به من گفتند نام شهید را نگویم (برای حفظ آبروی همسایه ) ولی نوجوان است و درعملیات کربلای پنج به شهادت رسید ...
#یازهرا...
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_هجدهم
در یادواره شهدای محله کشتارگاه مشغول روایتگری بودم . یک روحانی آمد بالای سن گفت میتوانم پنج دقیقه صحبت کنم؟! بعد از روایتگری ، میکروفون را گرفت و گفت ما سه طلبه بودیم سرطان داشتیم ، رفتیم سرقبر #شهید_سیدزینالعابدین_علوی خوابیدیم ، نیمه شب خوابش را دیدم به من گفت صبح بروید منزل ما بالای پله آخر کاسه کوچکی است ، دارویتان توی کاسه است !
صبح به دو طلبه دبگر گفتم دارو را سید حواله کرد... تصمیم گرفتیم امشب هم بخوابیم شاید چیز دیگهای حواله کند...
باز شب دوم همان را گفت که بروید منزل ما ، برای شب سوم خوابیدیم شب سوم خوابش را دیدم گفت سه شب است که شما را حواله می کنم نمی روید ، شما درمان نمی خواهید؟!
گفت ساعت سه ونیم رفتیم منزلشان درب منزل باز بود و دیدیدم که کاسه ایی بالای پله است! گفتیم اینکه درب باز است حتما کشاورز هستند! وقتی از پله بالا رفتیم مادر شهید درب اتاق راباز کرد و دید سه تا طلبه درب نزدن و وارد منزل شدند!
برای ما خیلی سخت بود ، تا عذرخواهی کردیم ، مادر شهید گفت سه روز منتظر شما بودم !
گفتم مادر از کجا می دانستید ؟!
گفت سه شب کجا می خوابیدین؟
شهیدم مرا خبر می کرد...
گفتم مادر داروی ما چیه؟!
گفت سیدزین العابدین دربیداری پیشم آمد و گفت مادر سه تا مریض دارم ، تو یخچال ماهی هست برایشان درست کن و بگذار تو کاسه ای و بعد بالای پله آخر بگذار ، صبح می آیند...
گفتم پسرم تو یخچال ما که ماهی نیست؟!
گفت مادر برو درب یخچال را باز کن ...
رفتم و دیدم که بله تکه ماهی ای هست و حواله خود شهید بود...
#یازهرا...
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#فهرست_مطالب
بسم رب الشهداء والصدیقین
جهت سهولت دسترسی راویان و مخاطبان محترم به مطالب موجود در کانال ، فهرستی از سرفصل هایی که در موضوعات مختلف بکار گرفته شده است بصورت #هشتگ در در دسترسخواهد بود .
#کلام_امام (جملاتی از امامین انقلاب)
#سالروز_عملیات (معرفی عملیات ها )
(همچنین با اضافه کردن # به نام عملیات میتوانید محتوای مربوطه را بدست بیاورید مثلا : #عاشورای_2)
#معرفی_کتاب_شهدایی
#معرفی_کتاب
#سالروز_شهادت ( معرفی شهدا)
(همچنین با اضافه کردن # به نام شهید میتوانید محتوای مربوطه را بدست بیاورید مثلا : #شهید_مصطفی_ردانی_پور )
#زندگینامه
#وصیت_نامه #وصیتنامه
#شهدای_روحانی #روحانی_شهید #طلبه_شهید
#شهدای_تفحص
#شهدای_هسته_ای
#شهدای_ترور
#شهدای_دانش_آموز #دانش_آموز
#نوجوان
#خاطرات_شهدا #سیره_شهدا
#خاطرات_تفحص
#خاطرات_اسارت
#طنز_جبهه
#سوژه_روایتگری
#روایتگری
#روایت_ناب
#پست_ویژه
نشریه های #خط_حزبالله
#خط_حزب_الله
#حاج_قاسم_سلیمانی
#حاج_قاسم
#مکتب_سلیمانی
#مکتب_سرنوشتساز
همچنین برای دسترسی سریع به محتوا های مناسبتی هر تاریخی میتوانید در قسمت جستجوی کانال ، آن تاریخ را انتخاب کنید و یا روز و ماه آن را جستجو نمایید . بعنوان مثال : ۱ دیماه
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
مجموعه #روایت_ناب
راوی #حاج_یوسف_غلامی
#روایت_نوزدهم
وقتی پیکر مطهر #شهید_مصطفی_شعبانی را بعد از 90 روز آوردند ، بعد از تشییع و خاک سپاری، روز بعد به زیارت خانواده اش رفتیم ...
مادر شهید شعبانی گفت؛ شب دفن شهیدمصطفی، همون شب اول قبر ، مصطفی را درخواب دیدم، ولی دیدم مصطفی خیلی ناراحت و گریان است! هی می گوید مادر چرا این کار را کردی؟ چرا مرا بی فیض کردی؟!
گفتم مادر چی شده چکارکردم اینجور گریه می کنی؟! گفت مادرجان شهدای گمنام را خود #حضرت_ولیعصر عج تشییع می کند و نماز می خواند و با دست امام زمان شهدا دفن می شوند ، مادرنوبت من که شد حضرت ولیعصرعج گفتند مصطفی شعبانی را به مادرش برگردانید ! دامن حضرت را گرفتم که مرا از این فیض محروم نکنند ، امام عصرعج فرمودند: مصطفی مادرت 90 شب تا صبح مرا به پهلوی شکسته مادرم #حضرت_زهرا س قسم داد ... مصطفی جان من به مادرت وعده کردم برگرد... مادر مرا از فیض بزرگ محروم کردی ...
#یازهرا...
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
به نام خدای شهیدان
به منظور دسترسی راحت راویان و مخاطبان محترم به مطالب موجود در کانال ، فهرستی از سرفصل هایی که در موضوعات مختلف بکار گرفته شده است بصورت #هشتگ در در دسترسخواهد بود .
#کلام_امام
#سالروز_عملیات
_همچنین با اضافه کردن # به اسم عملیات محتوای آنرا میتوانید بیایید
_با اضافه کردن #خاطرات + اسم عملیات میتوانید خاطرات آن عملیات را مشاهده نمایید.
مثال: هشتک خاطرات_مرصاد
#معرفی_کتاب_شهدایی
#معرفی_کتاب
#سالروز_شهادت
همچنین با اضافه کردن # به نام شهید میتوانید محتوای مربوطه را بدست بیاورید مثلا : (#شهید_مصطفی_ردانی_پور )
#زندگینامه
#وصیت_نامه
#وصیتنامه
#شهدای_روحانی #روحانی_شهید
#طلبه_شهید
#شهدای_تفحص
#شهدای_هسته_ای
#شهدای_ترور
#شهدای_دانش_آموز #دانش_آموز
#نوجوان
#خاطرات_شهدا
#سیره_شهدا
#خاطرات_تفحص
#خاطرات_اسارت
#طنز_جبهه
#سوژه_روایتگری
#روایتگری
#روایت_ناب
#پست_ویژه
#حاج_قاسم_سلیمانی
#حاج_قاسم
#مکتب_سلیمانی
#مکتب_سرنوشتساز
🇮🇷 کانال محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani