🌹#زندگی_نامه شهید 13 ساله «شهید علیرضا محمودی پارسا»
🌹23 تیرماه سال 1348 در شهر تهران دیده به جهان گشود.
🍂 در كلاس اول ابتدایی بود كه به رجایی شهر کرج عزیمت نمودند. كلاس چهارم او مقارن با شروع انقلاب اسلامی بود و او حضور فعال هم سطح با سنش داشت.
🍂با فرمان امام پس از پیروزی، وارد #بسیج گردید و در همان موقع با #شهید_رضا_جهازی آشنا گردید. و آن دو، دوستی جاودانه و همسایگی برای خود بودند و هم پیمان شدند كه تا آخر با هم باشند.
🍂شروع جنگ تحمیلی شور و هیجانی عجیب در دل این دو دوست ایجاد نمود اما به علت كمی سن به آنها اجازه نمیدادند.
🍂در فروردین همان سال به همراه رضا جهازی به جبهه كامیاران رفت بعد از 3 ماه برگشت و مشغول امتحانات شد و با موفقیت كامل آن را به پایان رساند و به كلاس سوم راهنمایی ارتقاء یافت و در اول تیرماه، بار دیگر عازم جبهه #سومار گردید و در حمله #مسلم_ابن_عقیل با رمز یا #اباالفضل از ناحیه سر و گردن و صورت مجروح گردید. خبر شهادت همسنگر و هم پیمانش او را به شدت متاثر ساخت و دیگر روح او در این دنیا نبود.
🍂پس از تلاش شدید مبنی بر رفتن به جبهه در 26 دی ماه عازم جبهه اندیمشك گردید. در حمله مقدماتی #والفجر در منطقه #فكه با اصابت تركش و تیر به دست و پا بخصوص به روده و شكم او را به شدت زخمی ساخت و در #اصفهان بستری گردید و طی 2 روز جراحت درد سختی را بر جان پذیرفت و در ساعت 2:30 نیمهشب #جمعه 29 بهمن ماه با جمله #السلام_علیك_یا_اباعبدالله به سوی لقاء یار شتافت و خود را به هدفش رساند .
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
💠 #شهید محمود رضا بيضايي(شهيد مدافع حرم )
💠 #زندگی_نامه : شهید محمودرضا بیضائی در ۱۸ آذرماه سال ۱۳۶۰ در خانوادهای مذهبی و دارای ریشه روحانیت در تبریز متولد شد. تحصیلات ابتدائی، راهنمایی و دبیرستان را در تبریز گذراند. در دوره تحصیلات دبیرستان به عضویت پایگاه مقاومت شهید بابایی – مسجد چهارده معصوم (ع) شهرک پرواز تبریز – درآمد و حضور مستمر در جمع بسیجیان پایگاه، اولین بارقههای عشق به فرهنگ مقاومت و ایثار و شهادت را در او بوجود آورد. در همین ایام با رزمنده هنرمند بسیجی، حاج بهزاد پروین قدس، آشنا شد. این آشنایی، بعدها زمینه ساز آشنایی مبسوط با میراث مکتوب و تصویری دفاع مقدس و انس با فرهنگ جبهه و جنگ شد. دیدار و مصاحبه با خانواده شهدا و گردآوری خاطرات شهدا و جمع آوری کتابها و نشریات حوزه ادبیات دفاع مقدس از ثمراتی بود که آشنایی با حاج بهزاد با خود داشت. ورزشکار بود و به ورزش کاراته علاقه داشت و از ۱۰ سالگی به این ورزش پرداخته بود. در سال ۷۲ همراه تیم استان آذربایجانشرقی در مسابقات چهارجانبه بین المللی در تبریز به مقام قهرمانی دست پیدا کرد. فوتبال، دیگر ورزش مورد علاقه او بود و بدنبال تعقیب حرفهای این ورزش بود که بخاطر پرداختن به درس از پیگیری آن منصرف شد. در سال ۷۸ با اخذ دیپلم متوسطه در رشته علوم تجربی، عازم خدمت سربازی شد. دوره آموزش را در اردکان یزد گذراند و ادامه خدمت را در پادگان الزهراء (س) نیروی هوایی سپاه پاسداران در تبریز به انجام رساند. آشنایی نزدیک با نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در این دوره، نقطه عطف زندگی شهید بیضائی محسوب میشود. بعد از اتمام خدمت سربازی، علیرغم تشویق اطرافیان به ادامه تحصیل در دانشگاه، با اختیار خود و با یقین کامل، عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب نمود و در بهمن ماه سال ۸۲ وارد دوره افسری دانشکده امام علی (ع) سپاه شد. ورود او به دانشکده افسری ملازم با هجرت او از تبریز به تهران بود که با این هجرت ادامه زندگی را در جهاد فی سبیل الله رقم زد. او نام مستعار «حسین نصرتی» را در سپاه برای خود انتخاب نموده بود که به گفته خودش برگرفته از ندای «هل من ناصر ینصرنی» مولای خود حسین بن علی (ع) و کنایه از لبیک به این ندا بود. در شهریور ماه سال ۸۵ از دانشکده افسری فارغ التحصیل گردید و قدم در راهی گذاشت که تا آخرین لحظه حیات ظاهری او، هیچ تزلزلی در پیمودن آن در وی مشاهده نشد. پرکاری و ساعتهای انگشت شمار خواب در طول شبانه روز از ویژگیهای بارز او بود بطوریکه کار در روزهای جمعه را هم در یکی از جلسات اداری در محل کار خود به تصویب رسانده بود و به این ترتیب کارش تعطیلی نداشت. معتقد بود شهادت در راه خدا مزد کسانی است که در راه خدا پرکارند و شهدای جنگ تحمیلی را شاهد این حرف خود معرفی میکرد. بدلیل علاقه فراوان به کار خود، برای تشکیل خانواده حاضر به رجعت به تبریز نبود و در ۲۵ اسفند سال ۸۷ مقارن با سالروز میلاد پیامبر اعظم (ص) و امام جعفر صادق (ع) با همسری فاضله از خانوادهای ولایتمدار در تهران ازدواج کرد و ساکن تهران شد. ثمره این ازدواج دختری بنام «کوثر» است که در ۲۵ اسفند ۹۱ متولد شد. علاقه و عشق وصف ناشدنی محمودرضا به آرمان جهانی امام خمینی (ره)، یعنی تشکیل نهضت جهانی اسلام، روحیه خاصی را در وی بوجود آورده بود که تا آغاز جنگ در سوریه، در جهت تحقق آن تلاش و مجاهدت شبانه روزی داشت. محمودرضا به زبان عربی تسلط کامل داشت و آنرا با لهجههای عراقی و سوری تکلم میکرد و بخاطر آشنایی با زبان عربی با رزمندگان نهضت جهانی اسلام آشنایی نزدیک و ارتباطی تنگاتنگ داشت. به مقاومت اسلامی لبنان و رزمندگان حزب الله و همینطور به شیعیان مستضعف و مجاهد عراقی تعلق خاطر داشت و آنها را میستود. با آغاز جنگ در سوریه از سال ۹۰ برای دفاع از حرمهای آل الله (ع) و آگاهانه عازم سوریه شد. سرانجام، بعد از دو سال حضور در جبهه سوریه، در بعد از ظهر ۲۹ دیماه ۹۲ همزمان با سالروز میلاد پیامبر اعظم (ص) و امام جعفر صادق (ع) در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری استکبار در حالیکه فرماندهی محور عملیاتی در منطقه «قاسمیة» در جنوب شرقی دمشق را بر عهده داشت، در اثر اصابت ترکشهای یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه، به فیض شهادت نائل آمد.
❤️شهادت: 29/10/92 /قاسميه در جنوب شرقي دمشق
مزار شهید:تبريز/گلزار شهدا
✅ #منبع : نرم افزار روزنگار شهدا
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
💠 #شهید حجه السلام سید جواد شفیعی (شهيد دفاع مقدس)
💠 #زندگی_نامه : روحاني شهيد حجت الاسلام سيد جواد شفيعي در يك خانواده مذهبي و مستضعف چشم به دنيا گشود. او براي تحصيل پاي به دبستان گذاشت و تا اخذ مدرك ششم قديم مبادرت نمود. از آن جايي كه ايشان علاقة خاص و وافري به تحصيل علوم ديني داشت، از ادامه تحصيل علوم جديد منصرف و پاي به محيط سالم و مقدس حوزه علميه گذاشت. علوم صرف و نحو را در مدرسه امام صادق «دار بكلا» نزد حاج آقا دار بكلاني به اتمام رسانيد. پس از مدتي به رستم كلا مهاجرت و پاية علوم ادبي وعربي را ادامه داد. پس از يكسال از آن جا عازم شهر مقدس قم شد و در آنجا به موفقيتهاي چشمگيري نايل آمد. اين دلدادة كوي جانان توسط حضرت امام ملبس شد و يك سال بعد از پيروزي انقلاب ازدواج نمود. از بهترين نمونههاي اخلاقي در ايشان برخورد حسنه با افراد جامعه بود و قدرت جاذبه و دافعة ايشان بي نهايت شايان توجه بود. براي او فقر مادي اهميت نداشت، مهم فقر علمي بود. هر هفته به جمكران ميرفت، معنويت او واقعا قابل تعمق و تامل است. در تبليغ دين يد طولايي داشت. خط فكري ايشان در حد انطباق كامل خط امام بود و در اين مسير مبلغي بزرگ براي همه بود. با شخصيتهاي سرشناس زمان خود از جمله هادي غفاري و آيت الله خلخالي و ديگران در ارتباط بود. او نقش به سزايي در تبليغات جنگ و مشوق بزرگي براي رزمندگان اسلام بود و خود نيز عملا در جبهه حضور داشت. ارتباط دائم و مستمر در فعاليتهاي اجتماعي و سياسي او را در جايگاه خاصي قرار داده بود. در تربيت نو نهالان نقش مهمي داشت و در روش كلاسداري از طرف آقايان قرائتي و راستگو مورد تقدير قرار گرفت. در ايام محرم به نقاط دور دست سفر ميكرد تا رسالت خود را ادا نمايد. اين مطلب از اوست: «چرا بعضي از جوانها از اسلام دست برداشتند… مگر اسلام چه جيز كم داشت؟» سرانجام او پس از آرزوي زيستن و رفتني سرخ، با لباس مقدس روحاني رزمي، در معركة نبرد حضور يافت و در يك نبرد خونين با حمل سلاح آتشين در صبحدم جمعه 3/11/1365 در شلمچه و منطقه عملياتي كربلاي پنج با اصابت گلوله به قلب پاكش به شهادت رسيد.
#کلام شهید: هر که در عشق خداوند سوخت مقام « بل احیاء عند ربهم » را کسب می کند....به گوش جهانیان برسانید که عزیزانمان رفتند تا خط بطلان بکشند بر علیه کفر و ستم و ظلم و نفاق و کینه و عداوت. آری به دیگران بیاموزید یاران علی اکبر(عليه السلام) می روند تا حقیقت را به جهانیان به اثبات برسانند. که حق ، خون و تلاش و ایثار می خواهد. فداکاری و همکاری و تعاون می خواهد. کمک می خواهد. کمک های مالی ، جانی ، قلمی ، قومی ، لسانی
❤️شهادت: 3/11/65شلمچه
مزار شهید:دارابكلاي ساري
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
💠 #زندگی_نامه : سيده طاهره هاشمي در يکم خردادماه سال 1346 در شهرستان آمل و در روستای شهید آباد ( شهربانو محله ) ديده به جهان گشود. او در خانوادهاي متديّن، مذهبي و طرفدار انقلاب و تحت تربيت پدر و مادري بزرگوار که هر دو از سادات منطقهي هزار جريب ساري بودند، رشد و پرورش يافت. از کودکي با قرآن، نهجالبلاغه و ساير کتب روايي شيعي انس و الفت پيدا کرد و به دليل جوّ فرهنگي و مذهبي خانواده روح تشنهاش با عميقترين مفاهيم ديني و معنوي سيراب شد.
او دختري مهربان، دلسوز و دانشآموزی نمونه و موفق و درسخوان بود. هرگز در اداي تکاليف واجب ديني، کوتاهي نميکرد و مستحبات را تا جايي که ميتوانست، به جا ميآورد. در کارهاي هنري چون خطاطي، طراحي، گلدوزي، نگارش مقاله، تهيهي روزنامه ديواري و نيز ادارهي برنامههاي فرهنگي مدرسه بسيار موفق بود و بسياري از برنامههاي فرهنگي، اجتماعي و حرکتهاي سياسي مدرسه بر عهدهي او بود. در برخورد با دانشآموزاني که تحت تأثير تبليغات گروهکهاي منحرف قرار گرفته بودند، بسيار مهربان، باحوصله و دلسوز بود و از فرط مهر و دوستي، آنها را به خود جذب ميکرد.
و سرانجام در غروب روز ششم بهمنماه سال 1360 در حالي که چهارده بهار بيشتر از عمر کوتاهش نميگذشت، در حالی به کمک نیروهای مدافع شهر شتافته بود ، در درگيري خونين گروهکهاي معاند انقلاب با نيروهاي بسيجي و مردمي، با اصابت دو گلوله به فيض شهادت نايل آمد.(برگرفته از سايت قائم آنلاين)
من به تو خواهرم و برادرم که در سنگرید ، پیام می دهم که خواهم آمد و انتقام خون های به نا حق ریخته را خواهم گرفت . نگرانی من و تو ای خواهرم اینست که مبادا سازشی صورت گیرد و خون های شهیدان به هدر رود و نتوانیم ندای امام را به گوش جهانیان برسانیم ، که ندای امام همان ندای اسلام است .(بخشي از انشاء شهيد 14 ساله طاهره هاشمي)
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
کانال محتوای روایتگری راویان
#سالروز_شهادت نام: مرحمت نام خانوادگی: بالازاده تاریخ تولد: 17 /3/ 1349 تاریخ شهادت: 21 /12/ 13
#زندگی_نامه
در هفدهم خردادماه 1349 در یك كیلومتری تازه كند «انگوت» در روستای «چای گرمی»، خانواده ای صاحب فرزندان دوقلویی می شوند كه یكی از آنها نیامده به سوی پروردگار بر می گردد و آن یكی برای خانواده اش تحفه ای می ماند. خانواده نام "مرحمت" را برایش بر می گزینند.
پدرش "حضرتقلی" در روستاهای اطراف دستفروشی می كرد و مادرش هم به كارهای خانه مشغول بود. مرحمت از اوایل كودكی جسور بود به طوری كه مادرش به او می گوید: «می ترسم چشم بخوری و نظر شوی»
بالاخره تحصیلاتش را تا ابتدایی ادامه می دهد و همین مواقع مصادف می شود با پیروزی انقلاب اسلامی و بعد از آن شروع جنگ تحمیلی.
مرحمت دیگر نمی تواند تحمل كند و می خواهد در دوران ابتدایی به جبهه اعزام شود ولی هیچ كس تصورش را هم نمی كند كه او می خواهد به مناطق عملیاتی برود.
بالاخره مرحمت وارد بسیج می شود و توانایی های خود را نشان می دهد. در پایان دوره آموزشی در امتحان تیراندازی، مرحمت در كل گردان نفر پنجم شده و تعجب همگان را برانگیخته بود. ولی با تمام اینها به خاطر سن كمش با اعزام او مخالفت می كردند. چندین بار در مراحل اعزام در گرمی و اردبیل، و در خان آخر در تبریز اجازه اعزام به او داده نمی شود.
مرحمت سرش را پائین انداخته و با حسرت می گوید: "اینها به من می گویند سن تو كم است اما خیال كرده اند، هر طوری شده من باید خودم را به جبهه برسانم".
او به هر دری می زند تا اینكه فرجی پیدا شود. اما واقعاً هم سن و هم هیكل او در قد و قواره جنگ نبود.
مرحمت تكلیف خود را شناخته بود و بر اساس آن تكلیف باید به جبهه می رفت، لذا برای رسیدن به هدف، تصمیم بزرگی می گیرد و خود را به تنهایی و با مشقت هر چه تمام تر به پایتخت می رساند و به ملاقات رئیس جمهور می رود. با چه مشكلاتی وارد ساختمان ریاست جمهوری می شود، بماند.
رئیس جمهور وقت حضرت آیت الله خامنه ای مد ظله را ملاقات می كند. در آن ملاقات به حضور حضرت قاسم (ع) در واقعه عاشورا و 13 ساله بودن آن بزرگوار اشاره می كند و می گوید "اگر من 12 ساله اجازه حضور در جبهه ندارم، پس از شما خواهش می كنم كه دستور بدهید بعد از این روضه حضرت قاسم (ع) خوانده نشود."
حرف های مرحمت رئیس جمهور را تحت تأثیر قرار داد و ایشان دست خطی با این مضمون می نویسد كه «مرحمت عزیز می تواند بدون محدودیت به منطقه اعزام شود» یعنی مجوزی بسیار معتبر كه نوجوانی با این قد و قواره ولی شجاع و نترس از رئیس جمهور می گیرد، جای هیچ حرفی و حدیثی را باقی نمی گذارد.
توانایی های او در منطقه عملیاتی و در چندین عملیات، رابطه او با شهید باكری و اینكه شهید باكری به منظور تبلیغ و روحیه دادن به رزمندگان دیگر كه چنین فردی با سن كم، رو در روی دشمن می ایستد و جان فشانی می كند، مرحمت را برای دیگران الگویی می خواند.
مرحمت با آن جثه كوچك، قیافه معصومانه و دوست داشتنی، به فرمانده روحیه بچه ها تبدیل شده بود. نقل داستان و رشادت ها و شجاعت های او در میدان نبرد، موجب تقویت روحیه رزمندگان بود.
از جمله مسایل جالب درباره زندگی شهید بالازاده این است که هر زمانی این شهید بزرگوار برای مرخصی به پشت جبهه می آمده به درخواست امام جمعه شهر، قبل از خطبه های نماز جمعه برای مردم سخنرانی و آنها را برای رفتن به جبهه تشویق می كرد.
مرحمت در یكی از عملیات ها كه در حال برگشت به موقعیت خودشان بود، با نیروهای دشمن مواجه می شود و این در حالی بوده است كه آن شهید قهرمان اسلحه ای هم در اختیار نداشته است، ولی ناگهان متوجه شیئی می شود و آن را بر می دارد و به عربی می گوید: "قف" یعنی "ایست" آنها از ترس و وحشت تسلیم او می شوند و مرحمت در تاریكی شب آنها را به مقر می آورد.
افسر عراقی دستگیر شده به فرمانده ایرانی می گوید: "می خواهم از شما یك سوال بپرسم. من خودم در چند كشور دوره چریكی دیده ام ولی تابحال اسلحه ای كه سرباز شما بدست داشت را ندیده ام" نگو كه مرحمت كه به دستشویی رفته بود و اسلحه هم نبرده بود، متوجه اگزوز لودر می شود كه به زمین افتاده و آن را بر می دارد و عراقیها هم از خوفی كه خداوند بر دل آنها گذاشته بود، آن را اسلحه ای پیشرفته می بینند و مرحمت برای اینكه نیروهای دشمن را خوار و ذلیل نشان بدهد، به جای اینكه اگزوز را بیاورد آفتابه را می آورد و می گوید "من با این اسلحه شما را اسیر گرفته ام" این حرف باعث انفجار خنده در بین رزمندگان اسلام و باعث شرمساری نیروهای عراقی می شود.
مرحمت حدود سه سال در جبهه ها، جنگ كرده بود تا اینكه 21 اسفند 1363 در عملیات بدر در جزایر جنوب به درجه رفیع شهادت كه كمتر از آن حق او نبود نایل می آید.
«مرحمت بالازاده» روز 21 اسفند 1363 در عملیات «بدر» در جزیره مجنون شهید شد؛ در عملیاتی که شهید «مهدی باکری» هم در آن به آسمان پرگشود.
برای شادی روح و علو درجاتش فاتحه ای نثار کنیم...
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
#فیلم
#مستند
#زندگی_نامه
#شهید_عباس_کریمی
#پیشنهاد_دانلود
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
شهید عباس کریمی.mp3
3.32M
#قطعه_صوتی
#زندگی_نامه
#شهید_عباس_کریمی
#پیشنهاد_دانلود
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
کانال محتوای روایتگری راویان
#سالروز_شهادت مدافع حرم سردار #شهید_حسین_بادپا نام و نام خانوادگی : حاج حسین بادپا نام پدر: محل ت
#زندگی_نامه
حسین بادپا شهیدی از دیار کریمان و از خطه رفسنجان است او امروز در جوار شهدای مدافع حرم قد علم کرده و با غرور به شهادتش مفتخر است.
او که شهد شیرین شهادت سهمش بود در شهرستان رفسنجان از توابع کرمان متولد شد، مادرش او را به عشق مولایش حسین نام نهاد.
حسین بادپا ۱۵ اردیبهشت ۱۳۴۸ در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود. وی که سال های سال در جبهه های حق علیه باطل مبارزه کرد به درجه جانبازی ۷۰ درصد نایل آمد.
از وی سه فرزند به یادگار مانده است.
شهید بادپا از رزمندگان و فرماندهان دوران دفاع مقدس است که در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) شهید شد.
سردار “حسین بادپا” دوست قدیمی سردار سرلشکر “قاسم سلیمانی” به همراه همرزم خود شهید هادی کجباف در عملیاتی در منطقه بصری الحریر استان درعا در سوریه شهد شهادت نوشید.
وی بیش از چهار سال به عنوان مسوول محور شناسایی و در مقاطعی نیز فرمانده گروهان و معاون گردان در لشکر ۴۱ ثارالله بود و در دوران دفاع مقدس یک چشم خود را نیز از دست داد.
شهید مدافع حرم در ماموریت های جنوب شرق لشکر ۴۱ ثارالله در مبارزه با عناصر ضد انقلاب و اشرار نیز فعال بود.
سرانجام در تاریخ ۳۰ فروردین سال ۹۵در منطقه درعا سوریه به شهادت رسید و پیکر پاکش به اسارت نیروهای تکفیری در آمد که ماه گذشته طی مبادلهای به همراه پیکرهای بیش از ۶۰ شهید مدافع حرم از تروریستها بازپس گرفته شد.
حسین بادپا به تاریخ ۱۵ اردیبهشت سال ۱۳۴۸ و در خانواده ای مذهبی اهل شهر رفسنجان از توابع استان کرمان به دنیا آمد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهر محل تولدش سپری کرد اما تقارن سنین نوجوانی او با دوران دفاع مقدس باعث شده بود تمام فکر و خیال حسین مشغول اعزام به جبهه باشد.
اشتیاق حاج حسین به حضور در جبهه ها بالاخره نتیجه داد و او به محض ورود به ۱۵ سالگی عازم جبهه های نبرد با نیروهای بعثی شد، حسین بادپا از آن به بعد مدت ۴ سال تمام را در جبهه ها گذراند و در این مدت به عنوان مسئول محور شناسایی و در مقاطعی هم در مقام فرمانده گروهان یا معاون گردان انجام وظیفه کرد.
حسین باد پا از افراد بسیار زحمتکش و مخلص لشکر ۴۱ ثارالله بود که بارها مجروح شد و در نهایت با از دست دادن یکی از چشمانش به عنوان جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس شناخته شد ولی با این وجود پس از جنگ هم از پا ننشست و در ماموریتهای جنوبشرق لشکر ۴۱ ثارالله در مبارزه با عناصر ضد انقلاب و اشرار در سال ۷۰ پیشتاز نبرد بود.
شهید بادپا خدمات زیادی را در عملیات های لشکر ۴۱ ثارالله در سال های ۷۱ تا ۷۳ درگردان زرهی تقدیم انقلاب کرد و حتی پس از بازنشستگی در سال ۱۳۸۳ هم، با راه اندازی دفتر خدمات درمانی روستایی منشا خدمت به روستاییان و مردم محروم بود و هیچ گاه ارتباط خود با بسیج و سپاه را قطع و حتی کمرنگ نکرد.
با آغاز درگیری های بین نیروهای مقاومت و تکفیری ها در سوریه حاج حسین هم به عنوان نیروی مستشاری و به صورت داوطلبانه عازم شامات شد اما به خاطر روحیه ای که داشت هیچگاه از درگیری ها فاصله نگرفت و در این مسیر بارها هم با مجروحیت به ایران بازگشت اما هر بار بدون این که منتظر بهبودی کامل بماند به سوریه برگشت تا کار ناتمامش را تمام کند.
سردار شهید حسین بادپا بالاخره مزد سال ها رزمندگی و ایثارگری را در سوریه و از عمه سادات گرفت و در اولین روز اردیبهشت ماه سال ۹۴ به همراه همرزم خود شهید هادی کجباف در عملیاتی در منطقه بصری الحریر استان درعا سوریه به شهادت رسید.
پیکر مطهر شهید مدافع حرم حسین بادپا پس از شهادت برای مدتی اسیر داعشی ها بود و با تاخیر یک ماهه به میهن برگشت و در میان تشییع پرشور همشهریانش تدفین شد، از این شهید بزرگوار سه فرزند به یادگار مانده است.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#زندگی_نامه
شهید حاج مصطفی تقی جراح در سال 1333 در نجف آباد اصفهان در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد ، دوران تحصیل را در حالی با موفقیت به پایان برد که همراه پدرش در کارگاه ایشان به کار می پرداخت ، پس از پایان تحصیلات و اخذ دیپلم به خدمت سربازی اعزام شد و این دوران را در اسلام اباد غرب سپری کرد . پایان خدمت ایشان مصادف بود با حرکت پرخروش و همه جانبه ی مردم مسلمان ایران علیه طاغوت و رژیم سلطنتی پهلوی که ایشان نیز به سیل خروشان مردم پیوست و در این حرکت بر اثر درگیری با ماموران رژیم طاغوت مجروح گردید . پس از پیروزی انقلاب اسلامی با هجوم ناجوانمردانه ی رژیم بعثی عراق به کشور اسلامیمان او نیز آماده ی دفاع از انقلاب اسلامی و ایران شد و به خرمشهر اعزام گشت . بعد از آن بدنبال پیام امام راحل (ره) برای پاکسازی غرب و کردستان از لوث بیگانگان راهی آن دیار گشت ، پس از آن مدتی در جهاد سازندگی مشغول خدمت گشته و بواسطه ی تخصصهایی که داشت طرحهای سازنده ای برای احداث حمام و مسجد و … به جهاد سازندگی ارائه داد و چون قبل از انقلاب اسلامی آموزش نظامی را دیده بود اقدام به آموزش دادن برادران جهاد کرد . با شروع جنگ تحمیلی وتجاوز دشمن به جمهوری اسلامی مصطفی دیگر لحظه ای تاب ماندن در شهر و خانه و کاشانه ی خود را نداشت و به اتفاق جمعی از جهادگران جهاد سازندگی همان روزهای اول جنگ به اهواز عزیمت کرده و این سرآغاز شکوفایی استعدادها و توانائیهای حاج مصطفی تقی جراح در جبهه های دفاع مقدس بود .در پادگان گلف اهواز مصطفی و سایر دوستان جهادی ایشان به نیروهای شهید چمران و گروه شهید علم الهدی پیوسته و با توجه به تخصص دوران سربازی اش در واحد خمپاره انداز بکار مشغول گردید که در خلال یک عملیات چریکی مجروح و بعد از سه ماه دوباره سلامت خود را باز یافته و به جبهه بر می گردد . ایشان این بار در محور سوسنگرد مشغول دفاع می گردد که مجدداً مجروح ولی این بار به عقب برنمی گردد . ایشان بعد از این مراحل در عملیات شکست حصر آبادان ، فتح بستان ، آزادی سوسنگرد ، فتح المبین ، بیت المقدس و رمضان حضور فعال داشته و در رسته ادوات و توپخانه از عملیات رزمندگان اسلام پشتیبانی آتش می نماید .
شهید مصطفی تقی جراح خود را در محضر خدا می دید و هرجا نیاز بود مشغول خدمت می شد ، ایشان در عملیاتهای مختلفی شرکت کردند و با دلاوریهایی که از خود نشان دادند مسئولیتهای مختلفی را پذیرا شدند . در سال 1361 پس از تشکیل گروه توپخانه 61 محرم ابتدا بعنوان جانشین گروه مشغول خدمت شده و پس از آن در سال 1363 از طرف فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و په پیشنهاد فرماندهی توپخانه ی نیروی زمینی به عنوان فرمانده گروه توپخانه 61 محرم معرفی شد . گروه توپخانه 61 محرم با فرماندهی ایشان در عملیاتها ی مختلفی شرکت کرده و تلفات سنگینی به دشمن متجاوز وارد نمود . ایشان همزمان با فرماندهی گروه توپخانه 61 محرم به فرماندهی توپخانه ی قرارگاه نجف نیز برگزیده شدند که این مسئولیتها تا زمان شهادتشان ادامه داشت . بلاخره در تاریخ 10/2/1365 در عملیات والفجر 8 در منطقه خسرواباد پس از عمری تلاش و جهاد در راه خدا بر اثر ترکش توپخانه ی دشمن به فیض عظمای شهادت نایل آمده و به دیدار معبودش شتافت .
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#زندگی_نامه سردار شهید #محسن_وزوایی
محسن وزوایی، 5 مرداد ماه سال 1339 در محله نظام آباد تهران، در دامان خانوادهای اصیل و مذهبی دیده به جهان گشود.
وی دوره دبستان و متوسطه را با نمرات عالی سپری کرد و دوره دبیرستان را در مدرسه دکتر هشترودی تهران گذراند. محسن وزوایی، در سالهای نوجوانی با راهنماییهای مؤثر پدرش، مرحوم حاج حسین وزوایی که از همرزمان مرحوم آیت اللّه کاشانی بود، قدم به وادی مبارزات ضد استبدادی گذاشت. وی در سال ۱۳۵۵ به دانشگاه راه یافت و در رشته شیمی دانشگاه صنعتی شریف مشغول به تحصیل شد. پس از ورود به دانشگاه، به جریان مکتبی انجمنهای اسلامی دانشجویان این دانشگاه پیوست و هم زمان با شرکت در فعالیتهای سیاسی و جلسات عقیدتی، از سال 1356 مسئولیت هدایت و جهت دهی به مبارزات دانشجویی ضد دیکتاتوری را در سطح دانشگاه شریف عهده دار شد.
در سالهای ورودش به دانشگاه، نقش فعالی در تشکیلات اسلامی دانشگاه از خود نشان میداد. این جوان مبارز و پرشور، از تظاهرات خونین 17 شهریور سال 1357 تا 12 بهمن 1357 و ورود امام خمینی (ره) به ایران، در همه صحنهها از جمله پیشتازان و جلوداران تظاهرات مردمی بود.
پاو در روزهای پرتلاطم انقلاب نیز نقش حساس هدایت را بردوش میکشید و در درگیریهای مسلحانه و سرنوشت ساز 19 بهمن تا 22بهمن 1357، حضوری پرثمر داشت. محسن وزوایی در تصرف دو پادگان مهم جمشیدیه و عشرتآباد نیز شهامت بالایی از خود نشان داد.
وی از نخستین دانشجویان پیرو خط امام بود که در جریان راهپیمایی برضد سیاستهای مداخلهگرایانه آمریکا در ایران، در سالروز کشتار دانشآموزان به دست رژیم پهلوی و سالگرد تبعید امام خمینی (ره) عهدهدار حرکتی شد که رهبر انقلاب، از آن با تعبیر بدیع «انقلابی بزرگ تر از انقلاب اول» یاد فرمودند.
محسن وزوایی در سال 1358 همزمان با کار تبلیغاتی در جمع دانشجویان پیرو خط امام، بلافاصله با تشکیل سپاه پاسداران، به این ارگان نظامی پیوست و در دورهای فشرده، آموزشهای چریکی را در سپاه آموخت. او مدتی در سپاه به عنوان فرمانده مخابرات انجام وظیفه کرد، سپس سرپرستی واحد اطلاعات ـ عملیات را به عهده گرفت.
محسن وزوایی به دنبال تجاوز عراق به ایران، داوطلبانه به جبهه غرب عزیمت کرد. با ورود او به این منطقه، تحولی پدید آمد؛ به گونهای که در عملیات سرنوشت ساز پارتیزانی به عنوان فرمانده گردان، مسئولیت محور تنگ کورک تا حد فاصل تنگ حاجیان را برعهده گرفت و ضمن حملهای پارتیزانی به مواضع و استحکامات دشمن، به کمک همرزمان خود، ارتفاعات حساس و سوقالجیشی تنگ کورک را از تصرف قوای اشغالگر بعث خارج ساخت.
در عملیات جدیدی که از سوی رزمندگان اسلام در اردیبهشت ماه 1360 طرحریزی شده بود، محسن وزوایی فرمانده گردان شد. در این عملیات، او با آن که مجروح شده بود، ولی با گامی استوار و خستگی ناپذیر و روحی امیدوار به نبرد ادامه میداد.
در حین عملیات، بیشتر رزمندگان شهید یا مجروح شده و تنها محسن و چند رزمنده دیگر زنده بودند؛ و شگفت آن که همین چند نفر، توانستند 350 تن نیروهای کماندوی بعث عراق را به اسارت بگیرند.
محسن وزوایی، نقش فعالی در طراحی عملیات فتح بلندیهای «بازی دراز» ایفا کرد و در همین نبرد به شدت مجروح شد و به تهران انتقال یافت. او در بیمارستان با وجود درد بسیار، ناله نمیکرد و به یکی از پزشکان که از مقاومت او در برابر درد ابراز شگفتی کرده بود گفت: «آقای دکتر! من هر چه بیشتر درد میکشم، بیشتر لذت میبرم و احساس میکنم از این طریق به خدای خودم نزدیک میشوم». پس از بهبودی نسبی از مجروحیت، قدم به معرکهای گذاشت که فرجام آن، آزادسازی خرمشهر اشغال شده بود.
او در طول جنگ تحمیلی، در عملیاتهای متعدد با مسئولیتهای گوناگون حضور داشت. در 20 آذر 1360، در عملیات مطلع الفجر فرمانده بود. در اسفند سال 1360 فرمانده گردان حبیب بن مظاهر و تیپ تازه تأسیس محمد رسول اللّه (ص) گردید که در عملیات فتح المبین، این گردان نوک عملیات بود. با تأسیس تیپ 10 سیدالشهداء، فرمانده این تیپ شد. همین تیپ، در 23 فروردین ماه 1361 وارد عملیات بیت المقدس شد و برای اجرای بهتر عملیات، با تیپ حضرت رسول صلی الله علیه و آله ادغام گردید و محسن وزوایی نیز فرماندهی محور اصلی را عهدهدار شد.
محسن وزوایی، این عاشق وارسته و آگاه، پس از ماه ها مجاهدت و مبارزه با دشمنان اسلام و حماسه آفرینی در عملیاتهای متعدد و به ویژه بیت المقدس، سرانجام در دهم اردیبهشت ماه سال 1361، در 22 سالگی هنگام هدایت نیروهای تحت امر خود، بر اثر اصابت گلوله و ترکش به شهادت رسید.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#زندگی_نامه
سردار شهید سید علی دوامی در 21 رمضان سال 1346 در شهرستان ساري در يك خانواده مذهبي متولد شد .
بعد از مدتي از شهر ساري به تهران مهاجرت نمود,دوره ابتدايي خود را در تهران گذراند و دوران راهنمايي را در شهر خودش ساري گذراند.در همين هنگام انقلاب اسلامي شروع گرديد كه اين خود جرقه ايي بود تا آتش درون علي شعله ور گشت.دوران انقلاب در تظاهرات شركت مي نمود عشق او هر لحظه به خدا و امام بيشتر مي شد تا اينكه جنگ تحميلي آغاز گشت از آنجايي كه علي عشق جبهه را در سر داشت درس را فراموش كرد و روانه جبهه ها گشت او عاشق جدش فاطمه الزهرا و پسرش حسين ابن علي بود.
علي هيچگاه براي شهيد گريه و زاري وسياه نمي پوشيد حتي براي دايي خود محمود كه به شهادت رسيده بود.او آرزوي شهادت گمنامي وشهادت در روز تولدش را داشت و براي دوستانش ميگفت همان شبي كه بدنيا آمدم از دنيا خواهم رفت.سعي ميكرد روز تولدش در جبهه ها باشد تا اينكه طبق خواسته خود در 21 رمضان سال 1367 به فيض شهادت نايل گرديد.از سخنان دوستانش بود كه ميگفتند در شب شهادت حضرت علي(ع) او لباس سياه بر تن كرد و شال سبز بركمر بسته بود و خود را به انواع عطرها معطر ساخته بود بسيار خوشحال بود و مي گفت امشب شب شهادت من است.
مادر شهید #رمز_راز_21 را این چنین تعریف کرد: در سن 15 سالگی ازدواج کردم 21 ساله بودم که در21 رمضان 1346 علي به دنيا آمد و در 18 اردیبهشت ماه سال 1367 مصادف با 21 رمضان و در حالی که علي تنها 21 سال از عمرش میگذشت در خاک مقدس شلمچه به درجه شهات نايل گشت تا "سردار راز 21" لقب بگیرد.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#زندگی_نامه
طیبه واعظی دهنوی در سال 1337 در یکی از روستاهای اصفهان متولد شد. او در خانواده ای مذهبی و فقیر رشد کرد و به همین علت خیلی زود با درد و رنج مردم مستضعف آشنا شد. در سن 7 سالگی خواندن قرآن را در خانه پدرش آموخت. در سال 1350 طیبه با پسر خاله مجاهدش ابراهیم جعفریان ازدواج نمود، و این نقطه عطفی در زندگی او بود و همین ازدواج بود که مسیر زندگی او را به طور کلی دگرگون ساخت و او را وارد مرحله ای نوین نمود. طیبه با کمک شوهرش به مطالعه عمیق کتب مذهبی و آگاه کننده و تفسیر قرآن پرداخت و چون ابراهیم همان صداقت و ایمانی را که لازمه یک فرد مبارز است در وجود طیبه یافت او را در جریان مبارزات تشکیلاتی قرار داد و طیبه به عضویت گروه مهدیون در آمد.
به خاطر مبارزه با شاه و تحت تعقیب بودن شوهرش از سال 1354 به زندگی مخفی روی آورد، ولی در نهایت در 30 فرودین 1356 پس از دستگیری شوهرش، دستگیر شد و خواهر شوهرش، فاطمه جعفریان که او هم مبارز بود در این روز کشته شد.
در سال 1354 به علت تعقیب ساواک با اتفاق همسر و کودک شیرخواره اش زندگی مخفی را انتخاب نمودند.
روز سی ام فروردین 56، در پی دستگیری یکی از اعضای گروه در تبریز، یکی از گشت های بازرسی به ابراهیم مشکوک شد و او را دستگیر کرد. در بازرسی بدنی او اجاره خانه ی منزل تبریز را پیدا نمودند و خانه تحتنظر قرار میگیرد.
طبق قرار قبلی که ابراهیم و طیبه داشتند اگر ابراهیم دیر به خانه می آمد، طیبه می بایست اسناد و مدارک را می سوزاند و خانه را ترک می کرد. طیبه همین کار را انجام داد، غافل از آنکه خانه زیر نظر است.
صبح بر سر قرار با برادرش مرتضی می رود، غافل از آنکه مأموران در پی او هستند. در قرار با مرتضی ماجرای نیامدن ابراهیم را می گوید و بدین ترتیب، مرتضی هم شناسایی میشود. سپس به خانه باز می گردد تا خانه را از نارنجک و اسلحه پاکسازی کند غافل از اینکه ساواک منتظر اوست.
طیبه پس از اتمام فشنگ هایش به همراه فرزند چهار ماهه اش مهدی دستگیر می شود و با دستگیری طیبه، مرتضی که از دور شاهد ماجرا بود در دفاع از طیبه به مأموران شلیک می کند و در درگیری به شهادت می رسد. از خانه طیبه برگه اجاره خانه مرتضی را پیدا می کنند و به خانه آنها می روند. فاطمه جعفریان همسر مرتضی حدود سه ساعت مقاومت کرد اما او نیز به شهادت رسید.
وقتی ساواک طیبه را دستگیر و به دست هایش دستبند زده بودند، گفته بود: مرا بکشید ولی چادرم را برندارید.
طیبه، ابراهیم و پسرشان محمدمهدی را پس از دو چند روز شکنجه از تبریز به کمیته تهران منتقل می کنند و یک ماه تمام آنها را زیر سخت ترین شکنجه ها قرار می دهند و سرانجام در سوم خرداد 56 زیر شکنجه به شهادت می رسند.
روز سوم اردیبهشت روزنامه ها خبر شهادت فاطمه و مرتضی را نوشتند ولی دیگر از ابراهیم خبری نشد و بعد از پیروزی انقلاب خانواده از عروج او و طیبه با خبر شدند.
محمدمهدی فرزند خردسال آنها توسط ساواک به پرورشگاهی سپرده شد و گفته بودند که پدر و مادر این کودک بر اثر اعتیاد فراوان از دنیا رفته اند و برای اینکه کسی او را نشناسد، نام او را شهرام گذاشته بودند. دو سال بعد فرزند آنها با پیگیری های فراوان در پرورشگاه پیدا شده و به آغوش خانواده باز می گردد.
#شهدای_انقلاب
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
کانال محتوای روایتگری راویان
۵ خردادماه #سالروز_شهادت #شهید_شعبان_نصیری گرامی باد . ⚘ سردار رشید سپاه اسلام، رزمنده جبهه های «جه
#زندگی_نامه
این سردار خستگی ناپذیر در اسفندماه سال ۱۳۳۶ در کرج به دنیا آمد اما شناسنامه اش را به تاریخ اول فروردین ماه ۱۳۳۷ گرفتند.
در همان کودکی به همراه خانواده عازم تهران شد و در خیابان حسینی محله نظام آباد سکونت گزید. محله نظام آباد که از محلات مستضعف نشین و انقلابی تهران بود در پرورش او تاثیر گذاشت و از همان نوجوانی، مبارزه در خط حضرت امام راحل را آغاز کرد.
شعبان نصیری پس از انقلاب بی درنگ به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و به خاطر سوابقی که در کرج داشت، در تشکیل سپاه کرج نیز نقش بسزایی ایفا کرد. او از همان ابتدا به نقش نوجوانان و جوانان در ادامه روند انقلاب، ایمان داشت و تشکیل بسیج نوجوانان کرج از یادگارهای ماندگار اوست.
با آغاز جنگ تحمیلی در سال ۱۳۵۹ به مناطق عملیاتی رفت و در سمت های مختلف حاضر شد.
حاج شعبان در سال ۱۳۶۰ و در سال ۲۳ سالگی ازدواج کرد و حاصل آن، ۴ فرزند بود؛ ۳ پسر و یک دختر. سلمان، محمد و روح الله پسران او بودند که محمد ۱۰ سال پیش در حادثه ای دار فانی را وداع گفت و پدر و مادرش را داغدار کرد.
شهید شعبان نصیری در قرارگاه فوق سری نصرت نیز حضور داشت و فعالیت های گوناگونی را در کنار فرماندهان این قرارگاه از جمله سردار محمد باقری و سردار شهید علی هاشمی انجام می داد.
حاج شعبان نصیری سپس لشگر ۹ بدر رفت. مدتی در این لشگر به فرماندهی شهید اسماعیل دقایقی فعالیت کرد و با شهادت این سردار در عملیات کربلای ۵، در جایگاه رییس ستاد این لشگر به فرماندهی حاج محمدرضا نقدی مشغول فعالیت شد. اخلاق نیکو و پسندیده اش، مجاهدین عراقی را شیفته او کرده بود، چنانچه بعد از شهادتش نیز سردار نقدی تصریح کرد، یاران او در عراق، عزادارتر از یاران او در ایران هستند.
حاج شعبان نصیری لحظه ای آرام و قرار نداشت. چون بنا نبود لشگر ۹ بدر در برخی عملیات ها از جمله عملیات والفجر ۸ شرکت کند، او به همراه تعدادی از همرزمان فارس زبانش در لشگر ۹ بدر، به لشگر ۱۰ سیدالشهدا (ع) رفت تا از فیض حضور در این عملیات ها بی نصیب نماند.
شهید نصیری همچنین در آموزش نیروهای قدس سپاه پاسداران نقش ویژه ای داشت و تجربیات خود در زمان جنگ را در اختیار نیروهای تازه نفس می گذاشت.
جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به ظاهر پایان یافته بود اما جنگ نرم، عرصه تازه ای بود که دشمن برای مقابله با انقلاب اسلامی آغاز کرد. حاج شعبان لباس رزمش را از تن خارج کرد و در قامت یک نیروی فرهنگی، آستین هایش را بالا زد و مشغول شد.
با تعدادی از فرزندان شهدا، موسسه ای فرهنگی تاسیس کرد و در آن قالب، خدمات فرهنگی و تربیتی گسترده ای به خانواده شهدا و جامعه ارائه کرد. فعالیت های فرهنگی و اجتماعی او تا آخرین روزهای زندگی مادی اش ادامه داشت و به طور مثال جهت روشنگری جوانان و مردم در زمینه انتخاب اصلح در انتخابات ریاست جمهوی و شوراهای شهر از هیچ کوششی دریغ نکرد.
او حتی از دیگر کشورهای اسلامی هم غافل نبود و سال ۱۳۹۰ برای کمک به مردم مظلوم سومالی، عازم موگادیشو شد.
حاج شعبان نصیری با آغاز درگیری های سوریه و عراق، دوباره لباس رزمش را به تن کرد و راهی دمشق و حلب و کربلا و سامرا شد. او حضور موثری در سوریه داشت و رفاقت و نزدیکی اش به فرمانده دلاور نیروی قدس سپاه، سردار حاج قاسم سلیمانی باعث شده بود از مشورت های او در عرصه های مختلف، استفاده کنند؛ اما آشنایی قدیمی اش با مجاهدان عراقی و تسلط او بر زبان و منش و رفتار آنها باعث شد فعالیت هایش را در مبارزه با داعش در عراق متمرکز کند. همرزمان او در جنگ تحمیلی حالا با تشکیل حشد الشعبی ها، مشغول مبارزه با داعش در شمال عراق برای آزادسازی موصل و استان های همجوار بودند و بهترین موقعیت فراهم شده بود تا حاج شعبان در کنار آن ها، تمام تجربیات و دانسته هایش را در طبق اخلاص قرار دهد.
حدود یک ماه قبل از شهادت، مورد اصابت گلوله های مستقیم داعشی ها قرارگرفت و از ناحیه دست راست به شدت مجروح شد. مداوای او در بیمارستان های عراق ممکن نبود و به همین خاطر به ایران اعزام شد. اما باز هم قرار بر این بود تا برای تکمیل درمان به آلمان اعزام شود که نپذیرفت. حتی حاضر نشد پرفسوری که از آلمان برای مداوای تعدادی از جانبازان به تهران آمده بود هم او را ویزیت کند. با همان دستی که حالا قدرت بالا آمدن نداشت، بی محابا عازم عراق شد و مبارزاتش را ادامه داد.
تا اینکه منطقه عمومی تلعفر در غرب موصل، مقتل او شد و در شب اول ماه مبارک رمضان ۱۴۳۸ (حدود ساعت ۷ عصر جمعه ۵ خرداد ۱۳۹۶) به همراه جمعی از دوستانش در کمین تله انفجاری داعش افتاد و به سوی یاران شهیدش پرکشید. او بعد از نماز ظهر، غسل شهادت کرده بود و به گفته همراهانش، چهره آرامَش، نورانی تر شده بود.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#سالروز_شهادت
#شهید حیدر تقی نژاد
#متولد ۱۳۳۹/۳/۱ شهرستان پلدشت
#شهادت ۱۳۶۲/۳/۸ محور سرو
#زندگی_نامه
شهید حیدر تقی نژاد در سال ۱۳۳۹ و در روستای فتاح پلدشت چشم به جهان گشود
وی با علاقه شدیدی که به آموختن علم داشت توانست مدارج علمی خود را کسب کند.
شهیدحیدر تقی نژاد تا فرا رسیدن سن خدمت مقدس سربازی کمک خرج خانواده خود بود.
شهید تقی نژاد فردی مومن، معتقد به دین اسلام، ولایت و روحانیت بود و همواره در اجرای فرامین الهی و امام خمینی (ره) کوشا بود.
نحوه #شهادت
شهید حیدر تقی نژاد سر انجام در ۸ خرداد سال ۱۳۶۲ در محور سرو هنگام جمع آوری و خنثی سازی مین های کاشته شده ضدانقلاب به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#زندگی_نامه
روز هشتم فروردین ماه 1343 در شهر زاهدان و خانواده ای متوسط اما متدین و مذهبی دیده به جهان گشود.پدرش از کسبه معتمد بازار و مادر بزرگوارش اهل نعیم آباد یزد و معلم قرآن بود.دوران تحصیل، دانش آموزی زرنگ، کوشا، باهوش و فوق العاده با استعداد بود و از لحاظ ایمان و اعتقاد و احترام به والدین در بین هم سن و سال هایش، الگو و نمونه بود. در نوزدهمین بهار زندگی پر برکتش ودر سال 1362 پیوند مقدس ازدواج را پذیرا شد. در سال 1363 با دیپلم ریاضی در رشته ی آمار دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شد اما به دلیل داشتن فرزند کوچک انصراف داد.
مدتی به همراه همسر و دو فرزندش زهره و علی در شهر یزد زندگی کرد. ضمن اینکه مادری خوب و همسری دلسوز بود به فراگیری هنرهای متعدد نیز مشغول شد.
به دلیل احترام، عشق و علاقه به پدر و مادرش، به شهر زاهدان بازگشت و به تحصیل حوزوی در مکتب نرجس زاهدان پرداخت. همچنین در رشته ی نرم افزاری کامپیوتر در دانشگاه جامع علمی – کاربردی مشغول تحصیل و مربی گری کامپیوتر واحد خواهران مکتب نرجس را هم عهده دارشد و به مدت سه سال هم در هنرستان خدیجه کبری به تدریس پرداخت.
شهیده ترکان به دلیل حس مردم دوستی و ایجاد فضای امن و راحت جهت انجام کارهای بانوان و کمک به دیگران، تصمیم گرفت شعبه خواهران موسسه مالی و اعتباری مهر را راه اندازی کند. گرچه موانع و سختی های زیادی زیادی پیش رو داشت و تنها تکیه گاهش خدای متعال بود،با توکل به خدا و عزم جزم، تلاش مستمر و پیگیری و نامه نگاری های متعدد، بالاخره در سال 1381 موفق به تاسیس شعبه خواهران گردید و باعث ایجاد فضای امن و راحتی برای امور بانکی بانوان گشت.
وی با پشتکار خارق العاده و همت والایی که داشت در سال 1382 در رشته ی کارشناسی حسابداری پذیرفته و در کنار کار و خانواده مشغول به تحصیل شد .
شهیده با توجه به شناخت و معرفت عمیق دینی به عنوان یک مسلمان همواره بر حفظ و پای بندی بر حجاب برترو نگهداری از بیت المال تاکید فراوان داشت و به طور مستقیم و غیر مستقیم اطرافیان را به حفظ این ارزش های اسلامی تشویق و ترغیب می نمود.بیش از 8 سال رییس شعبه حضرت رقیه(س) و شعبه مرکزی بانک مهر بود و با وجود فعالیت های زیاد و مشغله کاری لحظه ای از حجاب برتر خویش غافل نشد و به همین جهت مدیر نمونه استان معرفی و مورد تشویق و تمجید قرار گرفت.
همیشه اول وقت و زودتر از همکاران در محل کار حاضر می شد و آخرین نفری بود که شعبه را ترک می کرد. خانم ترکان سعی و تلاش بسیاری جهت پیشبرد اهداف موسسه و هرچه بهتر انجام دادن کارها داشت تا آن جا که حتی خارج از وقت اداری و به همراه و کمک خانواده پیگیر امور شعبه و جذب منابع بود.
هنگام شرکت در جلسات موسسه هم چون شیر زنی به بیان مشکلات محیط کار می پرداخت و به عنوان نماینده همکاران همیشه و همه جا پی گیر خواسته های آنان بود. حتی در روز شهادش در اوج اضطراب و آن شرایط خاص که همسر بزرگوارش از ایشان می خواهد به منزل بیاید، جواب می دهد من این جا مسئولیت دارم و نمی توانم شعبه و همکاران را تنها بگذارم.
ایشان در طول زندگی ارادت خاصی به ائمه معصومین داشت از جمله خواندن نماز امام زمان (عج) و توسل به امام حسین (ع) و ساقی دشت کربلا حضرت ابوالفضل (ع) خلاصه این که نامبرده لحظه به لحظه زندگی خود را با توسل پیش می برد.
نمازش را با خشوع و تواضع خاصی اقامه می کرد و حالت بندگی و راز و نیاز با معبود همراه قطره های اشک که در چهره اش نمایان بود همه را تحت تاثیر قرار می داد.سرانجام هم راز و نیازهای مخلصانه اش با معبود بال پریدنش شد به آسمان ها و پیشگاه خالق و در اوج دود و آتش روی سجادهاش ایستاد و عروج مظلومانه اش آغاز گشت.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
کانال محتوای روایتگری راویان
۱۷ خرداد ماه #سالروز_شهادت #شهید_عباس_شیرازی گرامی باد . ⚘ نام پدر : اسدالله تاریخ تولد : 1323/1/
#زندگی_نامه
شهید «حجت الاسلام شیخ عباس شیرازی» فرمانده «تبلیغات جبهه و جنگ» در هجدهم خرداد ماه 1364 به شهادت رسید. به مناسبت فرارسیدن ایام شهادت «شیخ عباس شیرازی» با زندگینامه و نحوه شهادت این شهید آشنا می شویم.
نوید شاهد: به سال ۱۳۲۳ در روستای گلناباد از توابع رفسنجان اولین فرزند پسر در خانوادهی اسدالله شیرازی متولد شد و نام او را عباس گذاشتند.
شغل پدر خانواده در ابتدا کشاورزی بود اما بعدها مباشر روستای کشکوئیه شد.
یک بار شهید بهشتی به او گفته بود: « شما باتربیت فرزندی مثل آقا شیخ عباس، به گردن انقلاب حق دارید. شما انسان بزرگی را تربیت کردید و تحویل حوزه ی علمیه دادید.»
حاج اسدالله پاسخ داده بود: «دستهای من پینه بسته است. من در کودکی پدرم را از دست دادم و چون فرزند بزرگ خانواده بودم، نان بیار خانه هم شدم و سرپرستی دو برادر و دو خواهر خود را به عهده گرفتم.
از هشت سالگی کار و تلاش کردم، چکش زدم، مسگری کردم، پیلهوری کردم، به روستاها رفتم و کارکردم تا توانستم فرزندم را از راه کسب حلال تربیت و بزرگ کنم.
اگر فرزندان صالحی نصیبم شده، از برکت آن کسب حلال بوده است.»
عباس شش سال بیشتر نداشت که خانواده مجبور شد برای فرستادن او به مدرسه از روستای گلناباد به کشکوئیه کوچ کند.
کشکوئیه روستایی است در چهل کیلومتری شهر رفسنجان که اکثر اهالی آن از گذشته به کاشت و پرورش پسته مشغول بودهاند.
مادر عباس که سیده بود به دلیل ماجرای شگفتی که در کودکی برایش پیش آمد، لقب «بی بی تنوری» گرفت.
پدرش، اسدالله شیرازی از همان سالها که عباس در روستای کشکوئیه دروس دوران ابتدایی را میگذراند فعالیتهای اجتماعی و مذهبی خود را گسترش داد و خانهی آنها در کشکوئیه محل آمد و شد روحانیون بزرگان شد. همهساله در دههی اول ماه محرم در خانهشان روضهخوانی برپا بود و هیئتهای سینهزنی در روز عاشورا میهمان منزلشان بودند.
شیخ علی شیرازی برادر شهید میگوید: « کسانی که از شهر برای رسیدگی به کارهای مردم روستا میآمدند، معمولاً به منزل ما مراجعه میکردند و چند روزی را آنجا میهمان میشدند و کارهای مردم را در خانهی پدر انجام میدادند و خلاصه این خانه از هر جهت محل مراجعه بود.
آیتالله جنتی، آیتالله خزعلی، آقای فاضل هرندی و برخی از بزرگان، عموماً منزل ابوی بودند.»
عباس تحصیلات خود را تا سال چهارم قدیم در کشکوئیه گذراند و برای ادامهی تحصیل روانهی رفسنجان شد و با اقامت در خانهی پدربزرگ، سه سال دیگر به مدرسه رفت و سرانجام در سال ۱۳۳۷ با تصمیمی راسخ به شهر قم عزیمت کرد و در مدرسه حجتیه و سپس مدرسهی خان دروس سطح خود را آغاز کرد.
پدرش میگوید: « آن زمان قدرت مالی زیادی نداشتم. ماهانه مبلغ ناچیزی از من می گرفت و باهمان خرج اندک به صورت شبانه روزی درس می خواند و زندگی را هم می گذراند.»
علاقه، پشتکار، هوش و استعداد ذاتیاش موجب شد تا دروس سطح را خیلی زود به پایان برساند و در محضر استادان بزرگ دروس خارج را آغاز کند.
او در هم نشینی با علمای اعلام و آیات عظام نه تنها مراتب بالای علوم حوزوی را به سرعت طی کرد، بلکه جایگاهی ویژه در میان بزرگان حوزه به دست آورد و همزمان با تحصیل، به تدریس نیز همت گماشت.
ذکاوت، کنجکاوی و مهارت او در سخنوری و تبلیغ زبانزد بود و تحسین اساتیدش را برمیانگیخت.
آقا شیخ عباس شیرازی، طلبه ناآرام، با شعله ورشدن قیام خونین پانزده خرداد به رهبری حضرت امام خمینی (ره) فعالانه در صحنهی مبارزات حاضر شد و در حمایت از رهبر قیام، سخنرانیهای پرشوری ایراد کرد. او در درس منبر و فن بیان را در محضر آیتالله خزعلی گذرانده بود و به قول اکثر هم درسانش بهترین مبلغ دینی آن دورهی حوزهی علمیه بود.
وقتی شور و هیجان مردمی که پای منبرش بودند را دید، تصمیم خود را گرفت و راه آینده خویش را انتخاب کرد و او میخواست مبلغ دین شود، پدرش میگوید:« من در ابتدا مانع می شدم که شیخ عباس دنبال تبلیغ برود. دلیلش هم این بود که می خواستم پخته تر شود. معتقدبودم که یک روحانی مبلغ و یک سخنران وقتی به جایی می رود، باید بتواند پاسخ گوی سؤالات و مسائل مردم هم باشد.»
شیخ عباس از آن جا که خیلی مقید بود در هر کاری رضایت والدین را کسب کند، در مورد این کار نیز از پدر اجازه خواست؛ تا اگر او صلاح میداند، به منبر برود.
وقتی پدر او را از سخنرانی نهی کرد، خیلی ناراحت بود و افسوس میخورد، چون واقعاً نمیخواست خلاف نظر پدر عمل کند. تصمیمگیری برای او دشوار بود و نمیدانست چه کند تا این که چند نفر از آقایان علما واسطه شدند تا از پدر اجازهاش را بگیرند.
آیتالله جنتی با پدرش صحبت کرده بود و گفته بود که اگر فلانی ملا بشود ولی نتواند سخنرانی کند، به درد نمیخورد. باید در کنار درس و بحث منبر هم باشد.
#ادامه👇
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#سالروز_شهادت
#شهید حبیب الله توکلی
#متولد ۱۳۶۰/۶/۳فریدونکنار
#شهادت ۱۳۶۱/۳/۱۷ خرمشهر
#زندگی_نامه
شهید حبیبالله توکلی، سال ۱۳۴۲ش در روستای کاردگرمحله از توابع شهرستان فریدونکنار در یک خانواده کمدرآمد،چشم به جهان هستی گشود. در سال ۱۳۴۸ش برای فراگیری علم و ادب وارد مدرسه شد اما پس از سه سال، درس خواندن را کنار گذاشت و بههمراه پدر و مادرش در زمینهای کشاورزی مشغول بهکار شد
حبیبالله در هجدهم آبانماه ۱۳۶۰ش به خدمت سربازی رفت.
نحوه #شهادت
شهید توکلی در دو عملیات فتحالمبین و عملیات بیتالمقدس حضور پیدا کرد.حبیبالله توکلی، سرانجام در تاریخ هفدهم خردادماه سال ۱۳۶۱ هنگام ورود به چادر بر اثر اصابت خمپاره ۶۰، از ناحیه سر دچار جراحت سنگین شد و در سن نوزده سالگی، به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
کانال محتوای روایتگری راویان
#ایام_شهادت آیت الله شهید #سید_محمدرضا_سعیدی خراسانی «فرزند حجت الاسلام والمسلمین سید احمد سعیدی»
#زندگی_نامه
🌹آیت الله محمدرضا سعیدی در دوم اردیبهشت ماه سال ۱۳۰۸ در مشهد مقدس دیده به جهان گشود. در دوران کودکی مادرش را از دست داد و زیر نظر پدر (حجت الاسلام احمد سعیدی) تعلیمات دینی را آموخت. پس از مدتی برای فراگیری هرچه بهتر علوم فقه و دین نزد اساتیدی چون حاج شیخ کاظم دامغانی، مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی و حاج شیخ مجتبی قزوینی تلمذ کرد. در مراحل بعدی تعلم علوم اسلامی، به قم رفت و در محضر اساتیدی نظیر آیت الله العظمی بروجردی (ره) و آیت الله العظمی امام خمینی (ره) درس گرفت.
♦️او از جمله طلابی بود که در همان دوره تحصیل فعالیت های تبلیغی هم داشت و در سفرهای تبلیغاتی خود، ضد رژیم پهلوی سخن می راند و به افشای ظلم آنها در قبال مردم می پرداخت. همین باعث شد تا برای مدتی به زندان بیفتد که با تلاش آیت الله بروجردی (ره) آزاد شد و سپس برای امور تبلیغی به کویت رفت.
♦️با آغاز مبارزات علنی امام خمینی (ره) علیه رژیم پهلوی در سال ۱۳۴۰، آیت الله سعیدی هم به جمع یاران امام پیوست. در دورانی که امام خمینی در تبعید به سر میبرد ، به همراه چند تن دیگر از علما پرچم مبارزات را به دست گرفت و مردم را به سوی مطالبه به حق خواسته های خود تشویق کرد.
♦️وی پس از مدتی به عنوان امام جماعت مسجد موسی بن جعفر (ع) منصوب شد و فعالیت های مبارزاتی خود را ادامه داد. فعالیت هایی که در انتشار افکار و نظرات رهبر کبیر انقلاب در میان جوانان بسیار موثر بود؛ از جمله ترجمه رساله امر به معروف و نهی از منکر امام (ره).
♦️این اقدامات در نشر دیدگاه ها و اهداف رهبر نهضت اسلامی امام خمینی، تاثیری شگرف داشت. تا آنجا که برای مدتی ممنوع المنبر شد.
♦️آیت الله سعیدی در سال ۱۳۴۵، در پی ایراد سخنانی علیه رژیم اشغالگر قدس و افشای جنایت آنها، به مدت ۶۱ روز دستگیر و زندانی شد.
♦️وی چهار سال بعد در سال ۱۳۴۹، در پی تصویب لایحه کاپیتولاسیون و دعوت از آمریکایی ها برای سرمایهگذاری در ایران که به نوعی استعمار اقتصادی را رقم می زد، ساکت نماند و همراه با علمای دیگر اعلامیه ای را منتشر و در آن از تمامی علمای اسلامی برای قیام علیه شاه ستمگر دعوت کرد. رژیم پهلوی که از این اقدامات و گسترش مبارزات ترسیده بود، آیت الله سعیدی را دستگیر و در زندان قزل قلعه محبوس کرد. این عالم مجاهد نهایتا در اثر شکنجه های سخت٬ ۲۰ خرداد ۱۳۴۹ به شهادت رسید.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
کانال محتوای روایتگری راویان
۲۹ خردادماه #سالروز_شهادت #آیت_الله_میرزاعلی_غروی_تبریزی گرامی باد . ⚘ 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگ
💠 #شهید ميرزا علي غروي تبريزي(شهيد ترور )
💠 #زندگی_نامه : آيت اللَّه ميرزا علي غروي تبريزي در سال 1309 ش (1349 ق) در تبريز به دنيا آمد. وي علي رغم از دست دادن پدر در طفوليت، در چهارده سالگي وارد حوزه علميه قم شد. آيتاللَّه غروي پس از پنج سال اقامت در قم، جهت اخذ دانش بيشتر و ارتباط با باب علم، رهسپار نجف گرديد و از استاداني همچون آيت اللَّه سيد ابوالقاسم خويي و ميرزا باقر زنجاني بهره برد. او در عين تحصيل، به تدريس نيز ميپرداخت و پس از چندي، حوزه مستقلي براي تدريس خارج تأسيس نمود. آيتاللَّه غروي داراي بياني روشن و قلمي گويا بود و سختترين و سنگينترين مطالب فقهي را با روشنترين عبارات تبيين ميكرد. از اين فقيه برجسته آثار متعددي بر جاي مانده است كه التَّنْقيح در دوازده جلد شامل تقرير درس آيت اللَّه خويي، شرح استدلالي مكاسب، رسالهاي در قاعده طهارت و رسالهاي در قاعده قضا از آن جمله است. سرانجام اين عالم بزرگوار در حالي كه كمتر از دو ماه از شهادت آيتاللَّه شيخ مرتضي بروجردي توسط دژخيمان بعث عراق ميگذشت در 29 خرداد 1377 برابر با 24 صفر 1419 ق در حالي كه از زيارت حرم امام حسين(ع) مراجعت مينمود مورد هدف مزدوران خونآشام بعث قرار گرفت و به همراه جمعي از ياران، در 68 سالگي به فيض شهادت نائل آمد.
#شهدای_روحانی
#شهدای_ترور
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#زندگی_نامه
این سردار خستگی ناپذیر در اسفندماه سال ۱۳۳۶ در کرج به دنیا آمد اما شناسنامه اش را به تاریخ اول فروردین ماه ۱۳۳۷ گرفتند.
در همان کودکی به همراه خانواده عازم تهران شد و در خیابان حسینی محله نظام آباد سکونت گزید. محله نظام آباد که از محلات مستضعف نشین و انقلابی تهران بود در پرورش او تاثیر گذاشت و از همان نوجوانی، مبارزه در خط حضرت امام راحل را آغاز کرد.
شعبان نصیری پس از انقلاب بی درنگ به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و به خاطر سوابقی که در کرج داشت، در تشکیل سپاه کرج نیز نقش بسزایی ایفا کرد. او از همان ابتدا به نقش نوجوانان و جوانان در ادامه روند انقلاب، ایمان داشت و تشکیل بسیج نوجوانان کرج از یادگارهای ماندگار اوست.
با آغاز جنگ تحمیلی در سال ۱۳۵۹ به مناطق عملیاتی رفت و در سمت های مختلف حاضر شد.
حاج شعبان در سال ۱۳۶۰ و در سال ۲۳ سالگی ازدواج کرد و حاصل آن، ۴ فرزند بود؛ ۳ پسر و یک دختر. سلمان، محمد و روح الله پسران او بودند که محمد ۱۰ سال پیش در حادثه ای دار فانی را وداع گفت و پدر و مادرش را داغدار کرد.
شهید شعبان نصیری در قرارگاه فوق سری نصرت نیز حضور داشت و فعالیت های گوناگونی را در کنار فرماندهان این قرارگاه از جمله سردار محمد باقری و سردار شهید علی هاشمی انجام می داد.
حاج شعبان نصیری سپس لشگر ۹ بدر رفت. مدتی در این لشگر به فرماندهی شهید اسماعیل دقایقی فعالیت کرد و با شهادت این سردار در عملیات کربلای ۵، در جایگاه رییس ستاد این لشگر به فرماندهی حاج محمدرضا نقدی مشغول فعالیت شد. اخلاق نیکو و پسندیده اش، مجاهدین عراقی را شیفته او کرده بود، چنانچه بعد از شهادتش نیز سردار نقدی تصریح کرد، یاران او در عراق، عزادارتر از یاران او در ایران هستند.
حاج شعبان نصیری لحظه ای آرام و قرار نداشت. چون بنا نبود لشگر ۹ بدر در برخی عملیات ها از جمله عملیات والفجر ۸ شرکت کند، او به همراه تعدادی از همرزمان فارس زبانش در لشگر ۹ بدر، به لشگر ۱۰ سیدالشهدا (ع) رفت تا از فیض حضور در این عملیات ها بی نصیب نماند.
شهید نصیری همچنین در آموزش نیروهای قدس سپاه پاسداران نقش ویژه ای داشت و تجربیات خود در زمان جنگ را در اختیار نیروهای تازه نفس می گذاشت.
جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به ظاهر پایان یافته بود اما جنگ نرم، عرصه تازه ای بود که دشمن برای مقابله با انقلاب اسلامی آغاز کرد. حاج شعبان لباس رزمش را از تن خارج کرد و در قامت یک نیروی فرهنگی، آستین هایش را بالا زد و مشغول شد.
با تعدادی از فرزندان شهدا، موسسه ای فرهنگی تاسیس کرد و در آن قالب، خدمات فرهنگی و تربیتی گسترده ای به خانواده شهدا و جامعه ارائه کرد. فعالیت های فرهنگی و اجتماعی او تا آخرین روزهای زندگی مادی اش ادامه داشت و به طور مثال جهت روشنگری جوانان و مردم در زمینه انتخاب اصلح در انتخابات ریاست جمهوی و شوراهای شهر از هیچ کوششی دریغ نکرد.
او حتی از دیگر کشورهای اسلامی هم غافل نبود و سال ۱۳۹۰ برای کمک به مردم مظلوم سومالی، عازم موگادیشو شد.
حاج شعبان نصیری با آغاز درگیری های سوریه و عراق، دوباره لباس رزمش را به تن کرد و راهی دمشق و حلب و کربلا و سامرا شد. او حضور موثری در سوریه داشت و رفاقت و نزدیکی اش به فرمانده دلاور نیروی قدس سپاه، سردار حاج قاسم سلیمانی باعث شده بود از مشورت های او در عرصه های مختلف، استفاده کنند؛ اما آشنایی قدیمی اش با مجاهدان عراقی و تسلط او بر زبان و منش و رفتار آنها باعث شد فعالیت هایش را در مبارزه با داعش در عراق متمرکز کند. همرزمان او در جنگ تحمیلی حالا با تشکیل حشد الشعبی ها، مشغول مبارزه با داعش در شمال عراق برای آزادسازی موصل و استان های همجوار بودند و بهترین موقعیت فراهم شده بود تا حاج شعبان در کنار آن ها، تمام تجربیات و دانسته هایش را در طبق اخلاص قرار دهد.
حدود یک ماه قبل از شهادت، مورد اصابت گلوله های مستقیم داعشی ها قرارگرفت و از ناحیه دست راست به شدت مجروح شد. مداوای او در بیمارستان های عراق ممکن نبود و به همین خاطر به ایران اعزام شد. اما باز هم قرار بر این بود تا برای تکمیل درمان به آلمان اعزام شود که نپذیرفت. حتی حاضر نشد پرفسوری که از آلمان برای مداوای تعدادی از جانبازان به تهران آمده بود هم او را ویزیت کند. با همان دستی که حالا قدرت بالا آمدن نداشت، بی محابا عازم عراق شد و مبارزاتش را ادامه داد.
تا اینکه منطقه عمومی تلعفر در غرب موصل، مقتل او شد و در شب اول ماه مبارک رمضان ۱۴۳۸ (حدود ساعت ۷ عصر جمعه ۵ خرداد ۱۳۹۶) به همراه جمعی از دوستانش در کمین تله انفجاری داعش افتاد و به سوی یاران شهیدش پرکشید. او بعد از نماز ظهر، غسل شهادت کرده بود و به گفته همراهانش، چهره آرامَش، نورانی تر شده بود.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#زندگی_نامه
در هفدهم خردادماه 1349 در یك كیلومتری تازه كند «انگوت» در روستای «چای گرمی»، خانواده ای صاحب فرزندان دوقلویی می شوند كه یكی از آنها نیامده به سوی پروردگار بر می گردد و آن یكی برای خانواده اش تحفه ای می ماند. خانواده نام "مرحمت" را برایش بر می گزینند.
پدرش "حضرتقلی" در روستاهای اطراف دستفروشی می كرد و مادرش هم به كارهای خانه مشغول بود. مرحمت از اوایل كودكی جسور بود به طوری كه مادرش به او می گوید: «می ترسم چشم بخوری و نظر شوی»
بالاخره تحصیلاتش را تا ابتدایی ادامه می دهد و همین مواقع مصادف می شود با پیروزی انقلاب اسلامی و بعد از آن شروع جنگ تحمیلی.
مرحمت دیگر نمی تواند تحمل كند و می خواهد در دوران ابتدایی به جبهه اعزام شود ولی هیچ كس تصورش را هم نمی كند كه او می خواهد به مناطق عملیاتی برود.
بالاخره مرحمت وارد بسیج می شود و توانایی های خود را نشان می دهد. در پایان دوره آموزشی در امتحان تیراندازی، مرحمت در كل گردان نفر پنجم شده و تعجب همگان را برانگیخته بود. ولی با تمام اینها به خاطر سن كمش با اعزام او مخالفت می كردند. چندین بار در مراحل اعزام در گرمی و اردبیل، و در خان آخر در تبریز اجازه اعزام به او داده نمی شود.
مرحمت سرش را پائین انداخته و با حسرت می گوید: "اینها به من می گویند سن تو كم است اما خیال كرده اند، هر طوری شده من باید خودم را به جبهه برسانم".
او به هر دری می زند تا اینكه فرجی پیدا شود. اما واقعاً هم سن و هم هیكل او در قد و قواره جنگ نبود.
مرحمت تكلیف خود را شناخته بود و بر اساس آن تكلیف باید به جبهه می رفت، لذا برای رسیدن به هدف، تصمیم بزرگی می گیرد و خود را به تنهایی و با مشقت هر چه تمام تر به پایتخت می رساند و به ملاقات رئیس جمهور می رود. با چه مشكلاتی وارد ساختمان ریاست جمهوری می شود، بماند.
رئیس جمهور وقت حضرت آیت الله خامنه ای مد ظله را ملاقات می كند. در آن ملاقات به حضور حضرت قاسم (ع) در واقعه عاشورا و 13 ساله بودن آن بزرگوار اشاره می كند و می گوید "اگر من 12 ساله اجازه حضور در جبهه ندارم، پس از شما خواهش می كنم كه دستور بدهید بعد از این روضه حضرت قاسم (ع) خوانده نشود."
حرف های مرحمت رئیس جمهور را تحت تأثیر قرار داد و ایشان دست خطی با این مضمون می نویسد كه «مرحمت عزیز می تواند بدون محدودیت به منطقه اعزام شود» یعنی مجوزی بسیار معتبر كه نوجوانی با این قد و قواره ولی شجاع و نترس از رئیس جمهور می گیرد، جای هیچ حرفی و حدیثی را باقی نمی گذارد.
توانایی های او در منطقه عملیاتی و در چندین عملیات، رابطه او با شهید باكری و اینكه شهید باكری به منظور تبلیغ و روحیه دادن به رزمندگان دیگر كه چنین فردی با سن كم، رو در روی دشمن می ایستد و جان فشانی می كند، مرحمت را برای دیگران الگویی می خواند.
مرحمت با آن جثه كوچك، قیافه معصومانه و دوست داشتنی، به فرمانده روحیه بچه ها تبدیل شده بود. نقل داستان و رشادت ها و شجاعت های او در میدان نبرد، موجب تقویت روحیه رزمندگان بود.
از جمله مسایل جالب درباره زندگی شهید بالازاده این است که هر زمانی این شهید بزرگوار برای مرخصی به پشت جبهه می آمده به درخواست امام جمعه شهر، قبل از خطبه های نماز جمعه برای مردم سخنرانی و آنها را برای رفتن به جبهه تشویق می كرد.
مرحمت در یكی از عملیات ها كه در حال برگشت به موقعیت خودشان بود، با نیروهای دشمن مواجه می شود و این در حالی بوده است كه آن شهید قهرمان اسلحه ای هم در اختیار نداشته است، ولی ناگهان متوجه شیئی می شود و آن را بر می دارد و به عربی می گوید: "قف" یعنی "ایست" آنها از ترس و وحشت تسلیم او می شوند و مرحمت در تاریكی شب آنها را به مقر می آورد.
افسر عراقی دستگیر شده به فرمانده ایرانی می گوید: "می خواهم از شما یك سوال بپرسم. من خودم در چند كشور دوره چریكی دیده ام ولی تابحال اسلحه ای كه سرباز شما بدست داشت را ندیده ام" نگو كه مرحمت كه به دستشویی رفته بود و اسلحه هم نبرده بود، متوجه اگزوز لودر می شود كه به زمین افتاده و آن را بر می دارد و عراقیها هم از خوفی كه خداوند بر دل آنها گذاشته بود، آن را اسلحه ای پیشرفته می بینند و مرحمت برای اینكه نیروهای دشمن را خوار و ذلیل نشان بدهد، به جای اینكه اگزوز را بیاورد آفتابه را می آورد و می گوید "من با این اسلحه شما را اسیر گرفته ام" این حرف باعث انفجار خنده در بین رزمندگان اسلام و باعث شرمساری نیروهای عراقی می شود.
مرحمت حدود سه سال در جبهه ها، جنگ كرده بود تا اینكه 21 اسفند 1363 در عملیات بدر در جزایر جنوب به درجه رفیع شهادت كه كمتر از آن حق او نبود نایل می آید.
«مرحمت بالازاده» روز 21 اسفند 1363 در عملیات «بدر» در جزیره مجنون شهید شد؛ در عملیاتی که شهید «مهدی باکری» هم در آن به آسمان پرگشود.
برای شادی روح و علو درجاتش فاتحه ای نثار کنیم...
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#زندگی_نامه
حسین بادپا شهیدی از دیار کریمان و از خطه رفسنجان است او امروز در جوار شهدای مدافع حرم قد علم کرده و با غرور به شهادتش مفتخر است.
او که شهد شیرین شهادت سهمش بود در شهرستان رفسنجان از توابع کرمان متولد شد، مادرش او را به عشق مولایش حسین نام نهاد.
حسین بادپا ۱۵ اردیبهشت ۱۳۴۸ در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود. وی که سال های سال در جبهه های حق علیه باطل مبارزه کرد به درجه جانبازی ۷۰ درصد نایل آمد.
از وی سه فرزند به یادگار مانده است.
شهید بادپا از رزمندگان و فرماندهان دوران دفاع مقدس است که در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) شهید شد.
سردار “حسین بادپا” دوست قدیمی سردار سرلشکر “قاسم سلیمانی” به همراه همرزم خود شهید هادی کجباف در عملیاتی در منطقه بصری الحریر استان درعا در سوریه شهد شهادت نوشید.
وی بیش از چهار سال به عنوان مسوول محور شناسایی و در مقاطعی نیز فرمانده گروهان و معاون گردان در لشکر ۴۱ ثارالله بود و در دوران دفاع مقدس یک چشم خود را نیز از دست داد.
شهید مدافع حرم در ماموریت های جنوب شرق لشکر ۴۱ ثارالله در مبارزه با عناصر ضد انقلاب و اشرار نیز فعال بود.
سرانجام در تاریخ ۳۰ فروردین سال ۹۵در منطقه درعا سوریه به شهادت رسید و پیکر پاکش به اسارت نیروهای تکفیری در آمد که ماه گذشته طی مبادلهای به همراه پیکرهای بیش از ۶۰ شهید مدافع حرم از تروریستها بازپس گرفته شد.
حسین بادپا به تاریخ ۱۵ اردیبهشت سال ۱۳۴۸ و در خانواده ای مذهبی اهل شهر رفسنجان از توابع استان کرمان به دنیا آمد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهر محل تولدش سپری کرد اما تقارن سنین نوجوانی او با دوران دفاع مقدس باعث شده بود تمام فکر و خیال حسین مشغول اعزام به جبهه باشد.
اشتیاق حاج حسین به حضور در جبهه ها بالاخره نتیجه داد و او به محض ورود به ۱۵ سالگی عازم جبهه های نبرد با نیروهای بعثی شد، حسین بادپا از آن به بعد مدت ۴ سال تمام را در جبهه ها گذراند و در این مدت به عنوان مسئول محور شناسایی و در مقاطعی هم در مقام فرمانده گروهان یا معاون گردان انجام وظیفه کرد.
حسین باد پا از افراد بسیار زحمتکش و مخلص لشکر ۴۱ ثارالله بود که بارها مجروح شد و در نهایت با از دست دادن یکی از چشمانش به عنوان جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس شناخته شد ولی با این وجود پس از جنگ هم از پا ننشست و در ماموریتهای جنوبشرق لشکر ۴۱ ثارالله در مبارزه با عناصر ضد انقلاب و اشرار در سال ۷۰ پیشتاز نبرد بود.
شهید بادپا خدمات زیادی را در عملیات های لشکر ۴۱ ثارالله در سال های ۷۱ تا ۷۳ درگردان زرهی تقدیم انقلاب کرد و حتی پس از بازنشستگی در سال ۱۳۸۳ هم، با راه اندازی دفتر خدمات درمانی روستایی منشا خدمت به روستاییان و مردم محروم بود و هیچ گاه ارتباط خود با بسیج و سپاه را قطع و حتی کمرنگ نکرد.
با آغاز درگیری های بین نیروهای مقاومت و تکفیری ها در سوریه حاج حسین هم به عنوان نیروی مستشاری و به صورت داوطلبانه عازم شامات شد اما به خاطر روحیه ای که داشت هیچگاه از درگیری ها فاصله نگرفت و در این مسیر بارها هم با مجروحیت به ایران بازگشت اما هر بار بدون این که منتظر بهبودی کامل بماند به سوریه برگشت تا کار ناتمامش را تمام کند.
سردار شهید حسین بادپا بالاخره مزد سال ها رزمندگی و ایثارگری را در سوریه و از عمه سادات گرفت و در اولین روز اردیبهشت ماه سال ۹۴ به همراه همرزم خود شهید هادی کجباف در عملیاتی در منطقه بصری الحریر استان درعا سوریه به شهادت رسید.
پیکر مطهر شهید مدافع حرم حسین بادپا پس از شهادت برای مدتی اسیر داعشی ها بود و با تاخیر یک ماهه به میهن برگشت و در میان تشییع پرشور همشهریانش تدفین شد، از این شهید بزرگوار سه فرزند به یادگار مانده است.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani
#زندگی_نامه
این سردار خستگی ناپذیر در اسفندماه سال ۱۳۳۶ در کرج به دنیا آمد اما شناسنامه اش را به تاریخ اول فروردین ماه ۱۳۳۷ گرفتند.
در همان کودکی به همراه خانواده عازم تهران شد و در خیابان حسینی محله نظام آباد سکونت گزید. محله نظام آباد که از محلات مستضعف نشین و انقلابی تهران بود در پرورش او تاثیر گذاشت و از همان نوجوانی، مبارزه در خط حضرت امام راحل را آغاز کرد.
شعبان نصیری پس از انقلاب بی درنگ به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و به خاطر سوابقی که در کرج داشت، در تشکیل سپاه کرج نیز نقش بسزایی ایفا کرد. او از همان ابتدا به نقش نوجوانان و جوانان در ادامه روند انقلاب، ایمان داشت و تشکیل بسیج نوجوانان کرج از یادگارهای ماندگار اوست.
با آغاز جنگ تحمیلی در سال ۱۳۵۹ به مناطق عملیاتی رفت و در سمت های مختلف حاضر شد.
حاج شعبان در سال ۱۳۶۰ و در سال ۲۳ سالگی ازدواج کرد و حاصل آن، ۴ فرزند بود؛ ۳ پسر و یک دختر. سلمان، محمد و روح الله پسران او بودند که محمد ۱۰ سال پیش در حادثه ای دار فانی را وداع گفت و پدر و مادرش را داغدار کرد.
شهید شعبان نصیری در قرارگاه فوق سری نصرت نیز حضور داشت و فعالیت های گوناگونی را در کنار فرماندهان این قرارگاه از جمله سردار محمد باقری و سردار شهید علی هاشمی انجام می داد.
حاج شعبان نصیری سپس لشگر ۹ بدر رفت. مدتی در این لشگر به فرماندهی شهید اسماعیل دقایقی فعالیت کرد و با شهادت این سردار در عملیات کربلای ۵، در جایگاه رییس ستاد این لشگر به فرماندهی حاج محمدرضا نقدی مشغول فعالیت شد. اخلاق نیکو و پسندیده اش، مجاهدین عراقی را شیفته او کرده بود، چنانچه بعد از شهادتش نیز سردار نقدی تصریح کرد، یاران او در عراق، عزادارتر از یاران او در ایران هستند.
حاج شعبان نصیری لحظه ای آرام و قرار نداشت. چون بنا نبود لشگر ۹ بدر در برخی عملیات ها از جمله عملیات والفجر ۸ شرکت کند، او به همراه تعدادی از همرزمان فارس زبانش در لشگر ۹ بدر، به لشگر ۱۰ سیدالشهدا (ع) رفت تا از فیض حضور در این عملیات ها بی نصیب نماند.
شهید نصیری همچنین در آموزش نیروهای قدس سپاه پاسداران نقش ویژه ای داشت و تجربیات خود در زمان جنگ را در اختیار نیروهای تازه نفس می گذاشت.
جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به ظاهر پایان یافته بود اما جنگ نرم، عرصه تازه ای بود که دشمن برای مقابله با انقلاب اسلامی آغاز کرد. حاج شعبان لباس رزمش را از تن خارج کرد و در قامت یک نیروی فرهنگی، آستین هایش را بالا زد و مشغول شد.
با تعدادی از فرزندان شهدا، موسسه ای فرهنگی تاسیس کرد و در آن قالب، خدمات فرهنگی و تربیتی گسترده ای به خانواده شهدا و جامعه ارائه کرد. فعالیت های فرهنگی و اجتماعی او تا آخرین روزهای زندگی مادی اش ادامه داشت و به طور مثال جهت روشنگری جوانان و مردم در زمینه انتخاب اصلح در انتخابات ریاست جمهوی و شوراهای شهر از هیچ کوششی دریغ نکرد.
او حتی از دیگر کشورهای اسلامی هم غافل نبود و سال ۱۳۹۰ برای کمک به مردم مظلوم سومالی، عازم موگادیشو شد.
حاج شعبان نصیری با آغاز درگیری های سوریه و عراق، دوباره لباس رزمش را به تن کرد و راهی دمشق و حلب و کربلا و سامرا شد. او حضور موثری در سوریه داشت و رفاقت و نزدیکی اش به فرمانده دلاور نیروی قدس سپاه، سردار حاج قاسم سلیمانی باعث شده بود از مشورت های او در عرصه های مختلف، استفاده کنند؛ اما آشنایی قدیمی اش با مجاهدان عراقی و تسلط او بر زبان و منش و رفتار آنها باعث شد فعالیت هایش را در مبارزه با داعش در عراق متمرکز کند. همرزمان او در جنگ تحمیلی حالا با تشکیل حشد الشعبی ها، مشغول مبارزه با داعش در شمال عراق برای آزادسازی موصل و استان های همجوار بودند و بهترین موقعیت فراهم شده بود تا حاج شعبان در کنار آن ها، تمام تجربیات و دانسته هایش را در طبق اخلاص قرار دهد.
حدود یک ماه قبل از شهادت، مورد اصابت گلوله های مستقیم داعشی ها قرارگرفت و از ناحیه دست راست به شدت مجروح شد. مداوای او در بیمارستان های عراق ممکن نبود و به همین خاطر به ایران اعزام شد. اما باز هم قرار بر این بود تا برای تکمیل درمان به آلمان اعزام شود که نپذیرفت. حتی حاضر نشد پرفسوری که از آلمان برای مداوای تعدادی از جانبازان به تهران آمده بود هم او را ویزیت کند. با همان دستی که حالا قدرت بالا آمدن نداشت، بی محابا عازم عراق شد و مبارزاتش را ادامه داد.
تا اینکه منطقه عمومی تلعفر در غرب موصل، مقتل او شد و در شب اول ماه مبارک رمضان ۱۴۳۸ (حدود ساعت ۷ عصر جمعه ۵ خرداد ۱۳۹۶) به همراه جمعی از دوستانش در کمین تله انفجاری داعش افتاد و به سوی یاران شهیدش پرکشید. او بعد از نماز ظهر، غسل شهادت کرده بود و به گفته همراهانش، چهره آرامَش، نورانی تر شده بود.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani