eitaa logo
کانال محتوای روایتگری راویان
2.7هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
437 فایل
✅️ این کانال متعلق به ((موسسه روایت سیره شهدا قم)) می‌باشد. 📌بیان خاطرات شهدا و رزمندگان 📌محتوای روایتگری 📌معرفی کتب شهدا 📌تشریح عملیات ها
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🍃ولادت : ۴۹/۱۰/۴ - تهران 🍂شهادت : ۹۴/۱۰/۲۴ - خانطومان 🍁آرامگاه : به وسعت قلب های عاشق 🌸بعد از شهادتش مشخص شد که چقدر به کمک می‌کرد و برای زوج‌های نیازمند تهیه می‌کرد. 🌺با اینکه بود دنبال جانبازیش نرفت. می گفت: من از نظر مالی تأمین هستم و نیازی ندارم که هزینه درمانم را از بگیرم. 🌼گاها مبلغی را به محل کارش می‌داد و می‌گفت که ممکن است دِینی از بیت‌المال گردن من باشد یا این‌که از خودکار استفاده شخصی کرده باشم. @ravianerohani
تولد: ۱۳۴۹/۱۰/۰۴ تهران شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۲۳ سوریه، خان طومان مزار: تهران، بهشت زهرا، قطعه ۵۰، ردیف ۱۰۳، شماره ۱۶ 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
به روایت همسرشهید : بعدازظهر ۱ شنبه ۱۹ دی‌ ٩۴ آقاسعید رفت.سعید پیش از ظهر روز ۴شنبه در جنگلهای زیتون حلب خانطومان سوریه با اصابت تیری به پهلوی راستش بشدت مجروح میشود و بر اثر خونریزی زیاد بعد از ذکر یا زهرا به شهادت میرسد.اما پیکرش همانطور که خودش گفته بود در ۴۶ سالگی جاویدالاثر شد. سعید از ۱۶ سالگی در جبهه‌ حضور داشت و جانباز شیمیایی شد. ۶ ماه در عراق مجاهدت کرد و بعد از ۳ روز حضور در خانطومان سوریه در ۲۲ دی ۹۴ به شهادت رسید. بعد از آخرین وعده دیدار با سعید، ما ماندیم و چشم‌ انتظاری.سومین سالگرد سعید را هم گرفتیم، اما خبری از پیکرش نشد.بچه‌ها با هر زنگ تلفن و صدای در خانه از جا میپریدند و میپرسیدند مامان کی زنگ میزند؟ دخترم ۲ سالی میشد که عقد کرده بود.خانه‌ای برایش مهیا و جهیزیه‌ اش را کم‌کم آماده کردیم.قرار شد ۱۷ اسفند مراسم عروسی‌ شان را برگزار کنند. ۳شنبه صبح بود که با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.در فکر خوابم بودم.آقاسعید را خواب دیدم. خوب و سرحال بود.رو به من گفت عروسی زینب پیشتان می‌آیم. با خودم گفتم ان‌ شاءالله خیر است.بلند شدم وضو گرفتم و نمازم را خواندم.بعد به زینب گفتم زینب فکر کنم خبری از بابات بشود. گفت چطور مگه؟ گفتم خوابش را دیدم.بابات گفت عروسی زینب می‌آیم.زینب گفت خدا به خیر کند. غروب بود که با بچه‌ها و دامادم به خانه مادرم رفتیم.ولادت حضرت زهرا بود.مادرم گفت چرا توی فکری؟گفتم خواب آقاسعید را دیدم که گفت عروسی زینب می‌آیم.دلم آشوب بود تا اینکه خبردار شدیم پیکر آقاسعید شناسایی شده و در راه بازگشت است. خوابم خیلی زود تعبیر شد. تماس گرفتند که برای دیدار با سعید به معراج شهدا برویم.وداع خصوصی بود.قبلاً به معراج‌الشهدا رفته بودم،اما این دفعه با همیشه فرق داشت.منتظر آمدنش بودیم.من، زینب و حسین.همین که تابوت را روی دوش سرباز‌ها دیدم دلم هُری ریخت.زدم زیر گریه.تابوت را روی زمین گذاشتند.نشستیم زمین و پرچم را از روی تابوت کنار زدیم.همینطوری با سعیدم حرف میزدم و اشکها امانم نمیداد.برای لحظاتی راه گلویم بسته شد.دیگر نمیتوانستم نفس بکشم.زینب کمی به من آب داد، اما نمیتوانستم آرام بشوم.به حسین نگاه میکردم که مات و مبهوت به تابوت پدرش خیره شده بود و نمیدانست چه بگوید.به زینبم نگاه کردم که از گریه سرخ شده بود. 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani
💢 قول حاج قاسم به دختر شهید مدافع حرم 🍃دور میز نشسته بودیم.‌ زینب از آنجایی که بسیار وابسته به پدرش بود، اخمایش توی هم بود. حسین هم لباس نظامی پوشیده بود. 🌷سردار سلیمانی دستی به شانه حسین کشید و پرسید:‌ پسر کدام شهید هستید؟ گفت: پسر شهید انصاری. رو به زینب کرد و خطاب به او گفت: دختر شهید انصاری! زینب پرسید: سردار چی بر سر بابام آمده است؟ واقعاً شهید شده! اگر شهید شده، پس پیکرش کجاست؟ سردار سلیمانی گفت: پدرت شهید شده،‌ اما پیکرش همان جاست. زینب گفت: خبری از پیکرش به من بدهید. حاج قاسم گفت: من هم زینب دارم، می‌دانم زینب‌ها خیلی بابایی‌اند. 😔سردار به قولش عمل کرد. پیکر همسرم بازگشت.‌ چون داعش پیکر بیش‌تر شهدا را مثله می‌کرد و آتش می‌زد،‌ تنها استخوان جمجمه و دنده‌هایش برگشت... 🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇 @ravianerohani