#حسینیه_برای_نماز
هنوز آفتاب نزده بود که به #دوکوهه رسیدیم. بعضی بچه ها تازه رسیده بودند و کنار راه آهن داشتند #نماز می خواندند. حاجی تا این صحنه را دید، رنگش پرید و قدم هاش تند شد. .....
ـ این چه وضعشه؟ بچه ها باید رو سنگ و کلوخ ها نماز بخونن؟ اقلًا یه #حسینیه بزنین این جا.
ـ بودجه نیست، حاجی.
حاجی از کوره در رفت.
ـ اگه بودجه نیست، یه #صندوق بزنین که هر کی از این جا رد می شه دو تومن توش بندازه. این
جوری بودجه تأمین می شه.
آشفتگی حاجی را که دید، با شرمندگی گفت ... دیگه چوب کاری نكنین. ان شاء اهلل درست می
شه.
گوشه ی انبار یک کلنگ بود. حاجی برش داشت و گفت ... کلنگ اول رو می زنم. اگه تا بیست
روز دیگه پول جور نشد، صندوق رو به پا می کنم.
۲۲۳-📚یادگاران، جلد ۳ کتاب شهید محمد ابراهیم همت، ص ۵۱
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani