#ماجراهای_پرچم
#خاطره_نگاری
نیم ساعت آخر بالاخره اتفاقی که نگرانش بودم افتاد. بارون!
نشستم تو ماشین و جعبه سیاه امروزو باز کردم که بررسی کنم.
دختری که داشت با مادرش رد میشد هنوز جلو چشمم هست.
مامانش گفت که بریم گل بگیریم. دخترش گفت: ولش کن اینا به ما گل نمیدن که!
صبر کردم برسن جلوم. گفتم: بفرمایید گلا هدیه ست بردارید.
مادر نگاه متعجبی بهم کرد و با لبخند تشکر کرد.
دخترش که حسابی جا خورده بود بدون اینکه نگام کنه دست مامانشو کشید و گفت بیا بریم.
مامانش هم بالاجبار پا به پاش رفت.
اما خوشحالم.
هم به خاطر پاک کردن تصویر سیاهی که اون دختر تو ذهنش بود؛ هم به خاطر حس اعتمادی که در مادرش جون گرفت.
خلاصه که الحمدلله علی کل حال.
#دختران_حسین
خادم دعوت؛ آمل، ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
↪️@reyhana_alhosain🌸🍃