رِیْحانَةُ الحُسَینْ🌱
#روایت_نگاری
#ماجراهای_پرچم
قسمت ورودی حیاط مسجد شهدا برای دعوت از عابران پیاده ایستاده بودم، از اونجایی که دو سه برنامه قبل حضور نداشتم، این برنامه خیلی بهم انرژی داده بود چون فکر میکردم با توجه به تغییراتی که در نوع پوشش افراد ایجاد شده خصوصا در این دوماه اخیر، استقبال خوبی از دعوتم نکنند ولی برخلاف تصوراتم افرادی که پوشش مناسبی نداشتند و حتی به سمت برهنگی بودند خیلی استقبال کردند
و یک خاطره قشنگ هم اینکه:
دختر خانم نوجوانی از مسیر پیادهرو در حال عبور بود، دعوتم از یک سری افراد رو دیده بود، پوزخندی زد و داشت رد می شد، در همین لحظه نگاهمون به هم گره خورد، فرصت رو غنیمت دونستم و گفتم: «بفرمایید داخل». گفت: «چی؟!»
گفتم: «یه پرچم از حرم آقا امام حسین آوردیم، شما دعوت شدید اگه دوست دارید بفرمایید داخل.»
گفت: « عاا نهه من میرم برگردم.»
با لبخندی گفتم: «بابا من میدونم میری برنمیگردی، برو خدا پشت و پناهت.»
تهش که داشت میرفت گفتم: « ولی روزیِ خودتو لگد زدی! »
بعد از چند دقیقه که مشغول دعوت چند نفر دیگه بودم دیدم داره وارد حیاط مسجد میشه و برگشت به حالتی که خودشو به من نشون بده دستی به حالت سلام تکون داد و رفت داخل.
خیلی هم طول کشید فکرکنم بیست، بیستوپنج دقیقه ای داخل بود. اومد بیرون، گریه گریه..
ادامه مطلب 👉 ضربه بزنید
#ریحانة_الحسین_علیه_السلام
#بنیاد_علمی_فرهنگی_حیات
↪️ @reyhana_alhosain 🌸🍃
رِیْحانَةُ الحُسَینْ🌱
#روایت_نگاری #ماجراهای_پرچم قسمت ورودی حیاط مسجد شهدا برای دعوت از عابران پیاده ایستاده بودم، از
ادامه روایت 👇
اومد بیرون، گریه گریه ..
حالا ورودی درب مسجد سمت من ایستاده، همه هم دارند نگاهش میکنند، خیلی گریه میکرد
رفتم سمتش و گفتم: «چی شد؟!»
گفت: «وای نمیدونی چقدر دلم شکسته بود، چقدر خوب بود.. من داشتم میرفتم این حرف آخر شما باعث شد من برگشتم..»
در آغوش کشیدمش و او هم مرا سفت چسبید. گفت: «من یه گره خیلی بزرگی تو زندگیمه ولی خب اینجا اومدم این چند دقیقه خیلی آروم شدم، برام دعا کنید..»
بعد گفت: «باز کی برنامه دارید؟!»
گفتم: «والا تاریخ ثابت نداره احتمالا یکی دو هفته دیگه شایدم بیشتر ولی شما هر هفته اگه مسیرتون خورد اینورا یه دوری بزنید.» متاسفانه شماره اش نتونستم بگیرم ایشونم رفت.
#ریحانة_الحسین_علیه_السلام
#بنیاد_علمی_فرهنگی_حیات
↪️ @reyhana_alhosain 🌸🍃