eitaa logo
رِیْحانَةُ ال‍حُسَینْ🌱
161 دنبال‌کننده
389 عکس
137 ویدیو
7 فایل
دور پرچم امام حسین علیه السلام می گردیم💚 . جهاد ما امروز جهاد محبت و تبیین است؛ جهادی بالذات زنانه و بالفعل زینب گونه... . گروه ریحانة الحسین بنیاد علمی فرهنگی حیات . 📩 @z_mirghasemi
مشاهده در ایتا
دانلود
رِیْحانَةُ ال‍حُسَینْ🌱
گفتم حسین و میل پریدن شروع شد در سینه ام، دوباره تپیدن شروع شد واژه به حد وصف تو شرمنده ام که نیست
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ورودی مسجد برای دعوت عابران ایستاده بودم.. دو دختر خانم جوان که حجاب کاملی داشتند نزدیک شدند. با اشتیاقی که در وجودم موج میزد گفتم: بفرمایید! پرچم از حرم امام حسین اومده!!.. بُهت زده گفتند: واقعاااا؟! گفتم: آره عزیزم! از خود حرم آوردن.. یکیشون بغضش ترکید و دیگری نگاه به پارچه ای که همراهش بود کرد، پارچه سبز رنگ. پرسیدم: چیزی شده؟! گفت: «ما چند وقته میخوایم یه پرچم تو حسینیه مون بزنیم. دلمون میخواست بریم کربلا، همونجا پارچه بخریم متبرک کنیم و بیاریم نصب کنیم ولی قسمت نشد. امروز دیگه ناامید شدیم، اومدیم پارچه خریدیم بریم همینو بزنیم. تو مسیر خیلی دلمون شکسته بود داشتیم با امام حسین حرف می‌زدیم..» دلم لرزید... دست رفاقت به شونه هاشون کشیدم و گفتم: امام حسین به دلتون نگاه کرد که الان از این مسیر گذشتید، برید به همین پرچم متبرکش کنید. لطف حسین ما را تنها نمی‌گذارد گر خَلق وا گذارند ، او وا نمی‌گذارد 🗓 غرفه ۸ اسفند۱۴۰۲ (ایام نیمه شعبان) ↪️ @reyhana_alhosain 🌸🍃
رِیْحانَةُ ال‍حُسَینْ🌱
دلم می سوزد و کاری ز دستم، بر نمی آید… تقدیم به خادم‌الرضا #سید_شهدای_خدمت #رئیسی_عزیز_خستگی‌ناپذیر
بار دیگر توفیق حاصل شد تا در ایستگاه صلواتی ریحانةالحسین، اما اینبار به نیت شهدای خدمت؛ شهید رئیسی و همراهانش خادم شوم. خدا می‌داند در این جایگاهی که قرار میگیریم، چقدر توانسته‌ایم موجبات رضایت خداوند تبارک و تعالی را فراهم کنیم.. مثل همیشه آماده پذیرایی شدیم. مدت کوتاهی گذشت. در حال ریختن چای بودم که یکی از خادمان به مادر و دختری که گوشه ی حیاط روی صندلی نشسته بودند اشاره کرد. پیش رفتم. مادر با یک نگاه بغض آلود، که توأم با خوشحالی و رضایت از برنامه های غرفه بود گفت: خوشحالم که بار دیگر روزی ما شد تا به اینجا بیایم. دخترش نیز با چهره ای آرام و مملو از شادی و احساس رضایت گفت: بار دیگر دعوت شدیم. من و مادرم سال گذشته در مسیر بازار به این مسجد و محل برگزاری غرفه آمدیم. او به یاد آورد که با دیدن پرچم آقا امام حسین (ع) دلش شکست. می گفت آنچنان حلاوت و شیرینی این زیارت به من چسبید که با تمام وجودم هنگام زیارت آرزو کردم زیارت حرم ارباب قسمتم شود. گفت: کربلا نرفته بودم و آرزو داشتم قسمتم شود.. ادامه داد: بالاخره قسمتش شد و این زیارت را حاصل همان زیارت پرچم می‌داند. با شنیدن این جملات خدا را شکر کردم که بنده ای از بندگان خدا زیارت کربلا روزیش شد.. الحمدلله تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست در جوابم این چنین گفت و گریست لیلی و مجنون فقط افسانه اند عشق در دست حسین ابن علیست اللهم ارزقنا حلاوه زیارتک و زیارت اولیائک ↪️ @reyhana_alhosain 🌸🍃
رِیْحانَةُ ال‍حُسَینْ🌱
یک جان زلال و روشن از ایمان داشت آرام نداشت لحظه‌ای تا جان داد از راحت خویش بود محروم ولی دل در گرو
بار دیگر خادمان برای برگزاری غرفه دست به کار شدند اما اینبار حال و هوای متفاوتی داشتیم. متفاوت از آن جهت که به نیت کسانی بود که خود خادم بودند و استاد عمل... کار برای آن ها خلوص خاصتری را می طلبید و برکت نامشان خون تازه ای در رگهایمان ریخته بود. مردانی که میان مردم و با مردم و کنارشان بودند حال ما به نیت آنها آمده بودیم برای خادمی هرچند خیلی کم هر چند خیلی کوچکتر. همه چیز در زمان کوتاهی مهیا شد. بعداز چیدمان میز و وسیله های پذیرایی و مزین شدن حیاط به نام و یاد شهدا ی خدمت، دعوت را شروع کردیم. الحمدلله و مثل همیشه با استقبال خوبی مواجه شدیم. هر خادم گوشه ای از کار را به عهده گرفت. انگار هر کداممان جزوی از خانواده ای بزرگ بودیم که صاحب عزا شده ایم؛ آری حس روشنی بود "خانواده ی انقلاب". یکی چای می‌ریخت. یکی حلوا پخش می کرد و دیگری نان سوخاری و جزوه قرآن میداد. درد و افتخار را باهم به جان می کشیدیم. با حال غریبی مشغول ریختن چای در استکانها شدم. خلوت تر که شد، گوشه چشمی به اطراف داشتم. افرادی را دیدم که با در دست داشتن جزوه های قرآن قرائت آنرا هدیه میکنن به شهدای خدمت. گوشه ی دیگر خانمی در کنار عکسهای شهدا، برای دخترش عکس می‌گرفت. در این نگاهها پیرمردی ژولیده با قدی خمیده را روی پله ی آشپزخانه دیدم که نشسته و چای میخورد. توجهم به او جلب شد و دیدم به من اشاره میکند. رفتم جلو و سلام دادم. با لبخندی گفت: به این عکسها نگاه کن، اینها شمارا به بهشت میبرند. (عکس شهدای خدمت و شهید رئیسی) گفتم: شماهم دعا بفرمایید. دوباره تکرار کرد و گفت: شهدا به بهشت می‌روند و شما هم به واسطه ی این شهدا به بهشت میروید. گفت: من هم دعا میکنم. یاد همه همسن و سالانش افتادم. یاد عکسهای صمیمانه شهدای خدمت با مردمی که عیال الله بوده اند و هستند. دلم اشک میخواست و تنهایی و تفکر. فکر کردن عمیق و دقیق به این جمله ی عجیب که حالا با تمام وجودم درکش می کردم: شجره طیبه انقلاب با خون شهدا آبیاری می شود. چشمانم را به هم فشردم. خشنود از دعای پیرمرد برایش دوباره چای ریختم ..... این نشستن را میان روضه دست کم نگیر یک نفس در روضه ها خیلی اثر دارد رفیق هرچه شد خرج عزایش، آسمانی میشود چای بعداز روضه هم طعمی دگر دارد رفیق ↪️ @reyhana_alhosain 🌸🍃
رِیْحانَةُ ال‍حُسَینْ🌱
دلم می سوزد و کاری ز دستم، بر نمی آید… تقدیم به خادم‌الرضا #سید_شهدای_خدمت #رئیسی_عزیز_خستگی‌ناپذیر
خیلی دوست داشتم خودمو برای نماز و تشییع پیکر شهدای عزیزِ خدمت به تهران برسونم، با چند نفر مطرح کردم. یا شرایط نبود یا جا نداشتن.. جاموندن برام خیلی سخت شد خصوصاً اینکه تشییع شهیدی باشه که در تمام تعاملاتش، خدا رو در نظر گرفت، با اخلاص، خستگی ناپذیری و مردم داریش، عزیزِ امام خامنه ای و بلکه عزیز ِامام زمان و عزیزِ خدا شد.. به دلم افتاد حالا که می‌دونم جا می‌مونم با برگزاری مراسم یادبود شهدای عزیزمون، یه جایی برای خودم و دوستان جامونده پیدا کنم بلکه یه گوشه از لیست بلند بالایی که خدمت امام رضا (ع) میرسه اسممون ثبت بشه و بدونند که ما هم با خادمان شون هستیم! خادمِ خادمان شون هستیم.. بعد نماز مغرب به دوستان اعلام شد و پیگیری ها شروع شد..(هماهنگی با مسجد، صوت، رزق، چاپ عکس، اقلام پذیرایی، بنر و نصبش..) الحمدلله به نگاه امام رضا (علیه‌السلام) و عنایت شهدا، همه چیز باب دل، جور شد و در حقیقت خودشون عالی پیش بردن اما یک دغدغه مونده بود.. تو این برنامه هم مثل بقیه برنامه های غرفه مون، بودند کسایی که پوشش کاملی نداشتن.. خصوصاً دخترای نوجوون. خداروشکر با چند نفر هم گفتگو کردم و خواستم از خودشون محافظت کنند. الحمدلله به دلشون نشست و قبول کردن. دختر خانمی با مادر چادری اومده بود، روسری نداشت. داشتن خارج میشدن، با لبخند به دخترک و بعد به مادرش خوشامد گفتم و پرسیدم: دترمون (دخترمون) کلاس چندمههه؟! مامانش با خنده و کمی خجالت گفت: چهارم. به دختر خانم نگاه کردم و صورتش رو نوازش کردم، گفتم پس دیگه خانم شده و باید از خودش محافظت کنه. آخه حجاب به نفع خودمونه! ما رو از آسیب ها محافظت میکنه.. از مامان میخوایم یه روسری خوشگل برا دختر خوب مون بخره، دوست داری؟! دختر خانم چشماش برق زد و با لبخند سری به نشونه تایید تکون داد و گفت: آره. به مامانش نگاه کردم و گفتم: مامان قول میدی؟! مامان هم با خوشحالی و رضایت گفت: چشم حتماً. یاد حرف سید شهید افتادم. یاد اینکه همه رو دخترای خودش میدونست. پر از دلتنگی شدم و بغضم رو قورت دادم با صلواتی هدیه به روح مطهرش. ↪️ @reyhana_alhosain 🌸🍃
رِیْحانَةُ ال‍حُسَینْ🌱
#روایت_نگاری خیلی دوست داشتم خودمو برای نماز و تشییع پیکر شهدای عزیزِ خدمت به تهران برسونم، با چند
مراسم یادبود شهدای خدمت بود، قسمت دعوت ایستاده بودم. راسته بازار معمولا شلوغه، یک وقت هایی چند نفره میان و یک وقت هایی دو سه نفره. بعضی ها از اون سمت خیابون میان، بعضی ها اگه دعوت بشن میان، بعضی ها هم خودشون راهشون رو به سمت مسجد انتخاب میکنن و قدم رو چشم ما میذارن. موقع خروج مهمانان برنامه اگه فرصتی پیش بیاد حتما ارتباط چشمی میگیرم و با لبخند میگم خوش اومدین، اونها هم با تشکر و دعای خیر خارج میشن.. یه ماشین با سیستم صوتی قوی و موسیقی نامناسب داشت از اون مسیر رد میشد، دختر خانمی که پوشش کاملی نداشت همینطور که داشت از حیاط مسجد خارج می‌شد با اون موسیقی همراه شد و عکس العملهای دون شأنی نشون میداد. مونده بودم چه واکنشی نشون بدم، از طرفی دلم غم داشت و با این حرکت بیشتر ناراحت شدم از طرفی با بچه طرف بودم و باید مناسب سنش رفتار می‌کردم. نگاهم در اون لحظات ازش برنداشتم تا اینکه ثانیه های آخر رد شدن ماشین چشماش به چشمام گره خورد و خدا رو شکر خودشو جمع کرد. مادرش مانتویی بود و پوشش مناسبی داشت، با یک خانم چادری که ظاهراً آشنای هم بودن در حال صحبت بود و اصلاً حواسش نبود. خارج که شدن به هردوشون خوشامد گفتم و برا ارتباط با دخترشون کمی مکث کردم. دخترک رو زیر نظر داشتم، متوجه شدم داره نگاهم میکنه، نزدیک‌تر شدم و با محبت بهش گفتم: «کلاس چندمی شما؟!» گفت: «پنجم». گفتم: «پس برا خودت خانمی شدی و دیگه باید خیلی خوب از خودت محافظت کنی! روسری سرت کنی! لباس بلند تر بپوشی..» که مادرش سریع وارد صحبت شد و سَر گِله رو باز کرد.. «میدونی چقدر بهش میگم! اصلا حرف منو گوش نمیده! همش تو گوشی و دور و بر میبینه دخترای دیگه چجوری می‌گردن اونم بگرده...!» یه سری هم تکون داد و اشاره کرد که یعنی ادامه بدید باهاش صحبت کنید.. گفتم: «ببین عزیزم اگه میخوای وقتی بزرگ شدی آدم خوب و موفقی باشی باید درس‌ت رو خوب بخونی، دوستای خوب داشته باشی، حرف مادرت رو گوش کنی..» که دوباره مادرش اومد وسط صحبت و گفت: «آرههه حجاب خوبی داشته باشی!» و یه سری تکون داد که یعنی از مسأله حجاب بیرون نیا و همین رو ادامه بده. مقدمه چینی‌مو ادامه دادم و گفتم: «راهش هم اینه که مراقب باشی حواست پرت چیزای دیگه نشه! گوشی حواست رو از درس خوندن پرت میکنه! خودم وقتی دبیرستان بودم بابام گفت میخوای برات گوشی بخرم؟! گفتم نه! اگه گوشی داشته باشم دوستام هی پیام میدن یا سرگرم بازی و چیزای دیگه میشم درس نمیخونم!، گذاشتم وقتی دانشجو شدم.. اونم بهترین دانشگاه بابل. وقتی سرگرم مد و طرز لباس پوشیدن بقیه میشی حواست پرت میشه نمیتونی درس بخونی! یادت میره که باید تو چشم خدا قشنگ باشی و حرف خدا رو گوش بدی! وقتی حرف خدا رو گوش بدی خدا هم کمکت میکنه.(مادرش برای بار سوم ورود کرد و گفت: آرههه باز خدا کمکت نمیکنه!!) ادامه دادم: وقتی مامان میگه روسری بذار حرفشو گوش بده چون داره حرف خدا رو بهت میرسونه. تازهههه این حجاب اولین فایده اش برا خودمونه! باعث میشه از آسیب ها محافظت بشیم، تازه بهمون احترام هم میذارن چون میدونن برا خودمون چارچوب داریم! اگه دوست داری آدم موفقی باشی بیشتر مراقب خودت باش و از این به بعد هم روسری سرت کن.. دوست داری؟» حس کردم قانع شد، سری به نشونه تایید تکون داد. دستم رو به نشونه قول گرفتن به سمتش دراز کردم و گفتم قول میدی؟! دستامون تو دست هم بود که گفت آره. مادرش و اون خانم هم لبخند رضایت رو چهره شون بود. مادرش تشکر کرد و گفت: «ان شاءالله هفته دیگه همینجا اینو با روسری میبینی» گفتم: ان‌شاءالله. 📩 دخترای نوجوون به شدت نیاز به جمع های خوب ِمعنوی دارن و مربی‌های خوبی که بتونن ریشه‌ای باهاشون کار کنن. جمع های هیجانی تو سطح نگه‌شون میداره و با یک باد و هیجان جدید همه چیز از یادشون میره.. اگه دغدغه، فرصت و توانمندی در گفتگو با نوجوان دارید به ما بپیوندید. @avinikhani_khaharan 🪴نذر فرهنگ: شماره کارت گروه ریحانة الحسین(علیه السلام) بابل جهت تهیه روسری نوجوان و اقلام مورد استفاده غرفه:
6273811070047615
(به نام فلاح نیا بابلی) به شماره ضربه بزنید کپی میشه👆 ↪️ @reyhana_alhosain 🌸🍃
برای ساخت پاکت های رزق شهدا، در بنیاد حیات حضور داشتیم. با خانم‌هایی که تابحال جهت دریافت هدیه قرعه کشی (تربت آقا امام حسین علیه‌السلام) مراجعه نکردند هم هماهنگی صورت گرفت تا در این فرصت برای دریافت هدیه حضور یابند. هدیه یکی از خانم‌ها از آبان ماه مانده بود که متوجه شدیم پیام‌های مکرر مسئول قرعه کشی را به خیال تبلیغاتی بودن نخوانده حذف میکرد... جعبه هدیه که تقدیم شد خواستم اگر اشکالی ندارد عکسی بگیرم و برای مسئول عتبات شمال کشور ارسال کنم تا بدانند تقدیم حضور شده است.. خواست از دخترشان عکس بگیرم. جعبه را باز کرد و به دخترک داد. دخترک همانند مادرش محجبه بود.‌ با دیدن تربت از عشق به امام حسین و آرزوی زیارتش گفت و در حین صحبت یاد خوابش افتاد گفت: «خیلی دوست دارم کربلا برم، همیشه به همسرم میگم که آدم باید سالی یکبار حتما بره..اتفافا چند وقت پیش خواب دیدم رو به گنبد آقا امام حسین ایستاده‌ام، خود امام حسین آمدند به من گفتند: "اگه نتونستی کربلا بیای، یه جایی هست که اگه بیای اونجا میتونی هرروز منو ببینی!" بعدش هرچی فکر کردم نمی‌دونستم کجا باید برم. الان که تربت رو گرفتم تعبیر خوابم رو فهمیدم..» اشک ریزان گفت : «هرروز رو میبینم و زیارت میکنم». بعد از چنددقیقه صحبت، خداحافظی کردیم و وارد فضای مهد شدم کمی که مشغول شدم چشمانم به پرچمی که از حرم آقا امام حسین آمده بود افتاد، خشکم زد چون آن روز خیلی اتفاقی پرچم هم آنجا بود و معمولا فقط برای خود برنامه پرچم می‌آمد و بعد برنامه می‌رفت. سراغ اسامی منتخبین قرعه کشی رفتم شماره خانم را پیدا کردم و تماس گرفتم و حضور پرچم متبرک را یادآور شدم تا اگر دوست دارند برگردند و زیارتی کنند. مشتاقانه پذیرفتند و آمدند، اشک ریزان پرچم را سفت در آغوش کشیدند و بوسیدند و رفتند. و‌ آغوش‌ است‌ درمان‌ِ‌ دلی‌ که‌‌ گاه‌ می‌گیرد پناه‌ِ آخر‌ قلبم‌ تویی‌، هرگاه‌ می‌گیرد... ❤️ ↪️ @reyhana_alhosain 🌸🍃
رِیْحانَةُ ال‍حُسَینْ🌱
همیشه‌ حس زیارت حرم نمی خواهد که گاه عرض ارادت به رفت و آمد نیست "دعای سوته دلان مستجاب خواهد شد" د
خانم مسنی برای دریافت هدیه تربت آقا امام حسین علیه‌السلام آمده بود. توان طی کردن مسیر پله را نداشت، خدمت رسیدم و بعد سلام و احوالپرسی و اطمینان از تطابق اطلاعات تربت را به ایشان تقدیم کردم. بر روی پله اتاق گفتمان نشست خواستم صندلی بیاورم نگذاشت و با بغض در گلو خواست یک حقیقتی را به ایشان بگویم که آیا واقعا اسم‌شان افتاد؟ چگونه؟ در قسمت اسامی منتخبین قرعه‌کشی تاریخ دقیق نام‌نویسی ایشان را که به ۱۴۰۲.۰۹.۰۸ برمیگشت عرض کردم و یادآور شدم که از آن زمان مسئول قرعه‌کشی پیگیر بوده و اینبار خواستم از آنهایی که نیامدند جویا شده و تکلیف را روشن کند،که اگر نمی‌خواهند اطلاع بدهند که به فرد دیگر بدهیم، بالاخره اینها هدیه‌ای از طرف امام حسین است و امانت است..» بغضش شکست و ماجرای آن روز را تعریف کرد؛«آن روز پرسیدند آرزویت چیست؟ گفتم آرزویم رفتن به کربلاست اما توانش را ندارم. خانمی کنارم بود، گفت اسمت را می‌نویسم شاید افتاد. پسرم قبلاً گفت بیایم اما دیر گفت جوانهای الان را که خوب میشناسی. الآنم خدا شاهد است از خواب بیدار شدم به من گفت سریعتر بیایم چراکه تابحال چندبار تماس گرفتید. به پسرم گفتم من فکر میکنم اسمم کربلا افتاد ولی اینها میخواهند به من بدهند!» بر روی پله کنارش نشستم و گفتم: «حاج خانم باور کنید اگر بانی داشتیم حتما زیارت کربلا هم بخشی از برنامه بود،خیلی‌ها در وهله اول فکر می‌کنند قرعه کشی کربلاست و خادم آن قسمت توضیح میدهد، حقیقت امر؛ بضاعت مالی‌ ما ناچیز است و برنامه هم هزینه‌های خود را دارد، توانمان در همین حد است.» 🪴 @reyhana_alhosain ادامه روایت👇
ادامه گفتند: همسرم میتواند مرا کربلا ببرد اما خودم توان جسمی‌ ندارم. پای صحبت اتفاقاتی که برایشان افتاد نشستم و در پایان گفتم:خدا ان شاءالله به شما توان دهد. ادامه داد: ولی در این مسیر هستم تاجایی که بتوانم و جسمم یاری کند در مسیر هستم، بیشتر پیر علم میروم. گفتم: سر مزار شهیدگمنام که رفتید به یاد ما هم باشید. گفتند: آه من فقط به عشق همان شهید میروم. به خانه که رسیدم کمی از این تربت را داخل آب می‌ریزم، هم میخورم هم به سر و جسمم میکشم.. گفتم: تربت امام حسین شِفاست ان شاالله توان جسمی شما برمیگردد و به زودی زیارت کربلا و مشهد نصیبتان می‌شود. گفتند: گفتار شما باشد دتر، حتما گفتم: ان شاالله نگاه امام حسین نصیبتان شود بنده که کسی نیستم. گفتند: مطمئن هستم که هست چون من بعد هر نماز و هر صبح که بلند می‌شوم اولین توسل من به امام حسین است!... بله، ارتباط دارم. از جمله خود خجل شدم، کاملا درست بود، نگاه امام حسین با ایشان همراه بود.. و بازهم این هدیه ها بی دلیل به جایی نرفت.. من ای صبا رَهِ رفتن به کوی دوست ندانم تو میروی به سلامت، سلام ما برسان💔 خواستند کمی در حیاط مسجد شهدا بنشینند تا حالشان برای بازگشت مساعد شود، اینبار بر تعارفات فائق شده و از داخل مسجد صندلی آوردم، خیره به عکس شهدا شدند و اشک ریزان گفتند: من به قربان دل مادرانشان.. آب آوردم کمی از گزارش‌های خبری صدا و سیما در مورد شهدای خدمت صحبت کردند و یاد شهید خلبان محسن دریانوش، بعد اصرار کردند برگردم و به کارها برسم و قول گرفتند برنامه های بعدی را به ایشان اطلاع دهیم، خداحافظی کردیم، اما آنقدر فضای خلوت ایشان با عکس شهدای خدمت در حیاط مسجد زیبا بود و نگاه‌ش را به شهدا دوخته بود که هر از گاهی برمیگشتم و نگاهش می‌کردم.. یک عکس به یادگار گرفتم و رفتم. ۱۴۰٣.۰۳.۱٣ ↪️ @reyhana_alhosain 🌸🍃
رِیْحانَةُ ال‍حُسَینْ🌱
قسمت ورودی حیاط مسجد شهدا برای دعوت از عابران پیاده ایستاده بودم، از اونجایی که دو سه برنامه قبل حضور نداشتم، این برنامه خیلی بهم انرژی داده بود چون فکر میکردم با توجه به تغییراتی که در نوع پوشش افراد ایجاد شده خصوصا در این دوماه اخیر، استقبال خوبی از دعوتم نکنند ولی برخلاف تصوراتم افرادی که پوشش مناسبی نداشتند و حتی به سمت برهنگی بودند خیلی استقبال کردند و یک خاطره قشنگ هم اینکه: دختر خانم نوجوانی از مسیر پیاده‌رو در حال عبور بود، دعوتم از یک سری افراد رو دیده بود، پوزخندی زد و داشت رد می شد، در همین لحظه نگاهمون به هم گره خورد، فرصت رو غنیمت دونستم و گفتم: «بفرمایید داخل». گفت: «چی؟!» گفتم: «یه پرچم از حرم آقا امام حسین آوردیم، شما دعوت شدید اگه دوست دارید بفرمایید داخل.» گفت: « عاا نهه من میرم برگردم.» با لبخندی گفتم: «بابا من می‌دونم میری برنمیگردی، برو خدا پشت و پناهت.» تهش که داشت میرفت گفتم: « ولی روزیِ خودتو لگد زدی! » بعد از چند دقیقه که مشغول دعوت چند نفر دیگه بودم دیدم داره وارد حیاط مسجد میشه و برگشت به حالتی که خودشو به من نشون بده دستی به حالت سلام تکون داد و رفت داخل. خیلی هم طول کشید فکر‌کنم بیست، بیست‌و‌پنج دقیقه ای داخل بود. اومد بیرون، گریه گریه.. ادامه مطلب 👉 ضربه بزنید ↪️ @reyhana_alhosain 🌸🍃
25.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت خوشامدگویی ایستاده بودم بعضی ها زیارت می‌کردند و میخواستند بروند، به سمت پذیرایی هدایت میکردم یا بعد از پذیرایی، قرعه‌کشی تربت آقا امام‌حسین‌علیه‌السلام را یادآور می‌شدم.. در این بین دختر نوجوانی با آقا پسری وارد شدند و دنبال میز پذیرایی می‌گشتند. سمت دخترک رفتم و بعد از سلام و خوشامدگویی پرسیدم کلاس چندمی عزیزم؟! گفت: میرم چهارم. منتظر ماندم تا از شیرینی‌و‌شربت جشن هفته وحدت بردارد. بعدگفتم: ما هدیه های خوبی اینجا داریم. گیره روسری و روسری‌های قشنگ. شمام خانم شدی و به سن تکلیف رسیدی، دوست داریم به شمام هدیه بدیم. دوست داری روسری سرت کنی؟! با ذوق و لبخندی سرش را به نشانه بله تکان داد و استقبال کرد بنده هم قسمت روسری را نشانش دادم. آقا پسری که همراهش بود دنبال دخترک دوید و صدایش میزد. جلو رفتم و گفتم: سلام خوش اومدید، خواهرتونه؟ گفت: نه! دختر آبجیمه. گفتم: دیدیم خانمی شده، دوست داشتیم بهشون روسری هدیه بدیم ایشونم خوشش اومد و قبول کرد. اشکالی که نداره؟! با خوشحالی گفت: نه! خیلی هم ممنون!. منتظر دخترک ماند، بنده هم رفتم سر پستم. دایی از روسری سر کردن خواهرزاده استقبال گرمی کرد، وقتی می‌رفتند به دخترک گفتم: مبارکت باشه اینطوری حرف خدا رو هم گوش دادی و ازت راضیه، آفرین.. در همین لحظات مادر و پدرش هم در حال ورود به حیاط مسجد بودند، دختر را که دیدند خوشحال شدند و تشویقش کردند.. پ.ن: اکثر دخترانی که روسری هدیه می‌گیرند به سن تکلیف رسیدند گاها به جثه‌شأن هم نمی‌خورد بعضاً هم علاقه‌مندند و جهت فرهنگ‌سازی هدیه میدهیم. ↪️ @reyhana_alhosain 🌸🍃
شروع برنامه بود خانم ها یکی یکی وارد مسجد می شدند نگاهی به میز می کردند میرفتند آماده شوند برای نماز... خادم نگاهی به نمازگزاران کرد و نگاهی به میز انداخت.... یادش آمد مهمانان امروز حاج قاسم، جوانان جبهه و جنگند... مداحی را عوض کرد و گفت: الان میز شلوغ می شود... با ناامیدی لبخندی زدم و گفتم: ان شاءالله... مداحی آغاز شد... ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش... یکی یکی جلو آمدند و گفتند ما چندتا کاموا دستمان هست ولی به احترام سردار باز هم برمیدارم... کاری که از دستمان بر نمی آید نشسته ایم در خانه می بافیم... آن موقع جوان بودیم مربا درست می کردیم لباس می دوختیم و پول جمع می کردیم برای جبهه اما الان دیگر نمی توانیم. حسرتشان را خوردم... عاقبت بخیری همین است که عمرت را خرج دینت کنی...🍃 📍مسجد فاطمه الزهرا شهرستان آمل همه روزه ساعت ۱۵ الی ۱۸ از نوزدهم الی بیست و چهارم آبان ماه ↪️ @reyhana_alhosain 🌺🍃