eitaa logo
ریحانه 🌱
12.2هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
550 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_191 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم من الان منظورم دوستم شهره س، شماره ایی که قرار با
به قلم ربطی به شرکت نداره عزیز خانم سکوت کرد و ما وارد خانه مان شدیم. مجید کتش را در اورد گوشه ایی انداخت و روی کاناپه نشست سیگاری برای خودش روشن کرد من هم مانتویم را در اوردم و به اشپزخانه رفتم. دلتنگ امیر بودم. من به او عادت کرده بودم. تقریبا تمام روز م با او میگذشت. چای را اماده کردم و گوشی ام را از داخل کیفم در اوردم. نگاه مجید روی من افتادو گفت اونو روشن نکنی ها متعجب گفتم چرا؟ سرش را به علامت نه بالا داد و حرفی نزد ،مکثی کردم وگفتم میخوام به داداشم زنگ بزنم نگاهی به من انداخت و گفت چیکارش داری؟ میخوام حالشو بپرسم پوزخندی زدو گفت اون بادمجون بمه افت نداره، نگرانش نشو. کمی به او خیره ماندم ، اشاره ایی به تلفن خانه کردو گفت با اون زنگ بزن تا خطتو عوض کنم. شماره جدیدتم به شهره خواستی بدی سفارش کن به سعید نده متعجب گفتم چرا؟ نگاهش تیز شد کامی از سیگارش گرفت و گفت لزومی نداره سعید شماره تو رو داشته باشه. سر تایید تکان دادم تلفن را برداشتم و به اتاق خواب رفتم روی تخت نشستم و شماره امیر را گرفتم. مدتی بعد امیر گفت جون دلم بغض ناشی از دلتنگی ام را فروخوردم و گفتم سلام به گرمی گفت سلام، تویی عاطفه؟ خوبی؟ مرسی تو خوبی؟ زندگیت خوبه؟ خوب که چه عرض کنم، بد نیست مجید که اذیتت نمیکنه ؟ نه ، اون خوبه اما مامانش خیلی بد ذاته با زیبا داریم میریم فرحزاد شما نمی ایید؟ فکری کردم و گفتم نمی دونم بزار به مجید بگم بهت زنگ میزنم خبر میدم. باشه منتظرم. از اتاق خارج شدم و رو به مجید گفتم امیر و زیبا دارن میرن فرحزاد،امیر میگه شماهم می ایید؟ مجید خیره به من گفت من خیلی خسته م ، تازه از راه رسیدیم. سرم را پایین انداختم و به سمت اتاق چرخیدم مجید تچی کردو گفت باشه، میریم. لبخند روی لبم نشست شماره امیر را گرفتم و قرار را با او هماهنگ کردم. مجید برخاست کت و شلوار کاربونی رنگش را پوشید نگاهی به من انداخت و گفت اخه تو چرا اینقدر بی ذوقی متعجب گفتم من؟ بله تو، برو مانتو شلوار همرنگ کت من بپوش، نا سلامتی ما تازه عروس دومادیم مثلا از حرف او جا خوردم. مجید کمد را باز کرد مانتو شلوار ست لباس خودش را دستم داد و گفت اینو بپوش از اتاق خارج شد لباسم را پوشیدم نزدیکم امد و گفت حالا شد. پله ها را به سمت پایین رفتیم. عزیز خانم با دیدن ما گفت کجا تشریف میبرید؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_225 #من_از_این_مرد_میترسم به چهره ی مضطرب سحر نگاه کردم و لبخند زورکی روی لب هام زدم درسا
با سر جواب مثبت دادم تو چشم هام عمیق نگاه کرد دستش رو جای سیلی دیشب کشید _ببخشید _مقصر خودم بودم تو ببخش _دنیا تو خیلی خوبی من واقعا متاسفم که شروع خوبی باهات نداشتم بلند شدم و کنارش نشستم _حرف گذشته رو نزن چون گذشته الان و اینده مهمه رامین پیشنهاد سحر بد نیست _تو میخوایش _چی رو _دختر رو دیگه _من تو رو میخوام خم شد و صورتم رو بوسید _در رابطه با این دختره خودت تصمیم بگیر تو این مورد هرچی تو بگی _مرسی من عاشق رامین بودم اما گاهی دلم براش میسوخت دختر بچه های که هیچ محبتی دریافت نکرده بود در حالی که غرق احساس بود برای رهایی از ظلم هایی که بهش شده بود تغییر جنسیت داد و با اون همه عقده به زندگی ادامه داد شاید هیچ کس نتونه درکش کنه یا به خاطر کارش ملامتش کنه ولی من میفهمم فقط یک بیمار روحی میتونه این بلا و سر خودش بیاره رامین تلاش داره بهترین باشه و من باید کمکمش کنم باید من و اطرافیان بپذیریم که رامین پدر درسات من مطمعنم وجود درسا برای تکمیل بیماری رامین خیلی موثره ایستادم _پس من میرم به سحر بگم _برو از در بیرون رفتم درسا بالای پله ها ایستاده بود با دیدن من فوری از پله ها پایین رفت دختر شیطونیه این یکم کارم رو سخت میکنه سحر پایین پله ها منتظرم بود _چی شد لبخند روی صورتم نشونه از موفقیتم میداد سحر با دیدن لبخندم دست هاش رو رو به بالا گرفت و خدا رو شکر کرد درسا رو بوسید و ما خانواده سه نفره رو تنها گذاشت. https://eitaa.com/reyhane11/6 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_192 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم ربطی به شرکت نداره عزیز خانم سکوت کرد و ما وارد
به قلم مجید بلافاصله گفت وقت دکتر دارم. اخم کردو گفت دکتر چی؟ واسه میگرنم، یه دکار خوب پیدا کردم دارم میرم اونجا سپس دستش را پشت کمر من گذاشت و گفت برو داره دیر میشه. از خانه خارج شدیم. مجید پشت فرمان نشست و گفت یه نکته اساسی و یادت باشه. مواقع تفریح، هیچ وقت به مامان من نگو کجا میری . متعجب گفتم چرا؟ چون دنبالت راه میفته میگه منم میام. متعجب گفتم واقعا؟ سر تایید تکان دادو گفت اخلاق هم نداره، والا ادم میبردش. از خانه خارج شد بی تاب دیدن امیر بودم. ماشین را پارک کرد و وارد باغچه رستوران شدیم. امیر به احتراممان برخاست به اغوش اورفتم و صورتش را بوسیدم مجید به حالت تمسخر صدایش را احساسی کرد و گفت اوه، مای گاد، من طاقت دیدن این صحنه ها رو ندارم. زیبا خندید و او هم برخاست با زیبا هم رو بوسی کردم مجیدنشست و گفت ای کاش منم با شماها امده بودم. عاطفه خودش تنهایی میومد. نگاهی به مجید انداختم و گفتم چرا ؟ الان منم موچ میکردی گوشه لبم را گزیدم امیر و زیبا خندیدن. از شرم صورتم داغ شده بود. مجید لپم را کشیدو گفت اخی، بچمون خجالت کشید. دست او را پس زدم و سرم را پایین انداختم . مجید رو به زیبا گفت ابجی خانم شرمنده، میدونم شما خانم دکتری و از قلیون بدت میاد اما من چه کنم که خیلی به دخانیات علاقه وافری دارم. زیبا خندیدو گفت خواهش میکنم. راحت باشید. مجید قلیان را سفارش دادو رو به امیر به حالت کودکانه گفت دلت بسوزه، من الان قلیون میکشم اما تو چون زنت اینجاست نمیتونی امیر قهقهه ایی زدو گفت شر بپا نکن خواهشن. مجید رو به زیبا گفت اینو نگاه نکن جلوی شما بچه مثبته، همه غلطی میکنه. قلیون میکشه، سیگار میکشه، مشروب میخوره، چیز دیگه باشه اونم میکشه امیر ابرویی بالا دادورو به زیبا گفت شوخی میکنه . زیبا نگاه خیره ایی به امیر انداخت و بعد رو به مجید گفت واقعا؟ مجید کامی از قلیانش گرفت و حرفی نزد امیر نگاهی به زیبا انداخت و گفت مجید چرا شر بپا میکنی ؟ سپس رو به زیبا ادامه داد سر به سرت میگذاره دروغ میگه زیبا اخمی کردو گفت اقا مجید، خدا وکیلی شوخی میکنی ؟ مجید پوزخندی زدو گفت نه والا امیر مدافعانه گفت مجید، چرا داری دعوا درست میکنی ؟ مجید قهقهه خنده ایی زدو گفت تفریح سالمیه، اینقدر حال میده زن و شوهر هارو به جون هم بندازی و بشینی دعواشون و تماشا کنی؟ امیر ابرویی بالا https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ریحانه 🌱
#پارت_193 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مجید بلافاصله گفت وقت دکتر دارم. اخم کردو گفت
به قلم دادو گفت اگر خیلی بهت حال میده میخوای منم دعواتون بندازم مجید کمی جا بجا شدو گفت اگر تونستی مارو دعوا بندازی یه جایزه بزرگ پیش من داری امیر با اشتیاق گفت واقعا؟ مجید قهقهه ایی زدو گفت اخه ادم احمق، تو زنت دوستت داره براش مهمی، دلش نمیخواد تواز راه بدر شی ، اما عاطفه منو دوست نداره که هیچ اصلا براش مهم هم نیستم. همه با صدای بلند خندیدند ، من هم ناخواسته لبخند روی لبهایم امد مجید ادامه داد تو الان بگو مجید داره بدترین کار ممکن رو میکنه ککشم نمیگزه. همه میخندیدند مجید ادامه داد این نگرانی های زیبا خانم همه از سر دوست داشتنه زیبا ارام گفت یعنی عاطفه شما رو دوست نداره؟ مجید پوزخندی زدو گفت نمیدونم ، از خودش بپرسید خیره به مجید مانده بودم و به اوج موذیانه رفتار کردن او می اندیشیدم. که شوخی شوخی هم امیر را رسوا کرد و چطور ماهرانه مرا به دام انداخت که در جمع مجبور شوم به او ابراز علاقه کنم. زیبا گفت عاطفه، تو اقا مجید و دوست نداری ؟ سوال زیبا کفری م کرد، حتما باید الان این حرف را میز د و مرا در مخمصه می انداخت به سینی پناه بردم و سرگرم ریختن چای شدم. مجید به زانویم زدو گفت از اون خواهر شوهرهای کرمو نباش، جواب زن داداشتو بده امیر خندیدو گفت راستی مجید امروز چرا شرکت نبودی؟ مجید نگاهی به امیر انداخت و گفت بهت یاد ندادند وسط حرف خانمت نباید بپری؟ امیر خندیدو گفت بی خیال من شو دیگه تو تا یه شری برای من دست و پا نکنی ولم نمیکنی ؟ نه امیر چایش را برداشت و سر کشید مجید کامی از قلیانش گرفت و گفت شمال بودیم. امیر متعجب گفت واقعا؟ مجید سر مثبت تکان داد، امیر ادامه داد بی معرفت چرا نگفتی ماهم بیاییم؟ مجید پوزخندی زدو گفت تورو کجا ببرم؟ من دست زنمو گرفتم برم شمال خوش بگذرونم تو میومدی معذب میشدم بهم خوش نمیگذشت. امیر و زیبا خندیدند و من از شرم دلم میخواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. مجید ادامه داد جلوی اون سعید دهن لق نگی من شمال بودم ها امیر ابرویی بالا دادو گفت اهان ، وقت تلافیه ، الان گوشی و بر میدارم زنگ میزنم به سعید... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_194 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم دادو گفت اگر خیلی بهت حال میده میخوای منم دعواتو
به قلم مجید کمی جابجا شدو گفت از تهدید بدم میاد امیر، وقتی یکی تهدیدم میکنه خاطراتم برام مرور میشه، یاد اونروز میفتم که هیچکی خونتون نبود زنگ زدی من و عرفان اومدیم. ..... نگاهی به امیر انداختم چشمانش گرد شده بود و برای مجید ابرو بالا میداد مجید با بدجنسی گفت منقل بابات امیر دستش را روی شانه زیبا گذاشت و گفت اهمیت به حرفهاش نده، میخواد اذیتت کنه. من متعجب رو به امیر گفتم راست میگه امیر؟ امیر با بی گناهی گفت دروغ میگه بخدا سپس رو به مجید گفت من تسلیمم خوبه مجید خندید و من ادامه دادم امیر اینکارو نکنی ها امیر سر تاسفی تکان داد و رو به مجید با خنده گفت عوضی مارمولک مدتی گذشت مجید برخاست که به سرویس برود. امیر از نبود او استفاده کردو گفت اوضاعت رو به راهه نگاهی به مسیر امدن او انداختم وگفتم خودش خوبه، اما خانواده ش خیلی بدن امیر سری تکان دادو گفت چرا؟ نمیخواستم ماجرا را برای زیبا باز کنم . سر تاسفی تکان دادو گفتم فردا رفت سر کار بهت زنگ میزنم همه چی و تعریف میکنم. فقط حواستو جمع کن، مجید خیلی تیزه. زود همه چیز و میفهمه راستی مامان چی شد؟ امیر اشاره ایی به زیبا کرد وگفت حالش خوبه، دایی خسرو بهتر شد، مامان هم برگشته خونس. اهی کشیدم وگفتم از من چیزی نمیپرسه؟ دیشب اومد خونه، اتفاقا بحث تو بود. مامان میگفت جلوی فامیل زشته عاطفه بی سرو صدا شوهر کنه بره، میخواد یه شب با مجید دعوتتون کنه قرار یه مراسم و باهاتون بگذاره. ته دلم از حرف امیر شاد شد. اگر این اتفاق می افتاد در مقابل مادر او سر بلند میشدم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_195 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مجید کمی جابجا شدو گفت از تهدید بدم میاد امیر، و
به قلم مجید بازگشت و سر تخت نشست. با امیر سرگرم صحبت از کار شدند. زیبا رو به من گفت دیگه شرکت بابات نمیری؟ نه میری شرکت اقا مجید؟ نه اونجا هم نمیرم پس نمیخوای دیگه کار کنی؟ حالا فعلا که بیکارم. ازمایشگاه روبروی مطب یه حسابدار میخواد بیا اونجا سر تایید تکان دادم و گفتم حالا ببینم چی میشه میخوای من باهاشون صحبت کنم؟ صبر کن یه صحبتی کنم بعد بهت خبر میدم. باشه پس منتظر خبرم. مجید شلنگ قلیانش را روی دسته انداخت و گفت بریم؟ امیر سر تایید تکان داد و برخاستیم. از باغچه خارج شدیم با امیر و زیبا خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم. به محض نشستنمان تلفن مجید زنگ خورد . نگاهی به شماره انداخت و گفت عرفانه سپس ارتباط را وصل کردو گفت جونم ، ممنون مکثی کرد و گفت کیا هستن؟ نگاهی به من انداخت و گفت نه من نمیتونم بیام. دوباره مکث کردو گفت عاطفه رو که نمیتونم با خودم بیارم، تنهاشم نمیتونم بزارم. خوش بگذره بهتون، خداحافظ سپس گوشی اش را دست من دادو حرکت کرد. از اینکه به من اهمیت داد ته دلم قنج رفت، میتوانست مرا به خانه ببرد و به تنهایی به دورهمی عرفان برود. مدتی رانندگی کردو سپس مقابل یک موبایل فروشی متوقف شدو گفت بشین من الان میام. حدود نیم ساعت منتظرش ماندم که امد سوار شدو گفت گوشیت کو؟ خونه س سیم کارتی را دستم دادو گفت شماره ت و به اعضای خانواده من نده . به هرکس هم دادی سفارش کن به اونها ندن تمام وجودم از حرف او سوال شدو گفتم چرا؟ چون برات دردسر درست میکنند. تا اونجا که میتونی ازشون دوری کن. باهاشون حرف نزن کاری رو بکن که شیوا میکنه. شیوا دیگه کیه؟ زن داداشمه. متعجب گفتم متین زن داره؟ نه بابا خانم مبین. یه برادر دیگه هم داری؟ بله، منم تا پروژه تخت جمشید تموم شه کاری رو میکنم که اون کرده چی کار؟ کلا خانوادمو ترک میکنم. الان مبین سالی یه بار دست خانمشو میگیره میاد اونجا و یه وعده غذا میخوره و میره . در طول سال هرچی بیاد خانه مامانم تنها میاد. زنشم یک کلمه با خانواده من حرف نمیزنه اخه چرا؟ چون هرچی میگفت داستان درست میکردند و یه شر جدید بپا میکردند. شیوا مشکل داره، باردار نمیشه مامانم و خواهرام گیر دادند بهش که باید طلاقش بدی یا یه زن دیگه بگیری که اون بچه بیاره، مبین هم خانه ش را سوا کرد و کلا ارتباطش با این طرف و حذف کرد.منم همین کارو میکنم. خانه ش کجا بود؟ جای ما زندگی میکرد، من و مهناز اول پایین بودیم با مامان زندگی میکردیم بعد اون که رفت ما رفتیم بالا. شغل اقا مبین چیه؟ تو بانک کار میکنه. خانمش هم معلمه. تلفنش در دستم شروع به زنگ خوردن کرد نگاهی به صفحه انداختم و با دیدن نام بیتا ناخواسته دلم لرزید. مجید گفت کیه؟ گوشی را به دستش دادم و صفحه را لمس کردو گفت بله مکثی کرد و گفت با اژانس بفرستش بره خانه مامانم خونه س سپس ارتباط را قطع کردو گفت بیتا هم واسه من دردسر شده ها اهی کشیدم. دلم برای بیتا میسوخت. قربانی اشتباه اطرافیان او بود که با سن کمش همه کاسه کوزه ها در سرش میشکست. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_ #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مجید بازگشت و سر تخت نشست. با امیر سرگرم صحبت از کار ش
به قلم مدتی در شهر بالا و پایین شدیم مجید سه پرس غذا از بیرون گرفت و داخل مشمای رنگی ایی گذاشت و گفت مواظب باش مامانم اینو نبینه وارد حیاط شدیم بیتا در حیاط مشغول بازی بود. با دیدن مجید ذوق کردو دوان دوان به سمت او دوید و پاهایش را در اغوش گرفت مجید او را از زمین بلند کردو گفت سلامت کو پدر سوخته اخمی به من کردو گفت من به اون سلام نمیکنم مجید اخم کردو گفت چرا؟ چون ازش بدم میاد ، مامانم گفته اون بده، میخواد منو اذیت کنه مجید اورا زمین گذاشت و گفت مامانت خیلی غلط بیجا کرده توهماز این ضر ها بزنی کتک میخوری بیتا بیتا کمی به مجید نگاه کرد و سپس به حالت قهر از ما فاصله گرفت ارام رو به مجید گفتم ازت خواهش میکنم به خاطر حرفهایی که به من میزنه دعواش نکن. بهاندازه کافی کنارگوشش از من بد میگن چه برسه به اینکه به خاطر من دعواش هم کنند. تو اینها رو نمیشناسی . وارد خانه که شدیم عزیز خانم رو به مجیدبا لحن عصبی گفت همه گورستونی میری و همه غلطی میکنی نمیتونی خودت بری دنبال بچه ت؟ میسپریش دست اژانس اگر راننده بچتو بدزده میخوای چه غلطی کنی؟ مجید ابرویی بالا دادو گفت به اون بچه داداش احمقت بگو بچه رو میای میبری بعد هم بیار پس بده مگه من بیتا رو بردم اونجا که من برم بیارم؟ عزیز خانم برخاست و گفت خودت و به نفهمی نزن، هزار بار تاحالا بهت گفتم بیتا رو دست اژانس نده . باشه از این به بعد بهش بگو بچه رو که خواست بیاد ببره بعد هم بیاره تحویل بده . شاید اون کار داره نمیتونه بیاد. مجید با حالت عصبی گفت دارید یه کار میکنید کلا نزارم بچشو ببینه ها . من میگم مواظب بچه ت باش ندش دست اژانس تو ..... مجید کلام مادرش را برید و گفت از این به بعد حق نداره بیتارو از این خونه ببره بیرون هفته ایی یه بار بیاد اینجا ببینش تونمیتونی این حرف و بزنی قانون از اون حمایت میکنه این بچه زیر هفت ساله خوب اگر زیر هفت ساله بیاد کلا ور داره ببره هفت ساله شد بیاره پس بده. عزیز خانم سر تاسفی تکان دادو مجید ادامه داد مامان چرا اینقدر رو اعصاب من راه میری ؟ دنبال بهانه و موضوع میگردی که منو حرص بدی . عزیز خانم به ما پشت کرد و پله ها را پیمودیم و بالا رفتیم. مجید پنجره را باز کرد و گفت بیتا بیا بالا مدتی بعد بیتا وارد خانه شد شام را که خوردیم مجید روی کاناپه ها نشست و گفت خوب منو از مشروب خوردن ترک دادی ها لبخندی روی لبم نشست و گفتم زندگی سالم بهتره یا زندگی با الکل ؟ ابرویی بالا دادو گفت البته که زندگی سالم https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺