eitaa logo
ریحانه 🌱
12.6هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
521 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_191 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم من الان منظورم دوستم شهره س، شماره ایی که قرار با
به قلم ربطی به شرکت نداره عزیز خانم سکوت کرد و ما وارد خانه مان شدیم. مجید کتش را در اورد گوشه ایی انداخت و روی کاناپه نشست سیگاری برای خودش روشن کرد من هم مانتویم را در اوردم و به اشپزخانه رفتم. دلتنگ امیر بودم. من به او عادت کرده بودم. تقریبا تمام روز م با او میگذشت. چای را اماده کردم و گوشی ام را از داخل کیفم در اوردم. نگاه مجید روی من افتادو گفت اونو روشن نکنی ها متعجب گفتم چرا؟ سرش را به علامت نه بالا داد و حرفی نزد ،مکثی کردم وگفتم میخوام به داداشم زنگ بزنم نگاهی به من انداخت و گفت چیکارش داری؟ میخوام حالشو بپرسم پوزخندی زدو گفت اون بادمجون بمه افت نداره، نگرانش نشو. کمی به او خیره ماندم ، اشاره ایی به تلفن خانه کردو گفت با اون زنگ بزن تا خطتو عوض کنم. شماره جدیدتم به شهره خواستی بدی سفارش کن به سعید نده متعجب گفتم چرا؟ نگاهش تیز شد کامی از سیگارش گرفت و گفت لزومی نداره سعید شماره تو رو داشته باشه. سر تایید تکان دادم تلفن را برداشتم و به اتاق خواب رفتم روی تخت نشستم و شماره امیر را گرفتم. مدتی بعد امیر گفت جون دلم بغض ناشی از دلتنگی ام را فروخوردم و گفتم سلام به گرمی گفت سلام، تویی عاطفه؟ خوبی؟ مرسی تو خوبی؟ زندگیت خوبه؟ خوب که چه عرض کنم، بد نیست مجید که اذیتت نمیکنه ؟ نه ، اون خوبه اما مامانش خیلی بد ذاته با زیبا داریم میریم فرحزاد شما نمی ایید؟ فکری کردم و گفتم نمی دونم بزار به مجید بگم بهت زنگ میزنم خبر میدم. باشه منتظرم. از اتاق خارج شدم و رو به مجید گفتم امیر و زیبا دارن میرن فرحزاد،امیر میگه شماهم می ایید؟ مجید خیره به من گفت من خیلی خسته م ، تازه از راه رسیدیم. سرم را پایین انداختم و به سمت اتاق چرخیدم مجید تچی کردو گفت باشه، میریم. لبخند روی لبم نشست شماره امیر را گرفتم و قرار را با او هماهنگ کردم. مجید برخاست کت و شلوار کاربونی رنگش را پوشید نگاهی به من انداخت و گفت اخه تو چرا اینقدر بی ذوقی متعجب گفتم من؟ بله تو، برو مانتو شلوار همرنگ کت من بپوش، نا سلامتی ما تازه عروس دومادیم مثلا از حرف او جا خوردم. مجید کمد را باز کرد مانتو شلوار ست لباس خودش را دستم داد و گفت اینو بپوش از اتاق خارج شد لباسم را پوشیدم نزدیکم امد و گفت حالا شد. پله ها را به سمت پایین رفتیم. عزیز خانم با دیدن ما گفت کجا تشریف میبرید؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_191 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ صدای فرهاد را می:شنیدم، اون کلیدو بده به من خانم، کلید داشتن شما به این معنی نیست که هر وقت دوست داشتی سرتو بندازی پایین راه بیفتی بیای اینجا. صدای نا واضح منیره امدو فرهاد ادامه داد. تشریف ببر بیرون تو زندگی خصوصی من دخالت نکن. کمی مکث کردو گفت بتو ربطی نداره زنیکه،زن خودمه، غلط اضافه کرده می خوام بزنمش. سکوت کوتاهی حاکم شد، صدای گام هایش را می شنیدم که نزدیک اتاق می؛شد.دستگیره را بالا و پایین کردو با فریاد گفت _درو باز کن عسل. به در خیره ماندم، لگدی ب ه در زدو گفت _من که بالاخره دستم بتو میرسه، تو داری کار خودتو سخت تر میکنی. اب دهانم را قورت دادم لگد های فرهاد به در استرس را در من تشدید کرد. پشت در رفتم و گفتم _فرهاد ابروی منو اینجا نبر، بیا بریم خونه خودمون هرکاری دوست داشتی بکن. عمه من یه عمر با ابرو حیثیت اینجا زندگی کرده. فرهاد ارام شدو گفت _میرم تو ماشین لباسهاتو بپوش بیا. با رفتن فرهاد در را باز کردم مانتو و شالم را پوشیدم گوشی و کیفم را برداشتم در را قفل کردم ، فکری به ذهنم خطور کرد. کلید را داخل گلدان گذاشتم و از خانه خارج شدم. منیره خانم نگاه نگرانی به من انداخت، ارام سوار ماشین فرهاد شدم. حدود نیم ساعت در سکوت رانندگی کرد، خواستم از راه مهر و محبت اقدام به ارام کردنش کنم ارام گفتم _فرهاد بلافاصله گفت _خفه شو مکثی کردم. یاد حرف مرجان افتادم و ارام گفتم _من نمیخواستم بیام اینجا ، مرجان باعث شد. فرهاد با پشت دستش تو دهنی محکمی به من زد و گفت _خفه شو، گناه خودتو تقصیر دیگران ننداز. صورتم داغ شد دستم را به دهانم گرفتم خون از بینی ام سرازیرشد، ارام دستمالی را از جلوی ماشین برداشتم، قصدفرهاد کتک زدن من بودو به هیچ عنوان هم نظرش عوض نمیشد. اشکهایم مانند سیل روی گونه م روان بود ، فرهاد سیگاری روشن کردو گفت _عسل با احتیاط سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم _بله _حق گریه کردن نداری، از این به بعد یه قطره اشک از چشمت بیاد پشت بندش یه کتک مفصل داری. فهمیدی؟ دستمال برداشتم اشکهایم را پاک کردم ،،بغضم را فروخوردمو سرم را به علامت تایید دادم کامی از سیگارش گرفت و گفت _دیگه،شرایطت مثل قبل نیست. مکثی کرد، به من نگاه کردوگفت _روزهای اول رو یادته؟ تا تکون اشتباه میخوردی میزدمت؟ من سکوت کردم ،باپشت دستش سیلی ارامی به صورتم زدو گفت _خفه خون گرفتن و جواب ندادن هم کتک داره . مکثی کردو ادامه داد _یادته تا حرف میزدی یه چک میخوردی؟ سر مثبت تکان دادم سیلی اش را تکرار کردو گفت _جواب منو با کله پوکت نده ارام و پر ترس گفتم _اره یادمه _از حالا به بعد، ازاون اوایل هم بدترم ، میدونی چرا؟ ارام گفتم _نه _چون لیاقت مهربونی منو نداشتی، من دوستت داشتم، الانم دوستت دارم، اما تو به من ثابت کردی باید کتک بخوری تا درست رفتار کنی. مکث کردو سپس گفت _پس یادت نره، گریه نباید بکنی، خفه خون هم نباید بگیری. ارام گفتم _چشم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁