eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_222 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم یک قدم از من دور شدو گفت فکر کردی منم مثل تو بی ا
به قلم جهیزیه م را چیدم ، انصافا مامان از هیچ چیز برایم کم نگذاشته بود. روی جهیزیه من حتی اتاق بیتا راهم در نظر گرفته بودند. ساعت هفت شب بود و همه کارها به اتمام رسیده بود مامان و دو کارگری که باخود اورده بود رفتند. خانه قشنگی بود. حیاط کوچکی داشت که در ان درخت بلند شاتوت و کمی رز داشت. وارد خانه که میشدی پذیرایی بزرگی بود که مامان سه فرش دوازده متری دست بافت در ان پهن کرده بود. سرویس چوبم را به سلیقه خودش سفید و طلایی گرفته بود . سمت چپ خانه اشپزخانه کوچکی بود و در انتهای پذیرایی دو اتاق خواب وجود داشت. یکی با تم سفید و صورتی برای بیتا و دیگری اتاق خودمان که تمش ابی اسمانی و سفید بود. روی کاناپه نشستم و برای خودم یک لیوان چای ریختم.به سفارش مامان پیراهن تا زیر زانوی قرمز رنگی که استین های توری بلند داشت را برتن کرده بودم. صدای چرخش کلید در در حیاط توجهم را جمع کرد مشتاق بودم که مجید بیاید و جهیزیه بی نقصم را ببیند تا کمی از خجالت کاری که مامان و بابا با من کرده بودند در بیایم و سربلند شوم اتومبیلش را به داخل حیاط اورد و پیاده شد. از پشت شیشه اورا مینگریستم. بیتا زودتر از او پیاده شد. از پشت شیشه فاصله گرفتم و به استقبالشان رفتم مجید وارد خانه شدو گفت به به سلام بر بانوی خانه سراپایم را ورانداز کردو گفت بانوی زیبای خانه سپس شاخه گل قرمزی را به سمتم گرفت. سلام کردم و گل را از دستش گرفتم، جلو امدو پیشانی م را بوسید. وارد خانه شدو گفت دست پدر و مادرت درد نکنه، واقعا زحمت کشیدند. تمام خانه را با اشتیاق نگاه کرد بیتا ذوق زده از اتاقش بیرون پریدو گفت بابایی منم اتاق دارم اینجا مجید متعجب رو به من گفت اره؟ سرتایید تکان دادم. وارد اتاق بیتا شد تچی کردو گفت شرمندمون کردن ها ، این دیگه واقعا لطف بیش از حدشون بود. اتاق خودمان را هم نگاه کردو گفت منو واقعا شرمنده کردند. لباسهاتو بپوش بریم تشکر کنیم. حالا بعدأ میریم. نه نه همین الان باید بریم. اماده شدم واز خانه خارج شدیم مقابل یک ساعت فروشی ایستاد و برای مامان و بابا دو عدد ساعت مچی ست گران قیمت خرید. دسته گل و جعبه شیرینی هم گرفت. نگاهی به خرید هایش انداختم و گفتم چرا اینقدر زحمت کشیدی؟ چه زحمتی؟ من الان به اندازه کافی شرمنده باباتم. هم واسه ما جشن گرفت . هم جهیزیه داد و از همه بالاتر اینکه واسه بیتا خرید کردند و اتاق درست کردند. من که برای اونها اونها کاری نکردم . وارد خانه انها شدیم ، مامان در این چند دیدار اخیر واقعا از مجید خوشش امده بود. البته مجید با مامان زیاد فاصله سنی نداشت و همین امر باعث شده بود که مامان با او احساس راحتی داشته باشد، البته بابا هم از قبل مجید را میشناخت و دوستش داشت. تشکر گرمی از پدر و مادرم کرد. مامان به اصرار،میز شام را چید. در اشپزخانه به کمک مامان سرگرم جمع کردن میز بودم. مامان گفت زندگیت خوبه؟ الان راضی هستی؟ سری تکان دادم وگفتم خداروشکر مامان نگاهی به مجید انداخت، گرم صحبت با بابا بود رو به من گفت نگاش کن، تا حالا بدون کت و شلوار ندیدمش، همیشه شیک و مرتب و اتو کشیده س. تحصیلات داره، دستش به دهنش میرسه، با شخصیته، قدو بالا داره سرو شکلش قشنگه. من نمیدونم توتوی اون اسمون جل چی دیده بودی نزدیک مامان رفتم و گفتم ترو خدا ساکت مامان یه موقع میشنوه. شعور و شخصیت ش هم بالاست، بلند شده کادو گرفته ، گل و شیرینی گرفته واسه تشکر. سکوت کردم. مامان ارام گفت بچه ش اذیتت نمیکنه؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم تاحالا که پرستار داشته . جابه جا شدیم نمیدونم میخواد چیکار کنه، اما بچه خوب و بی ازاریه . https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت25 ❣زبان عشق❣ با حس تکون خوردن لباسم چشم هام رو باز کردم امیر بالای سرم خم شده بود و لباسم رو
❣زبان عشق❣ یکم از تهدیدش ترسیدم هر آن احتمال داشت دوباره وحشی بشه اما هیج جوره جلوی زبونم رو نمیتونستم بگیرم. دستش رو پس زدم _عه دم هم داری؟ _بفهم داری چی می گی؟ _من؟من چی میگم ؟خودت گفتی دم داری _وای وای من چطور با تو سر کنم ! _فعلا به اون فکر نکن بریم خونه. سر تکون دادو حرکت کردیم نیم ساعت بعد خونه بودیم به محض اینکه وارد خونه شدم رفتم آشپزخونه _سلام . وای مامان گشنگی مردم جواب سلامم رو داد و با لبخند میز رو برام چید و شروع به خوردن کردم صدای در زدن و یالله گفتن امیر اومد که مامان با صدای بلند بفرما گفت رو به مامان گفتم _این چقدر پروعه مگه خودشون خونه ندارن فرصت به جواب دادن مامان نرسید که امیر وارد شد با تعارف مامان پشت میز نشست همراه من صبحانه خورد بالاخره خوردنش تموم شد خیلی صمیمی و خودمونی گفت _دنیا جان ساعت شش حاضر باش بریم جوابو بگیریم. _من دیگه کجا بیام . خودت برو بگیر دیگه ماشین اون بیچاره رو هم پهش پس بده خودت با دوچرخت برو نگاه مامان بین نگاه حرصی امیر و بی تفاوت من جابه جا شد _امیر جان شما ساعت شش بیا دنیا حاضره با اعتراض و کش دار گفتم _ماااماان _بسه دنیا امیر هم که امروز کلی حالش گرفته شده بود با دلخوری رفت ساعت شش بود که اومد دنبالم و منم به اجبار مامان حاضر شدم و رفتم رسیدیم رفتیم داخل من روی صندلی نشستم و امیر رفت جواب رو بگیره که با نیش باز برگشت سمتم یخ کردم چرا جواب باید اونطوری باشه که اون خوشش بیاد . _خبر خوش _برای تو آره ولی برای من نه از دستم کلافه شده بود و این از قیافش کاملا معلوم بود.سوار ماشین شدیم نفس عمیقی کشید سعی داشت اروم باشه با لبخند زوری که روی لب داشت گفت _بریم یه چی بخوریم؟ بی روح و سرد نگاهش کردم _من رو ببر خونه بعد بیا یه چی کوفت کن. اخم وحشتناکی کرد _این چه طرز حرف زدنه؟ کوفت کن یعنی چی ؟ https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_223 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم جهیزیه م را چیدم ، انصافا مامان از هیچ چیز برایم کم
به قلم مجید رو به من سرگرداند و گفت بریم عزیزم؟ مامان گفت کجا مجید جان، تازه سرشبه. نه دیگه خانم عباسی، من صبح ساعت شش باید راه بیفتم برم قم. برم که بخوابم. بابا متعجب گفت قم؟ مامان نگاهی به مجید انداخت، گرم صحبت با بابا بود رو به من گفت نگاش کن، تا حالا بدون کت و شلوار ندیدمش، همیشه شیک و مرتب و اتو کشیده س. تحصیلات داره، دستش به دهنش میرسه، با شخصیته، قدو بالا داره سرو شکلش قشنگه. من نمیدونم توتوی اون اسمون جل چی دیده بودی نزدیک مامان رفتم و گفتم ترو خدا ساکت مامان یه موقع میشنوه. شعور و شخصیت ش هم بالاست، بلند شده کادو گرفته ، گل و شیرینی گرفته واسه تشکر. سکوت کردم. مامان ارام گفت بچه ش اذیتت نمیکنه؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم تاحالا که پرستار داشته . جابه جا شدیم نمیدونم میخواد چیکار کنه، اما بچه خوب و بی ازاریه . مجید رو به من سرگرداند و گفت بریم عزیزم؟ مامان گفت کجا مجید جان،تازه سرشبه. نه دیگه خانم عباسی،من صبح ساعت شش باید راه بیفتم برم قم. برم که بخوابم. بابا متعجب گفت قم؟ اره بالاخره مهندس نجم منو راضی کرد و یه قرارداد چهار ماهه باهم نوشتیم. هرروز بری و بیای؟ اینطوری که اذیت میشی ، پس تخت جمشید چی؟ بالاسر اون سعید و گذاشتی؟ نه، سعید که دنبال کارهای خودشه،فعلا امیر و عرفان هستند. منم میام ان‌شاالله دوهفته پیاپی برم اونجا کارهای نجم و ردیف کنم یه روز در میون میرم ومیام که به تخت جمشید هم برسم. بابا خیره به مجید مانده بگد و در افکار خودش غرق بود. بابا زرنگ تر از این حرفها بود که از لابه لای حرفهای مجید پی به چیزی نبرده باشد. برخاست، خداحافظی کردیم و به خانه خودمان رفتیم. بیتا مابین راه خوابیده بود اتومبیل متین گوشه حیاط پارک.بود .وارد خانه شدیم، بیتا را روی تختش گذاشت. لباسهایش را عوض کرد و رو به من گفت بیا بریم بخوابیم. من خیلی خوابم میاد خسته م . کنارش دراز کشیدم و گفتم امروز به زیبا گفتم به دوستش که رییس ازمایشگاهه برام مرخصی رد کنه...... حرفم را قطع کردو گفت چرا مرخصی؟ خوب میگفتی دیگه قرار نیست بری به طرف او چرخیدم و گفتم اخه من دوست دارم برم. باهمان لحن.من گفت اخه من دوست ندارم بری. اونجا که بودیم چون مامانم اذیتت میکرد من دوست داشتم از صبح تاشب خونه نباشی اما اینجا بمون خونه، حوصله ت هم سر رفت ماشین متین رو بردارببر یه طرفی برو ، راستی فردا ساعت نه صوری خانم میاد ها . با دلخوری به مجید نگاه میکردم.ادامه داد یک ساعت گفتم دیر تر بیاد، من که نیستم. تو وبیتا هم احتمالا خوابید تا نه. سپس چشمانش را بست https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_224 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مجید رو به من سرگرداند و گفت بریم عزیزم؟ مامان گفت
به قلم بلافاصله خوابش برد .من ماندم و انبوهی از فکر و خیال. روزها از پس هم میامد و میرفت ، من هم شده بودم زن.خانه غذا میپختم و خانه را مرتب میکردم مهمانی میدادم . البته روزهای زوج به همراهی شهره صبح ها باشگاه بودم. عزیز خانم هنوز دست از حرفهای تلخ و کنایه امیزش برنداشته بود. پاییز بود و هوای دلگیرش،صوری خانم نیامده بود و من با بیتا در خانه تنها بودم. حوصله م سر رفته بود. بیتا را سوار ماشینم کردم و از خانه خارج شدم. با شهره تماس گرفتم و با او در یک کافه قرار گذاشتم. سرگرم خوردن نوشیدنی بودیم تلفن شهره زنگ خورد نگاهی به صفحه انداخت و گفت سعیده سپس ارتباط را وصل کردو گفت بله، سلام، ممنون ، تو خوبی، با عاطفه اومدیم کافه، کافه یاس، اره قبلا باهم اومده بودیم. به شهره اشاره کردم نگی بیاد ها چشمان شهره رنگ التماس گرفت به بیتا اشاره کردم شهره گفت نه نیا لطفا ، حالا برات توضیح میدم. خداحافظ گوشی را روی میز گذاشت و گفت میخواد بیاد خاستگاریم خیلی ملرمولکه مواظب باش گولت نزنه تلفن های مشکوک داره به نظرت با کسیه؟ نمیدونم، اخه ما باهم رفت و امد نداریم. از امیر بپرس ول کن تروخدا به گوش مجید میرسه یه موقع شهره خندیدو گفت الکی الکی شوهر کردی ها لبخندی زدم و گفتم قسمت این بود دیگه حالا راضی ازش سر تایید تکلن دادم و گفتم کنارش خیلی ارومم. مخصوصا از وقتی مستقل شدیم.اخلاقش خیلی خوبه، کاری به کارم نداره سین جیمم نمیکنه، بعضی وقتها با خودم میگم خدارو شکر که مجید هست، از دست امیر راحت شدم. هردقیقه گیر میداد به من حمله میکرد . سپس با خنده گفتم هیچ وقت یادم نمیره منو گول زد برد تویه واحد خالی اینقدر اونجا منو زد. یادته؟ شهره سر مثبت تکان دادو گفت بخاطر اون دیگه اینقدر منو با کمربند زد من از حال رفتم، بعد هم زندانیم کرده بود میخواست حساب بانکیمو چک کنه. شهره خندیدو گفت اونشب و یادته رفتیم جاده چالوس لبم را گزیدم و گفتم اگر پوریا اونشب نبود که امیر زنده م نمیگذاشت. شهره با دلسوزی گفت خبر نداری ازش ؟ خبر نمیگیرم. مامان حتما باهاش در ارتباطه. من پیگیر نمیشم. ناگاه بیتا ذوق زده شد و گفت اخ جون عموسعید تمام وجودم پر از استرس شدو گفتم تروخدا شهره بگو بره، مجید رو این خیلی حساسه از کجا میخواد بفهمه بیتا میره میگه ، پاشو برو اونطرف سمت من نیاد تا شهره برخاست سعید امد . برخاستم با او سلام و احوالپرسی کردم و گفتم سلام اقا سعید به گرمی گفت سلام عاطفه خانم خوبی؟ ممنون سپس کیفم را برداشتم و گفتم بیتا بیا بریم بیتا به سعید چسبید و گفت من نمیام با جدیت گفتم نخیر بابات دعوا میکنه سعید دستی برسر بیتا کشید و گفت ّمیبرمش شب میارمش دیگه نه به خدا ، مجید شاکی میشه یه وقت، یه موقع که خودش خونه س بیا ببر الان مسئولیتش با منه سعید گوشی اش را در اورد و گفت الان بهش میگم استرس سراسر وجودم را گرفت و گفتم نه، اخه ما کار هم داریم با بیتا سعید گوشی اش را از جیبش در اورد و شماره مجید را گرفت لحظاتی بعد گفت سلام داداش، بیتا میخواد دنبال من بیاد عاطفه نمیگزاره ..... کافه یاس با دوستش شهره گوشی یه چند لحظه از من خداحافظ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت26 ❣زبان عشق❣ یکم از تهدیدش ترسیدم هر آن احتمال داشت دوباره وحشی بشه اما هیج جوره جلوی زبونم
❣زبان عشق❣ _دنیا حواست باشه چند بار بهت گفتم درست رفتار کن کاری نکن که بعدش هم من پشیمون بشم هم خودت از جواب آزمایش ناراحت بودن با حرعت گفتم _مثلا چه غلطی میخوای بکنی به کاری به کار من نداشته باش من رو بزار خونه بعد هر قبرستونی که خواستی برو به منم کار... با سیلی که بهم زد ساکت شدم ضربه اش انقدر محکم بود که صورتم به سمت مخالف چرخید. با بهت ترس دست روی صورتم گذاشتم واقعا امیر من رو زد برای اولین بار بود که کسی اینجوری دست روم بلند کرده بود این باعث شده بود خیلی بهم بر بخوره چشم هام پر از اشک شده بود با اون یکی دستم در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم به ماشین تکیه دادم و زدم زیر گریه از بینیم خون می اومد دستم خونی شده بود این باعث ترسم بود بعد از چند دقیقه امیر روبه روم ایستاد. سرم رو پابین انداختم چون نمیخواستم قیافش رو ببینم دوست هم نداشتم گریه کردنم رو ببینه _دنیا خوبی؟ نمیخواستم اینجوری بشه خودت با حرفات باعث شدی. داشت خودش رو توجیح میکرد دید حرفی نمیزنم خواست دستش رو زیر چونم بزاره که سرم رو عقب کشیدم بالا آوردم. رنگش پرید سریع چند تا دستمال کاغذی از تو ماشین آورد و خون روی دست و صورتم رو پاک کرد که بدتر گریه ام شدت گرفت. _درد میکنه؟ رومو برگردوندم و آروم گفتم _میخوام برم خونه. اول میخواستم خودم تنها برم ولی ترسیدم دوباره کتکم بزنه ازش بعید نبود دستش هم خیلی سنگین بود بی حرف نشسنم توی ماشین چند تا دستمار کاغذی گرفتم جلوی بینیم سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشم هام رو بستم. https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_225 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بلافاصله خوابش برد .من ماندم و انبوهی از فکر و خیا
به قلم بلافاصله خوابش برد .من ماندم و انبوهی از فکر و خیال. روزها از پس هم میامد و میرفت ، من هم شده بودم زن.خانه غذا میپختم و خانه را مرتب میکردم مهمانی میدادم . البته روزهای زوج به همراهی شهره صبح ها باشگاه بودم. عزیز خانم هنوز دست از حرفهای تلخ و کنایه امیزش برنداشته بود. پاییز بود و هوای دلگیرش،صوری خانم نیامده بود و من با بیتا در خانه تنها بودم. حوصله م سر رفته بود. بیتا را سوار ماشینم کردم و از خانه خارج شدم. با شهره تماس گرفتم و با او در یک کافه قرار گذاشتم. سرگرم خوردن نوشیدنی بودیم تلفن شهره زنگ خورد نگاهی به صفحه انداخت و گفت سعیده سپس ارتباط را وصل کردو گفت بله، سلام، ممنون ، تو خوبی، با عاطفه اومدیم کافه، کافه یاس، اره قبلا باهم اومده بودیم. به شهره اشاره کردم نگی بیاد ها چشمان شهره رنگ التماس گرفت به بیتا اشاره کردم شهره گفت نه نیا لطفا ، حالا برات توضیح میدم. خداحافظ گوشی را روی میز گذاشت و گفت میخواد بیاد خاستگاریم خیلی ملرمولکه مواظب باش گولت نزنه تلفن های مشکوک داره به نظرت با کسیه؟ نمیدونم، اخه ما باهم رفت و امد نداریم. از امیر بپرس ول کن تروخدا به گوش مجید میرسه یه موقع شهره خندیدو گفت الکی الکی شوهر کردی ها لبخندی زدم و گفتم قسمت این بود دیگه حالا راضی ازش سر تایید تکلن دادم و گفتم کنارش خیلی ارومم. مخصوصا از وقتی مستقل شدیم.اخلاقش خیلی خوبه، کاری به کارم نداره سین جیمم نمیکنه، بعضی وقتها با خودم میگم خدارو شکر که مجید هست، از دست امیر راحت شدم. هردقیقه گیر میداد به من حمله میکرد . سپس با خنده گفتم هیچ وقت یادم نمیره منو گول زد برد تویه واحد خالی اینقدر اونجا منو زد. یادته؟ شهره سر مثبت تکان دادو گفت بخاطر اون دیگه اینقدر منو با کمربند زد من از حال رفتم، بعد هم زندانیم کرده بود میخواست حساب بانکیمو چک کنه. شهره خندیدو گفت اونشب و یادته رفتیم جاده چالوس لبم را گزیدم و گفتم اگر پوریا اونشب نبود که امیر زنده م نمیگذاشت. شهره با دلسوزی گفت خبر نداری ازش ؟ خبر نمیگیرم. مامان حتما باهاش در ارتباطه. من پیگیر نمیشم. ناگاه بیتا ذوق زده شد و گفت اخ جون عموسعید تمام وجودم پر از استرس شدو گفتم تروخدا شهره بگو بره، مجید رو این خیلی حساسه از کجا میخواد بفهمه بیتا میره میگه ، پاشو برو اونطرف سمت من نیاد تا شهره برخاست سعید امد . برخاستم با او سلام و احوالپرسی کردم و گفتم سلام اقا سعید به گرمی گفت سلام عاطفه خانم خوبی؟ ممنون سپس کیفم را برداشتم و گفتم بیتا بیا بریم بیتا به سعید چسبید و گفت من نمیام با جدیت گفتم نخیر بابات دعوا میکنه سعید دستی برسر بیتا کشید و گفت ّمیبرمش شب میارمش دیگه نه به خدا ، مجید شاکی میشه یه وقت، یه موقع که خودش خونه س بیا ببر الان مسئولیتش با منه سعید گوشی اش را در اورد و گفت الان بهش میگم استرس سراسر وجودم را گرفت و گفتم نه، اخه ما کار هم داریم با بیتا سعید گوشی اش را از جیبش در اورد و شماره مجید را گرفت لحظاتی بعد گفت سلام داداش، بیتا میخواد دنبال من بیاد عاطفه نمیگزاره ..... کافه یاس با دوستش شهره گوشی یه چند لحظه از من خداحافظ با دست لرزان گوشی را از مجید گرفتم و گفتم جانم با صدای مملو از عصبانیت گفت تو کجایی عاطفه؟ با شهره و بیتا اومده بودیم کافه یاس، اقا سعید اومده بیتا میخواد دنبالش بره برو خونه میام باهات صحبت میکنم بیتا بره باهاش؟ بیتا رو بفرست بره خودت برو خونه تا بیام ، من نیم ساعت دیگه میرسم. ارتباط را قطع کردم و گفتم برو بیتا جان ، بابا اجازه داد بیتا از شادی بالا و پایین میپرید. سعید رو به شهره گفت تورو خودم میرسونم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت27 ❣زبان عشق❣ _دنیا حواست باشه چند بار بهت گفتم درست رفتار کن کاری نکن که بعدش هم من پشیمون
ادامه پارت قبل👆👆 نمیدونم چقدر گذشت که ماشین ایستاد با فکر اینکه رسیدیم چشم باز کردم چشم باز کردم و خواستم پیاده شم که متوجه شدم دربندیم. _پیاده شو با صداش به خودم اومدم اشک هام رو پاک کردمو _نمیخوام من رو ببر خونه _بیا پایین کارت دارم خیلی خلوت بود حتما من رو آورده بود اینجا با اون دست های سنگینش دوباره کتکم بزنه. گوشه صندلی کز کردم و لب باز کردم و با بغض گفتم _نمیخوام، نمیام، میخوای دوباره بزنیم. من رو ببر خونه. _کاری باهات ندارم بریم یه چی بخوریم، میریم. دید چیزی نمیگم پیاده شد که بلافاصله خم شدم و قفل مرکزی رو زدم. خیلی ازش خوشم میاد برم باهاش چیزی بخورم متوجه کارم که شد به شیشه سمت من ضربه زد _دنیا پاشو بیا پایین یه بادی بهت بخوره حالت که بهتر شد میریم خونه عمو تو رو اینجوری ببینه من رو می کشه. پس بگو از ترس بابامه که نمیره خونه وگرنه به فکر من نیست من اگه تو رو آدم نکردم که دنیا نیستم اهمیتی بهش ندادم و چشم هام رو بستم. _پیاده شو دختر چرا لج می کنی .تقصیر خودت بود خیلی بد دهنی نه احترام حالیته نه چیزی از هر ده کلمه ای که میگی هشت تاش فحشه اخه دخترم این مدلی یکم از پریسا و زهرا یاد بگیر. انقدر عصبی شدم که کلا ترس رو فراموش کردم تو یه حرکت ناگهانی قفل ماشین رو باز کردم و در رو به ضرب باز کردم که کوبیده شد تو دل و سینه ش و آخش در اومد توی صورتش داد زدم _دفعه ی آخرت باشه راجب من اینجوری حرف می زنی فهمیدی من هر جوری هستم به خودم مربوطه به جهنم که اخلاقم مورد پسند تو مادرت نیست خوب یا بد همینم عوض هم نمی شم حق نداری من رو زیر سوال ببری می فهمی حق نداری برگشتم و بدون در نظر گرفتنش به سمت مخالفش حرکت کردم برگشتم با عصبانیت نگاهش کردن که با صورت قرمز شده ش روبرو شدم دستش رو اورد بالا که سریع چشم هام رو بستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم با سابقه ای که ازش می دونستم هم در مورد پریسا هم برخوردش جلو در آزمایشگاه هر آن منتظر بودم دوبا ه کتکم بزنه https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_226 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بلافاصله خوابش برد .من ماندم و انبوهی از فکر و خیال
به قلم از انها خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. غرق استرس بودم. و در دلم حرفهایی که باید میزدم را اماده کردم. لعنت به این ترافیک تهران. خیابانها شلوغ بود و تمام مسیرها بسته چهل دقیقه طول کشید تا به خانه برسم. وارد کوچه شدم. با دیدن اتومبیل مجید جلوی خانه لبم را گزیدم ماشین را پارک کردم و وارد خانه شدم. کمی بر خودم مسلط شدم و با خود گفتم من که کاری نکردم، چرا میترسم. سعید سر زده اومد. من که دعوتش نکرده بودم. در را باز کردم و وارد خانه شدم مجید به اپن تکیه کرده بود. اخم هایش در هم بود و صورتش از عصبانیت سیاه شده بود. ارام گفتم سلام یک گام سمت من امدو گفت به چه زبونی بهت بگم من دلم نمیخواد تو با سعید هم کلام شی؟ من با اون هم کلام نشدم. پس اون تو کافه چه غلطی میکرد؟ من با شهره و بیتا رفته بودم کافه سعید زنگ زد به شهره گفت کجایی اونم گفت کافه یه دفعه دیدیم سعید اومد داخل، بخدا تا اومد من بلند شدم تو با اجازه کی راه افتادی با شهره کافه رفتی؟ متعجب گفتم چی؟ فکر کردی چون من یه شهر دیگه م و تو اینجا تنهایی هر غلطی دلت بخواد میتونی بکنی؟ مبهوت به مجید خیره ه ماندم مجید ادامه داد راه افتادی با اون دختره پررو بی حیا واسه خودت کافه گردی؟ سرم را پایین انداختم مجید ادامه داد نباید یه زنگ بزنی به من بگی داری چه غلطی میکنی؟ نگاهی به مجید انداختم و گفتم من که کاری بدی نکردم ، چرا با من اینطوری حرف میزنی؟ کار بد به چی میگن؟ تو زن منی، منم دلم نمیخواد با شهره رفت و امد داشته باشی تو خودت گفتی با دوستت برو باشگاه بیارش خونه حوصله ت سر نره من گفتم ، الانم دارم میگم شهره رو خطش بزن تو که از صبح تا شب هرروز نیستی ، شهره هم نباشه پس من چیکار کنم؟ من هرروز صبح تا شب میرم دنبال خوش گذرونی؟ هر دو ساکت شدیم کیفم را روی اپن نهادم و مانتویم را در اوردم. این مانتو رو هم دیگه تنت نمیکنی نگاهی به مانتویم اند اختم وگفتم چرا؟ مانتو را با خشم از دستم گرفت و گفت چون من میگم . نفس پر صدایی کشیدم و مانتو را اویزان نمودم . روی کاناپه نشست و سیگاری روشن نمود . وارد اشپزخانه شدم. چای را اماده کردم و همانجا نشستم. صدای زنگ موبایلم بلند شد. برخاستم و گوشی زا از کیفم در اوردم با دیدن شماره سعید ترس وجودم را گرفت مجید محکم گفت کیه؟ گوشه لبم را از داخل گزیدم و به مجیدی که به من خیره بود نگاهی انداختم و گفتم نمیدونم کیه یعنی چی نمیدونم کیه؟ شماره تو رو مگه کی داره؟ در پی سکوت من گفت بیار ببینم گوشیتو قلبم تند تند میزد ، لعنت به تو شهره، چقدر سفارش کرده بودم شماره منو به سعید نده تلفنم دوباره زنگ خورد گوشی را سمت مجید بردم. نگاهی به شماره انداخت و گفت نمیدونی کیه نه؟ سپس ارتباط را وصل کردو گفت بله سعید ، برای چی به گوشی عاطفه زنگ زدی؟ سپس دستی به جیبش زدو گفت تو ماشین جامونده ، نخیر بیارش خونه ارتباط را قطع کرد. وبه من خیره ماند، با سرافکندگی گفتم به خدا خیلی به شهره سفارش کردم شماره منو نده نفس پر صدایی کشیدوگفت از جلوی چشمم برو عاطفه، اعصابم داغونه یه حرکتی میکنم بعد پشیمون میشم. حرف مجید خیلی به من برخورد وارد اتاق خواب شدم و روی تخت نشستم ، سپس شماره شهره را گرفتم مدتی بعد گفت جانم ارام گفتم چرا شماره منو به سعید دادی؟ شهره مبهوت گفت من دادم؟ پس شماره منو از کجا اورده؟ خط منو فقط تو داری و خانواده م ، به اونها سپردم که ندن . چی شد دعواتون شده؟ اره الهی بمیرم عاطفه، بخدا من ندادم منم نگفتم بیاد کافه باشه، فعلا خداحافظ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت27 ادامه پارت قبل👆👆 نمیدونم چقدر گذشت که ماشین ایستاد با فکر اینکه رسیدیم چشم باز کردم چشم
❣زبان عشق❣ دستش اروم گذاشت پشت سرم به جلو هدایتم کرد حالت دفاعیم رو بی خیال شدم و با تعجب نگاهش کردم _خیلی خب نمی خواد قهر کنی تقصیر من بود . بیا بریم بالا از ترس با هاش هم قدم شدم _خدا نکشتت دل و رودم رو ترکوندی در رو چرا زدی تو دلم. دوباره مهربون شده بود مثل همیشه پرو شدم _حقته تا تو باشی دیگه دست رو من بلند نکنی دستم رو گذاشتم توی سینه ی پهنش هلش دادم عقب که اصلا موفق هم نبودم _خیلی هم به من نچسب. هنوز صورتم داره میسوزه این کارت رو هیچ وقت فراموش نمی کنم تا تلافیشو سرت در نیارم ول کن نیستم امشب هم به بابام میگم پدرت رو در بیاره امیر خان کاری نکن ازت متفر بشم اگه اون روز برسه شده از خونه فرار کنم دیگه نمی زارم دستت به من برسه این حرف ها رو رو حساب بچه گی و نادونیم نزار. با اشاره به صورتم گفتم _تلافیه اینم سرت در میارم. حالا ببین بد تلافی میکنم . _حالا موهات رو بکن تو،زیادی دور برت نداره بی اهمیت به حرفش راه افتادم اول ادم و کتک میزنه بعد میاره کوه چند قدم ازش فاصله گرفتم و برگشتم سمتش هنوز ایستاده بود اخم وحشتناک همیشکی روی صورتش ظاهر شده بود چند قدم اومد سمتم هنوز بهم نرسیده بود که از ترس فوری روسریم رو درست کردم با حرص گفتم _وقتی چک زدی تو صورتم روسریم رفته عقب وگرنه بابام بلد بوده یادم بده نباید مو هام بیرون باشه _این چک رو بکن سرلوحه ی زندگیت با من مودب صحبت کن حرصم هر لحظه بیشتر میشد _سر لوحه ی تو رو هم بابام امشب میده دستت دستش رو پشت کمرم گذاشت و هولم داد جلو دیگه چیزی نگفتیم رفتیم بالا یه اب معدنی خرید دست و صورتم رو شستم و خون ها رو پاک کردم چند تا آبمیوه هم گرفت و مجبورم کرد بخورم تلفنش زنگ خورد و از جیبش در اورد یه کم به صفحه گوشیش نگاه کرد نفس عمیقی کشید جواب داد و گوشی رو گنار گوشش گذاشت _الو سلام عمو وقتی فهمیدم بابام زنگ زده بغضم گرفت و چشم هام پر اشک شد با چشم هاش تهدیدم کرد انگشتش رو روی بینیش گذاشت بهم فهموند که باید ساکت باشم _اومدیم کوه _ببخشید _یه کم تفریح کنیم میایم _من معذر... _چشم _یه ساعت دیگه گوشی رو از کنار گوشش فاصله داد و به صفحه ش نگاه کرد؛بدون خداحافظی قطع کرده بود گوشی رو توی جیبش گذاشت و همون طور که سرش پایین بود گفت _دنیا ... ببخشید. چشم هام پر شد _غلط کردم، دیگه تکرار نمیشه روم رو ازش برگردوندم _تورو خدا دیگه گریه نکن چشم هات قرمز میشه آبروم میره _این حرف ها از ترس آبروته ؟ سر شو انداخت پایین _الان منظورت از ببخشید اینه که به بابام نگم کتکم زدی. بازم سکوت کرد و همچنان سرش پایین بود _آبروتو نمی برم . ولی نمی بخشمت الانم بلند شو بریم فردا امتحان فیزیکم قراره تکرار شه اصلا درس نخوندم. _می خوای بیام باهات کار کنم. _تا یه هفته اصلا دوست ندارم ببینمت باشه سرشو انداخت پایین و زیر لب باشه ای گفت https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت28 ❣زبان عشق❣ دستش اروم گذاشت پشت سرم به جلو هدایتم کرد حالت دفاعیم رو بی خیال شدم و با تعج
❣زبان عشق❣ رفتیم خونه بابا انقدر عصبی بود حتی جواب سلام امیر رو هم نداد من هم چون جای دست امیر روی صورتم بود از دلخوری بابا استفاده کردم رفتم تو اتاقم تو آینه ی قدی کنار در صورتم رو نگاه کردم انگشتم اروم روی سرخی بوجود اومده از سیلی امیر کشیدم . خدا کنه تا فردا جاش بره. سراغ کیفم رفتم و بدون معطلی شروع به درس خوندن کردم سعی کردم به اتفاقای امروز فکر نکم یک دور کتاب رو خوندن با لباس هام وارد حموم شدم زیر دوش نشستم و زانو هام رو بغل گرفتم و اروم اشک ریختم *** صبح مامان بیدارم کرد لباس هام رو پوشیدم و تو آینه به خودم نگاه کردم چشم هام بیش از حد پف کرده بود به خاطر گریه هم به خاطر کم خوابی. برای اینکه مامان صورتم رو نبینه ایستاده لقمه ای گرفتم و خداحافظی کردم رفتم بیرون مهدی جلوی در منتظر بود و پریسا هم کنارش رفتم جلو سلامی کردم تقریبا ازامسال اول مدرسه ها امیر نمیزاشت با مهدی مدرسه بریم این برام جای تعجب داشت اروم به پریسا گفتم _ چرا مهدی اومده _دیشب امیر زنگ زد به بابا که چند روز کار داره عمو خودش ما رو ببره عمو هم گفت به مهدی میگه دیگه هر چی امیر خواست مخالفت کنه عمو از دستش کفری بود سر اینکه چرا تو رو بی اجازه برده بیرون حرفش رو گوش نکرد الانم تو خونه خون خونش رو میخورد ولی دیگه چاره ای نداشت. پرسا همش حرف میزد و من اصلا حواسم بهش نبود فقط برای اینکه ناراحت نشه هر چند دقیقه یه بار با دهنم صدای هوم میدادم رسیدیم جلوی مدرسه پریسا خدافظی کرد و رفت داخل خواستم خداحافظی کنم که با حرفی که زد سر جام خشکم زد https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ دوستان علاقه مند به رمان زبان عشق سلام نویسنده دو پارت 27 نوشته که دیشب یکیش جا موند که بنده اصلاحش کردم توصیه میکنم از پارت 27 اول دوباره بخونید🌹 دوستون دارم ❤️ مدیر کانال ریحانه🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ریحانه 🌱
#پارت_227 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم از انها خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. غرق استرس
به قلم ارتباط را قطع کردم و شماره شهره را پاک نمودم. صدای زنگ ایفن بلند شد و لحظاتی بعد سرو صدای بیتا و بدنبالش سعید امد. صدای مجید را میشنیدم که میگفت مهناز گه خورده، پنج شنبه غروب تا جمعه غروب . ......نه سلام برسون بیتا وارد خانه شدو گفت بابا، خیلی بی تربیتی نمیگذاری من برم پیش مامانم. مجید صدایش را بالا برد و گفت برو.تو اتاقت، سرو صدا هم نکن اعصاب ندارم ها عاطفه جون کو؟ مامانم نیست اما مهربونه ، برم اونو لااقل بغل کنم. از مجید ناراحت بودم. حرف بیتا هم بر شدت ناراحتی م افزود. بغض گلویم را گرفت و برخاستم. در را گشودم و رو به بیتا گفتم بیا عزیزم، من اینجام نگاهی به مجید انداختم خیره به بیتا مانده بود. وارد اتاق خواب شد، روی زمین نشستم و اورا در اغوش گرفتم ، مجید نگاهی به من انداخت و سپس روی کاناپه دراز کشید. بیتا ارام به من گفت زنگ میزنی به مامانم من باهاش حرف بزنم؟ من که شمارشو ندارم. بغض راه گلویش را بست و گفت تروخدا زنگ بزن دیگه ، میخوام بهش بگم دلم براش تنگ شده بغضم را فرو خوردم و گفتم من شمارشو ندارم بخدا، اما یه پیشنهاد خوب برات دارم. با ان چشمان درشتش به من خیره ماندو گفت چه پیشنهادی؟ بیا بریم تو اتاقت خاله بازی کنیم. اشک از چشمانش جاری شدو گفت نمیخوام. سپس با هق و هق گریه به اغوش من پناه اورد ، ناخواسته گریه م گرفت و گفتم یه لحظه اینجا بمون من برم زود میام. از اتاق خارج شدم وبالای سر مجید رفتم ، چشمانش را بسته بود. ارام گفتم مجید چشمانش را گشود و به من نگاه کرد اینقدر ظالم نباش ، پاشو شماره مادرشو بگیر این بچه یه ذره با مادرش حرف بزنه. سرش را به علامت نه بالا دادو گفت لازم نکرده کمی عصبی شدم وگفتم گناه داره، داره گریه میکنه سرجایش نشست و با صدای محکم گفت بیتا کمی جابجا شدم و گفتم خدا نمیبخشت اینقدر این یه ذره بچه رو ازار روحی میدی نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت برو عاطفه، ازت خواهش میکنم بلند شو گوشیتو بده این بچه با مادرش صحبت کنه، خدارو خوش نمیاد تو دخالت نکن من یه انسانم ، نمیتونم دخالت نکنم. بچه داره زار زار گریه میکنه تو مگه از سنگی؟ خوبه بچه خودته اگر بچه یکی دیگه بود که تا سلاخیش نمیکردی اروم نمیشستی دستی لای موهایش کشیدو گفت چند بار مودبانه و محترمانه ازت خواهش کردم که بری ، تا من اروم شم. یادت باشه که خودت نمیری ها شمارشو بگو من با خط خودم زنگ بزنم بیتا چند دقیقه باهاش حرف بزنه نگاهش رنگ خشم گرفت و گفت تو بیخود میکنی که با خطت با اون بی پدر زنگ بزنی. صدایش را بالا بردو گفت همون سعید هم که شمارتو داره حرفش را بریدم و گفتم با کی داری لج بازی میکنی؟ اون باید به این شرایط عادت کنه، یه چیزهایی هست که من میدونم و نمیخوام بتو بگم. صلاح نیست بیتا بیشتر از بیست و چهار ساعت در هفته با مادرش باشه و تو توی این موضوع دخالت نکن امروز سه شنبه س صبر کنه دو روز دیگه بره خونه ننه ش https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت29 ❣زبان عشق❣ رفتیم خونه بابا انقدر عصبی بود حتی جواب سلام امیر رو هم نداد من هم چون جای دست
❣زبان عشق❣ _جای دست امیره سرم رو پایین انداختم خیلی خجالت کشیدم. _به دایی گفتی؟ با التماس نگاهش کردم _نه ، مهدی تو رو خدا به کسی نگو. _ازش میترسی؟ میترسیدم ولی این پنهان کاریم از ترس نبود . _نمیخوام ابروش بره _این سکوتت مجوزیه برای دفعه های بعد ها اگه الان بگی میشه جلوش رو گرفت با سکوت هیچ کاری درست نمی شه دنیا رفتار های امیر رو باهات دیدم تو خیلی بیشتر از اینها لیاقتته با بیچاره گی نگاهش کردم _خود دانی. من به کسی چیزی نمیگم خیالت راحت برو به سلامت امتحان رو خوب دادم و کل زنگ تفریح سعی داشتم با کسی نباشم حتی با پریسا زنگ آخر خورد و جلوی در منتظر بودیم یک ربعی گذشت ولی هیچ کس نیومد دنبالمون رو به پریسا گفتم _چی کار کنیم؟ خودمون بریم. _من اگه تا شب هم نیان دنبالمون از اینجا تکون نمیخورم امیر پدرمونو در میاره حالا به تو از ترس عمو هیچی نمیگه برا من از هیچ کس هم نمی ترسه. کیفم رو از پشتم برداشتم و نشستم روی زمین یه ربع دیگه هم منتظر موندیم که محمد شتابان سمتمون می اومد نزدیک مون ایستاد خم شد و دست هاش روی زانو هاش گذاشت کاش من هم پسر بودم همشون بعد از گرفتن لیسانسشون رفتن سربازی و بعدم راحت. _ببخشید یادم رفته بودید . از جام بلند شدم با دست خاک پشت مانتوم رو پاک کردم و کیفم رو روی دوشم انداختم محمد هم با نشاط بود مثل برادرش . بد اخلاق این خانواده قسمت من شده بود پریسا آموزشگاه نداشت پس مستقیم رفتیم خونه یک هفته ای که از امیر قول گرفته بودم تا نبینمش تموم شد سر قولش بود حتی زنگ هم نزد و من کمی از این خوش قولیش ترسیده بودم مامان صبح گفته بود که به خاطر مرخص شدن خانوم جون زن عمو همه رو شام دعوت کرده همه به جر من به ملاقات خانوم جون بیمارستان رفته بودن حاضر شدیم و خونه ی عمو رفتیم بر عکس سری قبل که به هیچ کس سلام نکرده بودم هم به خاطر قولم به بابا هم از ترس امیر با همه احوال پرسی کردم وکنار بابا نشستم . امیر با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که برم اتاقش خواستم اهمیت ندم که از عواقبش ترسیدم تا اومدم بلند شم بابا با صدای خیلی محکم ولی آرومی گفت: _بشین یه نگاه بهش کردم و نشستم هنوز از اونشب که امیر من رو بی اجازه برده بود کوه دلخور بود رو به امیر با چشم به بابام اشاره کردم و لب زدم _نمیزاره دیگه حوصله ی قیافه ی اخمالوشو نداشتم صورتم رو ازش برگردوندم شام رو خوردیم با زهرا پریسا کمک کردیم و ظرف ها رو شستیم گاهی به امیر که مدام کنار گوش آقا جون پچ پچ میکرد نگاه می کردم و دوباره حواسم به حر ف های دخترونه بین خودمون میرفت با صدای اقاجون همه بهش نگاه کردن انقدر تو این خونه دستور داده که هر وقت کسی رو صدا میکنه همه ساکت میشن _حمید و رضا یه لحظه بریم بیرون باهاتون حرف دارم. بابا عمو بلند شدن و همراه با آقاجون به حیاط رفتن آفاجون با اینکه میتوتست به راحتی راه بره ولی همیشه عصا دستش بود به نظر من فکر میکنه با عصا پر ابهت تر میشه. شستن طرف ها تموم شد دستهامو خشک کردم و روی مبل نشستم خانوم جون رو به من گفت https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت29 ❣زبان عشق❣ _جای دست امیره سرم رو پایین انداختم خیلی خجالت کشیدم. _به دایی گفتی؟ با التماس
❣زبان عشق❣ _دنیا خانوم ، حالت خوبه نه بابا بود نه امیر که بخوام بترسم و بهش احترام زوری بزارم پس فقط نگاهش کردم _شما نباید یه حالی از من بپرسی؟ _با این آشی که اقاجون برای من پخته من حوصله ی خودم رو هم ندارم مامان اروم زد به پهلوم _عه دنیا مودب باش. خانوم جون یه نگاه به سر تا پام انداخت و سرشو تکون داد عمه همیشه متخصص عوض کردن حرف توی جمع بود رو به خانوم جون گفت _راستی مگه قرار نبود شما برید یه مدت برید روستا الودگی هوا برای شما سمه خانوم جون که متوجه هدف عمه شده بود پشت چشمی نازک کرد _چرا بعد سیزده بدر میریم یه سری کار داریم انجام بویم میریم ان شاالله حرف زدن بابا و اقاجون و عمو حدود نیم ساعت طول کشید امیر و علی باهم پچ پچ میکردن و امیر خیلی مشکوک اصلا به من نگاه نمی کرد خانواده ی مشیری هم طبق معمول کنار هم نشسته بودن با باز شدن در همه ی نگاه ها رفت سمت در عمو حمید سرش رو اورد تو _امیر بابا، بیا بیرون. تازه فهمیدم این نیم ساعت داشتن در رابطه با ما حرف میزدن استرس گرفتن دلشوره تمام وجودم رو برداشت به بهانه ی اب خوردن رفتم تو آشپزخونه بیرون رو نگاه کردم عمو داشت حرف میزد و بابا گوش میکرد نمی دونم چی میگفتن اماهرچی بود بابا مخالف بود امیر شروع کرد به حرف زدن که با صدای زن عمو برگشتم سمتش _خوبی دنیا جان _شما میدونید دارن چی میگن _اگه میخواستن ما بفهمیم که جلوی ما می گفتن پشت چشمی نازک کرد همون طور که میرفت سمت یخچال حرف میزد _دنیا باید یه سری مطالب رو برات مشخص کنم داشت واسه خودش حرف میزد که ول کردم از آشپزخونه اومدم بیرون کنار پریسا و زهرا نشستم سمت آشپزخونه نگاه کردم که زن عمو خیلی دلخور نگاهم می کرد حوصله این یکی رو دیگه نداشتم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت30 ❣زبان عشق❣ _دنیا خانوم ، حالت خوبه نه بابا بود نه امیر که بخوام بترسم و بهش احترام زوری
❣زبان عشق❣ پریسا گفت _خب عروس خانوم دربند خوش گذشت _جای شما خالی _اتفاقا جای شما خالی عمو رضا اینجا رو گذاشته بود رو سرش که آی دخترم رو برده اینا محرم نیستند برای چی رفتن . نمی تونستن ارومش کنن زهرا دستم رو گرفت و با لبخند ارومش گفت _دوست شدین با هم _خوش به حالت زهرا _چرا؟ _علی خیلی خوبه مهربونه خوش اخلاقه _امیر هم خوبه فکر نمیکنی تو این رفتارهایی که بینتون رد و بدل شده توهم بی تقصیر نیستی اینطوری که تو جواب امیر رو میدی. تو جمع بهش توهین می کنی. علی هم شوهرت بود کم می اورد من نمیگم امیر بی تقصیره ولی تو هم همچین بی تقصیر نیستی هر مردی یه قلقی داره به جای حاضر جوابی قلقشو به دست بیار _من اصلا دوستش ندارم قلقش به چه دردم میخوره _چرا دوسش نداری ؟ _چون زور میگه گیر میده قلدری میکنه دست بزنم که داره شاید دوستش داشته باشم ولی با این اخلاق هاش نه _زدت تا حالا _ول کن تو رو خدا زهرا اینی که قراره شوهر من بشه یه آدم وحشیه پریسا زد روی کمرم _یه جوری داری تعریف میکنی اصلا من نمی شناسمش بابا اینجوری هم نیست خیلی هم مهربونه اتفاقا من دوست دارم. مرد باید جذبه داشته باشه اگه حرفش رو گوش کنی نه گیر میده نه زور میگه _ این نظر رو اون روز تو پارک هم داشتی ایشالله یکی لنگه ی داداشت گیرت بیاد من بهت بخندم _ایشالله. اون روز تو پارک هم عصبانی بود خب حالت دعوا به هم گرفته بودیم که با ورود اقاجون ساکت شدیم بالاخره این جلسه ی لعنتی تموم شده بود همه نشستن آقا جون رو به بابا گفت _ آقا رضا وکالت میدی؟ _آقا جون اگه اجازه بدید اول بگیم چه تصمیمی گرفتیم. دنیا بیا پیش من بشین بلند شدم و کنارش رفتم. _به اسرار آقاجون و داداش حمید قراره یه صیغه ی محرمیت هفت روزه بین امیر و دنیا بخونیم برن خرید و اخر هفته هم یه جشن نامزدی براشون بگیریم به فامیل اعلام کنیم رو کرد به آقاجون و گفت بفرمایید آقاجون. اروم کنار گوشش گفتم _بابایی مدرسه ام چی میشه _ دخترم فقط صیغه ی محرمیته به امیر نگاه کردم که بر عکس من خوشحال بود این پیر مرد انقدر خود خواهه که حتی نمیخواست به من بگه قراره چی کار کنن پریسا رفت تو اتاق امیر یه چیزی داد دستش عمه دستوامیر رو گرفت و نشوند کنار من آقاجون هم از روی رساله یه چیز هایی رو خوند و گفت مبارکه عمه هلهله کرد و دست زد همه خوشحال بودن جز من و مردهای خانواده ی مشیری امیر از تو جعبه ای که دستش بود یه پلاک زنجیر در اورد و به بابا گفت _عمو اجازه هست اینو گردن دنیا بندارم بابا با سر اجازه داد تا دستش اومد سمتم سرو گردنم رو عقب بردم و زنجیر رو ازش گرفتم _خودم میندازم یکم دلخور شد و این تنها چیزی بود که اصلا برام مهم نبود زن عمو با یه جعبه شیرینی اومد بیرون عمه با تعجب نگاهش کرد _فریبا تو از برنامه ی امشب خبر داشتی ؟ _نه. این شیرینی ماشین امیره همه مبارک باشه گفتن و شیرینی رو خوردن فکر کنم انقدر که بهش گفتم فقیر ماشین خریده اونشب تموم شد همه رفتیم خونه هامون قرار گذاشتن پنج شنبه و جمعه بریم خرید تا سه شنبه ی هفته ی دیگه که مدت محرمیتمون تموم میشد مراسم نامزدی رو بگیرن https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ سلام دوستان معذرت میخوام دیشب یه پارت جا مونده الان سه تا گذاشتم ان شاالله دیگه پارتی جا نمی مونه🙈❤️❤️❤️
ریحانه 🌱
#پارت_228 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم ارتباط را قطع کردم و شماره شهره را پاک نمودم. صدا
به قلم یک گام به عقب رفتم، بحث بی فایده وتصمیمش را قطعی گرفته بود ، امکان تجدید نظر هم وجود نداشت. وارد اشپزخانه شدم ودو عدد چای ریختم برخاست، به سمتم امدو گفت و تو عاطفه خانم، برات دارم. یه بار شماره ت و عوض کردم و بهت گفتم شماره ت و به خانواده من نده ، دادی پای عواقبش هم وایسا تمام وجودم پر از استرس شد و گفتم چرا؟ چراشو خودت میفهمی دیگه فکری کردم و گفتم خوب یه سیم کارت دیگه برام بگیر پوزخندی زدو گفت نخیر،یه دفعه که بلا سرت بیاد میفهمی باید حرف گوش بدی. اخم کردم وگفتم چه بلایی؟ بشین و تماشا کن. سپس چایش را نوشید و گفت از این به بعد باشگاهتو تنها میری، باشهره کلامی صحبت نمیکنی، پاتو از در خواستی بگذاری بیرون قبلش زنگ میزنی از من اجازه میگیری. کمی به مجید نگاه کردم وگفتم چرا؟ پاسخم را نداد لبم را کمی جویدم وگفتم تو نمیتونی حق معاشرت منو با اطرافیانم ازم بگیری ، شهره دوستمه، من دوسش دارم و دلیلی نمیبینم ارتباطمو باهاش قطع کنم. نگاهش روی من سرشار از تهدید شد، کمی به من نگاه کردو سپس رد نگاهش را از روی من گرفت. وگفت فقط خدا نکنه غیر از اینی که میگم رفتار کنی . در ضمن از این به بعد جایی خواستی بری لباس مرتب میپوشی. مانتوی بی دکمه و استین کلوش و رنگهای شاد باشه هروقت دوتایی باهم بودیم بپوش بیتا به همراه گوشی من از اتاق خارج شدو گفت عاطفه جون داره زنگ میخوره. مجید برخاست گوشی را از دست بیتا گرفت سپس ان را سایلنت نمود و گفت جوابشو نمیدی ها سپس ان را روی نهار خوری انداخت و از اشپزخانه خارج شد. مدتی بعد اهنگ پیام امد. صفحه را باز کردم شهره نوشته بود از کافه که رفتی ما اونجا موندیم. یکم بعد من رفتم دستشویی فکر کنم اونموقع شماره ت رو برداشته، دوستیمون برای من خیلی با ارزشه. به خاطر این کار زشتی که کرده من دیگه جوابشو نمیدم و از همینجا باهاش کات میکنم و خدارو شاکرم که زود شناختمش و کارمون به ازدواج نرسید. برایش نوشتم مرسی عزیزمی مجید برخاست وار اشپزخانه شدو به تندی گفت چه غلطی داری میکنی؟ سپس گوشی را از دستم گرفت، پیام شهره را خواند نگاه بدی به من کرد و گفت همین الان بهت گفتم باشهره حق نداری صحبت کنی ها یک قدم فاصله گرفتم و گفتم منم که بلافاصله بهت گفتم تو حق معاشرت و ...... با سیلی که توی صورتم امد کلامم نیمه ماند و مبهوت به مجید خیره ماندم. دستم را روی صورتم گذاشتم،،مجید با فریاد گفت مگه همین الان من بی همه چیز بهت نگفتم جوابشو نده. اشک در چشمانم جمع شدو یک گام به عقب رفتم پلکی زد و قطرات جاری شده از چشمم را پاک کردم. نفس پر صدایی کشیدو گفت من دارم از راه مسالمت امیز پیش میرم که چیزی تو زندگی بهت تحمیل نشه. و شرایط برات جوری باشه که دوست داشته باشی تو فکر کردی من احمق و نفهمم؟ هر کاری دلت بخواد بکنی و بعد هم وایسی تو صورت من زل بزنی بگی بتو چه؟ صدای پیامک گوشی م بلند شد. ضربان قلبم روی هزار رفت مجید نگاهی به گوشی من انداخت سپس پیام را باز کردو نگاه بدی به من انداخت و گفت بیا اینجا از استرس تمام بدنم میلرزید. گوشی مرا از روی میز برداشت و گفت اینو بخون https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا