eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
517 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت29 ❣زبان عشق❣ رفتیم خونه بابا انقدر عصبی بود حتی جواب سلام امیر رو هم نداد من هم چون جای دست
❣زبان عشق❣ _جای دست امیره سرم رو پایین انداختم خیلی خجالت کشیدم. _به دایی گفتی؟ با التماس نگاهش کردم _نه ، مهدی تو رو خدا به کسی نگو. _ازش میترسی؟ میترسیدم ولی این پنهان کاریم از ترس نبود . _نمیخوام ابروش بره _این سکوتت مجوزیه برای دفعه های بعد ها اگه الان بگی میشه جلوش رو گرفت با سکوت هیچ کاری درست نمی شه دنیا رفتار های امیر رو باهات دیدم تو خیلی بیشتر از اینها لیاقتته با بیچاره گی نگاهش کردم _خود دانی. من به کسی چیزی نمیگم خیالت راحت برو به سلامت امتحان رو خوب دادم و کل زنگ تفریح سعی داشتم با کسی نباشم حتی با پریسا زنگ آخر خورد و جلوی در منتظر بودیم یک ربعی گذشت ولی هیچ کس نیومد دنبالمون رو به پریسا گفتم _چی کار کنیم؟ خودمون بریم. _من اگه تا شب هم نیان دنبالمون از اینجا تکون نمیخورم امیر پدرمونو در میاره حالا به تو از ترس عمو هیچی نمیگه برا من از هیچ کس هم نمی ترسه. کیفم رو از پشتم برداشتم و نشستم روی زمین یه ربع دیگه هم منتظر موندیم که محمد شتابان سمتمون می اومد نزدیک مون ایستاد خم شد و دست هاش روی زانو هاش گذاشت کاش من هم پسر بودم همشون بعد از گرفتن لیسانسشون رفتن سربازی و بعدم راحت. _ببخشید یادم رفته بودید . از جام بلند شدم با دست خاک پشت مانتوم رو پاک کردم و کیفم رو روی دوشم انداختم محمد هم با نشاط بود مثل برادرش . بد اخلاق این خانواده قسمت من شده بود پریسا آموزشگاه نداشت پس مستقیم رفتیم خونه یک هفته ای که از امیر قول گرفته بودم تا نبینمش تموم شد سر قولش بود حتی زنگ هم نزد و من کمی از این خوش قولیش ترسیده بودم مامان صبح گفته بود که به خاطر مرخص شدن خانوم جون زن عمو همه رو شام دعوت کرده همه به جر من به ملاقات خانوم جون بیمارستان رفته بودن حاضر شدیم و خونه ی عمو رفتیم بر عکس سری قبل که به هیچ کس سلام نکرده بودم هم به خاطر قولم به بابا هم از ترس امیر با همه احوال پرسی کردم وکنار بابا نشستم . امیر با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که برم اتاقش خواستم اهمیت ندم که از عواقبش ترسیدم تا اومدم بلند شم بابا با صدای خیلی محکم ولی آرومی گفت: _بشین یه نگاه بهش کردم و نشستم هنوز از اونشب که امیر من رو بی اجازه برده بود کوه دلخور بود رو به امیر با چشم به بابام اشاره کردم و لب زدم _نمیزاره دیگه حوصله ی قیافه ی اخمالوشو نداشتم صورتم رو ازش برگردوندم شام رو خوردیم با زهرا پریسا کمک کردیم و ظرف ها رو شستیم گاهی به امیر که مدام کنار گوش آقا جون پچ پچ میکرد نگاه می کردم و دوباره حواسم به حر ف های دخترونه بین خودمون میرفت با صدای اقاجون همه بهش نگاه کردن انقدر تو این خونه دستور داده که هر وقت کسی رو صدا میکنه همه ساکت میشن _حمید و رضا یه لحظه بریم بیرون باهاتون حرف دارم. بابا عمو بلند شدن و همراه با آقاجون به حیاط رفتن آفاجون با اینکه میتوتست به راحتی راه بره ولی همیشه عصا دستش بود به نظر من فکر میکنه با عصا پر ابهت تر میشه. شستن طرف ها تموم شد دستهامو خشک کردم و روی مبل نشستم خانوم جون رو به من گفت https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت29 ❣زبان عشق❣ _جای دست امیره سرم رو پایین انداختم خیلی خجالت کشیدم. _به دایی گفتی؟ با التماس
❣زبان عشق❣ _دنیا خانوم ، حالت خوبه نه بابا بود نه امیر که بخوام بترسم و بهش احترام زوری بزارم پس فقط نگاهش کردم _شما نباید یه حالی از من بپرسی؟ _با این آشی که اقاجون برای من پخته من حوصله ی خودم رو هم ندارم مامان اروم زد به پهلوم _عه دنیا مودب باش. خانوم جون یه نگاه به سر تا پام انداخت و سرشو تکون داد عمه همیشه متخصص عوض کردن حرف توی جمع بود رو به خانوم جون گفت _راستی مگه قرار نبود شما برید یه مدت برید روستا الودگی هوا برای شما سمه خانوم جون که متوجه هدف عمه شده بود پشت چشمی نازک کرد _چرا بعد سیزده بدر میریم یه سری کار داریم انجام بویم میریم ان شاالله حرف زدن بابا و اقاجون و عمو حدود نیم ساعت طول کشید امیر و علی باهم پچ پچ میکردن و امیر خیلی مشکوک اصلا به من نگاه نمی کرد خانواده ی مشیری هم طبق معمول کنار هم نشسته بودن با باز شدن در همه ی نگاه ها رفت سمت در عمو حمید سرش رو اورد تو _امیر بابا، بیا بیرون. تازه فهمیدم این نیم ساعت داشتن در رابطه با ما حرف میزدن استرس گرفتن دلشوره تمام وجودم رو برداشت به بهانه ی اب خوردن رفتم تو آشپزخونه بیرون رو نگاه کردم عمو داشت حرف میزد و بابا گوش میکرد نمی دونم چی میگفتن اماهرچی بود بابا مخالف بود امیر شروع کرد به حرف زدن که با صدای زن عمو برگشتم سمتش _خوبی دنیا جان _شما میدونید دارن چی میگن _اگه میخواستن ما بفهمیم که جلوی ما می گفتن پشت چشمی نازک کرد همون طور که میرفت سمت یخچال حرف میزد _دنیا باید یه سری مطالب رو برات مشخص کنم داشت واسه خودش حرف میزد که ول کردم از آشپزخونه اومدم بیرون کنار پریسا و زهرا نشستم سمت آشپزخونه نگاه کردم که زن عمو خیلی دلخور نگاهم می کرد حوصله این یکی رو دیگه نداشتم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت30 ❣زبان عشق❣ _دنیا خانوم ، حالت خوبه نه بابا بود نه امیر که بخوام بترسم و بهش احترام زوری
❣زبان عشق❣ پریسا گفت _خب عروس خانوم دربند خوش گذشت _جای شما خالی _اتفاقا جای شما خالی عمو رضا اینجا رو گذاشته بود رو سرش که آی دخترم رو برده اینا محرم نیستند برای چی رفتن . نمی تونستن ارومش کنن زهرا دستم رو گرفت و با لبخند ارومش گفت _دوست شدین با هم _خوش به حالت زهرا _چرا؟ _علی خیلی خوبه مهربونه خوش اخلاقه _امیر هم خوبه فکر نمیکنی تو این رفتارهایی که بینتون رد و بدل شده توهم بی تقصیر نیستی اینطوری که تو جواب امیر رو میدی. تو جمع بهش توهین می کنی. علی هم شوهرت بود کم می اورد من نمیگم امیر بی تقصیره ولی تو هم همچین بی تقصیر نیستی هر مردی یه قلقی داره به جای حاضر جوابی قلقشو به دست بیار _من اصلا دوستش ندارم قلقش به چه دردم میخوره _چرا دوسش نداری ؟ _چون زور میگه گیر میده قلدری میکنه دست بزنم که داره شاید دوستش داشته باشم ولی با این اخلاق هاش نه _زدت تا حالا _ول کن تو رو خدا زهرا اینی که قراره شوهر من بشه یه آدم وحشیه پریسا زد روی کمرم _یه جوری داری تعریف میکنی اصلا من نمی شناسمش بابا اینجوری هم نیست خیلی هم مهربونه اتفاقا من دوست دارم. مرد باید جذبه داشته باشه اگه حرفش رو گوش کنی نه گیر میده نه زور میگه _ این نظر رو اون روز تو پارک هم داشتی ایشالله یکی لنگه ی داداشت گیرت بیاد من بهت بخندم _ایشالله. اون روز تو پارک هم عصبانی بود خب حالت دعوا به هم گرفته بودیم که با ورود اقاجون ساکت شدیم بالاخره این جلسه ی لعنتی تموم شده بود همه نشستن آقا جون رو به بابا گفت _ آقا رضا وکالت میدی؟ _آقا جون اگه اجازه بدید اول بگیم چه تصمیمی گرفتیم. دنیا بیا پیش من بشین بلند شدم و کنارش رفتم. _به اسرار آقاجون و داداش حمید قراره یه صیغه ی محرمیت هفت روزه بین امیر و دنیا بخونیم برن خرید و اخر هفته هم یه جشن نامزدی براشون بگیریم به فامیل اعلام کنیم رو کرد به آقاجون و گفت بفرمایید آقاجون. اروم کنار گوشش گفتم _بابایی مدرسه ام چی میشه _ دخترم فقط صیغه ی محرمیته به امیر نگاه کردم که بر عکس من خوشحال بود این پیر مرد انقدر خود خواهه که حتی نمیخواست به من بگه قراره چی کار کنن پریسا رفت تو اتاق امیر یه چیزی داد دستش عمه دستوامیر رو گرفت و نشوند کنار من آقاجون هم از روی رساله یه چیز هایی رو خوند و گفت مبارکه عمه هلهله کرد و دست زد همه خوشحال بودن جز من و مردهای خانواده ی مشیری امیر از تو جعبه ای که دستش بود یه پلاک زنجیر در اورد و به بابا گفت _عمو اجازه هست اینو گردن دنیا بندارم بابا با سر اجازه داد تا دستش اومد سمتم سرو گردنم رو عقب بردم و زنجیر رو ازش گرفتم _خودم میندازم یکم دلخور شد و این تنها چیزی بود که اصلا برام مهم نبود زن عمو با یه جعبه شیرینی اومد بیرون عمه با تعجب نگاهش کرد _فریبا تو از برنامه ی امشب خبر داشتی ؟ _نه. این شیرینی ماشین امیره همه مبارک باشه گفتن و شیرینی رو خوردن فکر کنم انقدر که بهش گفتم فقیر ماشین خریده اونشب تموم شد همه رفتیم خونه هامون قرار گذاشتن پنج شنبه و جمعه بریم خرید تا سه شنبه ی هفته ی دیگه که مدت محرمیتمون تموم میشد مراسم نامزدی رو بگیرن https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ سلام دوستان معذرت میخوام دیشب یه پارت جا مونده الان سه تا گذاشتم ان شاالله دیگه پارتی جا نمی مونه🙈❤️❤️❤️
ریحانه 🌱
#پارت_228 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم ارتباط را قطع کردم و شماره شهره را پاک نمودم. صدا
به قلم یک گام به عقب رفتم، بحث بی فایده وتصمیمش را قطعی گرفته بود ، امکان تجدید نظر هم وجود نداشت. وارد اشپزخانه شدم ودو عدد چای ریختم برخاست، به سمتم امدو گفت و تو عاطفه خانم، برات دارم. یه بار شماره ت و عوض کردم و بهت گفتم شماره ت و به خانواده من نده ، دادی پای عواقبش هم وایسا تمام وجودم پر از استرس شد و گفتم چرا؟ چراشو خودت میفهمی دیگه فکری کردم و گفتم خوب یه سیم کارت دیگه برام بگیر پوزخندی زدو گفت نخیر،یه دفعه که بلا سرت بیاد میفهمی باید حرف گوش بدی. اخم کردم وگفتم چه بلایی؟ بشین و تماشا کن. سپس چایش را نوشید و گفت از این به بعد باشگاهتو تنها میری، باشهره کلامی صحبت نمیکنی، پاتو از در خواستی بگذاری بیرون قبلش زنگ میزنی از من اجازه میگیری. کمی به مجید نگاه کردم وگفتم چرا؟ پاسخم را نداد لبم را کمی جویدم وگفتم تو نمیتونی حق معاشرت منو با اطرافیانم ازم بگیری ، شهره دوستمه، من دوسش دارم و دلیلی نمیبینم ارتباطمو باهاش قطع کنم. نگاهش روی من سرشار از تهدید شد، کمی به من نگاه کردو سپس رد نگاهش را از روی من گرفت. وگفت فقط خدا نکنه غیر از اینی که میگم رفتار کنی . در ضمن از این به بعد جایی خواستی بری لباس مرتب میپوشی. مانتوی بی دکمه و استین کلوش و رنگهای شاد باشه هروقت دوتایی باهم بودیم بپوش بیتا به همراه گوشی من از اتاق خارج شدو گفت عاطفه جون داره زنگ میخوره. مجید برخاست گوشی را از دست بیتا گرفت سپس ان را سایلنت نمود و گفت جوابشو نمیدی ها سپس ان را روی نهار خوری انداخت و از اشپزخانه خارج شد. مدتی بعد اهنگ پیام امد. صفحه را باز کردم شهره نوشته بود از کافه که رفتی ما اونجا موندیم. یکم بعد من رفتم دستشویی فکر کنم اونموقع شماره ت رو برداشته، دوستیمون برای من خیلی با ارزشه. به خاطر این کار زشتی که کرده من دیگه جوابشو نمیدم و از همینجا باهاش کات میکنم و خدارو شاکرم که زود شناختمش و کارمون به ازدواج نرسید. برایش نوشتم مرسی عزیزمی مجید برخاست وار اشپزخانه شدو به تندی گفت چه غلطی داری میکنی؟ سپس گوشی را از دستم گرفت، پیام شهره را خواند نگاه بدی به من کرد و گفت همین الان بهت گفتم باشهره حق نداری صحبت کنی ها یک قدم فاصله گرفتم و گفتم منم که بلافاصله بهت گفتم تو حق معاشرت و ...... با سیلی که توی صورتم امد کلامم نیمه ماند و مبهوت به مجید خیره ماندم. دستم را روی صورتم گذاشتم،،مجید با فریاد گفت مگه همین الان من بی همه چیز بهت نگفتم جوابشو نده. اشک در چشمانم جمع شدو یک گام به عقب رفتم پلکی زد و قطرات جاری شده از چشمم را پاک کردم. نفس پر صدایی کشیدو گفت من دارم از راه مسالمت امیز پیش میرم که چیزی تو زندگی بهت تحمیل نشه. و شرایط برات جوری باشه که دوست داشته باشی تو فکر کردی من احمق و نفهمم؟ هر کاری دلت بخواد بکنی و بعد هم وایسی تو صورت من زل بزنی بگی بتو چه؟ صدای پیامک گوشی م بلند شد. ضربان قلبم روی هزار رفت مجید نگاهی به گوشی من انداخت سپس پیام را باز کردو نگاه بدی به من انداخت و گفت بیا اینجا از استرس تمام بدنم میلرزید. گوشی مرا از روی میز برداشت و گفت اینو بخون https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_229 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم یک گام به عقب رفتم، بحث بی فایده وتصمیمش را قطعی
به قلم با دست لرزان گوشی را از سعید گرفتم و گفتم جانم با صدای مملو از عصبانیت گفت تو کجایی عاطفه؟ با شهره و بیتا اومده بودیم کافه یاس، اقا سعید اومده بیتا میخواد دنبالش بره برو خونه میام باهات صحبت میکنم بیتا بره باهاش؟ بیتا رو بفرست بره خودت برو خونه تا بیام ، من نیم ساعت دیگه میرسم. ارتباط را قطع کردم و گفتم برو بیتا جان ، بابا اجازه داد بیتا از شادی بالا و پایین میپرید. سعید رو به شهره گفت تورو خودم میرسونم. از انها خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. غرق استرس بودم. و در دلم حرفهایی که باید میزدم را اماده کردم. لعنت به این ترافیک تهران. خیابانها شلوغ بود و تمام مسیرها بسته چهل دقیقه طول کشید تا به خانه برسم. وارد کوچه شدم. با دیدن اتومبیل مجید جلوی خانه لبم را گزیدم ماشین را پارک کردم و وارد خانه شدم. کمی بر خودم مسلط شدم و با خود گفتم من که کاری نکردم، چرا میترسم. سعید سر زده اومد. من که دعوتش نکرده بودم. در را باز کردم و وارد خانه شدم مجید به اپن تکیه کرده بود. اخم هایش در هم بود و صورتش از عصبانیت سیاه شده بود. ارام گفتم سلام یک گام سمت من امدو گفت به چه زبونی بهت بگم من دلم نمیخواد تو با سعید هم کلام شی؟ من با اون هم کلام نشدم. پس اون تو کافه چه غلطی میکرد؟ من با شهره و بیتا رفته بودم کافه سعید زنگ زد به شهره گفت کجایی اونم گفت کافه یه دفعه دیدیم سعید اومد داخل، بخدا تا اومد من بلند شدم تو با اجازه کی راه افتادی با شهره کافه رفتی؟ متعجب گفتم چی؟ فکر کردی چون من یه شهر دیگه م و تو اینجا تنهایی هر غلطی دلت بخواد میتونی بکنی؟ مبهوت به مجید خیر پیام شهره را خواندم. حلال زاده س، امروز در باره ش صحبت کردیم الان داشتم با رامین میرفتم خرید سرکوچتون دیدمش اینهمه حماقت از شهره واقعا بعید بود. از خجالت دلم میخواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد، الان مجید باخودش در مورد من چه فکری میکنه . سرم را بالا اوردم نگاهی به مجید انداختم واقعا حرفی برای گفتن نداشتم. مجید برای شهره نوشت کی و میگی؟ شهره بلافاصله نوشت مرتضی دیگه خنگ مجید نگاه چپ چپی به من انداخت، از نگاهش تمام بدنم لرزید. جواب اعتماد من اینه؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم بخدا همه ش سوتفاهمه. اشاره ایی به گوشی کردو گفت الان این اس ام اس ها سو تفاهمه؟ دستانم را روی صورتم کشیدم و گفتم واقعا نمیدونم چی باید بگم هیچی هم نمیخوام بشنوم، فقط خفه شو. سرم را پایین انداختم، خیلی بدشده بود. بی گناه بودم و لی ابرویی شدیدی شده بود. مجید گوشی م را روی میز گذاشت وگفت باخودم میگفتم امیر هم روانیه ثانیه به ثانیه امار تورو میگیره و همه جوره چکت میکنه نگو جنس خودشو میشناسه. من به تو اعتماد میکنم میرم یه شهر دیگه و تو رو ازاد گذاشتم تو به فکر اینی که چطوری منو دور بزنی و خیانت کنی؟ متعجب گفتم خیانت؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت31 ❣زبان عشق❣ پریسا گفت _خب عروس خانوم دربند خوش گذشت _جای شما خالی _اتفاقا جای شما خالی
❣زبان عشق❣ صبح پنج شنبه امیر اومد دنبالم مون رفتیم پاساژ امیر کنار گوشش مادرش حرفی زد که بالافاصله زن عمو رو به مامان گفت _شگون داره اول حلقه بخریم. پریدم وسط حرفش _حلقه برای چی جشن نامزدی که حلقه نداره اهمیتی به نگاه های تهدید امیز امیر و پر از التماس مامان ندادم. _حالا چه ایرادی داره یه خورده زود تر بخریم نگاهم رو از مادرش گرفتم و شونه هامو دادم بالا زیر لب گفتم: _اصلا مهم نیست هر کار دوست دارید انجام بدید. حلقه خریدن و یه سری وسایل دیگه اصلا نمی فهمیدم نامزدی که آینه شمعدون نمی خواست. پوزخندی زدم و دیونه بازی هاشون خندیدم انقدر برای هیچ کدوم از وسایل هایی که برام خریدن نظر ندادم که دیگه نظرم رو نمی پرسیدن. زن عمو رو به امیر گفت _امیر جان . تو با دنیا برید لباس دنیا رو بخرید ما تو طلا فروشی کار داریم. یا خدا کاشکی مامان با ما می اومد من از این می ترسم امیر اومد سمتم خواست دستم رو بگیره که ناخواسته خودم رک عقب کشیدم دلخور نگاهم کرد _دیگه چته ، الان که محرمیم دوباره زبونم باز شد _خب حالا پرو نشو _فقط مواظب حرف زدنت باش که دوباره شرمندت نشم. _اوم دفعه به بابام چیزی نگفتم چون گفتی غلط کردی و دیگه تکرار نمیشه یادت نرفته که بازوم رو گرفت هولم داد جلو _راه برو انقدر حرف نزن جلوی مزون که رسیدیم گفت _لباس پوشیده میخریم اهمیتی بهش ندام و وارد شدیم فروشنده ی مزون یه خانم مسن بود اومد جلو سلام کرد با حرص بهش گفتم _خانوم مانتو مجلسی دارید امیر بی توجه به من گفت _خانم یه لباس پوشیده میخواستیم. _میخواستیم نه میخواستم صورتش دوباره قرمز شد با چشم تهدیدم کرد که ساکت شدم. فروشنده یه لباس قرمز اورد سمتم آستین بلند و یقه ایستاده با دامن بلند خیلی ساده بود ولی به دل می نشست. _از این دارم رنگ بندی هم داره شیک و مجلسی گرفتم و رفتم تو اتاق پرو یه اتاق دو در سه که دیوارش اینه ای بود و از هر چهار طرف خودم رو میدیدم لباس رو پوشیدن یکم بهم گشاد بود رفتم سمت در که بگم یه شماره کوچکترش رو بیاره که امیر اومد تو. روسری سرم نبود و این حسابی معذبم می کرد دستم رو روی سرم گذاشتم خیلی تند گفتم _تو براچی اومدی تو ؟ _منم باید نظر بدم. _لازم نکرده برو بیرون ببینم روسری سرم نیست. _دنیا من و تو دیگه محرمیم _محرمیم که بریم خرید نه ابنکه تو من رو بدون روسری ببینی با شنیدن صدای سرفه ی فروشنده هر دو ساکت شدیم _خوبه عروس خانوم _یه کم گشاده اومد جلو از پشت لباس رو توی تنم تنگ کرد _بله یکم گشاده الان یه شماره کوچیک تر ش رو میارم فقط رنگش خوبه؟ _بله لباس رو آورد و از اتاق پرو بیرون رفت امیر همچنان داخل بود _نکنه الان انتظار داری جلوی تو عوض کنم؟ لا اله الا اللهی گفت و از اتاق بیرون رفت کل بدنم یخ بود دفعه ی اولی بود که مردی به غیر بابام من رو بی حجاب می دید. https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_230 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم با دست لرزان گوشی را از سعید گرفتم و گفتم جانم ب
به قلم صدایش را بالا بردو گفت بله خیانت ، این که یه زن شوهردار بشینه به دوست پسر سابقش فکرکنه و امار اونو بگیره خیانته من سراغ اونو نگرفتم . با شهره داشتیم در مورد خاطرات گذشته مون صحبت میکردیم. خفه شو عاطفه دهنتو ببند خیلی دلرم جلوی خودمو میگیرم ها اخه تو دچار سو تفاهم شدی من دلم نمیخواد تو فکر بدی درباره من کنی . هرچی تو زندگی من بود با اومدن تو تموم شد مجید، شاید اوایل تو به من تحمیل شده بودی اما الان شرایط فرق داره، من دوستت دارم. من زندگیمو دوست دارم ، نمیخوام تو با خودت فکر کنی من دلم با تو نیست. مجید خیره خیره به من نگاه کرد ، حرفهای من ارامش کرده بود. اما هنوز دلخور بود. اشک از چشمانم جاری شدو گفتم الانم با شرمندگی تمام ازت معذرت میخوام. پشت به او روی صندلی نهار خوری نشستم و به حال ابرویی که از من رفته بود مثل ابر بهار میگریستم. صدای باز و بسته شدن در خبر از رفتن او میداد. بیتا که تمام این مدت شاهد بحثهای ما بود نزدیکم امد و سرش را به پای من چسباند. دست نوازش بر سر او کشیدم. و برخاستم دست و صورتم را شستم. هم از رفتنش دلواپس بودم و هم از اینکه برگردد به خانه و با او چشم توی چشم شوم شرمنده بودم. یک ساعت گذشت در باز شد ، وجودم پر از استرس شد، با دیدن امیر که جلوتر از او وارد خانه شد چشمانم گرد شد. مجید در حالیکه مشمایی در دست داشت وارد خانه شد به استقبال او رفتم با امیر دست دادم و خوش امد گفتم. امیر وارد خانه شد. سد راه مجید شدم. و ارام گفتم میخوای شکایت منو به امیر کنی ابرومو ببری ؟ بخدا من...... کلامم را برید و با لبخند گفت مگه دیوانه م؟ خودم با دست خودم ابروموی خودمو ببرم ؟ سپس دستی به صورت من کشیدو گفت این موضوع و کلا فراموشش کن ذهن خودتو درگیر نکن. وارد خانه شد امیر روی کاناپه ها نشسته بود. روبرویش نشست، دو عدد چای برای انها ریختم و مقابلشان نهادم. امیر گفت سهم ساخت بابا کلا تموم شد تا اخر هفته با همه تصویه میکنم. مجید سیگاری روشن کردو به شوخی گفت بعدش قیافه بابات دیدنیه امیر با دلواپسی گفت خدا کنه وقتی بفهمه تو با مامانت مشکل داری بلا سرش نیاد. خیلی روی تخت جمشید حساب باز کرده دوتا پروژه دیگه هم داره میگیره، من دست دست میکنم که ببینم چی میشه خیلی استرس دارم امیر نمیشه هیچ جوره راضیش کنی؟ یه شرطی گذاشته که من نمیتونم اینکارو کنم چه شرطی؟ مجید خیره به امیر کمی فکر کردو گفت میگه عاطفه رو طلاق بده با گهناز زندگی کن من سهم خودمم میزنم به نامت امیر نگاهی به من انداخت و حرفی نزد. مجید برخاست و به سرویس رفت با رفتن او امیر با پوزخند گفت بابا این خبرو بشنوه سکته میکنه، دلش خوش بود تو رو داده به مجید که از این به بعد با این خانواده معامله کنه و این وصلت..... کلام او را بریدم و گفتم به نظرت اخرش چی میشه امیر؟ بابا رو راضی میکنم که تایید کنه مجید پا به پای خودش هزینه کرده و مادرش داره کم کاری میکنه به بابا زیاد اعتمادی نیست ها میترسونمش، میگم اگر شهادت ندی مجید عاطفه رو طلاق میده تلخ خندیدم و گفتم چقدر هم که زندگی و منو هلیا واسه بابا مهمه ناراحت نباش بالاخره یه چیزی میشه. مجید از سرویس خارج شد. و سرجایش نشست امیر گفت مشروب نداری؟ مجید سرش را به علامت نه بالا دادو گفت من نمیخورم دیگه امیر متعجب گفت چطور؟ اشاره ایی به من کردو گفت به راه راست هدایتم کرد. امیر قهقهه ایی زدو گفت خدایی از وقتی عاطفه رو گرفتی خیلی بچه مثبتی شدی ها صبح تا شب سرکاری شب میای خونه ت ، دور همی هات تعطیل شده، رفیق بازیات تعطیل شده، مشروب هم که نمیخوری . مجید نگاهی به من انداخت... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت32 ❣زبان عشق❣ صبح پنج شنبه امیر اومد دنبالم مون رفتیم پاساژ امیر کنار گوشش مادرش حرفی زد که
❣زبان عشق❣ فوری در اتاق رو از پشت قفل کردم لباس رو عوض کردم و زیپش رو به سختی بالا کشیدم خودم رو تو اینه ی قدی روبروم نگاه کردم خیلی زیبا به نظر می اومد کاملا اندازم بود الکی یه خورده قر دادم خیلی بهم می اومد پوست خودم سفید بود و با رنگ قرمز لباس تضاد قشنگی رو درست کرده بود غرق در نگاه کردن به خودم بودم که در زدن _برو امیر من در رو باز نمی کنم تو خیلی پروعی صدای خنده ی خانوم مسن اومد _منم عروس خانم در رو باز کردم و شرمنده گفتم _ببخشید فکر کردم پسر عمومه _ایراد نداره عزیزم اشاره به لباسم کرد _همین خوبه _بله ممنون زیپ لباس رو پایین کشید و بیرون رفت از اتاق پرو بیرون اومدم لباس رو به فرشنده دادم داخل جعبه ی بزرگی گذاشت بعد از نوشتن فاکتور و حساب کردن لباس رو برداشت و بیرون رفتیم ❣زبان عشق❣ نهار دسته جمعی بیرون خوردیم و برگشتیم از ما بین حرف های مامان با زن عمو متوجه شدم که جشن نامزدی دوشنبه خونه ی آقاجون برگزار میشه. مثل روز های گذشته هر روز رو ادامه می دادم تا روز مراسم . نفهمیدم این دو روز چه جوری گذشت همیشه وقتی میخوای زمان دیر بگذره همه چیز زود تموم میشه صبح مامان گفت باید برم ارایشگاه و اسرار من برای نرفتن بی فایده بود ظهرامیر اومد دنبالم و با ماشین خودش بردم سمت ارایشگاه _دنیا یکم شارژت کردم بدون حداحافظی ازش جدا شدم وارد ارایشگاه شدم خودم رو معرفی کردم نشستم روی صندلی که تنها فرد تو ارایشگاه من رو به سمتش هدایت کرد نخی رو دور گردنش بست و روپوشی رو روی یقه ی من بست با تعجب نگاهش کردم _چی کار میخوای بکنی؟ _اول باید اصلاحت کنم عزیزم. دستم رو اروم زیر دستش زدم و از جام بلند شدم _نه من دانش آموزم همینجوری آرایش کن اخم هاش توی هم رفت با این همه مو روی صورتت من چی کار کنم . _اصلا صورتمو ول کن فقط موهامو درست کن _من با اقا داماد صحبت کردم ایشون گفتن اشکال نداره _ایشون خیلی بیجا کردن یه لحظه صبر کنید گوشی رو از کیفم برداشتم و شمارش رو گرفتم بعد از خوردن چند تا بوق جواب داد _جانم بدون اختیار فریاد زدم _من قراره برم مدرسه چی برای خودت به اینا گفتی دست به صورتم بزنن خانم فتحی دیگه راهم نمیده _دنیا جان من که از این کار ها سر در نمیارم اون خانومه تلفنی گفت منم گفتم ایرادی نداره هر کار صلاح می دونید انجام بدید. _وقتی از چیزی سر در نمیاری غلط میکنی قبول می کنی _با من درست صحبت کن میام اونجا میزنم لهت می کنم ها _تو غلط میکنی. گوشی رو از گوشم فاصله دادم و قطع کردم متوجه نگاه متعجب ارایشگر شدم بغض توی گلوم رو قورت دادم شماره ی مامان رو گرفتم حرف های مامان ارومم کرد نشستم روی صندلی و به ارایشگر گفتم _ببخشید شروع کنید _مطمعنی _بله مامان گفت که با مدیرمون صحبت می کنه تا عیدم سه هفته بیشتر نمونده ایشالله که قبول کنه اومد سمتم و با دقت کارش رو شروع کرد دلهره و استرس مدرسه مثل یه شیر وحشی بهم حمله کرده بود و بیخیال روح و روانم نمیشد بعد از سه ساعت کارم تو ارایشگاه تموم شد... https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_231 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم صدایش را بالا بردو گفت بله خیانت ، این که یه زن شو
به قلم از شرمندگی اس ام اس شهره طاقت نگاهش را نداشتم و سرم را پایین انداختم . ارام گفت راضی ام ازش، با اومدنش زندگی منو سر و سامون داد ، اتفاقا دیروز داشتم با عرفان صحبت میکردم، عرفان گفت چیکار میکنی با اون نق نقو منم گفتم خدا شاهده که تو این سه چهار ماهی که عاطفه وارد زندگیم شده تازه فهمیدم معنی زندگی چیه، یکی اینکه از دست مامانم راحت شدم و دیگری اینکه عاطفه واقعا نمونه است. امیر نگاهی به من انداخت و گفت خدارو شکر. مجید تکانی به خود دادو گفت زنگ بزن به خانمت شام درست کنیم دورهم باشیم. امیر گوشی اش را در اورد و با زیبا هماهنگ کرد. صدای زنگ گوشی من بلند شد . بیتا دوان دوان به اشپزخانه رفت و گوشی را سمت من اورد نگاهی به شماره شهره انداختم و ان را سایلنت کردم مجید ارام گفت کیه؟ سرم را پایین انداختم و گفتم شهره س اخم های مجید در هم رفت و ساکت شد امیر نگاهی به مجید انداخت و گفت شهره دختر خوبیه ها مجید با کلافگی سری تکان دادو ساکت ماند . امیر گفت الان نزدیک ده یازده ساله با عاطفه دوسته من برادرشم میشناسم اونم بچه خوبیه مجید سرش را به علامت نه بالا دادو گفت خوشم نمیاد ازش به خاطر سعید؟ نه بابا ، من چیکار به سعید دارم، کلا ازش خوشم نمیاد. امیر سکوت کرذ تلفنم که دوباره زنگ خورد ان را خاموش کردم و گفتم اصلا من گوشی نمیخوام. مجید نگاه تیزی به من انداخت و من ادامه دادم من که بیست و چهار ساعت خونه م تلفن خانه هست دیگه. محکم و قاطع گفت نخیر گوشیتو روشن میکنی ، به شهره میگی دیگه بهت زنگ نزنه و پای عقوبت کاری که انجام دادی وای میسی نگاهی به امیر انداختم و سپس رو به مجید گفتم من نمیتونم به شهره این حرف و بزنم، خودت گوشی و بردار بگو دیگه به عاطفه زنگ نزن مجید سکوت کرد تلفنم را روشن کردم و کنار پایش نهادم. مجید ان را برداشت روی میز نهاد و گفت حالا بعدا صحبت میکنیم. تلفنم برای بار سوم زنگ خورد امیرگفت جوابشو بده عاطفه شاید کار واجب داره که مدام داره زنگ میزنه راستش اصلا دلم نمیخواست جواب شهره را بدهم، میترسیدم که مبادا حرفی بزند و زندگیم را بهم بریزد.مجید که کلافه شده بود گفت یه مسائلی پیش اومده من دلم نمیخواد عاطفه با شهره حرف بزنه. امیر سرش را پایین انداخت و گفت هرجور صلاحته مجید فکری کردو گفت این درسته که اگر یکی و یه جایی میبینه زنگ بزنه به علطفه خبر بده،عاطفه الان متاهله یاد اوری مسائلی که تو دوران مجردی داشته و شهره هم در جریان بوده چه ضرورتی داره؟ مکثی کرد و ا دامه داد امیر جان من اهل ایننیستم که زن و زندانی کنم تو خونه، ادم شکاک و بد دلی هم نیستم، تعریف از خودم نباشه سعی میکنم همه چیز و با منطق و نظر هردومون پیش ببرم. عاطفه فاصله سنی ش با من تقریبا زیاده، تمام تلاشمو میکنم این مسئله باعث رنجش نشه ، همه اینها دلیل نمیشه که عاطفه بره پیش دوستش باهم بشینن خاطرات گذشتشونو مرور کنند، بعد شهره فلان اقا رو سر کوچتون ببینه و زنگ بزنه خبر بده. نگاه خشمگین امیر روی من افتاد. مجید ادامه داد الانم قصدم این نبود که بخوام مسئله رو جلوی تو عنوان کنم اما بهت میگم که فکر نکنی من قصد ازار و اذیت عاطفه رو دارم یا درکش نمیکنم. سرم را پایین انداختم. مجید سیگاری برای خودش روشن کردو گفت یه سیم کارت براش خریدم شماره ش را دادبه شهره اونم شماره روداد به سعید، ازش گرفتم انداختم کنار یه شماره دیگه گرفتم دوباره اینم مثل همون شده. مامان من از عاطفه بدش میاد، من به خاطر حفظ ارامش این خانم از اونجا اومدم بیرون، من مادرمو میشناسم اهل دوز و کلک و توطئه س، خواهرامم با اون توی یه تیمن. سعید هم با اونهاست من دلمنمیخواست خانواده م شماره عاطفه رو داشته باشن حالا که برای باردوم این اشتباه و کردی پس حقته که برات توطئه کنندواعصابتو خورد کنند. امیر دستی بر سر خود کشیدو گفت چی بگم والا برخاستم و وارد اشپزخانه شدم، مجید هم بدنبالم امدو گفت چیزی لازم نداریم؟ برو یکم میوه بگیر سر تایید تکان دادو بلند گفت بیتا بیتا از اتاقش خارج شدو گفت بله بابا بیا باهم بریم بیرون بلافاصله بعد از رفتن اندو امیر برخاست پشت اپن ایستادو گفت چه غلطی کردی تو ؟ ماجرا را برای امیر تعریف کردم امیر سرتاسفی تکان دادو گفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت33 ❣زبان عشق❣ فوری در اتاق رو از پشت قفل کردم لباس رو عوض کردم و زیپش رو به سختی بالا کشیدم
❣زبان عشق❣ لباسم رو با کمک خانم آرایشگر پوشیدم و گردنبندی که امیر برام خریده بود رو انداختم هر چند روی سنگ دوزی های جلوی لباس گم شده بود. گوشی رو برداشتم تا زنگ بزنم بیاد دنبالم که متوجه پیامی که اومده بود شدم بازش کردم "حالیت میکنم" نفس سنگینی کشیدم مجبور بودم بابت حرف های سه ساعت پیش ازش معذرت خواهی کنم مطمعنم که بلایی رو که روز ازمایشگاه سرم آورد رو دوباره تکرار میکنه شمارش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم _چیه هر چی مظلومیت داشتم توی صدام ریختم _سلام _علیک _معذرت میخوام _بابت _حرف های صبحم از سکوت بینمون استفاده کردم و نفس های عمیقی کشیدم _حاضری الان _بله _جلوی آرایشگام بیا بیرون گوشی رو با حرص قطع کردم از اینکه مجبور شده بودم از روی ترس ازش معذرت خواهی کنم عصبی بودم شنل بلندی که برای لباسم بود رو پوشیدم و کارت عابر بانکی که امیر بهم داده بود رو به خانم ارایشگر دادم بعد از حساب کردن رفتم بیرون سرم رو بالا آوردم و از زیر شنل به ماشین سفید امیر که جلوم بود نگاه کردم زیر لب گفتم _این مشنگ ماشین رو چرا گل زده نگاهم رو به خودش دادم که کت شلوار مشکی پوشیده بود و زیبایش رو صد برابر کرده بود انصافا از نگاه کردن بهش سیر نمی شدم اگه فقط یکم اخلاقش خوب بود مطمعنن عاشقش بودم اومد سمتم شنل رو اهسته پایین کشید و کمک کرد تا تو ماشین بشینم مسیر بر گشت رو هم مثل رفت به سکوت گذروندیم وارد حیاط شدیم شنل کلافم کرده بود از اینکه نمیتونستم جایی رو ببینم خلقم تنگ بود کمی عقب کشیدمش تا بتونم اطرافم رو ببینم با دیدن صحنه ی روبه روم از حرکت ایستادم حیاط چراغونی بود و پر بود از میز و صندلی که روشون میوه و شیرینی بود رو به امیر گفتم _یه جشن نامزدی ساده قرار بود باشه _حالا برو تو با این وضع جلوی این همه مرد واینسا _الان کجای من معلومه؟ کلافه گفت _هیج جات اما همه دارن نگات میکنن. _امیر من الان یه تیکه پارچه ی متحرکم. بزار نگاه کنن _برو تو انقدر با من یکی بدو نکن _اگه نرم اونوقت چی میشه ؟ _یکی میخوابونم زیر گوشت، بعد هم میگم غلط کردم. راضی شدی؟ https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_232 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم از شرمندگی اس ام اس شهره طاقت نگاهش را نداشتم و سرم
به قلم خدایی مجید خیلی صبوره، زیبا اگر همچین حرکتی کرده بود ریز ریزش میکردم با کلافگی گفتم ول کن بابا امیر،مگه چیکار کردم؟ واسه خودتون دارید بزرگش میکنید. خیلی پررویی ها، واسه شوهرتم اینطوری زبون درازی میکنی؟ اخه من کاری نکردم که، من تقریبا هرروز با شهره میرفتم بیرون، حالا امروز چون سعید اومد کافه اینم از سعید بدش میاد به من میگه با اجازه کی رفتی کافه، مگه هرروز من اجازه میگرفتم؟ امیر سری تکان دادو گفت خلاصه که حواستو جمع کن، مجید اخلاقش اینه خوب اوانس میده و صبوری میکنه اما یدفعه یه جا گیرت می اندازها از من گفتن بود عصبانی شده بود که گفت با شهره حرف نزن و جایی نرو دووز بگذره یادش میره، مگه مثل توإ؟ امیر متعجب گفت من؟ خندیدم وگفتم بله تو،یادته چقدر منو اذیت میکردی؟ امیر هم خندیدو گفت حقت بود. بلاهایی که من به سرت اوردم الان میتونی با این زندگی کنی، اگر من لی به لالات گذاشته بودم الان یه ثانیه هم نمیتونستی مجید و تحمل کنی خندیدم و گفتم اعتماد به نفست خیلی بالاست ها، مجید خیلی خوش اخلاق تر از توإ. خداروشکر که راضی هستی سپس فکری کردوگفت شاید چند روز مزاحمتون بشم واسه چی؟ بابای زیبا که اجازه نمیده زیبا شب خونه ما بخوابه ، مامان و بابا هم اخر هفته میرن انگلیس. من میام خونه شما میمونم اگر راهم بدید فکری کردم وگفتم انگلیس امیر متعجب گفت مگه تو در جریان نیستی در جریان چی؟ عمو شهروز تصادف کرده تو کماست چشمانم گرد شدو گفتم واقعا؟ اره الان دو سه روزه، مجید هم میدونه چطور به تو نگفته؟ مجید از کجا میدونه پوریا زنگ زد به من ، اون لحظه مجید کنارم بود. همون شب که باهم سفره خانه بودیم. گفت بابام حالش بده، رفته تو کما منم حالم خوب نیست به مامان بگو به من زنگ بزنه. من نمیدونم باید چیکار کنم. مبهوت به امیر خیره ماندم و گفتم چقدر پوریا بد شانسه، مادر که نداره باباشم اینطوری شد. حالا میخواد چیکار کنه؟ صدای باز شدن در امد امیر گفت هیس،، جلوی مجید از پوریا حرف نزن، ناراحت میشه. بیتا و مجید وارد خانه شدند. بیتا تمام صورتش پر از اشک بود. وارد اشپزخانه شدو به اغوش من پناه اورد . موهایش را کنار زدم رد انگشتان مجید روی صورتش سرخ و متورم بود. صورتش را ناز کردم وگفتم بابا دعوات کرد؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. ارام گفتم چرا؟ مجید وارد اشپزخانه شدو گفت چند بار از غروب تاحالا بهش گفتم نمیشه با مادرت تلفنی حرف بزنی؟ دوباره تو ماشین میگه گوشیتو بده من زنگ بزنم به مامانم امیر با دلسوزی دست مجید را گرفت و او را از اشپزخانه بیرون برد . من هم بیتا را به اتاقش بردم و گفتم تو واقعا ظالمی، این بچه از صبحه داره گریه میکنه مادرشو میخواد ... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت36 ❣زبان عشق❣ لباسم رو با کمک خانم آرایشگر پوشیدم و گردنبندی که امیر برام خریده بود رو انداخ
❣زبان عشق❣ نباید جلوش کم می آوردم _اون دفعه غلط زیادی کردی... _سلام با شنیدن این صدا ساکت شدم هر دو برگشتیم خواهر احمد آقا بود زیر لب گفتم _ اینا رو برا چی دعوت کردن تو جشن نامزدی مگه فقط بزرگ تر ها نیستن امیر جوابشون رو داد بهد از احوال پرسی و خوش آمد گویی دستش رو گذاشت پشتم و هولم داد به جلو کنار گوشم گفت _تو برو تو به این کارا کار نداشته باش تا من بعدن مفصل از خجالت این ادبیاتت در بیام. مسافت سی قدمی حیاط تاخونه نفرت انگیز ترین هم خون زندگیم رو به لطف دست پشت کمرم تقریبا دویدم وارد خونه شدم . صدای مامان اومد _الهی قربون دخترم برم در بیار اون شنل رو ببینم چی شده این یکی یه دونه ی من با در اوردن شنل همه به غیر زن عمو خانوم جون ریختن دورم کلی ازم تعریف کردن همه ی مهمونا یکی یکی اومدن و من به کمک پریسا از پله ها بالا رفتن و بقیه هم دنبالم. وارد اتاق شدیم با تعجب نگاهی به سفره ای که جلوی مبل دو نفره چیده بودن نگاه کردم چرا انقدر صور صات چیدن روی صندلی نشستم به آینه شمعدون جلوم نگاه کردم محو تماشای سفره ی روبروم بودم که با صدای یا لله گفتن علی به خودم اومدم شنل رو از روی دسته ی صندلی برداشتم و دوباره پوشیدم _یالله یالله عاقد اومده چشم هام گرد شد رو به مامان گفتم _عاقد! عاقد برای چی _نمیدونم. این رو گفت فوری از اتاق خارج شد چادر بپوشه به زحمت شنل رو از پشتم روی سرم انداختم چون میخواستم اطراف رو ببینم روی صورتم ننداختم در باز شد بابا و عمو و آقاجون اومدن داخل و بعد هم یه روحانی با یه دفتر بزرگ وارد شد امیر و علی هم پشت سر اون وارد شدن. نامزد وحشی همیشه اخموی من هم اومد کنارم نشست. کنار گوشم غرید _اون شنل بی صاحاب رو بکش پایین تا خودم دست به کار نشدم بر گشتم سمتش از ظهر که از ارایشگاه اومده بودم هنوز قیافم رو ندیده بود با دیدنم رنگ اخمش کم رنگ تر شد و با یه لبخند ریز نگاهم کرد _امیر این اخونده چرا دفتر با خودش اورده صیغه که دفتر نمیخواد اصلا آقاجون که ما رو محرم کرده این برای چی اومده _اینا صوریه حالا لطفا شنلت رو پایین بکش با حرص گفتم _حاج آقا که پشتش به منه به غیر علی همه به من محرمن اونم بیرون کن چه معنی داره این اومده تو دستش رو آورد بالا که نا خواسته خودم رو جمع کردم _چته بابا . میخوام شنل رو بکشم پایین چرا آبزوریزی میکنی؟ صاف نشستم _خودم الان درستش میکنم _زود باش شنل رو پایین کشیدم اقاجون گفت _حاج آقا بفرمایید حاج آقا بسم الهی گفت و پرسید _عروس داماد اگه محرم هستند باید الباقی محرمیت رو به هم ببخشن اصلا نمیفهمم دارن چی میگن چی رو باید میبخشیدم امیر خیلی اروم گفت _ بخشیدم حاج آقا با صدای بلند گفت _انکاح و سنتی.... یواش به امیر گفتم _چه خبر اینجا جواب نداد تازه از نقشه ای که برام کشیده بودن با خبر شدم داشتن عقدم میکردن اشک توی چشم هام جمع شد و ناخواسته به سرعت پایین ریخت سرم رو بالا آوردم و با دو تا دست شنل رو بالا بردم با همون چشم های سیلاب زده به بابا نگاه کردم با دیدن چشم هام نگاهش متعجب بین من و امیر جابه جا شد و کمی اخم کرد متوجه نگاه اشکی مامان شدم نمی تونستم آبروی بابام رو ببرم آبروی بابایی که حاضر شده بود من رو ندیده بگیره و بریزم امیر با آرنجش آروم به پهلوم زد _دنیا نمیگی ؟ سرم رو چرخوندم سمتش و با هر زحمتی که بود از لای بغض و اشک گفتم _باید چی بگم _بگو بله _نگاهم رو به سفره ی جلوم داده بودم متوجه خنگی خودم شدم چطور نفهمیدم این همه صور و صات برای عقده _عروس خانوم زیر لفظی میخواد به عمه که سنخنگوی این جمله بود نگاه کردم زن عمو اومدجلو یه پلاک زنجیر که داخل جعبه بود رو دراورد و جلوم گذاشت همشون میدونستن جز من میدونستن که اینو خریدن من امیر رو برای زندگی پذیرفتم و این بله ای که میگم از سر اجبار نیست ولی چرا اینکار رو کردن عاقد دوباره تکرار کرد و من بدون در نظر گرفتن هیچ بزرگتری خیلی اروم و با صدای از ته چاه در اومدم گفتم بله همزمان اشک روی دست هام ریخت. https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_233 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خدایی مجید خیلی صبوره، زیبا اگر همچین حرکتی کرده
به قلم اون بچه بیخود میکنه، باید یاد بگیره هفته ایی یه بار میتونه مادرشو ببینه چرا؟ مگه چی میشه. در پی سکوت مجید ادامه دادم داره غصه میخوره، لااقل شمارشو بگیر یه کلمه باهاش حرف بزنه مجید رو به امیر ادامه داد یه بار از مهناز خواهش کردم گفتم خونه مادر من نیا ، من تازه ازدواج کردم زندگیم تلخ میشه، حرفمو گوش نداد . الان اونم بیتابی میکنه گوشی منو بردار نگاه کن از دیروز تاحالا چقدر به من پیام داده بگذار بچمو ببینم ، این کارو باهاش میکنم تا یاد بگیره وقتی مثل ادم باهاش حرف میزنند و ازش درخواست میکنند گوش بده. نزدیک انها شدم و گفتم این وسط بیتا چه گناهی کرده؟ مجید سرش را به علامت نه بالا داد. امیر ارام گفت مگه زیر هفت سال نیست؟ نره شکایت کنه بره شکایت کنه. من میخواستم زندگیم به اینجا کشیده نشه، اماحالا که شده، از اینجا هم میرم جایی که دستش به من نرسه، خودش اخلاق منو خوب میدونه، فقط کافیه یه احضاریه از دادگاه واسه من بیاد، هفته ایی یه بارشو به سه ماه یه بار تبدیل میکنم. خیره به مجید ماندم و از اینهمه ظلم و لج بازی اش متعجب ماندم. صبح شد.مثل همیشه راس ساعت شش برخاستم و صبحانه اش را اماده نمودم. کت و شلوارش را پوشید و در حین خروج از خانه گفت امروز باشگاه داری؟ نمیرم. کمی خیره خیره به من نگاه کرد و گفت چرا؟ نمیرم، تا یه باشگاه دیگه پیدا کنم اونجا تنها برم.شهره با من چند ساله دوسته من خجالت میکشم برم باشگاه با هاش چشم توی چشم شم و حرف نزنم سر تایید تکان دادو گفت پس خونه ایی دیگه امروز؟ بله، جایی رو ندارم که برم. ممکنه مهناز بیاد جلوی در بیتا رو ببینه، اگر خلاف حرف من عمل کنی خیلی از دستت ناراحت میشم. به چشمان سیاه او خیره ماندم و حرفی نزدم. مجیددر حالی که انگشتش را به نشانه اتمام حجت تکان میداد گفت وای به حالت عاطفه، اگر درو روی مهناز باز کنی یا اجازه بدی بیتا بره جلوی در، به خدا قسم بفهمم اینکارو کردی یک ماه نمیگذارم بیتا مادرشو ببینه و با تو هم یه برخورد خیلی بد میکنم. از او رو برگرداندم و گفتم خیلی خوب دیگه. خانه را ترک نمود. روی کاناپه ها دراز کشیدم و تا امدن صوری خانم خوابیدم. صدای زنگ در نوید امدنش را میداد. در را گشودم.و اووارد شد. بیتا هم با امدن او بیدار شد و مشغول خوردن صبحانه شدیم. خانه را مرتب کردم و به حمام رفتم.از حمام که خارج شدم. موهایم را سشوار زدم و پیراهن بلند رنگ رنگی م را پوشیدم . وارد پذیرایی شدم. با دیدن جای خالی بیتا و صوری خانم تعجب کردم و به دنبال انها به حیاط رفتم . صحنه ایی که دیدم تمام بدنم را لرزاند مهناز جلوی در نشسته بود و بیتا در اغوشش بود. صوری خانم هم کنار انها ایستاده بود. نگاهی به بیتا و مادرش انداختم ، تمام احساسات در من بیدار شد و بغض راه گلویم را بست. مهناز با دیدن من برخاست، نگاه چپ چپی به من انداخت و سپس بیتا را بوسید و خانه را ترک کرد. صوری خانم دست بیتا را گرفت و به سمت من چرخید. با دیدن من دست و پایش را گم کرد و گفت از وقتی شما رفتی حموم داره گریه میکنه، گناه داره این یه الف بچه ، بخدا وقتی فهمید مامانش پشت دره نتونستم جلوشو بگیرم، به هر حال من خودم یه مادرم. من که مخالفتی ندارم این بچه مامانشو ببینه . اما جواب باباشو که صبح هزاربار تهدید کردو رفت شما میدی؟ ارام گفت از کجا میخواد بفهمه؟ بیتا بچه س , عقلش نمیرسه جلوی باباش حرفی میزنه اونم میاد با من دعوا میکنه، ازتون خواهش میکنم اینکارو نکنید . صدای زنگ تلفن خانه بلند شد وارد پذیرایی شدم گوشی را برداشتم و گفتم جانم مجید ارام گفت سلام. سلام خوبی؟ ممنون ، چه خبر؟ هیچی ،سلامتی مجید سکوت کرد ، حسی به من میگفت مهناز خودش مسئله را به او گفته ارام گفتم توخوبی؟ رسیدی؟ اره من رسسیدم، باشه کاری نداری نه ارتباط را قطع کرد. سر تاسفی تکان دادم ، و نشستم. مجید ادم تو دار . و مرموزی بود. نمیشد سر از کارش در اورد. تماس بی موردش با خانه هم مشکوک بود. نگاهی به بیتا که چه شاد و خرم بازی میکرد انداختم و صدایش زدم و گفتم بیتا بیا نزدیکم امدو گفت بله یه وقت به بابا نگی مامانت اومد جلوی در تورو دیدها نه نمیگم اگر بگی هردو https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت37 ❣زبان عشق❣ نباید جلوش کم می آوردم _اون دفعه غلط زیادی کردی... _سلام با شنیدن این صدا
❣زبان عشق❣ ناراحتیم برای اینه که حتی پدر و مادرم هم حسابم نکرده بودن بعد از خوندن خطبه و امضا زدن دفتر عاقد. مرد ها بیرو ن رفتن من بی حس نشسته بودم عمه اومد جلو شنلم رو در اورد و من اصلا همکاری نکردم و فقط مثل یک مجسمه نشسته بودم و خیره به عکس خودم تو اینه. افراد داخل اتاقی که تازه فهمیده بودم اتاق عقدمِ متوجه ناراحتی من و چشم های پف کردم شده بودن اما هیچ کس اهمیت نمیداد عمه به همه خوش امد گفت با صدای بلند اعلام می کرد آقاجون و خانوم جون سرویس طلا ، پدر شوهر و مادرشوهر سرویس طلا .خودم و احمد آقا سرویس طلا پدر و مادر دنیا جان... دیگه هیچی نمیشنیدم فقط به این فکر میکردم که چرا همه خبر داشتن جز من سرم رو بالا اوردم همه رفته بودن و من با امیر تو اتاق تنها بودم به میز جلوم نگاه کردم یه سری جعبه و یه عالمه پاکت های رنگارنگ روش بود _ناراحتی ؟ جوابش رو ندادم _اول اخر که باید عقد میکردیم با بغض و صدای ارومی گفتم _مد...مدرس... ام _درستش میکنم به قرآن قول میدم فقط بخند دنیا. باشه اشک هام رو پاک کردم نگاه سرد و بی روحم رو بهش دادم _میشه بری بیرون نا امید نگاهم کرد _اگه تو اینجوری میخوای باشه از جاش بلند شدو بیرون رفت . صدای آهنگ بیرون خیلی زیاد بود مطمعن بودم از اتاقی که من توش هستم صدایی بیرون نمیره گلدون روی میز رو برداشتم و پرت کردم سمت اینه ی رو بروم فقط جیغ میزدم و میشکستم همه چیز رو بهم ریختم کنج اتاق نشستم و زانو هام رو بغل کردم هق میزدم و با صدای بلند گریه میکردم در باز شد و مامان با چهره ی شاد وارد اتاق شد با دیدن وضعیت من و اتاق زد توی صورتشو فوری در رو بست _دنیا مامان چی کار کردی؟ زدم زیر گریه _الهی مادرت بمیره به خدا منم تا یه ساعت قبل از عقد نمیدونستم از همه طلبکار بودم با بغض و حرص داد زدم _همون موقع بهم میگفتی قبل از عقد ازت پرسیدم گفتی نمیدونم مکثی کردم _بابا از کی میدونست _همون شب که صیغتون کردن _اگه نمیدونستی چرا هدیه خریده بودی _خانوم جون خریده بود از طرف ما _مامان برو بیرون . تو رو خدا برو بیرون سرم رو زانوهام گذاشتم و دوباره شروع کردم به گریه کردن صدای بسته شدن در اتاق خبر از تنهایی دوباره م میداد بلند شدم رفتم جلوی پنجره بازش کردم یه کم باد به چشم هام بخوره نمیخواستم الان که از اتاق بیرون میرم همه بفهمن که چه بلایی سرم آوردن و جلوی همه تحقیر بشم بعد از نیم ساعت رفتم بیرون همه کل کشیدن و روس سرم نقل ریختن بی توجه به مهمون ها رفتم و روی صندلی که برام در نظر گرفته بودن نشستم زن عمو اومد سمتم _دنیا جان میشه بخندی آبرومون داره میره تمام حرص و نفرتم رو توی چشم هام ریختم و نگاهش کردم _میشه گم شید برید اونور از حرفی که بهش زدم چشم هاس گرد شد لبخند ریزی زد که برای حفظ ابروش بود بلند شد و از کنارم رفت دیگه از هیچ کس نمی ترسیدم حتی از امیر. پریسا اوند سمتم و دستم رو گرفت کنار گوشم گفت به خدا منم خبر نداشتم وگرنه بهت میگفتم یه لحظه احساس کردم خیلی تنهام دست پریسا رو کمی فشار دادم _مهم نیست فقط کی تموم میشه این مراسم _دیگه اخراشه _پریسا _جانم _فقط دعا کن من بمیرم با گفتن این جملات دوباره سبلاب چشم هام خروشان شد. سرد و بی روح نشسته بودم و فقط اشک میریختم همه متوجه گریه کردنم شده بودن https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_234 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اون بچه بیخود میکنه، باید یاد بگیره هفته ایی یه ب
به قلم تامونو دعوا میکنه اخم کردو گفت میاد میزنمون؟ سر تایید تکان دادم و گفتم اره میاد میزنمون نه نمیگم غروب شد، دل توی دلم نبود دستانم را از استرس بهم میسا ئیدم.در لاز شد و مجید به خانه امد بیتا طبق عادت هرروزش دوان دوان جلوی در به استقبال پدرش رفت . مجید او را در اغوش گرفت و بوسید. سپس وارد خانه شد. به استقبال او رفتم . گفتم سلام لبخندی زدو گفت سلام خانم خودم. سپس جلو امد گونه م را بوسید و گفت چقدر امروز زیبا شدی لبخند روی لبهایم نقش بست و گفتم مرسی به اتاق خواب رفت و با لباس های راحتی اش باز گشت و گفت چای داریم؟ اره، الان برات میریزم. دست و رویش راشست و روی کاناپه لمید. یک لیوان چای مقابلش نهادم و گفت بابات زنگ زده بود بهم ابرو هایم را بالا دادم و گفتم چیکارت داشت؟ امیر موضوع رو به بابات گفته و اونم قول داد که تو دادگاه و به نفع من صحبت کنه لبخند رضایت امیزی زدم و گفتم این خیلی خوبه لبخند رضایت بخشی زدو گفت منم راضی م. مامانم هنوز خبر نداره . بابات گفت از سفر که برگشتم باهاش صحبت میکنم اگر دست از لج بازی برنداره شکایت میکنم. چایش را خورد وسیگاری روشن کرد ، از بوی سیگار مجید سرفه م گرفت ، کمی از او فاصله گرفتم حالت تهوع به سراغم امد و برخاستم به سرویس رفتم. مجید با دلواپسی گفت چی شد؟ از سرویس خارج شدم و گفتم هیچی، دود سیگار رفت توی حلقم حالم بد شد. پاکت سیگارش را مچاله کرد و از پنجره به حیاط انداخت و گفت معذرت میخوام. دیگه سیگار نمیکشم. لبخندی زدم و گفتم اشکال نداره ، من زیادی نزدیکت بودم. دوباره.حالت تهوع به سراغم امد مجید با نگرانی گفت چی شده عاطفه؟ صورتم را شستم و گفتم من خیلی از بوی سیگار بدم میاد. با دلواپسی گفت پس چرا نمیگی؟ گور بابای سیگار خوب نمیکشم. چند بار خواستم بگم، اما ترسیدم باخودت فکر کنی من مدام دارم بهت گیر میدم . وارد اشپزخانه شدیم. میز شام را چیدم و سر میز حاضر شدیم. غذایمان را که خوردیم. بیتا گوشی مجید را برداشت. مجید نگاهی به او انداخت و گفت پدر سوخته جایی زنگ نزنی نه بابا دارم بازی میکنم. ببینم گوشی و چی بازی میکنی؟ بیتا گوشی را گرداند و گفت توپ بازی میکنم. مجید کمی مرموز به بیتا نگریست و ارام گفت چه عجب؟ بهونه نمیگیره بیتا نگاهی پر از استرس به مجید انداخت و گفت من هیچ کار بدی نکردم. مجید ابرویی بالا داد به بیتا با ابرو اشاره نگو کردم . مجید که انگار اشاره مرا دیده بودرو به بیتا محکم و جدی و بلند گفت بیتا بغض راه گلوی بیتا رابست و گفت مامان خودش اومد جلوی در من که نگفتم بیاد، تو همش منو دعوا میکنی مجید سرش را تیز به سمت من چرخاندو گفت چی میگه؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم من حمام بودم. وقتی امدم دیدم مادر بیتا اومده گویا در زده بیتا درو روش باز کرده بخدا دو دقیقه هم نشد. تا منو دید رفت نگاه مجید رنگ خشم گرفت و گفت صبح داشتم میرفتم چی بهت گفتم؟ خداشاهده من حمام بودم. وقتی اومدم اون مجید برخاست و به سمت بیتا رفت. من هم به دنبال او برخاستم. بیتا بادیدن حالت مجید در خودش مچاله شد مجید بالای سر او رفت و گفت بهت چی گفته بودم بیتا بیتا دستش را حایل صورتش گرفت و با ترس به مجید خیره ماند. مجید از گوشه لباس او گرفت او را تکاند و گفت دیروز یه تو دهنی بهت نزدم و گفتم دیگه نشنوم اسم مادرتو بیاری؟ کنار مجید ایستادم بیتا را از چنگال او رهانیدم و گفتم ولش کن ترو خدا من اعصابم خورد میشه. به سمت من چرخید و با فریاد گفت هیچی نگو عاطفه، که هرچی میکشم از دست دلسوزی بی مورد و بیجای توإ ناخواسته کمی به عقب رفتم بیتا پشت من پرید پایین پیراهن من را گرفته بود و زار زار گریه میکرد. مجید یک گام به سمت من امد. من خودم از هیولایی که روبرویم ایستاده بود و از شدت عصبانیت رگهای گردنش بیرون زده بود و تمام صورتش یکپارچه کبود شده بود وحشت داشتم و بیتا هم به من پناه اورده بود. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت38 ❣زبان عشق❣ ناراحتیم برای اینه که حتی پدر و مادرم هم حسابم نکرده بودن بعد از خوندن خطبه و
❣زبان عشق❣ همه متوجه گریه کردنم شده بودن دیگه کسی خوشحال نبود و شادی نمی کردن آهنگ رو خاموش کرده بودن و به من نگاه می کردن بالاخره تموم شدو یکی یکی رفتن من موندم و خانواده ی مرادی. شنلم رو پریسا اورد و کمک کرد تا بپوشم مرد ها اومدن داخل اشک چشمم خشک شده بود ارایش صورتم بهم ریخته بودسرم به یه طرف خم کرده بودم و هر چند وقت یکبار ناخواسته آه بلندی میکشیدم هیچ کس حرف نمیزد از جام بلند شدم شنل رو کمی بالا بردم به همشون نگاه کردم _هیچ وقت نمی بخشمتون آقا جون با صدای بلند گفت _مگه چه اتفاقی افتاده دختر امشب ابروی هممون رو بردی بس نیست با نفرت تمام نگاهش کردم گفتم _الهی بمیری گریه کردم و با فریاد گفتم _الهی همتون بمیرید با شتاب از خونه بیرون اومدم تمام مسیر رو دویدم رفتم اتاق خودم و در قفل کردم ارایشم رو پاک کردم و رفتم حمام لباسم رو عوض کردم گریه ام بند نمیومد مانتو شلوار مدرسه ام رو پوشیدم کیفم رو بغل کردم روی تخت به خودم جمع شدم چشم هام رو باز کردم به ساعت نگاه کردم شش صبح بود از روی تخت بلند شدم که چشمم به گوشی که امیر برام خریده بود افتاد روی خالت سکوت گذاشتم توی کیفم انداختم اهسته در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم هیچ کس تو حال نبود خیلی بی سر و صدا کفش هام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم و به سمت مدرسه راه افتادم نیم ساعت گذشت و رسیدم هنوز در مدرسه رو باز نکرده بودن نشستم زمین و سرم رو روی زانو هام گذاشتم با شنیدن صدای خانوم مدیر به خودم اومدم _چرا انقدر زود اومدی سرم رو بالا اوردم با دیدنم اخم کرد _مرادی این چه وضعیه دوباره گریم گرفت بلند شدم _خانوم اجازه. خانوادم بدون در نظر گرفتن من و مدرسم دیشب عقدم کردن رنگ نگاهش تغییر کرد با تاسف نگاهم کرد در رو باز کرد _برو تو با هم رفتیم دفتر همه چی رو براش تعریف کردم نفس سنگینی کشید دفتر تلفن مدرسه رو برداشت از توش شماره ای رو گرفت گه من مطمعن بودم شماره ی امیره _الو سلام آقای مرادی لطف کنید امروز پدر یا مادر دنیا تشریف بیارن مدرسه _بله _دنیا الان پیش منه _فقط لطفا یکم سریع _خداحافظ https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_235 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم تامونو دعوا میکنه اخم کردو گفت میاد میزنمون؟ س
به قلم یکی دو دور، دور من چرخید با دستانم بیتا را پشتم فرستادم و ملتمسانه گفتم اخه این یه ذره بچه چه عقلش میرسه به این حرفها، گناه این چیه که تو به مادرش لج کردی مجید چشمانش را ریز کردو رو به من گفت تقصیر توإ، صبح که داشتم میرفتم بهت چی گفتم؟ من حمام بودم ، وقتی اومدم دیدم مادرش تو حیاطه تا منو دید رفت مجید با کلافگی گفت اینقدر به من دروغ نگو، بس کن دیگه، هزار بار تاحالا بهت گفتم تو توی این موضوع دخالت نکن باز تا چشم منو دور دیدی مثلا محبتت گل کرده؟ مبهوت گفتم بخدا من دروغ نمیگم بیتا اصلا دستش به ایفن میرسه که درو باز کنه صوری خانم این کار و کرده من از دروغ و مخفی کاری بدم میاد، اون از دیروز که اون گند و زدی و هیچی بهت نگفتم اینم امروز که واسه خودت محبتت گل کرده سرخود کاری کردی که باعث شدی بیتا یک ماه مادرشو نبینه. کمی عصبی شدم ناخواسته صدایم بالا رفت و گفتم بس کن دیگه، حالمو از خودت با این قوانین مسخره ت بهم زدی، حالا خوبه بچه خودته، اره بقول خودت به من مربوط نیست و من دارم دخالت بیجا میکنم، اما اینو بدون من اعصابم نمیکشه دم به دقیقه این بچه داره گریه میکنه مادرشو میخواد. والا ارامش روان منم گرفته، از سنگ و اهن نیستم که میبینم داره گریه میکنه مامانشو میخواد بهم میریزم. مجید به عقب رفت و گفت تو کاری و که من میگم انجام بده، الان گمشو برو توی اتاق خواب درم ببند اجازه بده من بچه مو خودم تربیت کنم. نمیتونم اینکارو بکنم. طاقت ندارم صدای گریه و التماس یه بچه کوچیک و بشنوم و بیخیال باشم. بیتا نباشه بچه یه غریبه باشه بازهم من همینم. خجالت هم نمیکشی با دومتر قدت واسه یه بچه شش ساله قدرت نمایی میکنی چهره برافروخته مجید رنگ تهدید گرفت و گفت اگه همین حالا از جلوی بیتا نری کنار، مجبور میشم بگیرم پرتت کنم تو اتاق در و هم روت قفل کنم اینکارو بکن تا به دخترت ثابت بشه باباش کیه و چه خصوصیت های اخلاقی داره . مجید بازوی مرا گرفت مرا به کناری هل داد بیتا باهق و هق گریه گفت غلط کردم بابا. ببخشید. مجید به بازوی او کوبید،از صدای ضربه او میشد حدس بزنی چقدرضربه اش محکم بوده، تیز از روی زمین برخاستم. ضربه بعدی او را که میرفت توی صورت بیتا فرود بیاید با دست مهار کردم. و گفتم تمومش کن مجید، بخدا من طاقت ندارم. مجید دستش را وسط سینه من کوبید روی کاناپه افتادم ، با فریاد گفت تو دخالت نکن برخاستم و با فریاد گفتم. نمیتونم دخالت کنم. اگر میخوای به این کارهات ادامه بدی منو طلاق بده برم. من دنبال ارامشم. نمیتونی برام مهیا کنی از زندگیم برو بیرون یکی دیگه جات بیاد دست مجید محکم توی صورت من فرود امد جیغی کشیدم تعادلم را از ذست دادم و روی کاناپه افتادم. دستم را روی صورتم که گز گز میکرد گذاشتم. این دومین باری بود که مجید این حرکت زشتش را تکرار میکرد. نگاهی به او انداختم هیچ اثری از پشیمانی و ناراحتی در چهره اش نبود . از یقه بلیزم گرفت مرا بلند کردو گفت چه گهی خوردی تو؟ سپس کشان کشان مرا به اتاق خواب برد تمام بدنم از استرس داغ شده بود. مرا به داخل اتاق هل داد. در را بست و گفت تازگی ها ضرهای جدید جدید میزنی، به چشمان او خیره ماندم و گفتم من اعصابم خورد میشه تو بیتا بد رفتاری میکنی نزدیک من امد. با پشت دست محکم توی دهان من کوبید و گفت من برم کی جام بیاد؟ دستم را روی دهانم گذاشتم و گفتم تو حق نداری روی من دست بلند کنی با مشت به کتف من کوبیدو به حالت مشمئزی گفت خفه شو ، ببند اون دهنتو ، من هرکاری دلم بخواد میکنم ،حرف دهنتو بفهم که کتک نخوری صاف ایستادم و با تنفرگفتم وحشی ، یه مدت گذشته تازه داری اون خود اصلیتو نشون میدی . بقول خودت مامانت جنس خودشو میشناخت که گفت من از تازگی که در بیام تازه میفهمم تو چه گندی هستی ، خیال کردم که با تو میشه زندگی کرد. دستش را که بالا برد دستانم را سپر صورتم کردم مشتش به ساعد دستم کوبیده شدو من محکم به دیوار خوردم و گفتم واسه کی داری قدرت نمایی میکنی یه دختر شش ساله و یه زن؟ دستش را وسط قفسه سینه من نهاد در حالی که مرا محکم به دیوار میفشرد گفت خفه میشی پدر سگ یا خودم خفه ت کنم؟ فشار دستش شدید بود دستم را روی دستش نهادم ناله ایی کردم و گفتم ولم کن مجید دستان مرا گرفت و گفت ضر اضافه دیگه..... سپس سیلی به صورتم زدو گفت نمیزنی از این به بعد حرف دهنتو سیلی دیگری به صورتم کوباند و گفت میفهمی دخالت بیجا توی کاری که بهت مربوط نیست سیلی بعدی اش را محکم تر زدو گفت نمیکنی اشک از چشمانم جاری شد مجید ادامه داد فهمیدی یا نه؟ در پی سکوت من سیلی دیگری به صورتم زدو گفت فهمیدی یا https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت39 ❣زبان عشق❣ همه متوجه گریه کردنم شده بودن دیگه کسی خوشحال نبود و شادی نمی کردن آهنگ رو خام
❣زبان عشق❣ از جاش بلند شد و یه لیوان آب قند به من داد کم تر از یک ربع مامان و امیر اومدن مدرسه نشستن تو دفتر خانوم مدیر یه نگاه به من کرد _دنیا جان شما یه چند لحظه بیرون باش بلند شدم و بدون توجه به نگاهاشون بیرون دفتر ایستادم صداشون رو خیلی واضح می شنیدم خانم مدیر با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت حرف میزد _خانم این چه وضعیه . این دختر رو به زور عقد کی کردید.؟ اصلا مگه الان سن ازدواج این دختر بود؟ مامان با بغض و گریه گفت _این تصمیم پدر بزرگ و پدرش بوده _واقعا متاسفم در هر صورت من دیگه نمی تونم اجازه بدم دنیا اینجا درس بخون برای من مسئولیت داره از این به بعد مرادی اخراجه. سرم گیج رفت و چشم هام سیاهی رفت حرفی که مدام توی سرم اکو میشد "مرادی اخراجه" ... "اخراجه" ... "اخراجه" دیگه هیچی نفهمیدم فقط می دویدم نفس کم اورده بودم نمیدونم چقدر گدشته بود نشستم کنار خیابون پاهام دیگه رمق نداشت به خودم اومدم وای خدایا چی کار کردم من ترس وجودم رو گرفت تاحالا تنهایی از خونه بیرون نیومده بودم به اطراف نگاه کردم خدایا چی کار کنم سرم رو بالا اوردم که با دیدن حرم امامزاده صالح بعد از چند روز لبخند زدم این یعنی گم نشدم بلند شدم و داخل حرم رفتم از گریه ی زیاد سرم درد میکرد گوشه ی امام زاده به خودم پبچیدم و خوابیدم **** چشم هام رو باز کردم ونمی دونستم ساعت چنده و چقدر خوابیدم گوشی رو از کیفم برداشتم ساعت هفت و نیم بود صدو چهارده پیام و چهل و پنج تماس نا موفق داشتم تماس عا رو باز کردم سیزده بار بابا بود و بقیه اش امیر اما پیام ها همش برای امیر بود اول عذرخواهی کرده بود و وسط هاش تهدید . اخرهاشم التماس گوشی رو توی کیفم گذاشتم با احساس دل ضعفه ای که داشتم شکمم رو فشار دادم از دیروز ظهر هیچی نخورده بودم رفتم بیرون کیک و شیری خریدم و همونجا خوددم وضو گرفتم و برگشتم حرم نمازم رو خوندم الان باید چی کار کنم دو ساعت دیگه هم گذشت و من اصلا دوست نداشتم برم خونه نفس سنگینی کشیدم چاره ای جز برگشتن نداشتم تا ابد که نمیتونستم بیرون بمونم اصلا از اول کار اشتباهی کردم نباید از مدرسه بیرون میوندم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا