eitaa logo
ریحانه 🌱
12.6هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
517 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_231 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم صدایش را بالا بردو گفت بله خیانت ، این که یه زن شو
به قلم از شرمندگی اس ام اس شهره طاقت نگاهش را نداشتم و سرم را پایین انداختم . ارام گفت راضی ام ازش، با اومدنش زندگی منو سر و سامون داد ، اتفاقا دیروز داشتم با عرفان صحبت میکردم، عرفان گفت چیکار میکنی با اون نق نقو منم گفتم خدا شاهده که تو این سه چهار ماهی که عاطفه وارد زندگیم شده تازه فهمیدم معنی زندگی چیه، یکی اینکه از دست مامانم راحت شدم و دیگری اینکه عاطفه واقعا نمونه است. امیر نگاهی به من انداخت و گفت خدارو شکر. مجید تکانی به خود دادو گفت زنگ بزن به خانمت شام درست کنیم دورهم باشیم. امیر گوشی اش را در اورد و با زیبا هماهنگ کرد. صدای زنگ گوشی من بلند شد . بیتا دوان دوان به اشپزخانه رفت و گوشی را سمت من اورد نگاهی به شماره شهره انداختم و ان را سایلنت کردم مجید ارام گفت کیه؟ سرم را پایین انداختم و گفتم شهره س اخم های مجید در هم رفت و ساکت شد امیر نگاهی به مجید انداخت و گفت شهره دختر خوبیه ها مجید با کلافگی سری تکان دادو ساکت ماند . امیر گفت الان نزدیک ده یازده ساله با عاطفه دوسته من برادرشم میشناسم اونم بچه خوبیه مجید سرش را به علامت نه بالا دادو گفت خوشم نمیاد ازش به خاطر سعید؟ نه بابا ، من چیکار به سعید دارم، کلا ازش خوشم نمیاد. امیر سکوت کرذ تلفنم که دوباره زنگ خورد ان را خاموش کردم و گفتم اصلا من گوشی نمیخوام. مجید نگاه تیزی به من انداخت و من ادامه دادم من که بیست و چهار ساعت خونه م تلفن خانه هست دیگه. محکم و قاطع گفت نخیر گوشیتو روشن میکنی ، به شهره میگی دیگه بهت زنگ نزنه و پای عقوبت کاری که انجام دادی وای میسی نگاهی به امیر انداختم و سپس رو به مجید گفتم من نمیتونم به شهره این حرف و بزنم، خودت گوشی و بردار بگو دیگه به عاطفه زنگ نزن مجید سکوت کرد تلفنم را روشن کردم و کنار پایش نهادم. مجید ان را برداشت روی میز نهاد و گفت حالا بعدا صحبت میکنیم. تلفنم برای بار سوم زنگ خورد امیرگفت جوابشو بده عاطفه شاید کار واجب داره که مدام داره زنگ میزنه راستش اصلا دلم نمیخواست جواب شهره را بدهم، میترسیدم که مبادا حرفی بزند و زندگیم را بهم بریزد.مجید که کلافه شده بود گفت یه مسائلی پیش اومده من دلم نمیخواد عاطفه با شهره حرف بزنه. امیر سرش را پایین انداخت و گفت هرجور صلاحته مجید فکری کردو گفت این درسته که اگر یکی و یه جایی میبینه زنگ بزنه به علطفه خبر بده،عاطفه الان متاهله یاد اوری مسائلی که تو دوران مجردی داشته و شهره هم در جریان بوده چه ضرورتی داره؟ مکثی کرد و ا دامه داد امیر جان من اهل ایننیستم که زن و زندانی کنم تو خونه، ادم شکاک و بد دلی هم نیستم، تعریف از خودم نباشه سعی میکنم همه چیز و با منطق و نظر هردومون پیش ببرم. عاطفه فاصله سنی ش با من تقریبا زیاده، تمام تلاشمو میکنم این مسئله باعث رنجش نشه ، همه اینها دلیل نمیشه که عاطفه بره پیش دوستش باهم بشینن خاطرات گذشتشونو مرور کنند، بعد شهره فلان اقا رو سر کوچتون ببینه و زنگ بزنه خبر بده. نگاه خشمگین امیر روی من افتاد. مجید ادامه داد الانم قصدم این نبود که بخوام مسئله رو جلوی تو عنوان کنم اما بهت میگم که فکر نکنی من قصد ازار و اذیت عاطفه رو دارم یا درکش نمیکنم. سرم را پایین انداختم. مجید سیگاری برای خودش روشن کردو گفت یه سیم کارت براش خریدم شماره ش را دادبه شهره اونم شماره روداد به سعید، ازش گرفتم انداختم کنار یه شماره دیگه گرفتم دوباره اینم مثل همون شده. مامان من از عاطفه بدش میاد، من به خاطر حفظ ارامش این خانم از اونجا اومدم بیرون، من مادرمو میشناسم اهل دوز و کلک و توطئه س، خواهرامم با اون توی یه تیمن. سعید هم با اونهاست من دلمنمیخواست خانواده م شماره عاطفه رو داشته باشن حالا که برای باردوم این اشتباه و کردی پس حقته که برات توطئه کنندواعصابتو خورد کنند. امیر دستی بر سر خود کشیدو گفت چی بگم والا برخاستم و وارد اشپزخانه شدم، مجید هم بدنبالم امدو گفت چیزی لازم نداریم؟ برو یکم میوه بگیر سر تایید تکان دادو بلند گفت بیتا بیتا از اتاقش خارج شدو گفت بله بابا بیا باهم بریم بیرون بلافاصله بعد از رفتن اندو امیر برخاست پشت اپن ایستادو گفت چه غلطی کردی تو ؟ ماجرا را برای امیر تعریف کردم امیر سرتاسفی تکان دادو گفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت33 ❣زبان عشق❣ فوری در اتاق رو از پشت قفل کردم لباس رو عوض کردم و زیپش رو به سختی بالا کشیدم
❣زبان عشق❣ لباسم رو با کمک خانم آرایشگر پوشیدم و گردنبندی که امیر برام خریده بود رو انداختم هر چند روی سنگ دوزی های جلوی لباس گم شده بود. گوشی رو برداشتم تا زنگ بزنم بیاد دنبالم که متوجه پیامی که اومده بود شدم بازش کردم "حالیت میکنم" نفس سنگینی کشیدم مجبور بودم بابت حرف های سه ساعت پیش ازش معذرت خواهی کنم مطمعنم که بلایی رو که روز ازمایشگاه سرم آورد رو دوباره تکرار میکنه شمارش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم _چیه هر چی مظلومیت داشتم توی صدام ریختم _سلام _علیک _معذرت میخوام _بابت _حرف های صبحم از سکوت بینمون استفاده کردم و نفس های عمیقی کشیدم _حاضری الان _بله _جلوی آرایشگام بیا بیرون گوشی رو با حرص قطع کردم از اینکه مجبور شده بودم از روی ترس ازش معذرت خواهی کنم عصبی بودم شنل بلندی که برای لباسم بود رو پوشیدم و کارت عابر بانکی که امیر بهم داده بود رو به خانم ارایشگر دادم بعد از حساب کردن رفتم بیرون سرم رو بالا آوردم و از زیر شنل به ماشین سفید امیر که جلوم بود نگاه کردم زیر لب گفتم _این مشنگ ماشین رو چرا گل زده نگاهم رو به خودش دادم که کت شلوار مشکی پوشیده بود و زیبایش رو صد برابر کرده بود انصافا از نگاه کردن بهش سیر نمی شدم اگه فقط یکم اخلاقش خوب بود مطمعنن عاشقش بودم اومد سمتم شنل رو اهسته پایین کشید و کمک کرد تا تو ماشین بشینم مسیر بر گشت رو هم مثل رفت به سکوت گذروندیم وارد حیاط شدیم شنل کلافم کرده بود از اینکه نمیتونستم جایی رو ببینم خلقم تنگ بود کمی عقب کشیدمش تا بتونم اطرافم رو ببینم با دیدن صحنه ی روبه روم از حرکت ایستادم حیاط چراغونی بود و پر بود از میز و صندلی که روشون میوه و شیرینی بود رو به امیر گفتم _یه جشن نامزدی ساده قرار بود باشه _حالا برو تو با این وضع جلوی این همه مرد واینسا _الان کجای من معلومه؟ کلافه گفت _هیج جات اما همه دارن نگات میکنن. _امیر من الان یه تیکه پارچه ی متحرکم. بزار نگاه کنن _برو تو انقدر با من یکی بدو نکن _اگه نرم اونوقت چی میشه ؟ _یکی میخوابونم زیر گوشت، بعد هم میگم غلط کردم. راضی شدی؟ https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_232 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم از شرمندگی اس ام اس شهره طاقت نگاهش را نداشتم و سرم
به قلم خدایی مجید خیلی صبوره، زیبا اگر همچین حرکتی کرده بود ریز ریزش میکردم با کلافگی گفتم ول کن بابا امیر،مگه چیکار کردم؟ واسه خودتون دارید بزرگش میکنید. خیلی پررویی ها، واسه شوهرتم اینطوری زبون درازی میکنی؟ اخه من کاری نکردم که، من تقریبا هرروز با شهره میرفتم بیرون، حالا امروز چون سعید اومد کافه اینم از سعید بدش میاد به من میگه با اجازه کی رفتی کافه، مگه هرروز من اجازه میگرفتم؟ امیر سری تکان دادو گفت خلاصه که حواستو جمع کن، مجید اخلاقش اینه خوب اوانس میده و صبوری میکنه اما یدفعه یه جا گیرت می اندازها از من گفتن بود عصبانی شده بود که گفت با شهره حرف نزن و جایی نرو دووز بگذره یادش میره، مگه مثل توإ؟ امیر متعجب گفت من؟ خندیدم وگفتم بله تو،یادته چقدر منو اذیت میکردی؟ امیر هم خندیدو گفت حقت بود. بلاهایی که من به سرت اوردم الان میتونی با این زندگی کنی، اگر من لی به لالات گذاشته بودم الان یه ثانیه هم نمیتونستی مجید و تحمل کنی خندیدم و گفتم اعتماد به نفست خیلی بالاست ها، مجید خیلی خوش اخلاق تر از توإ. خداروشکر که راضی هستی سپس فکری کردوگفت شاید چند روز مزاحمتون بشم واسه چی؟ بابای زیبا که اجازه نمیده زیبا شب خونه ما بخوابه ، مامان و بابا هم اخر هفته میرن انگلیس. من میام خونه شما میمونم اگر راهم بدید فکری کردم وگفتم انگلیس امیر متعجب گفت مگه تو در جریان نیستی در جریان چی؟ عمو شهروز تصادف کرده تو کماست چشمانم گرد شدو گفتم واقعا؟ اره الان دو سه روزه، مجید هم میدونه چطور به تو نگفته؟ مجید از کجا میدونه پوریا زنگ زد به من ، اون لحظه مجید کنارم بود. همون شب که باهم سفره خانه بودیم. گفت بابام حالش بده، رفته تو کما منم حالم خوب نیست به مامان بگو به من زنگ بزنه. من نمیدونم باید چیکار کنم. مبهوت به امیر خیره ماندم و گفتم چقدر پوریا بد شانسه، مادر که نداره باباشم اینطوری شد. حالا میخواد چیکار کنه؟ صدای باز شدن در امد امیر گفت هیس،، جلوی مجید از پوریا حرف نزن، ناراحت میشه. بیتا و مجید وارد خانه شدند. بیتا تمام صورتش پر از اشک بود. وارد اشپزخانه شدو به اغوش من پناه اورد . موهایش را کنار زدم رد انگشتان مجید روی صورتش سرخ و متورم بود. صورتش را ناز کردم وگفتم بابا دعوات کرد؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. ارام گفتم چرا؟ مجید وارد اشپزخانه شدو گفت چند بار از غروب تاحالا بهش گفتم نمیشه با مادرت تلفنی حرف بزنی؟ دوباره تو ماشین میگه گوشیتو بده من زنگ بزنم به مامانم امیر با دلسوزی دست مجید را گرفت و او را از اشپزخانه بیرون برد . من هم بیتا را به اتاقش بردم و گفتم تو واقعا ظالمی، این بچه از صبحه داره گریه میکنه مادرشو میخواد ... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت36 ❣زبان عشق❣ لباسم رو با کمک خانم آرایشگر پوشیدم و گردنبندی که امیر برام خریده بود رو انداخ
❣زبان عشق❣ نباید جلوش کم می آوردم _اون دفعه غلط زیادی کردی... _سلام با شنیدن این صدا ساکت شدم هر دو برگشتیم خواهر احمد آقا بود زیر لب گفتم _ اینا رو برا چی دعوت کردن تو جشن نامزدی مگه فقط بزرگ تر ها نیستن امیر جوابشون رو داد بهد از احوال پرسی و خوش آمد گویی دستش رو گذاشت پشتم و هولم داد به جلو کنار گوشم گفت _تو برو تو به این کارا کار نداشته باش تا من بعدن مفصل از خجالت این ادبیاتت در بیام. مسافت سی قدمی حیاط تاخونه نفرت انگیز ترین هم خون زندگیم رو به لطف دست پشت کمرم تقریبا دویدم وارد خونه شدم . صدای مامان اومد _الهی قربون دخترم برم در بیار اون شنل رو ببینم چی شده این یکی یه دونه ی من با در اوردن شنل همه به غیر زن عمو خانوم جون ریختن دورم کلی ازم تعریف کردن همه ی مهمونا یکی یکی اومدن و من به کمک پریسا از پله ها بالا رفتن و بقیه هم دنبالم. وارد اتاق شدیم با تعجب نگاهی به سفره ای که جلوی مبل دو نفره چیده بودن نگاه کردم چرا انقدر صور صات چیدن روی صندلی نشستم به آینه شمعدون جلوم نگاه کردم محو تماشای سفره ی روبروم بودم که با صدای یا لله گفتن علی به خودم اومدم شنل رو از روی دسته ی صندلی برداشتم و دوباره پوشیدم _یالله یالله عاقد اومده چشم هام گرد شد رو به مامان گفتم _عاقد! عاقد برای چی _نمیدونم. این رو گفت فوری از اتاق خارج شد چادر بپوشه به زحمت شنل رو از پشتم روی سرم انداختم چون میخواستم اطراف رو ببینم روی صورتم ننداختم در باز شد بابا و عمو و آقاجون اومدن داخل و بعد هم یه روحانی با یه دفتر بزرگ وارد شد امیر و علی هم پشت سر اون وارد شدن. نامزد وحشی همیشه اخموی من هم اومد کنارم نشست. کنار گوشم غرید _اون شنل بی صاحاب رو بکش پایین تا خودم دست به کار نشدم بر گشتم سمتش از ظهر که از ارایشگاه اومده بودم هنوز قیافم رو ندیده بود با دیدنم رنگ اخمش کم رنگ تر شد و با یه لبخند ریز نگاهم کرد _امیر این اخونده چرا دفتر با خودش اورده صیغه که دفتر نمیخواد اصلا آقاجون که ما رو محرم کرده این برای چی اومده _اینا صوریه حالا لطفا شنلت رو پایین بکش با حرص گفتم _حاج آقا که پشتش به منه به غیر علی همه به من محرمن اونم بیرون کن چه معنی داره این اومده تو دستش رو آورد بالا که نا خواسته خودم رو جمع کردم _چته بابا . میخوام شنل رو بکشم پایین چرا آبزوریزی میکنی؟ صاف نشستم _خودم الان درستش میکنم _زود باش شنل رو پایین کشیدم اقاجون گفت _حاج آقا بفرمایید حاج آقا بسم الهی گفت و پرسید _عروس داماد اگه محرم هستند باید الباقی محرمیت رو به هم ببخشن اصلا نمیفهمم دارن چی میگن چی رو باید میبخشیدم امیر خیلی اروم گفت _ بخشیدم حاج آقا با صدای بلند گفت _انکاح و سنتی.... یواش به امیر گفتم _چه خبر اینجا جواب نداد تازه از نقشه ای که برام کشیده بودن با خبر شدم داشتن عقدم میکردن اشک توی چشم هام جمع شد و ناخواسته به سرعت پایین ریخت سرم رو بالا آوردم و با دو تا دست شنل رو بالا بردم با همون چشم های سیلاب زده به بابا نگاه کردم با دیدن چشم هام نگاهش متعجب بین من و امیر جابه جا شد و کمی اخم کرد متوجه نگاه اشکی مامان شدم نمی تونستم آبروی بابام رو ببرم آبروی بابایی که حاضر شده بود من رو ندیده بگیره و بریزم امیر با آرنجش آروم به پهلوم زد _دنیا نمیگی ؟ سرم رو چرخوندم سمتش و با هر زحمتی که بود از لای بغض و اشک گفتم _باید چی بگم _بگو بله _نگاهم رو به سفره ی جلوم داده بودم متوجه خنگی خودم شدم چطور نفهمیدم این همه صور و صات برای عقده _عروس خانوم زیر لفظی میخواد به عمه که سنخنگوی این جمله بود نگاه کردم زن عمو اومدجلو یه پلاک زنجیر که داخل جعبه بود رو دراورد و جلوم گذاشت همشون میدونستن جز من میدونستن که اینو خریدن من امیر رو برای زندگی پذیرفتم و این بله ای که میگم از سر اجبار نیست ولی چرا اینکار رو کردن عاقد دوباره تکرار کرد و من بدون در نظر گرفتن هیچ بزرگتری خیلی اروم و با صدای از ته چاه در اومدم گفتم بله همزمان اشک روی دست هام ریخت. https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_233 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خدایی مجید خیلی صبوره، زیبا اگر همچین حرکتی کرده
به قلم اون بچه بیخود میکنه، باید یاد بگیره هفته ایی یه بار میتونه مادرشو ببینه چرا؟ مگه چی میشه. در پی سکوت مجید ادامه دادم داره غصه میخوره، لااقل شمارشو بگیر یه کلمه باهاش حرف بزنه مجید رو به امیر ادامه داد یه بار از مهناز خواهش کردم گفتم خونه مادر من نیا ، من تازه ازدواج کردم زندگیم تلخ میشه، حرفمو گوش نداد . الان اونم بیتابی میکنه گوشی منو بردار نگاه کن از دیروز تاحالا چقدر به من پیام داده بگذار بچمو ببینم ، این کارو باهاش میکنم تا یاد بگیره وقتی مثل ادم باهاش حرف میزنند و ازش درخواست میکنند گوش بده. نزدیک انها شدم و گفتم این وسط بیتا چه گناهی کرده؟ مجید سرش را به علامت نه بالا داد. امیر ارام گفت مگه زیر هفت سال نیست؟ نره شکایت کنه بره شکایت کنه. من میخواستم زندگیم به اینجا کشیده نشه، اماحالا که شده، از اینجا هم میرم جایی که دستش به من نرسه، خودش اخلاق منو خوب میدونه، فقط کافیه یه احضاریه از دادگاه واسه من بیاد، هفته ایی یه بارشو به سه ماه یه بار تبدیل میکنم. خیره به مجید ماندم و از اینهمه ظلم و لج بازی اش متعجب ماندم. صبح شد.مثل همیشه راس ساعت شش برخاستم و صبحانه اش را اماده نمودم. کت و شلوارش را پوشید و در حین خروج از خانه گفت امروز باشگاه داری؟ نمیرم. کمی خیره خیره به من نگاه کرد و گفت چرا؟ نمیرم، تا یه باشگاه دیگه پیدا کنم اونجا تنها برم.شهره با من چند ساله دوسته من خجالت میکشم برم باشگاه با هاش چشم توی چشم شم و حرف نزنم سر تایید تکان دادو گفت پس خونه ایی دیگه امروز؟ بله، جایی رو ندارم که برم. ممکنه مهناز بیاد جلوی در بیتا رو ببینه، اگر خلاف حرف من عمل کنی خیلی از دستت ناراحت میشم. به چشمان سیاه او خیره ماندم و حرفی نزدم. مجیددر حالی که انگشتش را به نشانه اتمام حجت تکان میداد گفت وای به حالت عاطفه، اگر درو روی مهناز باز کنی یا اجازه بدی بیتا بره جلوی در، به خدا قسم بفهمم اینکارو کردی یک ماه نمیگذارم بیتا مادرشو ببینه و با تو هم یه برخورد خیلی بد میکنم. از او رو برگرداندم و گفتم خیلی خوب دیگه. خانه را ترک نمود. روی کاناپه ها دراز کشیدم و تا امدن صوری خانم خوابیدم. صدای زنگ در نوید امدنش را میداد. در را گشودم.و اووارد شد. بیتا هم با امدن او بیدار شد و مشغول خوردن صبحانه شدیم. خانه را مرتب کردم و به حمام رفتم.از حمام که خارج شدم. موهایم را سشوار زدم و پیراهن بلند رنگ رنگی م را پوشیدم . وارد پذیرایی شدم. با دیدن جای خالی بیتا و صوری خانم تعجب کردم و به دنبال انها به حیاط رفتم . صحنه ایی که دیدم تمام بدنم را لرزاند مهناز جلوی در نشسته بود و بیتا در اغوشش بود. صوری خانم هم کنار انها ایستاده بود. نگاهی به بیتا و مادرش انداختم ، تمام احساسات در من بیدار شد و بغض راه گلویم را بست. مهناز با دیدن من برخاست، نگاه چپ چپی به من انداخت و سپس بیتا را بوسید و خانه را ترک کرد. صوری خانم دست بیتا را گرفت و به سمت من چرخید. با دیدن من دست و پایش را گم کرد و گفت از وقتی شما رفتی حموم داره گریه میکنه، گناه داره این یه الف بچه ، بخدا وقتی فهمید مامانش پشت دره نتونستم جلوشو بگیرم، به هر حال من خودم یه مادرم. من که مخالفتی ندارم این بچه مامانشو ببینه . اما جواب باباشو که صبح هزاربار تهدید کردو رفت شما میدی؟ ارام گفت از کجا میخواد بفهمه؟ بیتا بچه س , عقلش نمیرسه جلوی باباش حرفی میزنه اونم میاد با من دعوا میکنه، ازتون خواهش میکنم اینکارو نکنید . صدای زنگ تلفن خانه بلند شد وارد پذیرایی شدم گوشی را برداشتم و گفتم جانم مجید ارام گفت سلام. سلام خوبی؟ ممنون ، چه خبر؟ هیچی ،سلامتی مجید سکوت کرد ، حسی به من میگفت مهناز خودش مسئله را به او گفته ارام گفتم توخوبی؟ رسیدی؟ اره من رسسیدم، باشه کاری نداری نه ارتباط را قطع کرد. سر تاسفی تکان دادم ، و نشستم. مجید ادم تو دار . و مرموزی بود. نمیشد سر از کارش در اورد. تماس بی موردش با خانه هم مشکوک بود. نگاهی به بیتا که چه شاد و خرم بازی میکرد انداختم و صدایش زدم و گفتم بیتا بیا نزدیکم امدو گفت بله یه وقت به بابا نگی مامانت اومد جلوی در تورو دیدها نه نمیگم اگر بگی هردو https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت37 ❣زبان عشق❣ نباید جلوش کم می آوردم _اون دفعه غلط زیادی کردی... _سلام با شنیدن این صدا
❣زبان عشق❣ ناراحتیم برای اینه که حتی پدر و مادرم هم حسابم نکرده بودن بعد از خوندن خطبه و امضا زدن دفتر عاقد. مرد ها بیرو ن رفتن من بی حس نشسته بودم عمه اومد جلو شنلم رو در اورد و من اصلا همکاری نکردم و فقط مثل یک مجسمه نشسته بودم و خیره به عکس خودم تو اینه. افراد داخل اتاقی که تازه فهمیده بودم اتاق عقدمِ متوجه ناراحتی من و چشم های پف کردم شده بودن اما هیچ کس اهمیت نمیداد عمه به همه خوش امد گفت با صدای بلند اعلام می کرد آقاجون و خانوم جون سرویس طلا ، پدر شوهر و مادرشوهر سرویس طلا .خودم و احمد آقا سرویس طلا پدر و مادر دنیا جان... دیگه هیچی نمیشنیدم فقط به این فکر میکردم که چرا همه خبر داشتن جز من سرم رو بالا اوردم همه رفته بودن و من با امیر تو اتاق تنها بودم به میز جلوم نگاه کردم یه سری جعبه و یه عالمه پاکت های رنگارنگ روش بود _ناراحتی ؟ جوابش رو ندادم _اول اخر که باید عقد میکردیم با بغض و صدای ارومی گفتم _مد...مدرس... ام _درستش میکنم به قرآن قول میدم فقط بخند دنیا. باشه اشک هام رو پاک کردم نگاه سرد و بی روحم رو بهش دادم _میشه بری بیرون نا امید نگاهم کرد _اگه تو اینجوری میخوای باشه از جاش بلند شدو بیرون رفت . صدای آهنگ بیرون خیلی زیاد بود مطمعن بودم از اتاقی که من توش هستم صدایی بیرون نمیره گلدون روی میز رو برداشتم و پرت کردم سمت اینه ی رو بروم فقط جیغ میزدم و میشکستم همه چیز رو بهم ریختم کنج اتاق نشستم و زانو هام رو بغل کردم هق میزدم و با صدای بلند گریه میکردم در باز شد و مامان با چهره ی شاد وارد اتاق شد با دیدن وضعیت من و اتاق زد توی صورتشو فوری در رو بست _دنیا مامان چی کار کردی؟ زدم زیر گریه _الهی مادرت بمیره به خدا منم تا یه ساعت قبل از عقد نمیدونستم از همه طلبکار بودم با بغض و حرص داد زدم _همون موقع بهم میگفتی قبل از عقد ازت پرسیدم گفتی نمیدونم مکثی کردم _بابا از کی میدونست _همون شب که صیغتون کردن _اگه نمیدونستی چرا هدیه خریده بودی _خانوم جون خریده بود از طرف ما _مامان برو بیرون . تو رو خدا برو بیرون سرم رو زانوهام گذاشتم و دوباره شروع کردم به گریه کردن صدای بسته شدن در اتاق خبر از تنهایی دوباره م میداد بلند شدم رفتم جلوی پنجره بازش کردم یه کم باد به چشم هام بخوره نمیخواستم الان که از اتاق بیرون میرم همه بفهمن که چه بلایی سرم آوردن و جلوی همه تحقیر بشم بعد از نیم ساعت رفتم بیرون همه کل کشیدن و روس سرم نقل ریختن بی توجه به مهمون ها رفتم و روی صندلی که برام در نظر گرفته بودن نشستم زن عمو اومد سمتم _دنیا جان میشه بخندی آبرومون داره میره تمام حرص و نفرتم رو توی چشم هام ریختم و نگاهش کردم _میشه گم شید برید اونور از حرفی که بهش زدم چشم هاس گرد شد لبخند ریزی زد که برای حفظ ابروش بود بلند شد و از کنارم رفت دیگه از هیچ کس نمی ترسیدم حتی از امیر. پریسا اوند سمتم و دستم رو گرفت کنار گوشم گفت به خدا منم خبر نداشتم وگرنه بهت میگفتم یه لحظه احساس کردم خیلی تنهام دست پریسا رو کمی فشار دادم _مهم نیست فقط کی تموم میشه این مراسم _دیگه اخراشه _پریسا _جانم _فقط دعا کن من بمیرم با گفتن این جملات دوباره سبلاب چشم هام خروشان شد. سرد و بی روح نشسته بودم و فقط اشک میریختم همه متوجه گریه کردنم شده بودن https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_234 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اون بچه بیخود میکنه، باید یاد بگیره هفته ایی یه ب
به قلم تامونو دعوا میکنه اخم کردو گفت میاد میزنمون؟ سر تایید تکان دادم و گفتم اره میاد میزنمون نه نمیگم غروب شد، دل توی دلم نبود دستانم را از استرس بهم میسا ئیدم.در لاز شد و مجید به خانه امد بیتا طبق عادت هرروزش دوان دوان جلوی در به استقبال پدرش رفت . مجید او را در اغوش گرفت و بوسید. سپس وارد خانه شد. به استقبال او رفتم . گفتم سلام لبخندی زدو گفت سلام خانم خودم. سپس جلو امد گونه م را بوسید و گفت چقدر امروز زیبا شدی لبخند روی لبهایم نقش بست و گفتم مرسی به اتاق خواب رفت و با لباس های راحتی اش باز گشت و گفت چای داریم؟ اره، الان برات میریزم. دست و رویش راشست و روی کاناپه لمید. یک لیوان چای مقابلش نهادم و گفت بابات زنگ زده بود بهم ابرو هایم را بالا دادم و گفتم چیکارت داشت؟ امیر موضوع رو به بابات گفته و اونم قول داد که تو دادگاه و به نفع من صحبت کنه لبخند رضایت امیزی زدم و گفتم این خیلی خوبه لبخند رضایت بخشی زدو گفت منم راضی م. مامانم هنوز خبر نداره . بابات گفت از سفر که برگشتم باهاش صحبت میکنم اگر دست از لج بازی برنداره شکایت میکنم. چایش را خورد وسیگاری روشن کرد ، از بوی سیگار مجید سرفه م گرفت ، کمی از او فاصله گرفتم حالت تهوع به سراغم امد و برخاستم به سرویس رفتم. مجید با دلواپسی گفت چی شد؟ از سرویس خارج شدم و گفتم هیچی، دود سیگار رفت توی حلقم حالم بد شد. پاکت سیگارش را مچاله کرد و از پنجره به حیاط انداخت و گفت معذرت میخوام. دیگه سیگار نمیکشم. لبخندی زدم و گفتم اشکال نداره ، من زیادی نزدیکت بودم. دوباره.حالت تهوع به سراغم امد مجید با نگرانی گفت چی شده عاطفه؟ صورتم را شستم و گفتم من خیلی از بوی سیگار بدم میاد. با دلواپسی گفت پس چرا نمیگی؟ گور بابای سیگار خوب نمیکشم. چند بار خواستم بگم، اما ترسیدم باخودت فکر کنی من مدام دارم بهت گیر میدم . وارد اشپزخانه شدیم. میز شام را چیدم و سر میز حاضر شدیم. غذایمان را که خوردیم. بیتا گوشی مجید را برداشت. مجید نگاهی به او انداخت و گفت پدر سوخته جایی زنگ نزنی نه بابا دارم بازی میکنم. ببینم گوشی و چی بازی میکنی؟ بیتا گوشی را گرداند و گفت توپ بازی میکنم. مجید کمی مرموز به بیتا نگریست و ارام گفت چه عجب؟ بهونه نمیگیره بیتا نگاهی پر از استرس به مجید انداخت و گفت من هیچ کار بدی نکردم. مجید ابرویی بالا داد به بیتا با ابرو اشاره نگو کردم . مجید که انگار اشاره مرا دیده بودرو به بیتا محکم و جدی و بلند گفت بیتا بغض راه گلوی بیتا رابست و گفت مامان خودش اومد جلوی در من که نگفتم بیاد، تو همش منو دعوا میکنی مجید سرش را تیز به سمت من چرخاندو گفت چی میگه؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم من حمام بودم. وقتی امدم دیدم مادر بیتا اومده گویا در زده بیتا درو روش باز کرده بخدا دو دقیقه هم نشد. تا منو دید رفت نگاه مجید رنگ خشم گرفت و گفت صبح داشتم میرفتم چی بهت گفتم؟ خداشاهده من حمام بودم. وقتی اومدم اون مجید برخاست و به سمت بیتا رفت. من هم به دنبال او برخاستم. بیتا بادیدن حالت مجید در خودش مچاله شد مجید بالای سر او رفت و گفت بهت چی گفته بودم بیتا بیتا دستش را حایل صورتش گرفت و با ترس به مجید خیره ماند. مجید از گوشه لباس او گرفت او را تکاند و گفت دیروز یه تو دهنی بهت نزدم و گفتم دیگه نشنوم اسم مادرتو بیاری؟ کنار مجید ایستادم بیتا را از چنگال او رهانیدم و گفتم ولش کن ترو خدا من اعصابم خورد میشه. به سمت من چرخید و با فریاد گفت هیچی نگو عاطفه، که هرچی میکشم از دست دلسوزی بی مورد و بیجای توإ ناخواسته کمی به عقب رفتم بیتا پشت من پرید پایین پیراهن من را گرفته بود و زار زار گریه میکرد. مجید یک گام به سمت من امد. من خودم از هیولایی که روبرویم ایستاده بود و از شدت عصبانیت رگهای گردنش بیرون زده بود و تمام صورتش یکپارچه کبود شده بود وحشت داشتم و بیتا هم به من پناه اورده بود. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت38 ❣زبان عشق❣ ناراحتیم برای اینه که حتی پدر و مادرم هم حسابم نکرده بودن بعد از خوندن خطبه و
❣زبان عشق❣ همه متوجه گریه کردنم شده بودن دیگه کسی خوشحال نبود و شادی نمی کردن آهنگ رو خاموش کرده بودن و به من نگاه می کردن بالاخره تموم شدو یکی یکی رفتن من موندم و خانواده ی مرادی. شنلم رو پریسا اورد و کمک کرد تا بپوشم مرد ها اومدن داخل اشک چشمم خشک شده بود ارایش صورتم بهم ریخته بودسرم به یه طرف خم کرده بودم و هر چند وقت یکبار ناخواسته آه بلندی میکشیدم هیچ کس حرف نمیزد از جام بلند شدم شنل رو کمی بالا بردم به همشون نگاه کردم _هیچ وقت نمی بخشمتون آقا جون با صدای بلند گفت _مگه چه اتفاقی افتاده دختر امشب ابروی هممون رو بردی بس نیست با نفرت تمام نگاهش کردم گفتم _الهی بمیری گریه کردم و با فریاد گفتم _الهی همتون بمیرید با شتاب از خونه بیرون اومدم تمام مسیر رو دویدم رفتم اتاق خودم و در قفل کردم ارایشم رو پاک کردم و رفتم حمام لباسم رو عوض کردم گریه ام بند نمیومد مانتو شلوار مدرسه ام رو پوشیدم کیفم رو بغل کردم روی تخت به خودم جمع شدم چشم هام رو باز کردم به ساعت نگاه کردم شش صبح بود از روی تخت بلند شدم که چشمم به گوشی که امیر برام خریده بود افتاد روی خالت سکوت گذاشتم توی کیفم انداختم اهسته در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم هیچ کس تو حال نبود خیلی بی سر و صدا کفش هام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم و به سمت مدرسه راه افتادم نیم ساعت گذشت و رسیدم هنوز در مدرسه رو باز نکرده بودن نشستم زمین و سرم رو روی زانو هام گذاشتم با شنیدن صدای خانوم مدیر به خودم اومدم _چرا انقدر زود اومدی سرم رو بالا اوردم با دیدنم اخم کرد _مرادی این چه وضعیه دوباره گریم گرفت بلند شدم _خانوم اجازه. خانوادم بدون در نظر گرفتن من و مدرسم دیشب عقدم کردن رنگ نگاهش تغییر کرد با تاسف نگاهم کرد در رو باز کرد _برو تو با هم رفتیم دفتر همه چی رو براش تعریف کردم نفس سنگینی کشید دفتر تلفن مدرسه رو برداشت از توش شماره ای رو گرفت گه من مطمعن بودم شماره ی امیره _الو سلام آقای مرادی لطف کنید امروز پدر یا مادر دنیا تشریف بیارن مدرسه _بله _دنیا الان پیش منه _فقط لطفا یکم سریع _خداحافظ https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_235 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم تامونو دعوا میکنه اخم کردو گفت میاد میزنمون؟ س
به قلم یکی دو دور، دور من چرخید با دستانم بیتا را پشتم فرستادم و ملتمسانه گفتم اخه این یه ذره بچه چه عقلش میرسه به این حرفها، گناه این چیه که تو به مادرش لج کردی مجید چشمانش را ریز کردو رو به من گفت تقصیر توإ، صبح که داشتم میرفتم بهت چی گفتم؟ من حمام بودم ، وقتی اومدم دیدم مادرش تو حیاطه تا منو دید رفت مجید با کلافگی گفت اینقدر به من دروغ نگو، بس کن دیگه، هزار بار تاحالا بهت گفتم تو توی این موضوع دخالت نکن باز تا چشم منو دور دیدی مثلا محبتت گل کرده؟ مبهوت گفتم بخدا من دروغ نمیگم بیتا اصلا دستش به ایفن میرسه که درو باز کنه صوری خانم این کار و کرده من از دروغ و مخفی کاری بدم میاد، اون از دیروز که اون گند و زدی و هیچی بهت نگفتم اینم امروز که واسه خودت محبتت گل کرده سرخود کاری کردی که باعث شدی بیتا یک ماه مادرشو نبینه. کمی عصبی شدم ناخواسته صدایم بالا رفت و گفتم بس کن دیگه، حالمو از خودت با این قوانین مسخره ت بهم زدی، حالا خوبه بچه خودته، اره بقول خودت به من مربوط نیست و من دارم دخالت بیجا میکنم، اما اینو بدون من اعصابم نمیکشه دم به دقیقه این بچه داره گریه میکنه مادرشو میخواد. والا ارامش روان منم گرفته، از سنگ و اهن نیستم که میبینم داره گریه میکنه مامانشو میخواد بهم میریزم. مجید به عقب رفت و گفت تو کاری و که من میگم انجام بده، الان گمشو برو توی اتاق خواب درم ببند اجازه بده من بچه مو خودم تربیت کنم. نمیتونم اینکارو بکنم. طاقت ندارم صدای گریه و التماس یه بچه کوچیک و بشنوم و بیخیال باشم. بیتا نباشه بچه یه غریبه باشه بازهم من همینم. خجالت هم نمیکشی با دومتر قدت واسه یه بچه شش ساله قدرت نمایی میکنی چهره برافروخته مجید رنگ تهدید گرفت و گفت اگه همین حالا از جلوی بیتا نری کنار، مجبور میشم بگیرم پرتت کنم تو اتاق در و هم روت قفل کنم اینکارو بکن تا به دخترت ثابت بشه باباش کیه و چه خصوصیت های اخلاقی داره . مجید بازوی مرا گرفت مرا به کناری هل داد بیتا باهق و هق گریه گفت غلط کردم بابا. ببخشید. مجید به بازوی او کوبید،از صدای ضربه او میشد حدس بزنی چقدرضربه اش محکم بوده، تیز از روی زمین برخاستم. ضربه بعدی او را که میرفت توی صورت بیتا فرود بیاید با دست مهار کردم. و گفتم تمومش کن مجید، بخدا من طاقت ندارم. مجید دستش را وسط سینه من کوبید روی کاناپه افتادم ، با فریاد گفت تو دخالت نکن برخاستم و با فریاد گفتم. نمیتونم دخالت کنم. اگر میخوای به این کارهات ادامه بدی منو طلاق بده برم. من دنبال ارامشم. نمیتونی برام مهیا کنی از زندگیم برو بیرون یکی دیگه جات بیاد دست مجید محکم توی صورت من فرود امد جیغی کشیدم تعادلم را از ذست دادم و روی کاناپه افتادم. دستم را روی صورتم که گز گز میکرد گذاشتم. این دومین باری بود که مجید این حرکت زشتش را تکرار میکرد. نگاهی به او انداختم هیچ اثری از پشیمانی و ناراحتی در چهره اش نبود . از یقه بلیزم گرفت مرا بلند کردو گفت چه گهی خوردی تو؟ سپس کشان کشان مرا به اتاق خواب برد تمام بدنم از استرس داغ شده بود. مرا به داخل اتاق هل داد. در را بست و گفت تازگی ها ضرهای جدید جدید میزنی، به چشمان او خیره ماندم و گفتم من اعصابم خورد میشه تو بیتا بد رفتاری میکنی نزدیک من امد. با پشت دست محکم توی دهان من کوبید و گفت من برم کی جام بیاد؟ دستم را روی دهانم گذاشتم و گفتم تو حق نداری روی من دست بلند کنی با مشت به کتف من کوبیدو به حالت مشمئزی گفت خفه شو ، ببند اون دهنتو ، من هرکاری دلم بخواد میکنم ،حرف دهنتو بفهم که کتک نخوری صاف ایستادم و با تنفرگفتم وحشی ، یه مدت گذشته تازه داری اون خود اصلیتو نشون میدی . بقول خودت مامانت جنس خودشو میشناخت که گفت من از تازگی که در بیام تازه میفهمم تو چه گندی هستی ، خیال کردم که با تو میشه زندگی کرد. دستش را که بالا برد دستانم را سپر صورتم کردم مشتش به ساعد دستم کوبیده شدو من محکم به دیوار خوردم و گفتم واسه کی داری قدرت نمایی میکنی یه دختر شش ساله و یه زن؟ دستش را وسط قفسه سینه من نهاد در حالی که مرا محکم به دیوار میفشرد گفت خفه میشی پدر سگ یا خودم خفه ت کنم؟ فشار دستش شدید بود دستم را روی دستش نهادم ناله ایی کردم و گفتم ولم کن مجید دستان مرا گرفت و گفت ضر اضافه دیگه..... سپس سیلی به صورتم زدو گفت نمیزنی از این به بعد حرف دهنتو سیلی دیگری به صورتم کوباند و گفت میفهمی دخالت بیجا توی کاری که بهت مربوط نیست سیلی بعدی اش را محکم تر زدو گفت نمیکنی اشک از چشمانم جاری شد مجید ادامه داد فهمیدی یا نه؟ در پی سکوت من سیلی دیگری به صورتم زدو گفت فهمیدی یا https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت39 ❣زبان عشق❣ همه متوجه گریه کردنم شده بودن دیگه کسی خوشحال نبود و شادی نمی کردن آهنگ رو خام
❣زبان عشق❣ از جاش بلند شد و یه لیوان آب قند به من داد کم تر از یک ربع مامان و امیر اومدن مدرسه نشستن تو دفتر خانوم مدیر یه نگاه به من کرد _دنیا جان شما یه چند لحظه بیرون باش بلند شدم و بدون توجه به نگاهاشون بیرون دفتر ایستادم صداشون رو خیلی واضح می شنیدم خانم مدیر با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت حرف میزد _خانم این چه وضعیه . این دختر رو به زور عقد کی کردید.؟ اصلا مگه الان سن ازدواج این دختر بود؟ مامان با بغض و گریه گفت _این تصمیم پدر بزرگ و پدرش بوده _واقعا متاسفم در هر صورت من دیگه نمی تونم اجازه بدم دنیا اینجا درس بخون برای من مسئولیت داره از این به بعد مرادی اخراجه. سرم گیج رفت و چشم هام سیاهی رفت حرفی که مدام توی سرم اکو میشد "مرادی اخراجه" ... "اخراجه" ... "اخراجه" دیگه هیچی نفهمیدم فقط می دویدم نفس کم اورده بودم نمیدونم چقدر گدشته بود نشستم کنار خیابون پاهام دیگه رمق نداشت به خودم اومدم وای خدایا چی کار کردم من ترس وجودم رو گرفت تاحالا تنهایی از خونه بیرون نیومده بودم به اطراف نگاه کردم خدایا چی کار کنم سرم رو بالا اوردم که با دیدن حرم امامزاده صالح بعد از چند روز لبخند زدم این یعنی گم نشدم بلند شدم و داخل حرم رفتم از گریه ی زیاد سرم درد میکرد گوشه ی امام زاده به خودم پبچیدم و خوابیدم **** چشم هام رو باز کردم ونمی دونستم ساعت چنده و چقدر خوابیدم گوشی رو از کیفم برداشتم ساعت هفت و نیم بود صدو چهارده پیام و چهل و پنج تماس نا موفق داشتم تماس عا رو باز کردم سیزده بار بابا بود و بقیه اش امیر اما پیام ها همش برای امیر بود اول عذرخواهی کرده بود و وسط هاش تهدید . اخرهاشم التماس گوشی رو توی کیفم گذاشتم با احساس دل ضعفه ای که داشتم شکمم رو فشار دادم از دیروز ظهر هیچی نخورده بودم رفتم بیرون کیک و شیری خریدم و همونجا خوددم وضو گرفتم و برگشتم حرم نمازم رو خوندم الان باید چی کار کنم دو ساعت دیگه هم گذشت و من اصلا دوست نداشتم برم خونه نفس سنگینی کشیدم چاره ای جز برگشتن نداشتم تا ابد که نمیتونستم بیرون بمونم اصلا از اول کار اشتباهی کردم نباید از مدرسه بیرون میوندم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_236 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم یکی دو دور، دور من چرخید با دستانم بیتا را پشتم فرس
به قلم فهمیدی یا نه سگ پدر؟ سر تایید تکان دادم. مجید رهایم کرد ، دستانم را روی صورتم نهادم. سیل اشک از چشمانم جاری شد.پشت به من لب تخت نشست. اهسته اهسته در کنار دیوار به سمت در رفتم که محکم گفت کی اجازه داد از جات تکون بخوری؟ میخوام برم ببینم بیتا داره چیکار میکنه لازم نکرده. سپس برخاست، در را گشود و گفت برو تو اتاقت بکپ سپس وارد اتاق شد نگاهی به من انداخت و گفت بگیر بخواب. روی تخت درازکشیدم. حالم از مجید و بوی ادکلنش بهم میخورد. روی تخت دراز کشید سرش را مابین دو بازویش نهاد مدتی بعد برخاست شالم را از روی رخت اویز کشید و پیشانی اش را محکم با ان بست دوباره روی تخت دراز کشید ارام ارام قطرات اشک از چشمم میچکید. انتظار این حرکت را اصلا از مجید نداشتم. چند دقیقه گذشت. برخاست شال مرا از سرش کندو به گوشه ایی پرتاب کرد. از اتاق خارج شد. از اینکه مجبور بودم کنار او بخوابم و با او پتوی مشترک داشته باشم. حرصی و کلافه بودم. اما راستش جرأت تکان خوردن هم نداشتم. مدتی بعد وارد شد، بوی سیگار هم با او امد. سرم را زیر پتو فروبردم و او هم کنارم دراز کشیدو خوابید. با صدای باز و بسته شدن در کمد چشمانم را گشودم. نگاهی به ساعت انداختم هفت و نیم صبح بود. مجید کت و شلوارش را در اورد و چرخید با من چشم توی چشم شدو بلافاصله گفت به صوری خانم پیام دادم امروز نیاد، برق ایفن و قطع کردم خودمم جواب تلفن اون حرومزاده رو نمیدم. تو وبیتا هم حق باز کردن دررو ندارید. تا باشه اون عوضی یاد بگیره دیگه سر خود نیاد بچشو ببینه. به سقف خیره ماندم و از اینهمه لج بازی مجید دندان قروچه رفتم. لباسهایش را پوشید. شیک و مرتب مقابل اینه ایستاد. موهایش را شانه زد کمی ادکلن به گردن خود زد، سرم را از بوی ادکلن پخش شده در فضا زیر پتو بردم . ناگاه چشمانم گرد شد و فکری مثل برق سه فاز تنم را لرزاند. نکنه من حامله م ؟ صدای بسته شدن در اتاق خواب خبر از رفتنش میداد بلافاصله پس از رفتن او برخاستم و سراغ تقویم رفتم ، شک بارداری م به یقین تبدیل شد . مثل یخ وارفتم و روی کاناپه ها نشستم. تلفن خانه را برداشتم و شماره امیر را گرفتم. مدتی بعد خواب الود گفت بله سلام، خوابیدی؟ اره، خواب بودم، مامانینا هم صبح رفتند من خواب موندم. بغض راه گلویم را بست امیر گفت چی شده عاطفه ؟ صدای هق و هق گریه م در گوشی پیچید امیر با دلواپسی گفت چته خوب؟ با مجید دعوات شده؟ اره تچی کردو گفت سرچی؟ میای اینجا؟ اره ، الان میام .صبحانه رو اماده کن ناخواسته خنده م گرفت و گفتم شکمو، من دارم گریه میکنم میگم با مجید دعوام شده اونوقت تو فکر صبحونتی امیر قهقهه ایی زدو گفت این چیزها خوب تو زندگی طبیعیه، همه زن و شوهرها دعواشون میشه دعوا بله میشه، ولی نه اینکه حمله کنه به ادم امیر مکثی کرد و گفت اونطوری دعواتون شده؟ در پی سکوت من گفت کتکت زد؟ بغضم را فرو خوردم و گفتم اره اخه سر چی؟ اون که همش میگه عاشق توإ و از اینکه با تو ازدواج کرده خوشحاله . بیشتر از هزار بار تاحالا به من گفته عاطفه رو خیلی دوست دارم، عاطفه خیلی خوبه، ازش ممنونم واسه بیتا از مادرهم مهربون تره حالا بیا برات توضیح میدم. زیاد طول نکشید که امیر امد. ماجرا را مو به مو و جز به جز برایش تعریف کردم. سرش را پایین انداخت نفس پر صدایی کشیدو گفت الان چه کمکی از من ساخته س؟ بهش بگو تو حق نداری با خواهر من این رفتارها را بکنی اونم میگه بتو چه که دخالت میکنی من دارم اجازه دخالت بهت و میدم فکر کرده من بی کس و کارم؟ یا برده شم؟ امیر فکری کرد و گفت توهم احمقی اخه من چرا؟ بتو چه که میخواد بیتا رو بزنه. بگذار بزنش، تو چرا دخالت میکنی؟ متعجب گفتم امیر بیتا یه بچه س، دلش برای مادرش تنگ میشه. من یه انسانم ناراحت میشم امیر کمی عصبی شدو گفت اخه انسان ، اینقدر داری طرف داری زن سابق مجید و میکنی اونها یه بچه دارن. اگر سرو کلش تو زندگیت پیدا بشه چه غلطی میخوای بکنی؟ نمیگذاره مادر بچشو ببینه، خوب بتو چه مربوطه هاج و واج گفتم پس انسانیت چی میشه؟ حالا اینقدر انسانیت به خرج بده تا مجید بره اون زن رو برگردونه ببره طبقه بالای خونه مادرش که بیتا هر لحظه پیش مادرش باشه. یه شب بیاد اینجا یه شبم بره اونجا فکری کردم وگفتم خوب من که اینجوری باهاش زندگی نمیکنم تو یا خری یا خودت و به خریت زدی، بابا از اول با تو اتمام حجت کرد که مجید اگر شمر هم بود باید باهاش زندگی کنی، اصلا بابا هیچی، من دهن اونو میبندم اصلا من خودم ازت حمایت میکنم اما تو میخوای با دست خودت زندگی خودتو خراب کنی؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت40 ❣زبان عشق❣ از جاش بلند شد و یه لیوان آب قند به من داد کم تر از یک ربع مامان و امیر اومد
❣زبان عشق❣ خانم مسنی روبروم نشسته بودو مدام نگاهم می کرد از جاش بلند شد و اومد سمتم کنارم نشست و لقمه ی نون و پنیر ی سمتم گرفت _بیا دخترم این مال تو خیلی گرسنم بود بدون تعارف ازش گرفتم تشکر کردم شروع به خوردن کردم تموم که شد با صدای دلنشینی گفت _میخوای با من حرف بزنی ته مونده های لقمه ی توی دهنم رو قورت دادم _نه مشکلی نیست _اینکه یه دختر با لباس مدرسه و البته صورت اصلاح کرده بیشتر از پنج ساعته که یه گوشه نشسته و گاهی گریه میکنه اصلا معنیش نداشتن مشکل نیست دوست نداری حرف نزن فقط می خواستم کمکت کنم صدای ارومش ارامش رو به من هدیه میداد نمی دونم چرا بهش اعتماد کردم و همه چیز رو با حذف جزئیات براش تعریف کردم گاهی با گریه گاهی با اه و حسرت اون هم فقط گوش می کرد و عکس العمل نشون میداد حرف هام که تموم شد یه بطری اب از کیفش دراورد و گرفت سمتم _دخترم اجازه بده مادرانه یه چیزی بهت بگم اینطور که تو تعریف کردی خانوادت کار خیلی اشتباهی کردن خودت هم به غیر حاضر جوابی ات که یه خورده هم از حد گذشته تا امروز صبح تو مدرسه کار اشتباهی نکردی اما اینکه از صبح تا حالا اینجا بودی و خانوادت ازت بی خبرن کار خیلی اشتباهی بوده من بهت پیشنهاد می کنم خودت باید تصمیم بگیری با خانوادت تماس بگیر بیان دنبالت خودت نرو بزار یکی بیاد دنبالت بدونن کجا بودی برای ادامه ی تحصیلت هم راه های زیادی هست قرار نیست به خاطر تاهلت درس نخونی دستش رو سمتم دراز کرد _عروس من روان شناسه خیلی هم تو کارش وارده کارتی که توی دستش بود رو روی پام گذاشت _اینم ادرس دفترشه اگه دوست داشتی با نامزدت برو پیشش کارت رو ازش گرفتم و توی کیفم گذاشتم یکم کنارم نشست و بعد هم خداحافظی کرد و رفت حرف هایی که زد رو قبول داشتم اما جرات زنگ زدن به هیچ کس رو نداشتم گوشی رو از کیفم برداشتم هجده تا تماس و هشتادو چهار پیام تصمیم رو برای تماس گرفتم به همین خاطر پیام ها رو باز نکردم چون از تهدید های امیر می ترسیدم و این من و از تصمیمم سست می کرد . شماره ی عمه رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم چند تا بوق خورد و با صدای گرفته و نگران جواب داد _بله _عمه نگو منم . سلام یه کم مکث کرد https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_237 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم فهمیدی یا نه سگ پدر؟ سر تایید تکان دادم. مجید ره
به قلم الان شوهر داری نشستی سر زندگیت شوهرتم تو رو دوست داره، میبینی که بخاطر تو قید خیلی چیزهارو زده خونه به اون شیکی و لوکسی و ول کرده اومده مستاجری، شرکت به اون عظمت و شهرت و ول کرده داره میره واسه مردم کار میکنه، خدایی خیلی مرده هرروز میره قم و میاد، قید رفاقت و تفریحات و خوش گذرونی هاشو زده بخاطر تو شده مرد زندگی، چیزی هم برات کم نمیگذاره، از لباس و ماشین و طلا و تفریح و مسافرت و خورد و خوراک عالی گرفته تا پرستار واسه بچه ش که ت و معذب نباشی، یه لحظه خودتو بگذار جای هلیا سرم را پایین انداختم امیر ادامه داد من حرفی نمیزنم که بفهمه تو به من گفتی روش به روم باز شه تو هم تدبیر داشته باش، تو کار مجید و مهناز دخالت نکن. نمیگزاره بچه مادرشو ببینه تو کار نداشته باش، یه قاضی نشسته اون بالا حکم داده مهناز بیست و چهار ساعت در هفته بچشو ببینه تو چیکاره ایی این وسط؟ خودشون به این نتیجه رسیدن. نخیر، خبر نداری بهت بگم مجید دو سال پیش لج کرد چهارماه نگذاشت بیتا مادرشو ببینه، اونم شکایت کرد قاضی این حکم و داد ، بعد دوباره خودشون سازش کردند بچه بینشون پاس کاری میشد، بیشتر هم مجید میگذاشت بره اونطرف به خاطر این بود که پرستار تا هفت نگهش میداشت، مجید هم میخواست بیاد پیش ماها بشینه و خوش بگذرونه بیتا رو میداد به مادرش با دهان نیمه باز به امیر خیره ماندم در پی سکوت من با طعنه گفت انسان؟ دست از حمایتت از این بچه بردار با دلسوزی گفتم اخه گناه داره حالا اینقدر دخالت بیجا کن تا هردقیقه به بهانه گوشی و بده به بیتا زنگ بزنه به مجید، عاطفه یه ذره باهوش باش، اون یه روزی زن مجید بوده، اونها یه روزهایی هم و دوست داشتند ، بیتا یه وجه اشتراکه بینشون، مجید اگه قبول کنه حتی مخفیانه که تو نفهمی اونو برگردونه مامانش اینقدر تأمینش میکنه که شاید تو خط بخوری. به حرفهای امیر فکر میکردم بیرحمانه حرف میزد اما بی ربط هم نمیگفت صدای زنگ تلفن خانه رشته افکارم را پاره کرد امیر گفت کیه؟ مجیده دیگه، کی خونه من زنگ میزنه. خوب جوابشو بده دیگه حوصلشو ندارم امیر در حالیکه سمت گوشی میرفت گفت جواب بده یه وقت فکر میکنه خونه نیستی ارتباط را وصل کرد و گوشی را کنار گوش من گرفت، به سردی گفتم بله سلام در پی سکوت من گفت بیتا بیدار شده؟ نه هنوز امیر گفت سلام برسون عصبی به امیر نگاه کردم مجید متعجب گفت صدای کیه؟ امیر مکثی کردو گفت حالا من یه غلطی کردم، عصبانی شدم گه اضافه خوردم. اونو صدا کردی ابروی منو ببری؟ همچنان ساکت بودم مجید ادامه داد یه ذره معرفت داشته باش ، خوب نیست ادم ابروی کسی و ببره ، من اشتباه کردم، الانم اعتراف میکنم که برخوردم زشت و ناشایست بوده و رسمأ از تو معذرت میخوام. من همچنان ساکت بودم و مجید ادامه داد غلط کردم قبول نیست؟ و من همچنان سکوت کرده بودم مکثی کردو گفت گه خوردم چی؟ لب گشودم وگفتم من چیزی به کسی نگفتم یعنی اگر واقعا اینکارو کرده باشی تا اخر عمرم منو شرمنده خودت کردی، اگر امیر بفهمه من این بی شخصیتی و کردم دیگه روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم. اون بهترین دوست منه. نگفتم خدارو شکر، حالا منو میبخشی؟ اهی کشیدم وگفتم فراموشش کن یعنی چی ؟ نمیخوای ببخشی؟ حالا اومدی خونه باهات صحبت میکنم. بخدا من خیلی دوست دارم عاطفه، به جون بیتا دیشب خیلی عصبی شدم اون خریت و کردم، الانم اومدم سر کار اصلا دست و دلم به کار نمیره. فکرم پیش توإ، تو منو ببخش بخدا برات جبران میکنم. اصلا وای میسم تو هرچقدر دوست داشتی منو بزن پوزخندی زدم و گفتم بعد هم بیام بگم غلط کردم اشتباه کردم اره؟ ادم باید همیشه یه جوری رفتار کنه که بعد به غلط کردم نیفته مجید مکثی کردو گفت اینم چشم، از این به بعد حواسمو جمع میکنم. از پاسخ او ساکت ماندم. که مجید گفت بگو بخشیدی برم به کارم برسم، از شهرداری مهندس ناظر داره میاد اگه من نرم خیلی بد میشه باشه برو به کارت برس بخشیدی؟ اره دیگه خیلی ماهی عاطفه، جبران میکنم برات، بخدا از ناراحتی داشتم سکته میکردم . باشه. فعلا خداحافظ گوشی را قطع کردم. امیر خندید و گفت به عذر خواهی افتاد؟ سرتایید تکان دادم و امیر گفت توهم زیاد دنبال این جریان و نگیر اهی کشیدم و ساکت ماندم. امیر ادامه داد راستی زنگ زدم به شهره ماجرا رو گفتم ها متعجب گفتم واقعا؟ بهش گفتم مجید پیام هاتو خونده چرا اینکارو کردی افتاد به گریه و عذر خواهی و گفت نمیدونستم شوهرش خونه است، قبلش با سعید صحبت کردم گفت مجید پیش منه داریم میریم سر ساختمان دهانم از حرف امیر باز ماند و گفتم!... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت41 ❣زبان عشق❣ خانم مسنی روبروم نشسته بودو مدام نگاهم می کرد از جاش بلند شد و اومد سمتم کنار
❣زبان عشق❣ _سلام آبجی حالت خوبه تظاهر می کرد که من خواهر احمد آقا هستم _عمه من امامزاده صالحم میای دنبالم _احمد هنوز نیومده به خودش زنگ بزن _من شمارشو ندارم _باشه الان میگم بهت زنگ بزنه منتظر زنگش باش _باشه، عمه اونجا چه خبره _میگم بهت بگه _خداحافظ _خداحافظ عزیزم چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که گوشیم لرزید شماره نا آشنا بود فوری جواب دادم _الو _سلام دنیا جان . عمو کجای امام زاده ایی _سلام داخل حرمم _من یه ربع دیگه می رسم بیا جلو در _عمو _جانم _تنهایی _اره دخترم تنهام _باشه خداحافط قطع کردم سمت در رفتم کفش هام رو پوشیدن و کنار در اصلی حرم رو به خیابون ایستادم از بین اون همه ماشین پیدا کردن ماشین احمد اقا سخت بود تلاشم برای پیدا کردنش بی فایده بود که صداش باعث شد سمتش برگردم _اینجا شلوغ بود ماشین پست پارک کردم احمد آقا هم تو جمعی بود که دیشب ارزوی مرگشون رو کرده بودم به همین خاطر شرمنده بودم من منظورم خانواده ی مرادی بود ولی تو جمعی گفتم که اونا هم حضور داشتن نشستیم تو ماشین این مرد همیشه اروم بود تا رسیدن به خونه حتی یک کلمه هم حرف نزد هر چی نزدیک تر میشدیم ترسم بیشتر میشد _همه خونه ی آقا فتح الله هستن بیا بریم خونه ی ما _نه میرم خونه ی خودمون _هر جور صلاحته ماشین رو برد داخل و اروم و بی صدا رفتم خونه ی خودمون روی مبل نشستم یه دفعه در باز شد و اول بابا و پشت سرش مامان باعجله وارد شدن ایستادم همه ی جراتم رو جمع کردم باید جلوشون بایستم بسه هر چی گریه کردم بابا با چند قدم به من نزدیک شد تو چشم هاش خیره شدم دستشو برد بالا و من هنوز طلبکارانه نگاهش می کردم چهره ی خسته ی بابام یه لحظه باعث عذاب وجدانم شد چشم هام پر از اشک شد سرم رو پایین انداختم و به پیراهنش نگاه کردم دست های بابا که برای کتک زدن من بالا رفته بود سست شد و نشست روی مبل به مامان نگاه کردم که عقب ایستاده بود و اشک هاشو پاک می کرد سرم گیج رفت و زانو هام شل شد افتادم وسط اتاق صدای اطرافم رو میشنیدم ولی توان باز کردن چشم هام رو نداشتم صدای گریه ی مامان بلند شده بود و بابا مدام اسم امام ها رو صدا می کرد تکونم میداد و تلاش داشت به هوش باشم کمکم صداها رو هم نمیشنیدم فقط حس کردم روی دست های یک نفر بلند شدم و بعد هم سرمای بیرون https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_238 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم الان شوهر داری نشستی سر زندگیت شوهرتم تو رو دوست دا
به قلم چه نامردیه سعید. از اینها گذشته من فکرم پیش گوشی توإ که مجید گفت عوض نمیکنه، اتفاق خاصی نیفتاد؟ خاموشش کردم مجید گیر بهت نداد سر گوشی نه، اخه مدام خونه بودم بخوام از خانه برم بیرون یاد گوشی میفته. منم که جایی نمیرم الان حبس خانگی شدی نه، میگه برو باشگاه اماتنها، تنهایی حوصله م نمیاد . یک لیوان دیگر چای برایش بردم و گفتم عروسیت و کی میگیری؟ احتمال خیلی زیاد ماه دیگه ، مامان اینقدر زیبا رو اذیت کرده من واقعا در مقابلش زبونم کوتاه شده، احتمال زیاد منم مثل مجید یه خونه رهن کنم. بهترین کارو میکنی،،چون مامان هر دقیقه میخواد به زیبا سرکوفت بزنه زندگیت و تلخ کنه. امیر سرتاسفی تکان دادو گفت بیشتر جهیزیشو خودم خریدم بخدا. میگه بریم یخچال بگیریم میرم میبینم دست میزاره رو یه چیز معمولی ، یاد مامان و حرفهاش میفتم میگم بگذار اون یکی و بگیریم بعد به زور و اصرار خودم کارت میکشم. سر سیستم صوتی تصویری و فرش و سرویس چوب هم همین کارو کردم خونه خودته دیگه، اصلا کلا وظیفه توإ، بقول مجید تو تمام کتابهای قانون نوشته مرد باید به زنش نفقه بده اما هیچ جا ننوشته که زن باید به شوهرش جهیزیه بده. امیر قهقهه ایی زدو گفت افرین به مجید . سر تاسفی تکان دادو گفت برای روز دخترسرویس کریستال کامل براش گرفتم و یه تکه طلا، واسه سالگرد اشناییمون ماشین ظرفشویی گرفتم و بازم طلا لبخند رضایت امیزی زدم و گفتم افرین امیر، هوای زنتو داشته باش. با کلی اصرار و التماس بهش میدم ها قبول نمیکنه میگه من همینم که هستم. اینقدر خواهش میکنم و میگم تو پدرت یه بازنشسته س از کجا بیاره، زبون مامانم سرمون دراز میشه و از این حرفها فقط خونتو مستقل کن، شده دیوار به دیوار مامانینا رو بگیری اما جدا باش سمت مامانینا که پولم نمیرسه، بگیرم اینجا ها کنار تو میگیرم. عروسیت کجاست؟ به احتمال خیلی زیاد تو حیاط خونه خودمون اگر زیبا راضی باشه خیلی خوبه. دم دمای غروب بود. باز شدن در نوید از امدنش میداد بیتا بدون کینه به استقبال اورفت و من هم خودم را در اشپزخانه سرگرم کردم. مجید وارد خانه شدو گفت سلام عاطی خانم به سمت او چرخیدم جعبه شیرینی و دسته گل بسیار شیکی در دست داشت. وارد اشپزخانه شدو گفت واقعا شرمندتم. منو ببخش. نگاهی به حال او انداختم با وجود اینکه دلم نمیخواست ببخشمش اما حالا که بقول امیر خودش ابراز پشیمانی میکند. چه بهتر که قائله را ختم کنم. لبخندی زدم و گفتم فراموشش کن. گل و شیرینی را روی میز گذاشت دستم را گرفت ان را بالا اورد ، سپس دستم را بوسید از داخل جیب کتش جعبه ایی را در اورد و گفت محض عذر خواهی بیشتر برات یه کادو خوشگل هم گرفتم در جعبه را باز کرد و گردن بند مرواریدی که وسطش یک گل رز طلا بود را در اورد و نشانم داد، سپس ان را از جعبه در اورد و برگردنم اویخت. مقابل اینه ایستادم و گفتم چقدر شیکه قابل شما رو نداره عزیزم. بیتا جلو امد و گفت پس چرا واسه من هیچی نگرفتی؟ مجید سراپای او را ورانداز کردو گفت خیلی کار خوبی کرده بودی که جایزه هم میخوای؟ مگه عاطفه جون کارخوب کرده که تو براش جایزه گرفتی تو دخالت نکن، از بچه فضول بدم میاد اره اون خیلی کارهای خوب میکنه، همه ش هم حالش بهم میخوره میره تو دستشویی. من بدم میاد مجید نگاهی به من انداخت و گفت اره ؟ فعلا قصد نداشتم در این باره با او صحبت کنم. با وجود اینکه شوهرم بود اما هنوز خجالت میکشیدم. نگاهی به بیتا انداختم و گفتم سردیم کرده بود چایی نبات خوردم خوب شدم . اگه حالت خوش نیست ببرمت دکتر نه، احتیاجی نیست. صدای زنگ گوشی مجید بلند شد ان را از جیبش در اورد نگاهی به صفحه انداختم نام بیتا روی صفحه امد. مجید تماس را رد کرد و موبایلش را خاموش نمود. سپس از اشپزخانه خارج شد. و به اتاق خواب رفت. تی شرت و شلوار لی اش را پوشید و گفت حاضر شو شام بریم بیرون کجا بریم؟ من غذا درست کردم بگذارش تو یخچال. میخوام دخترمو ببرم پارک بیتا ذوق زده شد و به پای مجید چسبید نگاهی به قابلمه هایم انداختم و گفتم خوب شام بخوریم بعد بریم. نه ، ممکنه الان بیاد کی و میگی؟... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت42 ❣زبان عشق❣ _سلام آبجی حالت خوبه تظاهر می کرد که من خواهر احمد آقا هستم _عمه من امامزاده صال
❣زبان عشق❣ چشم هام رو باز کردم و بادیدن وسایل اطرافم متوجه شدم تو درمانگاهم به دستم که سرمی بهش وصل بود نگاه کردم اتفاقای این دو روز تو ذهنم مرور شد با شنیدن صدای امیر از پشت در فوری چشم هام رو بستم با تلفتنش صحبت می کرد. _عمو رفته با دکترش صحبت کنه _باشه خبر میدم _انقدرم زنگ نزنید خداحافظ از صدای نفس هاش متوجه شدم بالای سرم ایستاده تپش قلبم بالا رفت با کاری که کرد از نفس افتادم. گونه م رو بوسید چند ثانیه بعد دستم رو گرفت از عکس العمل هام فهمید بیدارم _دنیا! بیداری؟ حالا دیگه از خجالت نمیتونستم چشم هام رو باز کنم دوست داشتم جای بوسش روی گونم رو پاک کنم و اصلا ای کاش میشد این قسمت از پوست صورتم رو جدا کنم . _باز کن چشم هاتو ببینمت همون طور که چشم هام بسته بود اب دهنم رو به سختی قورت دادم و لب زدم _میشه... دستم رو ول کنی؟ _نه دست خانوم خودمه _آخه من خجالت میکشم. _دیگه نباید خجالت بکشی. لای چشمم رو باز کردم ونگاهش کردم _سلام دوبرمن بهش خیره شدم همون موقع بابا اومد داخل من از اعماق وجودم خدا رو شکر کردم از تنها بودن باهاش می ترسیدم مخصوصا با کاری گه چند لحظه پیش کرده بود _سلام دخترم خوبی با سر جواب دادم _تو من رو نصف عمر کردی نفس سنگینی کشید _دکتر گفت افت فشار داشتی الانم میتونیم بریم خونه امیر تلاش داشت کمکم کنه و پس زدن های من بی فایده بود *** چند روز از اون ماجرا می گذشت و من تقریبا با همه قهر بودم امیر هم چند بار اومده بود پایین دنبالم که مامان ردش کرده بود با حسرت به کتاب های مدرسه ام نگاه می کردم که صدای پریسا از پایین اومد اصرار داشت بیاد پیش من و مامان قبول نمی کرد یاد شب عقد افتادم هیچ کس باهام همدردی نکرد جز پریسا در اتاق رو باز کردم _پریسا بیا بالا از خدا خواسته فوری بالا اومد یه ساک بزرگ مشکی هم دستش بود. _سلام دختر بلا ساک رو گرفت سمتم _بیا اینم امانتی هات _چی هست با حالت مسخره سرشو تکون داد _اینا رو با انیر از دهن شیر در آوردم گذاشت گوشه ی اتاق و نشست روی تخت _بیا یه عالمه حرف دارم برات _پریسا ول کن حوصله ندارم _چه بی ذوق منو بگو اومدم اینجا با تو حرف بزنم. اصلا تو چرا مدرسه نمیای؟ هر روز داری غیبت میخوری. پوزخندی زدم و گفتم _نگو نمی دونی که اخراج شدم. _پس خبر نداری متعجب نگاهش کردم _فقط ببین چقدر برا داداشم می ارزی. _میگی چی شده یا نه؟ https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_239 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم چه نامردیه سعید. از اینها گذشته من فکرم پیش گوشی
به قلم اون که الان زنگ زد بهم. مانتو و شالم را پوشیدم و از خانه خارج شدیم. بیتا را به پارک بردیم و بعد از صرف شام به خانه امدیم. با دیدن اتومبیل امیر جلوی در مجید با نگرانی گفت این اینجا چی کار میکنه؟ ای وای یادم رفته بود. چی و یادت رفته؟ بابامینا مثل اینکه رفتند مسافرت، امیر تو خونه تنها بود گفت میام خونه شما میخوابم. مجید نیمه نگاهی به من انداخت و۸ گفت تو هم گوشیت خاموشه؟ گوشه لبم را گزیدم. اتومبیل را پارک کرد و از ماشین پیاده شدیم. بیتا را که خوابیده بود در اغوش گرفت امیر از ماشین پیاده شدو گفت کجایید شماها؟ حالا خوبه گفتم من میام اینجا ها مجید دست اورا به گرمی فشرد اینم ابای وارد خانه شدیم و دور هم نشستیم. امیر لبی تر کردو گفت درشب مادرت به بابام زنگ زد. من و مجید مثل برق گرفته ها ، تکانی خوردیم و به امیر خیره ماندیم. امیر مکث کرد مجید گفت چی کار داشت؟ گفت میخوام توی کیش هتل و مجتمع تفریحی بسازم زمین و سرمایه از من زحمت از شما، پنجاه پنجاه. مجید ابرویی بالا داد و بالب گزیده به امیر خیره ماندو حرفی نزد. مدتی به سکوت گذشت، مجید اهی کشیدو گفت حدس میزدم با یه نقشه ایی بابات و بکشه سمت خودش امیر کمی از چایش را خورد و گفت بابام هم بدش نیومد. از پیشنهادش استقبال کرد. و قرار شد بابامینا که از انگلیس برگشتند مادرت بیاد شرکت و حضوری باهم صحبت کنند و قرارداد و ببندند مجید روی کاناپه ها ولو شد. یاس و ناامیدی را درچشمانش به وضوح میدیدم. استرس وجودم را گرفت. الان وقت انتخابه، مجید باید بین من وتمام زحمات و سرمایه اش یکی را انتخاب کند . حالت تهوع به سراغم امد خودم را کنترل کردم و به سرویس رفتم دستم را جلوی دهانم نهادم نباید مجید متوجه بارداری من شود صدایم را در گلو خفه کردم و هرچه خورده بودم بالا اوردم. دست و پایم سرد شد، حال خیلی بدی داشتم. از طرفی میخواستم جلوی مجید و امیر چیزی بوروز ندهم ، نباید اجازه میدادم این بچه بدنیا می امد و الا چندی بعد نوبت میشد که در جایگاه مهناز قرار بگیرم. ممکن است در اینده مجید کوچکترین چیز را بهانه کند و مرا بخاطر بچه ازار دهد. اصلا بعید نبود تن بهدخواسته های مادرش دهد و مهناز را برگرداند او که بخاطر بیتا هر شرایطی را میپذیرفت من هم مجبور بودم بخاطر فرزندم حتی دو زنه بودن اورا نیز تحمل کنم. نه، این بچه حتی به صلاح خودشم نیست که بدنیا بیاد. لابد بلاهایی که سر بیتا میاره سر بچه منم میاره، هرموقع دلش واسه من تنگ شه میخواد بکوبه تو دهنش که چرا اسم مادرتو اوردی. خودم را مرتب کردم و از سرویس خارج شدم. مجید نگاهی به من انداخت و سپس سرش را پایین انداخت، امیر گفت قلیون نداری خونه ت؟ مجید سرش را به علامت نه بالا داد. یه نخ سیگار به من بده نمیکشم دیگه. سپس اشاره ایی به من کردو گفت عاطفه بدش میاد. سرفه میکنه حالت تهوع میگیره، دیشب اعصابم سر یه موضوعی خیلی بهم ریخت اخرین نخمو قبل خواب کشیدم و دیگه نخریدم. امیر خندیدو گفت تو چقدر خوبی، نه مشروب ، نه سیگار ، نه قلیون. مجید خندیدو ساکت ماند امیر ادامه داد برو دوتا کتاب بیار بخونیم. مجید قهقهه ایی زدو گفت عاطفه ببین، داداشت داره منو از راه بدر میکنه. نگاهی به او انداختم، چه خوب میتوانست هم ناراحت باشد، هم سرمایه اش روی هوا باشد و هم قاه قاه بخندد. پس میتواند هم مرا دوستداشته باشد هم بنا به شرایط با مهناز باشد. لبخند زورکی زدم و گفتم الان برات میوه میارم. امیر رو به من چرخید و گفت رییس، الان اجازه میدی من برم از خونه قلیونمو بیارم . ارام گفتم من کاری بهتون ندارم، مجید همخودش دیگه مشروب نمیخوره و سیگار نمیکشه، من یه بار هم بهش نگفتم اینکارها رو نکن. مجید جابجا شدو گفت یه شب با دلیل و مدرک به من ثابت کرد که معتادم. اینقدر محکم صحبت کرد که صبحش میخواستم برم کمپ من و امیر خندیدیم امیر مبهوت گفت اعتیاد به چی؟ با ظرف میوه از اشپزخانه خارج شدم و گفتم به الکل، کلا به کارهای بد، حتی تو امیر الان اگر بهت بگیم برو از سرکوچه یه شیشه شیر بخر نمیری تنبلیت میاد اما حاضری ده دقیقه رانندگی کنی بری، ده دقیقه هم برگردی قلیونتو از خونه بیاری مجید با خنده گفت ای بدبخت معتاد. نشستم وروبه امیر گفتم جدای خنده و شوخی، بشین روی خودت کار کن. مغزت رو از اعتیاد نجات بده. امیر دستش را به علامت تسلیم بالا اورد و گفت من و بیخیال شو عاطفه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت43 ❣زبان عشق❣ چشم هام رو باز کردم و بادیدن وسایل اطرافم متوجه شدم تو درمانگاهم به دستم که سر
❣زبان عشق❣ اون روز زن عمو و داداش هر چی به خانم فتحی التماس می کنن قبول نمی کنه تا اینکه داداشم دست به جیب میشه یه مقدار پول اب میخوره این مدرسه رفتن شما این اولین خبری بود که تو این روزها خوشحالم کرده بود از ذوق نمیدونستم چی کار کنم _چقدر داده _نمیدونم از ترس مامانم نگفت فقط گفت پول دادم راضی شد مامان هم هر چی اصرار کرد نگفت . دیگه هر چی پریسا می گفت نمی شنیدم نیم ساعتی پیشم بود و بالاخره رفت سراغ کتابهام رفتم و با ذوق برنامه ی فردام رو گذاشتم نگاهم به ساکی که پریسا امانتی می خوندش افتاد زیپش رو باز کردم هدیه های سر عقدم بود حالا متوجه دهن شیری که پریسا می گفت شدم منظورش مامانش بود زیپش بستم دوش گرفتم و لباسم رو پوشیدم عقربه های ساعت پنج رو نشون میداد و این انتظارم رو برای مدرسه رفتن فردا طولانی می کرد غرق در افکارم بودم که با صدای در اتاق به خودم اومدم اه باز این امیره از وقتی از درمانگاه اومدم مدام میاد اینجا جای شکرش باقیه که هر بار مامان یا بابا متقاعدش کردن که بره ولی مثل اینکه این بار کسی نتونسته جلوش رو بگیره با صدای بلند و کلافه گفتم _چیه؟ در باز شد و با دیدن چهره ی بابام یک متر از جام پریدم و ایستاد _سلام در حالی که میخندید سلام . چیه!؟ سرم رو پایین انداختم _ ببخشید فکر کردم امیره . _امیر هم که باشه. چیه نداره. _ببخشید جلو اومد و روی صندلی کنار تخت نشست _امشب همه خونه ی اقاجون دعوتیم دوست دارم مثل یه... _من نمیام اخم کمرنگی کرد _تو حرفم نپر. گاهی احساس میکنم تو این شونزده هفده سال هیچی یادت ندادم. سرم رو پایین انداختم _ببخشید چپ چپ نگاهم کرد و ادامه داد _امشب مثل یه دختر خوب و با ادب میای اونجا . از همه بابت رفتارهای این مدتت عذر خواهی میکنی. _من نمیام _چرا بابا؟ _چون همش تقصیر آقاجونه. می دونم اون بهتون گفته بود به من چیزی در رابطه با اون مراسم لعنتی هیچی نگید. _اولا درست صحبت کن اون یعنی چی ؟لعنتی یعنی چی ؟ دوما من نیت داشتم همون شب بهت بگم امیر نذاشت گفت دوست دارم خودم بگم اصرار داشت تا روز عقد هیچ کس نفهمه روزی که اومد دنبالت ببرت ارایشگاه بهش گفتم که بهت گفته. تاکید کرد که خودم میگم منم فکر کردم گفته و تو هم میدونی https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_240 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اون که الان زنگ زد بهم. مانتو و شالم را پوشیدم و
به قلم مجید رو به امیر گفت زنگ بزن به خانمت صبح اماده باشه بریم اسب سواری از این پیشنهاد خوشحال شدم. چون تکان های اسب ممکن بود مرا از این بچه خلاص کند. امیر گفت اون وسواسه الان میاد میگه اونجا بو میده. اسب کثیفه نه ، اونجا تمیزه بلافاصله دست به کار شدم و گفتم خودم الان باهاش هماهنگ میکنم به سراغ کیفم رفتم تلفنم را روشن کردم و شماره زیبا را گرفتم . مدتی بعد گفت جانم عاطفه سلام سلام عزیزم، خوبی؟ ممنون تو خوبی شماره ت را گرفتم چند بار خاموش بودی، امیر اونجاست؟ اره ، فردا میخواهیم بریم باشگاه اسب سواری ، صبح اماده باش میایم دنبالت زیبا فکری کردو گفت من روحیاتم با اینجور جاها..... کلامش را بریدم وگفتم بهانه نیار اماده باش بیام دنبالت باشه ارتباط را که قطع کردم ، بلافاصله باران پیامک بر گوشی ام نازل شد. نگاهی به مجید که به من نگاه میکرد انداختم. چقدر تماس از دست رفته داشتم. از سعید ، از شهره ، از تلفن ثابت ، و از چند شماره ناشناس دیگر. با صدای مجید سرم را بالا اوردم. یه لحظه گوشیتو بیار. ته دلم از حرف او لرزید اما چاره ایی جز اطاعت نداشتم. امیر نگاهی به من انداخت انگار اوهم مضطرب بود. مجید گوشی مرا گرفت و نگاه کرد. اخم هایش هر لحظه بیشتر در هم میرفت. صدای نفس هایش به وضوح شنیده میشد و نشان از عصبانیتش بود. نگاهمان با هم تلاقی کرد و گفت بیا اینجا نگاهی به امیر انداختم و نزدیکش رفتم لیست تماس های از دست رفته ام را اورد و گفت رفته شماره ت و به همه داده مژگان، منیژه، مامانم، مهناز نگاهی به مجید انداختم و گفتم خوب یه سیم کارت دیگه برام بگیر لحنش کمی جدی شدو گفت چند بار؟ ارام گفتم برای اخرین بار مجید گوشی م را خاموش کردو گفت اخه از روز اول بهت گفته بودم.که شماره ت رو به کسی نده ، یه ادم مگه چند بار باید از یه سوراخ گزیده بشه؟ سکوت کردم . و مجید ادامه داد اونسری گفتم چرا اینکارو کردی گفتی شماره م رو به شهره دادم شهره به سعید داده ،خطتتو عوض کردم دوباره همین کارو تکرار کردی اصلا دلم نمیخواست او جلوی امیر مرا توبیخ کند، احساس میکردم که غرور امیر با این کار او خدشه دار میشود. برخاستم به اشپزخانه رفتم . سنگینی نگاه مجید را روی خودم احساس میکردم. خانه در سکوت فرو رفت، مدتی بعد مجید گفت از صبح همه شروع کردند بهش زنگ زدن..... کلام او را بریدم وگفتم این اتفاق ناخواسته افتاده، من که از قصد اینکارو نکردم. من چیکار کنم که سعید شماره منو یواشکی از گوشی شهره برداشته و خانواده ت از صبح به من زنگ زدند؟ الان هم میخوای ببخش، نمیخوای هرکار صلاحته بکن. مجید سرش را پایین انداخت و سپس با پوزخند رو به امیر گفت الان بدهکار هم شدم. یه خورده بگزره باید عذر خواهی هم کنم. انچنان بگو مگویی بین ما رخ نداده بود که من بغض کرده بودم . دلم نمیخواست در جمع انها باشم از اشپز خانه خارج شدم و به اتاق خواب رفتم در را بستم. صدای امیر امد که میگفت چی شد؟ چرا رفت؟ مجید پاسخ او را دادو با خنده گفت گفتم که، الان من باید عذرخواهی هم بکنم. قهر کرد. امیر خندیدو ارام گفت ولش کن، اون اصلا گوشی و میخواد چیکار اخه من که نیستم از خانه میره بیرون چطوری باهاش در ارتباط باشم؟ حالا چیکارش داشتند خانواده ت ؟ برن تو مخش، چرت و پرت بگن، مارو به جون هم بندازن. اونموقع ها که منهنوز مادر بیتا رو طلاق نداده بودم یادته ؟ هر لحظه زنگ میزدند یه حرفی میزدند منو عصبی میکرد ند، الان من دیگه اب دیده شدم. دیگه بهشون رو نمیدم. مامانم از روزی که ما اومدیم اینجا اصلا به من زنگ نزده یه بار من اونو دعوت کردم اومد کلی تنش ایجاد کرد و حرف هایی که نبابد زد. دو بار هم اون مارو دعوت کرد بازهم اعصابمون رو بهم ریخت. خواهرامم اصلا زنگ نزدند. حالا یه چیزی بگم؟ نه اینکه فکر کنی چون خواهرمه میگم ها. عاطفه خیلی محترمه، اهل بی ادبی کردن و تلافی کردن نیست اره، خدایی این حرفتو قبول دارم. مامانم هرچی تاحالا بهش گفته یکبار هم جوابشو نداده، با وجود اینکه جواب سلامشو نمیده اما همیشه بهش سلام میکنه. هردو ساکت شدند مجید ادامه داد من برم معذرت خواهیمو بکنم و بیام . از در فاصله گرفتم و لب تخت نستم مجید در را گشود بلافاصله برخاستم مجید لبخندی زدو گفت قهر کردی؟ ارام گفتم چرا جلوی امیر با من اونطوری صحبت میکنی؟ من که چیزی نگفتم عاطی جونم چیزی نگفتی؟ دیگه چی مونده بود که بگی ،نمیتونی صبر کنی یه وقتی که تنها بودیم با من ..... حرفم را برید و گفت معذرت میخوام. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت44 ❣زبان عشق❣ اون روز زن عمو و داداش هر چی به خانم فتحی التماس می کنن قبول نمی کنه تا اینکه
❣زبان عشق❣ چشم هام رو ریز کردم _پس تقصیر امیره. میدونم باهاش چی کار کنم دست گرمش رو روی دستم گذاشت _جان بابا تمومش کن . خیلی خستم بابا . حوصله ی یه بحث و دعوای دیگه رو ندارم امیر کار اشتباهی کرده ولی به خاطر من امیر رو ببخش به چشم های ملتمس و خسته ش نگاه کردم _باشه بابایی تموم شد. من امشب این مهمونی رو میام فقط یه شرط داره ابرو هاشو بالا داد _شرط!؟ نفس عمیقی کشید و به پایین نگاه کرد سرش رو تکون داد و به من نگاه کرد _چه شرطی ؟ _من از هیچ کس عذر خواهی نمی کنم _زن عموت خیلی ازت دلخوره اونشب احترام هیچکس رو نگه نداشتی _حق داشتم بابا _اصلا . اصلا حق نداشتی تحت هیچ شرایطی حق بی احترامی نداری _من نمی تونم. از جاش بلند شد و سمت در رفت _این برات یه تنبیه یه بار که مجبور بشی معذرت خواهی کنی مطمعنم دیگه اون رفتار رو تکرار نمی کنی الانم بلند شو حاضر شو بریم کشدار غر زدم _بااابااا _بی حرف . حاضر شو اینو گفت و رفت . از حرص پاهامو محکم روی زمین کوبیدم اصرار فایده نداشت بابا خیلی مهربون بود ولی از حرفش کوتاه نم اومد سمت کمدم رفتم نگاهی به لباس هام کردم دست بردم سمت یه تونیک که یاد امیر افتادم بی خیال شدم و مانتوم رو پوشیدم هر چند اون به اینم گیر میداد وهمیشه میگه مانتوهات کوتاهن تو اینه نگاهی به خودم کردم اصلا درکش نمی کردم مانتوم روی زانوم بود چرا به این میگه کوتاه https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ حرام و پی گرد قانونی و الهی دارد ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_241 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مجید رو به امیر گفت زنگ بزن به خانمت صبح اماده با
به قلم داری منو مسخره میکنی؟ قصد مسخره کردن ندارم عزیزم. نمیخوام ناراحت ببینمت. سیم کارتتو عوض میکنم. از اینکه باعث شدم برنجی و ناراحت شی معذرت میخوام. سکوت کردم. مجید جلو امد دستم را گرفت و گفت بیا بریم اونطرف امیر تنهاست زشته. من خوابم میاد تو برو من میخوام بخوابم جلو امد پیشان ی ام را بو سیدو گفت عاشقتم. اسب سواری با زیبا و امیر بسیار لذت بخش بود. ترسم از اسب ریخته بود و تا میتوانستم در پیست تاخت رفتم تا اگر حدسم در مورد بارداری درست است جنینم سقط شود. شام را در سفره خانه ایی خوردیم. و به خانه امدیم. امیر هم به اصرار مجید بدنبال ما امد و شب را در خانه ما خوابید، صبح زود برخاستم. صبحانه را اماده نمودم. با سر و صدای من امیر برخاست و صبح بخیر گفت صدای زنگ ایفن مرا متعجب کرد. پشت مانیتور رفتم و با دیدن مهناز تنم لرزید. مجید از اتاق خارج شدو گفت کیه عاطفه؟ به سمت او چرخیدم و گفتم مادر بیتاست مجید اخمی کردو گفت ایفن و از برق بکش ولش کن. ماشینت بیرونه ، میدونه خونه ایی مجید بی اهمیت به حرف منوارد سرویس شد. صدای کوبش در امد. دلم برای او میسوخت و هر لحظه عزمم نسبت به سقط جزم تر میشد،این اتفاق ممکن بود برای من هم بیفتد. مجید از سرویس خارج شد، صدای کوبش در هر لحظه شدت پیدا میکرد. مجید عصبی به سمت در رفت من هم بدنبال او رفتم و در درگاه در ورودی خانه ایستادم . مجید در را گشود و گفت در طویله باباته که داری این مدلی میزنی؟ صدای مهناز می امد که با گریه گفت اومدم بچمو ببینم مجید محکم و قاطع گفت اجازه نمیدم. رو چه حساب اجازه نمیدی؟ دلم واسه بچه م تنگ شده بهت گفته بودم هفته ایی بیست و چهار ساعت، با اجازه کی پاشدی اومدی اینجا؟ مهناز نگاهی به من انداخت و گفت این خانم اجازه داد مجید سرش به سمت من چرخید و من گفتم من که حمام بودم. اومدم بیرون شما رفتی مجید رو به او گفت بهت گفته بودم اگر قانون شکنی کنی یک ماه نمیزارم بچتو ببینی مجید کاری نکن برم ازت شکایت کنم هاّ این غلط و بکن تا یک ماهت بشه سه ماه، خدا شاهده اگر یه احضاریه دم خونه من بیاد بلایی به سرت میارم که مرغ های اسمون به حالت گریه کنند. مهناز با هق و هق گریه گفت خواهش میکنم، التماست میکنم. بگذار من بچمو ببینم. مجید سرش را به علامت نه بالا دادو گفت یادته چقدر ازت خواهش کردم گفتم خونه مادر من نیا، من تازه ازدواج کردم،زنم ناراحت میشه؟ یادته التماست میکردم میگفتم ترو خدا با مامان من توطئه نکن واسه من، من تورو برت نمیگردونم سر زندگیت، بگذار من با زنم زندگی کنم؟ تو باعث شدی که من از کارم بیکار شدم، مامانم از شرکت انداختم بیرون، اومدم اینجا تو دویست متر جا مستاجر شدم. همه اینها باعثش تویی، الان نوبت منه تلافی کارهات و سرت بیارم. من به عمه گفتم تو رو از شرکت بندازه بیرون؟ من اگرم گفتم بیا برگردیم سر زندگیمون مال قبل از زمانی بود که تو ازدواج کنی، اونم بخاطر اینده بچه م ، والا من چه دل خوشی از تو دارم که بخوام باهات زندگی کنم. من بچمو میخوام. بچه ماه دیگه تو یه ادم لج باز و خودخواه لنگه مادرتی ، من یه مادرم، سعید زنگ زد گفت بیتا داره دلتنگی تورو میکنه من پنج دقیقه اومدم دیدمش و رفتم. مجید با کلافگی گفت سعید گه خورده با تو باشه ، من گه خوردم اومدم اینجا، برو بچمو بیار مجید خواست در را ببندد مهناز لای در ایستادو با گریه گفت یه ساعت، فقط یک ساعت با من باشه میارمش بخدا اصلا تو بگو یه دقیقه، محاله، برو یه ماه دیگه بیا مهناز با زجه و هق هق گفت بابا بی انصاف بی مروت من دلم واسه بچه م تنگ شده من که کاری با تو نداشتم. هر موقع اراده میکردی بیتا تو بغلت بود. خودت باعث شدی، خودت توطئه چیدی،گفتم مهناز منو اذیت نکن، اذیتت میکنم ها ... یادته؟ التماسامو یادته میگفتم خودت که گند زدی به زندگیمون لااقل زندگی جدید منو خراب نکن. نگاهی از روی تنفر به من انداخت و گفت من چیکار دارم به زن سلیته تو مجید دندان قروچه ایی رفت و با کف دست محکم به دهان مهناز کوبید و در را بست . من با لب گزیده به او خیره ماندم و ته دلم برای خودم و اینده م با این بچه میلرزید. صدای کوبیده شدن در بلند شد مجید تیز به سمت در چرخید در را باز کردو گفت ببین حروم زاده من اینجا مستاجرم. صاحب ملک هم دیوار به دیوارم زندگی میکنه اگر از اینجا جوابم کنه ادرس خونه بعدیمو دیگه نداری ها ترو خدا.... ترو به هرکی میپرستیش.... مجید در را بست و وارد خانه شد امیر گفت... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺