ریحانه 🌱
#پارت43 ❣زبان عشق❣ چشم هام رو باز کردم و بادیدن وسایل اطرافم متوجه شدم تو درمانگاهم به دستم که سر
#پارت44
❣زبان عشق❣
اون روز زن عمو و داداش هر چی به خانم فتحی التماس می کنن قبول نمی کنه تا اینکه داداشم دست به جیب میشه یه مقدار پول اب میخوره این مدرسه رفتن شما
این اولین خبری بود که تو این روزها خوشحالم کرده بود از ذوق نمیدونستم چی کار کنم
_چقدر داده
_نمیدونم از ترس مامانم نگفت فقط گفت پول دادم راضی شد مامان هم هر چی اصرار کرد نگفت .
دیگه هر چی پریسا می گفت نمی شنیدم نیم ساعتی پیشم بود و بالاخره رفت
سراغ کتابهام رفتم و با ذوق برنامه ی فردام رو گذاشتم نگاهم به ساکی که پریسا امانتی می خوندش افتاد زیپش رو باز کردم هدیه های سر عقدم بود حالا متوجه دهن شیری که پریسا می گفت شدم منظورش مامانش بود زیپش بستم
دوش گرفتم و لباسم رو پوشیدم عقربه های ساعت پنج رو نشون میداد و این انتظارم رو برای مدرسه رفتن فردا طولانی می کرد غرق در افکارم بودم که با صدای در اتاق به خودم اومدم
اه باز این امیره از وقتی از درمانگاه اومدم مدام میاد اینجا جای شکرش باقیه که هر بار مامان یا بابا متقاعدش کردن که بره ولی مثل اینکه این بار کسی نتونسته جلوش رو بگیره با صدای بلند و کلافه گفتم
_چیه؟
در باز شد و با دیدن چهره ی بابام یک متر از جام پریدم و ایستاد
_سلام
در حالی که میخندید
سلام . چیه!؟
سرم رو پایین انداختم
_ ببخشید فکر کردم امیره
.
_امیر هم که باشه. چیه نداره.
_ببخشید
جلو اومد و روی صندلی کنار تخت نشست
_امشب همه خونه ی اقاجون دعوتیم دوست دارم مثل یه...
_من نمیام
اخم کمرنگی کرد
_تو حرفم نپر. گاهی احساس میکنم تو این شونزده هفده سال هیچی یادت ندادم.
سرم رو پایین انداختم
_ببخشید
چپ چپ نگاهم کرد و ادامه داد
_امشب مثل یه دختر خوب و با ادب میای اونجا . از همه بابت رفتارهای این مدتت عذر خواهی میکنی.
_من نمیام
_چرا بابا؟
_چون همش تقصیر آقاجونه. می دونم اون بهتون گفته بود به من چیزی در رابطه با اون مراسم لعنتی هیچی نگید.
_اولا درست صحبت کن اون یعنی چی ؟لعنتی یعنی چی ؟ دوما من نیت داشتم همون شب بهت بگم امیر نذاشت گفت دوست دارم خودم بگم اصرار داشت تا روز عقد هیچ کس نفهمه روزی که اومد دنبالت ببرت ارایشگاه بهش گفتم که بهت گفته. تاکید کرد که خودم میگم منم فکر کردم گفته و تو هم میدونی
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت44
💕اوج نفرت💕
به سختی با درد شدید مچ پام بلند شدم. نمازم رو خوندم و با ذوق حاضر شدم. بعد از خوردن مفصل صبحانه به سمت دانشگاه حرکت کردیم.
جلوی در دانشگاه خواستم از ماشین پیاده شم که عمو اقا مچ دستم رو گرفت.
_نگار جان، دخترم، حواست هست? دیگه سفارش نکنم?
_خیالتون راحت.
_برو به سلامت.
_ساعت اخر میاید دنبالم?
_نه امروز کارم زیاده خودت بیا.
یکم برای رفتن دست دست کردم
_چیه بابا?
_اخه، چیزه.
با اینکه خیلی راحت بهم پول میده ولی روم نمیشه ازش بخوام.
لبخندزد و سرش رو تکون داد از توی جیبش یه مقدار پول ستم گرفت.
پول رو گرفتم خداحافظی کردم.
وارد دانشگاه نشده بودم که صدای پروانه باعث شد تا بایستم.
_صولتی...
برگشتم سمتش با شتاب سمتم اومد.
_سلام.
_سلام، خدا رو شکر اجازه داد بیای?
تا صبح بیدار بودم برات دعا کردم.
_دستت درد نکنه،اره صبح گفت...
به پشت سرم نگاه کردو خودش رو مشمعز کرد.
خواستم برگردم که شونه هام رو گرفت.
_برنگرد الان فکر می کنه خیلی مهمه.
_کی?
_امینی، من این کلاغ رو دیدم دوباره روزم خراب شد.
خیلی طبیعی برگشتیم و به راهمون ادامه دادیم پشتش به ما بود. اروم گفتم:
_پروانه این که هم خوشگله، هم خوشتیپ، چرابهش میگی کلاغ.
_چون نحسه، خیلی هم بد اخلاقه.
_یه ساعت سر کلاسشی. دیگه چی کار اخلاقش داری! من که ازش خوشم میاد، یه حس خواصی نسبت بهش دارم.
با مشت محکم به بازوم زد.
_از چیه این خوشت میاد.
جای مشتش که خیلی درد گرفته بود رو ماساژ دادم.
_ چرا می زنی?
_اخه یه چی میگی ادم حرصش میگیره.
_خب اگه قرار باشه همه از اقای ناصری خوششون بیاد که سرت بی کلاه میمونه.
نمایشی زد روی دهنش.
_این دهن لال میشد، به تو نمی گفت که از ناصری خوشش میاد. اینا رو ول کن بقیه ی حرف هات رو کی می زنی?
بعد از کلاس میگم برات.
عوارد کلاس شدیم. این ساعت باید از هم جدا بشینیم، چون با استاد امینی کلاس داریم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت44
🍀منتهای عشق💞
ساعت نزدیک دو ظهرِ و من هنوز درگیر حرفهایی هستم که صبح شنیدم.
جرأت پرسیدن از خاله رو هم ندارم، چون از فال گوش ایستادن خیلی بدش میاد.
زهره از پلهها پایین اومد و با دیدن من پشت چشمی نازک کرد. خاله از اتاق صدام کرد:
_ رویا بیا لباست رو بپوش، اتو زدم.
ایستادم تا سمت اتاق برم که زهره گفت:
_ ما که آدم نیستیم! رویا جونت آدمه.
خاله با لباسیکه دیروز برام خریده بود، بیرون اومد.
_ برای تو هم اتو زدم.
_ چرا رویا باید لباس نو بپوشه من کهنه؟
_ کهنه کجا بود! اونم تازه گرفتم.
_ تازهی رویا مال دیروزه، تازهی ما مال چهار ماه پیش.
_ زهره تو رو خدا اعصاب من رو خراب نکن؛ به اندازه کافی استرس شب رو دارم!
لباس رو گرفت سمتم و کلافه گفت:
_ بیا بپوش دیگه!
_ خاله زود نیست! تازه ساعت دو شده. ما شام دعوتیم.
_ مادرجون دیشب زنگ زد؛ گفت به جای جمعه، پنجشنبه بریم. تأکید کرد تا ساعت چهار اونجا باشیم.
لباس رو از دستش گرفتم و تو اتاقش رفتم. زهره هم پشت سرم وارد شد تا لباسی که خاله براش اتو زده بود رو برداره که صدای رضا رو اومد.
_ زهره، بیا!
زهره قیافش رو درهم کرد و سرش رو از اتاق خاله بیرون برد.
_ چی میگی؟
_ بیا کارت دارم.
_ برو بابا...
رضا از نبود خاله استفاده کرد، بازوی زهره رو گرفت و بیرون کشید.
_ هوی... چته!
هر دو داخل حمام رفتن و در رو نیمه باز گذاشتن.
_ این چی بود دیروز بالا گفتی؟
_ چی گفتم؟
_ زهره من قشنگ شنیدم، انکار نکن!
_ چیه! رگ غیرتت زده بالا. اولاً به تو ربطی نداره. دوماً تو اگر انقدر بچه مثبتی، با مهشید قرار کوه نمیذاشتی، دانشگاهت رو بپیچونی.
_ اولاً، من پسرم تو دختر. دوماً، کوه نبود کافه بود. سوماً، دختر عمومه و باید یه چیزی بهش میگفتم.
زهره با حرص گفت:
_ چهارماً، اون چیز قرار ازدواجه!؟
رضا عصبی گفت:
_پنجماً، الان که علی بیاد بهش میگم ببینم حال کی رو میگیره، من یا تو!
هر دو ساکت شدن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀