eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت33 ❣زبان عشق❣ فوری در اتاق رو از پشت قفل کردم لباس رو عوض کردم و زیپش رو به سختی بالا کشیدم
❣زبان عشق❣ لباسم رو با کمک خانم آرایشگر پوشیدم و گردنبندی که امیر برام خریده بود رو انداختم هر چند روی سنگ دوزی های جلوی لباس گم شده بود. گوشی رو برداشتم تا زنگ بزنم بیاد دنبالم که متوجه پیامی که اومده بود شدم بازش کردم "حالیت میکنم" نفس سنگینی کشیدم مجبور بودم بابت حرف های سه ساعت پیش ازش معذرت خواهی کنم مطمعنم که بلایی رو که روز ازمایشگاه سرم آورد رو دوباره تکرار میکنه شمارش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم _چیه هر چی مظلومیت داشتم توی صدام ریختم _سلام _علیک _معذرت میخوام _بابت _حرف های صبحم از سکوت بینمون استفاده کردم و نفس های عمیقی کشیدم _حاضری الان _بله _جلوی آرایشگام بیا بیرون گوشی رو با حرص قطع کردم از اینکه مجبور شده بودم از روی ترس ازش معذرت خواهی کنم عصبی بودم شنل بلندی که برای لباسم بود رو پوشیدم و کارت عابر بانکی که امیر بهم داده بود رو به خانم ارایشگر دادم بعد از حساب کردن رفتم بیرون سرم رو بالا آوردم و از زیر شنل به ماشین سفید امیر که جلوم بود نگاه کردم زیر لب گفتم _این مشنگ ماشین رو چرا گل زده نگاهم رو به خودش دادم که کت شلوار مشکی پوشیده بود و زیبایش رو صد برابر کرده بود انصافا از نگاه کردن بهش سیر نمی شدم اگه فقط یکم اخلاقش خوب بود مطمعنن عاشقش بودم اومد سمتم شنل رو اهسته پایین کشید و کمک کرد تا تو ماشین بشینم مسیر بر گشت رو هم مثل رفت به سکوت گذروندیم وارد حیاط شدیم شنل کلافم کرده بود از اینکه نمیتونستم جایی رو ببینم خلقم تنگ بود کمی عقب کشیدمش تا بتونم اطرافم رو ببینم با دیدن صحنه ی روبه روم از حرکت ایستادم حیاط چراغونی بود و پر بود از میز و صندلی که روشون میوه و شیرینی بود رو به امیر گفتم _یه جشن نامزدی ساده قرار بود باشه _حالا برو تو با این وضع جلوی این همه مرد واینسا _الان کجای من معلومه؟ کلافه گفت _هیج جات اما همه دارن نگات میکنن. _امیر من الان یه تیکه پارچه ی متحرکم. بزار نگاه کنن _برو تو انقدر با من یکی بدو نکن _اگه نرم اونوقت چی میشه ؟ _یکی میخوابونم زیر گوشت، بعد هم میگم غلط کردم. راضی شدی؟ https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
💕اوج نفرت💕 هر دو پایین تخت روی مبل راحتی قهوه ای رنگ نشسته بودن. رفتار شکوه خانم مصممم کرد تا جوری حرف بزنم که از اینجا برم. سلامی زیر لب دادم و روبروی عمو اقا نشستم. مرجان روی دسته ی مبل کنار من نشست. احمد رضا به اعتراض گفت: _اونجا جای نشستن نیست. از نگاه تیز برادرش حساب برد. بلند شد و ببخشیدی زبر لب گفت و کنار من نشست. نمی دونم مرجان به خاطر من این کار رو میکنه یا داره مخفیانه از مادرش حمایت میکنه. رو به عمو اقا گفت: _عمو شاید نگار بخواد با شما تنها حرف بزنه. یه لحظه با احمد رضا چشم تو چشم شدم و فوری نگاهم رو ازش گرفتم. عمو اقا با حرفی که زد اب پاکی رو روی دستم ریخت. _بزرگ تر این خونه احمد رضاست. هیچ حرف خصوصی تو این خونه نباید از نظارت احمدرضا دور بمونه. این یعنی امکان موافقتش با رفتن من صفره. رو به من گفت: _پیشونیت چی شده? یه لحظه سرم رو بالا اوردم و به چشم هاش نگاه کردم _این اعلام مخالفت شکوه خانم برای پیشنهاد اقا، برای موندن من توی این خونس. احمدرضاخودش رو روی مبل جابه جا کرد. _حرفی که زدم یه پیشنهاد نبود. یه تصمیمه که اجراشم میکنم. تو هم حتما دوباره حاضر جوابی کردی تنبیه شدی. تو تصمیمی که گرفتم موافقت و مخالفت هیچ کس هم تاثیری نداره. رو به عمو اقا ادامه داد: _عمو اقا از وقتی مادرش فوت کرده من گفتم نمیشه تنها زندگی کنه و باید بیاد پیش ما. _کار بسیار درستی کردی. اگه من هم بودم همین تصمیم رو می گرفتم. مرجان اب دهنش رو قورت داد و گفت: _عمو اقا نگار اینجا خیلی اذیت میشه همش باید روسری سرش باشه. از وقتی اومده رو مبل میخوابه، یه لباس نداره عوض کنه. عمو اقا یکم اخم کرد رو به احمد رضا که چپ چپ به مرجان نگاه میکرد گفت: _برای چی اینجا نگهش داشتی? احمد رضا سکوت کرد و همچنان نگاهش رو از مرجان بر نمی داشت. _حمایت فقط سقف نیست که خودش داره، رفاه و ارامش هم هست. بالاخره نگاه تیزش رو از مرجان گرفت و رو به عمو اقا گفت: _تخت و کمد میخوام براش سفارش بدم. میخواستم مثل مال مرجان باشه. لباس هم کمدش بیاد براش میخرم. عمو من قبلا به شما هم گفتم نگار برای من با مرجان هیچ فرقی نداره. صدای در اتاق حرف احمد رضا رو ناتموم گذاشت. بانو خانم اومد داخل برای من پشت چشم نازک کرد و گفت: _اقا جان نهار امادس. _برو الان میایم. به من نگاه کرد و زیر لب ایشی گفت و از اتاق بیرون رفت. عمو اقا فکری کرد و رو به احمد رضا گفت: _اگه نگار با مرجان برات فرق نداره جلوی رفتار های خدمتکارتون رو بگیر تا حد خودش رو بدونه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با علی به مدرسه رفتم. انقدر با سرعت راه می‌رفت که گاهی دنبالش می‌دویدم. جلوی در مدرسه ایستاد. _ ببخشید مجبور شدیم تند راه بیایم. تو اداره برام‌ درد سر میشه دیر برسم. _ عیب نداره. _ پول داری؟ سرم‌ رو بالا دادم. دست توی جیبش کرد که فوری گفتم: _ نمی‌خوام‌، مامان برام‌ لقمه گذاشته. برو دیرت نشه. به در مدرسه اشاره کرد: _ تو برو داخل، منم میرم. خداحافظی کردم و ازش جدا شدم. سر کلاس مشغول درس خوندن بودیم که در کلاس باز شد. خانم یوسفی سرایدار مدرسه داخل اومد و رو به معلم گفت: _ معینی، هداوند و نجفی رو خانم‌ مدیر دفتر کار دارن. صدا کردن من و شقایق و هدیه از همین اول خبر بدیست! شقایق خیلی ریلکس کنار گوشم گفت: _ خودت رو نباز، احتمالا خالت اومده مدرسه. جلوی هدیه اصلاً حرف نزن فقط انکار کن. هر سه ایستادیم و از کلاس خارج شدیم. استرس اینکه علی یا زهره هم‌ با خاله اومده باشن، باعث شده بود تا نتونم‌ با بقیه همراه باشم.‌ _ چته! _ می‌ترسم‌ شقایق. _ تو چرا باید بترسی! من باید بترسم با نجفی. من که خیالم‌ راحته این باید بترسه که زهره رو از راه بدر کرده. جلوی دفتر مدیر ایستادیم. با دیدن خاله اون هم به تنهایی، نفس راحتی کشیدم.‌ _ بیاید داخل. هر سه داخل رفتیم.‌ خاله لبخند کمرنگی بهم زد. دوست داشتم‌ کنارش بایستم‌ ولی الان این اجازه رو نداشتم. _ معینی هر چی به مادرت گفتی، یه بار دیگه بگو. نیم‌ نگاهی به خاله انداختم. شقایق با آرنج پنهانی به دستم‌ زد و با کمترین صدای ممکن گفت: _ اصلاً حرف نزن. خانم‌ مدیر متوجه کار شقایق شد و عصبی گفت: _ هداوند و نجفی برید بیرون؛ صبر کنید تا صداتون‌ کنم. هر دو بیرون رفتن. _ در رو هم ببندید. رو به من‌ گفت: _ بیا جلو هر چی به مادرت گفتی رو به‌ منم بگو. _ خانم تو رو خدا ما دنبال دردسر نیستیم. خاله ناراحت گفت: _ چه دردسری! می‌خوام‌ تکلیف زهره معلوم‌ شه.‌ _ تکلیف زهره که معلومه! برید بهش بگید از این‌کارها نکنه. خانم مدیر گفت: _ از کدوم کارها؟ سرم رو پایین انداختم. _ تو از رابطه‌ی زهره با برادر نجفی مطمئنی؟ _ نه خانم، شقایق گفت. _ خیلی خب برو سر کلاست. بگو اون دو تا هم بیان داخل. از دفتر بیرون رفتم. آخرین جمله‌ای که شنیدم این بود که خانم مدیر به خاله گفت: _ من باز هم بهتون میگم؛ پیشنهاد ما برای حل این جور مسائل، گفتن به پدر خانواده است. الان هم ازتون می‌خوام با برادرش درمیون بذارید؛ هر چند که به مشاوره هم معرفیتون می‌کنم. اگر خاله به علی بگه، چه جنگی میشه توی خونه. از دفتر بیرون اومدم و رو به شقایق و هدیه گفتم: _ خانم مدیر با شما کار داره. هدیه با بغض رو به من گفت: _ من نمی‌دونم تو از کجا فهمیدی! ولی اینو بدون که من هیچ کاره بودم و خودشون با هم آشنا شدن؛ بعد به من گفتن. من بعدش فقط پیغاماشون رو می‌بردم. حس کنجکاویم گل کرد و قدمی سمتش برداشتم. _ چه جوری با هم آشنا شدن؟ زهره که از خونه بیرون نمیاد! همه با هم میریم و با هم برمی‌گردیم. سرش رو پایین انداخت. _ نمی‌تونم بگم. برو از خودش بپرس. شقایق پوزخندی زد و وارد دفتر شد؛ هدیه هم به دنبالش. کاش زهره این کار رو نمی‌کرد و اوضاع مدرسه و خونه رو برای خودش خراب نمی‌کرد. من مطمئنم اگر علی بفهمه، کوتاه نمیاد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀