ریحانه 🌱
#پارت32 ❣زبان عشق❣ صبح پنج شنبه امیر اومد دنبالم مون رفتیم پاساژ امیر کنار گوشش مادرش حرفی زد که
#پارت33
❣زبان عشق❣
فوری در اتاق رو از پشت قفل کردم لباس رو عوض کردم و زیپش رو به سختی بالا کشیدم خودم رو تو اینه ی قدی روبروم نگاه کردم خیلی زیبا به نظر می اومد کاملا اندازم بود الکی یه خورده قر دادم خیلی بهم می اومد پوست خودم سفید بود و با رنگ قرمز لباس تضاد قشنگی رو درست کرده بود غرق در نگاه کردن به خودم بودم که در زدن
_برو امیر من در رو باز نمی کنم تو خیلی پروعی
صدای خنده ی خانوم مسن اومد
_منم عروس خانم
در رو باز کردم و شرمنده گفتم
_ببخشید فکر کردم پسر عمومه
_ایراد نداره عزیزم
اشاره به لباسم کرد
_همین خوبه
_بله ممنون
زیپ لباس رو پایین کشید و بیرون رفت
از اتاق پرو بیرون اومدم لباس رو به فرشنده دادم داخل جعبه ی بزرگی گذاشت بعد از نوشتن فاکتور و حساب کردن لباس رو برداشت و بیرون رفتیم
#پارت34
❣زبان عشق❣
نهار دسته جمعی بیرون خوردیم و برگشتیم از ما بین حرف های مامان با زن عمو متوجه شدم که جشن نامزدی دوشنبه خونه ی آقاجون برگزار میشه.
مثل روز های گذشته هر روز رو ادامه می دادم تا روز مراسم . نفهمیدم این دو روز چه جوری گذشت همیشه وقتی میخوای زمان دیر بگذره همه چیز زود تموم میشه صبح مامان گفت باید برم ارایشگاه و اسرار من برای نرفتن بی فایده بود ظهرامیر اومد دنبالم و با ماشین خودش بردم سمت ارایشگاه
_دنیا یکم شارژت کردم
بدون حداحافظی ازش جدا شدم وارد ارایشگاه شدم خودم رو معرفی کردم نشستم روی صندلی که تنها فرد تو ارایشگاه من رو به سمتش هدایت کرد
نخی رو دور گردنش بست و روپوشی رو روی یقه ی من بست با تعجب نگاهش کردم
_چی کار میخوای بکنی؟
_اول باید اصلاحت کنم عزیزم.
دستم رو اروم زیر دستش زدم و از جام بلند شدم
_نه من دانش آموزم همینجوری آرایش کن
اخم هاش توی هم رفت
با این همه مو روی صورتت من چی کار کنم .
_اصلا صورتمو ول کن فقط موهامو درست کن
_من با اقا داماد صحبت کردم ایشون گفتن اشکال نداره
_ایشون خیلی بیجا کردن یه لحظه صبر کنید
گوشی رو از کیفم برداشتم و شمارش رو گرفتم بعد از خوردن چند تا بوق جواب داد
_جانم
بدون اختیار فریاد زدم
_من قراره برم مدرسه چی برای خودت به اینا گفتی دست به صورتم بزنن خانم فتحی دیگه راهم نمیده
_دنیا جان من که از این کار ها سر در نمیارم اون خانومه تلفنی گفت منم گفتم ایرادی نداره هر کار صلاح می دونید انجام بدید.
_وقتی از چیزی سر در نمیاری غلط میکنی قبول می کنی
_با من درست صحبت کن میام اونجا میزنم لهت می کنم ها
_تو غلط میکنی.
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و قطع کردم
متوجه نگاه متعجب ارایشگر شدم بغض توی گلوم رو قورت دادم شماره ی مامان رو گرفتم حرف های مامان ارومم کرد نشستم روی صندلی و به ارایشگر گفتم
_ببخشید شروع کنید
_مطمعنی
_بله مامان گفت که با مدیرمون صحبت می کنه تا عیدم سه هفته بیشتر نمونده ایشالله که قبول کنه
اومد سمتم و با دقت کارش رو شروع کرد دلهره و استرس مدرسه مثل یه شیر وحشی بهم حمله کرده بود و بیخیال روح و روانم نمیشد
بعد از سه ساعت کارم تو ارایشگاه تموم شد...
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت34
💕اوج نفرت💕
من از وقتی که یادمه این اتاق ها برای احمد رضا و مرجان بوده. چرا بعد از.این همه سال درستش نکردن.
روسریم رو روی سرم محکم کردم و چشم هام رو بستم.
صبح بعد از خوردن صبحانه به مدرسه رفتیم. هم تو راه رفت، هم برگشت متوجه حضور رامین که پشت سرمون می اومد شدم. ولی به مرجان حرفی نزدم.
رسیدیم جلوی در خونه،
ماشین پارک شده ی عمو آقا جلوی در خبر از حضورش توی خونه رو می داد.
مرجان دستم رو گرفت.
_نگار الان که رفتیم تو حرفت رو به عمو اقا بگو فقط اون می تونه احمد رضا رو راضی کنه.
یکم هول شدم.
_من روم نمیشه.
_رو شدن نداره.
_چی بگم آخه.
_هیچی تو فقط حرف های من رو تایید کن خودم درستش میکنم.
راهی جز قبول کردن نداشتم. عمو اقا خیلی جدی و رسمی حرف می زد بر خلاف برادرش حسی نسبت به من نداشت.
وارد خونه شدیم در رو پشت سرم بستم و برگشتم.
شکوه خانم جلوی عمو اقا نشسته بود.
_این بزرگ واری شما رو می رسونه اردشیر خان.
عمو اقا سرش به برگه های دستش بود.
_من همه ی مدارک رو اماده کردم انشاالله پس فردا میام بریم دفترخونه
احمد رضا گفت:
_نگار هم بیاد?
اخم های شکوه خانم تو هم رفت که مرجان با صدای بلند گفت:
_سلام.
همه برگشتن.سمتمون سلامی زیر،لب دادم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت34
🍀منتهای عشق💞
رضا برای دفاع از خودش گفت:
_ نرفتیم که! همینجوری اَلکی حرفش رو زدیم.
_ الان که دارم فکر میکنم، میبینم دانشگاه رفتنت کار اشتباهی بوده. باید میرفتی سربازی تا اینجوری واسه من نقشه نکشی.
رضا سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد، علی رو به من گفت:
_ رویا! ببینم یا بشونم از اینفکرا کردی، اون روز من میدونم با تو.
_ به من چه! دیدی که گفت، من گفتم نه. چرا توی این خونه، هر کی کار اشتباهی میکنه بعدش من رو دعوا میکنید؟
پاش رو روی پله گذاشت و بالا رفت.
_ دعوات نکردم؛ گفتم که بدونی.
سرچرخوند و نگاهم کرد.
_ اینجوری هم بلبل زبونی نکن، به نفعت نیست.
_ من بلبل زبونم! من که هر چی میگید میگم چشم.
خاله برای اینکه ساکتم کنه، گفت:
_ الانم بگو چشم، تمومش کن.
نگاه ممتد علی بهم فهموند که منتظر شنیدن چَشمیه که خاله گفت. با حرص نگاهم رو ازش گرفتم.
_ چشم.
صدای نفس سنگین علی، در حالی که نگاه ازم برداشته بود و پلهها رو بالا میرفت، شنیدم.
خاله از رفتن علی که مطمئن شد، رو به رضا گفت:
_ رضا با من اینجوری نکن. اون از زهره که با یه گوشی دادن بهش، من رو بدبخت کردی، اینم از رویا که میخوای سر به هواش کنی! من برای رویا باید به صد نفر پاسخگو باشم.
جملهی آخرش رو با بغض گفت و وارد آشپزخونه شد. رضا که طاقت اشک خاله رو نداشت، نچی کرد و نیم خیز شد. آروم پس کلهی میلاد زد:
_ اگر برات لپ لپ خریدم؛ بشین تا علی برات بخره!
_ نخر. عمو میخره.
ایستاد و برای دلجویی از مادرش پیشش رفت.
میلاد ناراحت گفت:
_ تو میخری؟
از اینکه بیخودی دعوام کرده بودن، دلخورم. ناراحت گفتم:
_ من که پول ندارم.
_ الکی نگو، عمو اون روز بهت پول داد.
با تعجب پرسیدم:
_ تو از کجا میدونی؟
_ تو پارک اقاجون زنگ زد به عمو؛ گفت پول رویا رو دادی؟ عمو هم گفت دادم یه خورده هم خودم گذاشتم روش. این یعنی تو یه عالمه پول داری.
_ اونا رو دادم به خاله. بعد هم وقتی علی گفته کسی حق نداره تا سه ماه برای تو لپ لپ بخره، من اگر پول هم داشتم نمیتونستم برات بخرم. برو مشقات رو بنویس.
رفتن تو اتاق پیش زهره، الان اشتباهترین کاره. دیواری از دیوار من توی این خونه کوتاهتر نیست. از رفتن رضا که مطمئن شدم، گوشهی اتاق دراز کشیدم و خودم رو سرگرم کتاب زبانم کردم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀